آن حضرت بعد از ايراد خطبه در منزل جعدة بن هبيرة رفت در آن جا، سليمان بن صرد خزاعى به نزد اميرالمومنين عليه السلام آمد، حضرت او را از اينكه در جنگ جمل به يارى او شركت نكرد مذمت نمود. سليمان خطاى خود را پذيرفت اما تعهد كرد كه بعد از اين تخلف روا ندارد.
بعد از آن كسانى از معارف كوفه كه در جنگ جمل تخلف كردند به نزد على عليه السلام شرفياب مى شدند و سلام مى گفتند و حضرت بعضى از آنان را به گرمى مى پذيرفت و بعضى را بازخواست مى كرد، تا روز جمعه وارد مسجد جامع شد و نماز جماعت گزارد، سپس عمال و فرماندارانى را به شهرهايى كه در تسلط او بودند، مانند عراق ، ماهان ، جبال خراسان نصب كرد.
فتح سرزمين جزيره (41)
اهل جزيره از طرفداران عثمان بن عفان بوده ، با معاويه بيعت كرده بودند وقتى اميرالمؤ منين على عليه السلام از حالشان آگاه شد، دانست كه از معاوية بن ابو سفيان متابعت مى كنند، مالك اشتر نخعى را به حضور طلبيد و امارت جزيره و اطرافش را به او سپرد. ضحاك بن قيس الفهرى از طرف معاويه امارت جزيره را در دست داشت چون خبر آمدن اشتر نخعى را به جزيره شنيد، لشكر انبوه تدارك ديد و به جنگ با مالك اشتر كه لشكرى از سربازان كوفه را به همراه داشت آمد. دو لشكر در شهر حران يك روز به نبرد و جنگ پرداختند، شبانگاه ضحاك بن قيس و سربازانش از تاريكى شب استفاده كرده به حصار حران گريختند، مالك اشتر آنان را محاصره كرد چون خبر شكست ضحاك به معاويه رسيد پسر خالد بن وليد را با سپاهى عظيم به كمك او فرستاد.
مالك اشتر به سوى آنان شتافت ، آنان در سرزمين رقه با همديگر رو به رو شدند، جنگى سخت در گرفت ، سرانجام مالك اشتر نخعى پيروز شد، وقتى نيروى امدادى معاويه شكست خورد و مالك اشتر آنان را تعقيب كرده ،بسيارى را كشت و بقيه به شام گريختند.
مالك اشتر سپس به سراغ ضحاك بن قيس و سربازانش رفت و به محاصره آنان پرداخت ، معاويه اين بار ايمن بن الاسدى را با لشكرى انبوه به كمك ضحاك بن قيس فرستاد، ضحاك بن قيس از حصار حران بيرون آمد، و آنان از دو طرف به دو طرف يورش آوردند، مجددا مالك اشتر لشكر شام را منهزم و پراكنده كرد و آنها با خوارى و خفت به نزد معاويه بازگشتند جزيره به دست مالك اشتر فتح شد.
خطبه اميرالمؤ منين على (ع )
وقتى خبر لشكر كشى و مخاصه معاويه بر اميرالمؤ منين على عليه السلام معلوم شد آن حضرت اين خطبه اى را خواند:
اى مردم ! معاويه اهل شام را در شك افكنده است و به دروغ شايعه كرده كه عثمان را على كشته است ، او نيز لشكرى به جنگ مالك اشتر كه فرماندار من در جزيره است فرستاد، هم اكنون نيز در تدارك نيرو و جمع آورى لشكر براى منازعه و نبرد با من است .من تصميم دارم نامه اى به او بنويسم و او را نصيحت كنم ، راءى شما چيست و چه مصلحت مى دانيد؟
چون كلام اميرالمومنين بدين جا رسيد، اهل مجلس به ضجه گريه افتادند و گفتند: راءى راءى اميرالمومنين عليه السلام است ، هر گونه صلاح مى دانى عمل فرما. ما از تو اطاعت مى كنيم آن چنان كه مطيع فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام از منبر فرود آمد و به منزل رفت ، كاغذ و مركب خواست و اين نامه را به معاويه نوشت :
از عبدالله اميرالمؤ منين على عليه السلام به معاوية بن صخرا اما بعد، بايد بدانى ، كه بيعت با من بر تو لازم است ، چون آن كسانى كه با من بيعت كردند، همان مسلمانانى هستند كه با ابابكر و عمر و عثمان بيعت كردند و بر امامت و خلافت من متفق شدند و با ميل و رغبت بيعت كردند، چون حاضران را مجال اختيار نبود، براى غايبان جاى اعتراض نيست ، اما كشتن عثمان ؛ خبر دهنده از كيفيت كشتن او چون نابيناست و و شنونده چون كر، جماعتى كه او را عيب مى كردند او را كشتند و كسانى كه او را دوست داشتند، يارى اش نكردند.
اكنون همه مسلمانان با من بيعت كردند، هر كسى از بيعت من روى برگرداند، حق را نچشيده است ، و آن كسى كه بيعت مرا به تاءخير اندازد عافيت طلب است . اى معاويه ! از منازعه و مخاصمه احتراز كن ، آن گونه كه تو را راهنمايى كردم عمل كن .
نامه را مهر كرده به دست حجاج بن عزية الانصارى داد و او آن را در شام در اختيار معاويه گذاشت ، معاويه نامه را برگرفت و به دقت خواند آن گاه سر را بلند كرد و سخنان ناسنجيده اى درباره على عليه السلام گفت . او به فرستاده على عليه السلام گفت : على همان كسى است كه عثمان را كشت . حجاج بن الانصارى گفت : اى معاويه ! تو همان كسى هستى كه عثمان از تو استمداد كرد و يارى خواست ، اما او را يارى نكردى ؛ بلكه در خانه نشستى و او را خوار نمودى تا كشته شد.
معاويه به خشم آمد و گفت به سوى على عليه السلام برگرد و نامه اى به دست تو نخواهم داد. فرستاده من جواب نامه را پشت سر خواهد آورد. حجاج بن عزية الانصارى به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام بازگشت و آنچه اتفاق افتاده بود باز گفت .
دشمنى وليد بن عقبه با على عليه السلام
وليد از دشمنان سرسخت اميرالمومنين على عليه السلام بود و سبب دشمنى آن ملعون اين بود كه او والى شهر كوفه بود و نماز صبح به امامت او خوانده مى شد، يك بار به جاى دو ركعت نماز صبح ، چهار ركعت خواند و معلوم شد او خمر خورده و با حالت مستى نماز گزارده است ، لذا عثمان بن عفان با مشورت اميرالمومنين على عليه السلام بر وليد بن عقبه حد جارى كرد.
همچنين ذكر كرده اند كه در زمان حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله روزى وليد از روى تعرض و دهن كجى به على عليه السلام گفت : انا احد منك سنانا، واسلط منك لسنانا، و املاء منك للكتيبة حشوا.
يعنى نيزه من از نيزه تو تيزتر، فصاحت من از تو بيشتر، و قوت من از تو افزون تر است .
على عليه السلام فرمود: خاموش باش اى فاسق ! وليد از سخن على عليه السلام دلتنگ و به رسول خدا شكايت كرد.
جبرئيل اين آيه را آورد: افمن كان مؤ منا كمن كان فاسقا لايستوون (42)
آيه در شاءن اميرالمؤ منين على عليه السلام نازل شده آن حضرت را مؤ من خواند و وليد را فاسق دانسته است كه هرگز با يكديگر يكسان نيستند. از آن زمان وليد كينه اميرالمؤ منين على عليه السلام را در دل گرفت و منتظر فرصت بود تا كارى بر ضد على عليه السلام انجام دهد.
لذا چون شنيد كه معاويه عزم مخالفت و مخاصمت با على عليه السلام را دارد و نامه او را بى جواب گذاشته است بسيار خوشحال شد، او در اشعارى معاويه بن صخرا را تحريض و تحريك به مخالفت با اميرالمومنين عليه السلام كرد، و آن اشعار را به نزد او فرستاد.
معاويه با خواندن شعر وليد، بسيار شاد و مسرور شد، بعد از آن كاغذى خواست و در جواب نامه على عليه السلام فقط نوشت بسم الله الرحمن الرحيم و هيچ چيز ديگر روى كاغذ ننوشت . سپس مردى از قبيله عبس را كه بسيار بى حيا و هتاك و چرب زبان بود انتخاب تا به كوفه رود و كاغذ را به اميرالمؤ منين على عليه السلام برساند.
آن مرد در كوفه به مجلس اميرالمومنين عليه السلام كه مهاجر و انصار گرد او نشسته بودند وارد شد و گفت : من فرستاده معاويه ام ، و از شام آمده ام ، در شام پنجاه هزار پير و جوان زير پيراهن خون آلود عثمان اشك و غم و حسرت مى ريزند و محاسن تر مى كنند، آنان شمشير كشيده با خداوند عهد كرده كه از قاتلان عثمان انتقام نگيرند آرام ننشينند و شمشير در قلاف نبرند. پدران ، فرزندان را به خونخواهى عثمان وصيت مى كنند، شيطان را لعنت مى كردند ولى اكنون بر قاتلين عثمان لعنت مى فرستند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام پرسيد: چه كسى را كشنده عثمان مى دانند؟
گفت : تو را متهم مى كنند كه عثمان را كشته اى .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: واى بر تو! چرا من قاتل عثمان باشم ؟
در آن هنگام جمعى از ياران على عليه السلام شمشير كشيدند تا فرستاده معاويه را بكشند. اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: دست نگه داريد بر او آسيبى نرسانيد ولى نامه او را از او بگيريد.
على عليه السلام چون نامه را گشود، غير از بسم الله الرحمن الرحيم چيز ديگرى مشاهده نكرد. دانست كه معاويه عزم جنگ دارد و به هيچ وجه به موافقت و متابعت راضى نخواهد شد.
پس اميرالمؤ منين فرمود: لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظيم حسبى الله و نعم الوكيل . فرستاده معاويه با دين ملاطفت و نرمى از على عليه السلام برخاست و در مقابل على عليه السلام ايستاد و گفت : يا اميرالمومنين ! به دليل اخبارى كه در شام شنيده بودم مغبوض ترين شخص نزد من بودى ، و كينه تو را در دل داشتم اما چون به حضورت آمدم و از نزديك سخنان مبارك تو را شنيدم ، حسن رفتار و كمال حلم تو را ديدم ، فهميدم كه اهل شام بر ضلالت و و گمراهى اند و اميرالمؤ منين على عليه السلام بر هدايت صراط مستقيم است . به خدا سوگند هرگز تو را ترك نمى كنم تا در ركاب تو بميرم .
سپس عبسى در ضلالت معاويه و حقانيت اميرالمؤ منين على عليه السلام اشعارى چند سروده و براى معاويه فرستاد، وقتى معاويه آن اشعار را خواند تعجب كرد و گفت : قاتله الله ، كاش او را نمى فرستادم ، چون او مردى سخت فصيح است ، مردم را بر ضد ما تبليغ و تحريض خواهد كرد.
ملاقات مرد طائى با معاويه
معاويه با جماعتى از شام به صحرا مى رفتند، ناگهان ديدند شخصى از جانب عراق مى آيد، معاويه گفت او را به نزد من بياوريد، چون او را آوردند معاويه پرسيد كيستى ؟ و از كجا مى آيى ؟ و به كجا مى روى ؟ گفت از قبيله طى هستم و از كوفه مى آيم ، به سوى حابس بن طائى كه نزد توست مى روم .
معاويه گفت : حابس را حاضر كنيد، چون حابس او را ديد، يكديگر را بغل گرفتند و خوش آمد گفتند و خوشحال شدند.
معاويه پرسيد: اى مرد طائى ! از حال على بن ابى طالب عليه السلام چه خبر دارى و او در كجاست ؟ و عزم چه كارى را دارد؟
طائى گفت : على عليه السلام بعد از جنگ بصره به كوفه هجرت كرد، مردم كوفه از شريف و وضيع و از بزرگ و كوچك و از مهاجر و انصار همه با ميل ء رغبت با او بيعت كردند از اين بيعت دلشادند،و اينك على عليه السلام هيچ هم غمى جز جنگ با تو ندارد و هيچ شكى نداشته باش كه با تو پيكار خواهد كرد. اى معاويه ! اين خبرهاى عراق است كه مى دانستم .
معاويه به حابس بن سعد گفت : گمان مى كنم پسر عم تو جاسوس على بن ابى طالب عليه السلام باشد او را از اطراف ما دور كن .
مرد طائى گفت : من هرگز جاسوس نبوده ام و نيستم ، عراق را بيشتر از شام دوست دارم و اكنون به سوى عراق باز مى گردم .
وقتى او در كوفه به خدمت اميرالمومنين عليه السلام رسيد آنچه بين او و معاويه گذشت بازگو كرد.
اعتراض نابجا
اميرالمؤ منين على عليه السلام در مسجد كوفه مردم را براى جنگ با معاويه تشويق مى كرد تا آماده نبرد شوند.
مردى از اربد خطاب به على عليه السلام گفت : آيا باز مى خواهى برادران مسلمان شامى را مثل برادران بصره بكشيم ، هرگز اين كار را نخواهيم كرد.
مالك اشتر فرياد زد اين مرد كيست ؟
آن مرد از ترس فرار كرد و مردم به دنبال او دويدند تا او را گرفتند و چندان او را زدند تا جان داد.
اميرالمومنين چون با خبر شد پرسيد: چه كسى او را كشت ؟
گفتند: قاتل او مشخص نيست ، زيرا افراد بسيارى بر سرش ريختند و آن قدر زدند تا مرد.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: چون قاتل را نمى توان شناخت پس ديه او بايد از بيت المال پرداخت شود.
مالك اشتر احتمال داد على عليه السلام از سخنان آن مرد فرارى قدرى مكدر شده است گفت : اى اميرالمومنين ! همه مردم از شيعيان و هواخواه و مطيع شما هستند، هيچ كسى از جان و مال برايت مضايقه و دريغ ندارد و هر وقت صلاح بدانى بسوى دشمنانت بتازيم و جانهاى خويش را فداى تو مى كنيم . هيچ كس بى اجل نمى ميرد شما امام بر حق ما هستيد.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: راست مى گويى اى مالك ، راه حق مشترك است ؛ اما مردم در حق گرايى مختلف و متفرق هستند.
نامه على عليه السلام به عمال سابق
اميرالمؤ منين على عليه السلام مصلحت ديد به امراى اطراف ، نامه بنويسد و آنان را به بيعت خويش دعوت كند، از جمله به جرير بن عبدالله البجلى عامل همدان و اشعث بن قيس عامل آذربايجان نامه نوشت .
نامه على عليه السلام به جرير بن عبدالله
از اميرالمؤ منين على عليه السلام به جرير بن عبدالله البجلى :
ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغير ما بانفسهم و اذا اراد الله بقوم سوءا فلا مرد له و مالهم من دونه من وال . (43)
مادامى كه بندگان خدا در مسير طاعت و عبادت باشند، و از عصيان و طغيان اجتناب كنند، نعمتهاى الهى هر روز افزون مى شود اما اگر تغيير حال دهند و راه تمرد پيش گيرند، نعمت هاى آنان نيز تغيير يافته ، از آنان سلب مى شود.
اى جرير! خوب مى دانى كه بعد از عثمان بن عفان مهاجر و انصار و اعيان و اشراف با من بيعت كردند و بر خلافت من اتفاق كردند، عده اى آشوب طلب ، بصره را پايگاه ساخته به جنگ اقدام كردند، و خداى تعالى ما را بر آنان ظفر و پيروزى عنايت فرمود. عبدالله عباس را به امارت بصره گماردم و به كوفه آمدم اكنون مسئله مهم ، شام است ، معاويه در آنجا لشكرى آماده كرده ، انديشه مخالفت دارد، قصد دارم فتنه را خاموش كنم . چون نامه به دست تو رسيد، با سواران و پيادگان به نزد من بيا كه من عازم شام هستم . والسلام .
وقتى نامه اميرالمومنين على عليه السلام به دست جرير رسيد، نامه را خواند. بلافاصله در مسجد حاضر شد و بر منبر رفت ، بعد از حمد خدا درود بر مصطفى صلى الله عليه و آله گفت : اى مردم ! اين نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام كه در دين و دنيا امين است ، مهاجر و انصار، و اشراف و اعيان به خلافت و امامت او اتفاق و اجتماع كردند و كمر همت بر اطاعت او بستند، سزاوارتر و لايق تر از او كسى نيست ، چون به جهت علم ، شجاعت ، سخاوت ، شرف قربت و عز قرابت كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله دارد. يقين بدانيد كه آسايش و زندگى راحت در پناه حكومت اوست و بدانيد در تفرقه و اختلاف مشقت و رنج بسيار پيش مى آيد. اگر به امامت و خلافت او راضى باشيد، كار شما قوام گيرد و اگر به ميل و رغبت بيعت نكنيد شما را با اجبار در مسير موافقت خو مى برد. هر گونه صلاح مى دانيد عمل كنيد.
مردم از طرف مسجد با صداى بلند گفتند: به خلافت اميرالمؤ منين على عليه السلام راضى هستيم و با ميل و رغبت او را اطاعت مى كنيم و دست بيعت به او مى دهيم .
پس جرير بن عبدالله با سواران خويش به كوفه عزيمت كرده و به حضور اميرالمومنين عليه السلام رسيدند و با او بيعت كردند و در شمار ياران و اصحاب آن حضرت در آمدند.
نامه على عليه السلام به اشعث بن قيس
اشعث بن قيس در آن زمان از طرف عثمان بن عفان والى آذربايجان بود. اميرالمؤ منين على عليه السلام نامه اى پر از لطف و نرمى و نصيحت بدين مضمون براى او نوشت (44)
بسم الله الرحمن الرحيم . از عبدالله اميرالمؤ منين على به اشعث بن قيس ، ما را در حق تو اعتماد و اعتقادى بزرگ است ، بصيرت و شهامت تو براى ما روشن است . دوست داشتيم اولين كسى باشى كه با ما بيعت كنى . مى دانى كه عثمان بن عفان به جايگاه ابدى خويش شتافت . مهاجر و انصار و تابعين از شريف و وضيع ، خاص و عام به ميل و رغبت با من بيعت كردند، اگر نامه من به تو رسيد، مثل مهاجر و انصار با من بيعت كن و در آمدن نزد ما تعجيل كن و كسانى را كه در اطاعت تو هستند از سواره و پياده با خود بيارو و بدان كه امارت آذربايجان طعمه تو نيست بلكه امانتى در دست توست . اموالى كه در دست توست مال خداست و تو خزانه دار آن مى باشى ، اگر وفادار باشى ،حق تو را فراموش نخواهيم كرد، شايد امارت همان شهر را براى تو قرار دهيم . والسلام .
نامه را به زياد بن مرحب همدانى داد و به او فرمود، به سرعت به آذربايجان رود و آن را به اشعث بن قيس برساند. همزمان پسر عم اشعث بى قيس نامه اى بدين مضمون نوشت و به او فرستاد.
اى پسر عم بدان كه بعد از عثمان ، بزرگان صحابه از مهاجر و انصار و ديگران با اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت كردند. تو در امامت و خلافت او ترديد نكن و بى درنگ با او بيعت كن . چون او داشنمدتر از ديگران است . والسلام
وقتى اشعث بن قيس هر دو نامه را خواند و از مضمون آنها آگاه شد، فرمان داد تا منادى مردم را در مسجد فرا خواند. چون همه مردم حاضر شدند. بر منبر رفت و بعد از حمد خداى تعالى و درود بر محمد مصطفى عليه السلام گفت :
اى مردم ! عثمان ملايت آذربايجان را به من سپرده بود و اكنون اين ولايت در دست من است او به ديار باقى شتافت . كارهايى بين اميرالمؤ منين على عليه السلام و طلحه و زير و عايشه صورت گرفت . با خبر شديد اينك از مهاجر و انصار از خاص عام ، على بن ابى طالب عليه السلام را به خلافت و امامت برگزيده اند، اميرالمؤ منين على عليه السلام مردى است ، عالى تبار و بزرگ ، در دين دنيا امين و ماءمون است ، نامه اى نوشته ، و من و شما را به بيعت خويش فرا خوانده است .
آن گاه گفت : اى عايشه ! به خداى ذوالجلال كه من در اسلام و جاهليت و رد هر مصاف و جنگى شركت مى كردم با بصيرت بودم و قوت وافر داشتم ؛ اما امروز در برابر على بن ابى طالب عليه السلام مقاومت و ايستادگى را در غايت و تحير و شك مى بينم .
عايشه گفت : اى زبير! معلوم است كه از شمشير على عليه السلام ترسيدى البته اگر از شمشير على عليه السلام بترسى عيبى و عارى بر تو نيست كه پيش از تو مردان بسيارى از آن ترسيده اند.
عبدالله پسر زبير گفت : اى پدر مثل اينكه مرگ سرخ را در شمشير على عليه السلام ديدى و از آن ترسيدى و پشت به جنگ مى كنى .
زبير گفت : اى فرزند! تو هميشه بر من شوم بودى . عبدالله گفت : من شوم نبودم بلكه تو مرا در ميان عرب مفتضح و رسوا كردى و مهر ننگ بر پيشانى ما زدى كه با آب دريا هم آن را نتوان شست .
زبير خشمگين شد، بانگ بر اسب خويش زده ، به لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام حمله كرد، اميرالمومنين چون او را در اين حالت ديد، به ياران خود فرمود راه را براى او باز كنيد.
زبير صف ها را شكافت و با اسب از ديگر سو بيرون رفت ، باز از جانب ديگر در ميان صفوف لشكر اميرالمومنين عليه السلام وارد و از جانب ديگر خارج شد اما هيچ كسى را زخمى نكرد، به جاى خويش بازگشت و گفت :
اى پسر! آيا اين حمله بزدلان است ؟
عبدالله گفت : حمله نيكو بود اما كسى را زخمى نكردى و اكنون كه زمان كار زار و جنگ است ، ما را رها مى كنى !
زبير گفت : اى تيره بخت ! سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله را گوش دادم و عهد و پيمانى مه از من گرفته بود به ياد آوردم و معرفت و آگاهى يافتم ، سزاوار نيست به خاطر تو خود را به دوزخ اندازم . (31)
پس از ميان لشكر بيرون رفت ، در حالى كه از كرده خويش در حق على عليه السلام پشيمان بود.
قتل زبير بن عوان
زبير پس از بيرون رفتن از لشكر عايشه ، پنجاه سوار به عقب او تاختند تا او را باز گردانند، زبير بر آن پنجاه نفر حمله كرد و آنان را پراكنده ساخت ، بعد به راه خود ادامه داد تا به جاى رسيد كه ((وادى السباع )) نام داشت ، و در آنجا به نزد قوم بنى تميم فرود آمد.
مردى از قوم بنى تميم به او گفت : اى زبير چرا لشكر را رها كردى ؟
زبير گفت : چون عزم جنگ و قتال با على بن ابى طالب عليه السلام را داشتند، من تحمل نكردم . پس آن مرد سكوت كرد. زبير پس از خوردن طعام و نوشيدنى و اقامه نماز به استراحت پرداخت چون به خواب رفت آن مرد كه نامش عمرو بن جرموز بود شمشيرى بر سرش فرود آورد و او را به قتل رسانيد. آن گاه سر زبير و شمشير و انگشتر و اسب او را پيش اميرالمؤ منين على عليه السلام آورد. (32)
اميرالمؤ منين على عليه السلام بسيار متاءثر شد. در آن هنگام شمشير زبير را در دست گرفت و فرمود: اين شمشيرى است كه رنج بسيارى از چهره رسول خدا زدوده است زبير با اين شمشير در راه خدا جهاد كرد.
اما تو اى عمر و بن جرموز! چرا او را كشتى ؟ گفت : به خدا سوگند گمان مى كردم از كشتن او راضى هستى و خوشحال مى شوى .
على عليه السلام گفت : واى بر تو از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده ام كه فرمود: بشارت دهيد كشنده زبير را به آتش دوزخ .
عمرو بن جرموز نيز نگران و ناراحت برخاست و بيرون رفت .
سفارش على عليه السلام
على عليه السلام در ميان سپاهيان خويش قرار گرفت و گفت :
ايها الناس ! غضوا ابصاركم و اكثروا من ذكر ربكم ، و اياكم و كثرة الكلام فانه فشل .
اى ياران من ، چشم از دنيا ببنديد، زياد سخن نگوييد چون سخن زياد موجب فشل و سستى است .
عايشه از لشكرگاه خويش به على عليه السلام نگاه مى كرد كه اصحاب خود را تشويق و ترغيب به مقاومت و ايثار مى كند.
اهل بصره به لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام تير مى انداختند و بسيارى از آنان را زخمى كردند، ولى على عليه السلام خاموش بود، ياران او گفتند، يا اميرالمؤ منين ! اين قوم گستاخى بسيار مى كند و تيرهاى آنان بسيارى را زخمى كرده است .را دستور جنگيدن با آنان را نمى دهى ؟ انتظار چه چيزى را مى كشى ؟
اميرالمؤ منين على فرمود:
در فكر آنم كه خويشتن را از جنگ معذور دارم ، اما اكنون مى بينم كه نصيحت نمى پذيرند و جنگ را آغاز كردند و بسيارى از لشكر ما را مجروح كردند، ديگر عذرى باقى نمانده است .
پس زره خويش را پوشيد و شمشير حمايل كرد و عمامه بر سر بست و بر دلدل نشست ، قرآن بر دست گرفت و آواز داد:
اى ياران ! كدام يك از شما ايمن قرآن را در ميان آن قوم مى برد و آنان را به اوامر و نواهى كه در آن نوشته است مى خواند؟ (33)
غلامى كه نام او مسلم بود، بى درنگ پيش آمد گفت : اى اميرالمومنين ! من اين كار را بر عهده مى گيرم .
على عليه السلام فرمود: اى جوان بدان كه اين قوم ابتدا دستهاى تو را قطع مى كنند، سپس با شمشير تو را زخمى سازند و آن گاه به شهادت مى رسانند. با اين حال آن جوان پذيرفت ، قرآن را گرفت و به سوى آن جماعت رفت و گفت :اى مردم ! اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام پسر عم رسول خدا صلى الله عليه و آله و وصى اوست ، اين مصحف را براى شما فرستاد و فرمود:
من يا شما با اين كلام خدا و هر آنچه در آن نوشته شده است عمل مى كنم شما با من مخالفت نكنيد و جنگ را دامن نزنيد و از خداى تعالى بترسيد و خويشتن را به دست خود به هلاكت نيندازيد.
غلام مشغول سخن گفتن بود كه ناگهان يكى از سربازان عايشه با شمشير دست راست او را قطع كرد او بلافاصله قرآن را به دست چپ گرفت ، دست چپ او را نيز قطع كردند او قرآن را بر سينه گذاشت در آن هنگام سربازان عايشه آن قدر بر سينه او تير زدند تا اينكه بر زمين افتاد و شهيد و شد.
اميرالمومنين عليه السلام چون وضع را چنين ديد، علم را بر دست فرزندش محمد حنفيه داد و گفت : اى فرزندم : علم را بر دست گير و بر دشمنان پدرت حمله كن .
محمد علم را گرفته ، به طرف صفوف دشمن آمد، ايستاد و رجز خواند.
اميرالمومنين عليه السلام بانگ زد، اى محمد! چرا توقف كردى ؟ حمله را آغاز كن .
محمد بر لشكر عايشه يورش برد و چندين نفر از اصحاب جمل را به خاك انداخت .
اميرالمومنين عليه السلام از كنار ميدان ناظر دلاورى او بود، شجاعت و مبارزه او را تحسين مى كرد.
محمد بن حنفيه ساعتى به مبارزه پرداخت و علم را باز آورد. اميرالمومنين عليه السلام شمشير را از نيام كشيد و خود بر سپاهيان حمله كرد. از سمت و راست و چپ حملاتى سخت آغاز نمود و همچنان مى جنگيد تا اينكه شمشيرش كج شد. در آن هنگام خود را از ميان نبرد بيرون كشيد و مى خواست در گوشه اى با زانو شمشير را راست كند.
يكى از ياران گفت : اى اميرالمومنين ! شمشير را بده تا ارست كنم ، اما حضرت سكوت كرد و جوابى نداد. تا شمشير را راست كرد و بار ديگر بر آنان يورش برد و هر كسى را كه به طرف او مى آمد مى زد و مى انداخت ، چندان بكشد تا اينكه شمشير بار ديگر كج شد، باز از رزمگاه بازگشت و شمشير را با زانو راست كرد و فرمود:
به خدا سوگند، اين چنين جنگى را جز براى رضاى خدا و ثواب آخرت نمى كنم پس به فرزندش محمد حنفيه نگريست و فرمود: اين گونه نبرد كن .
در آن هنگام ميمنه اهل بصره بر ميسره لشكر على عليه السلام حمله كرد و آنان را به عقب راند، سپس جناح راست سپاه على عليه السلام بر جناح چپ ياران جمل يورش برد و آنان را از جايگاهشان عقب راند در اين هنگام مخنف بن سليم الازدى يكى از ياران اميرالمومنين عليه السلام بر آنان يورش برد، چند نفر را زخمى كرد و چند نفر را كشت تا اين كه زخمى عميق بر او وارد شد و بازگشت .
برادرش صعب بن سليم جمله را آغاز كرد و جنگ سختى نمود تا شهيد شد.
سپس برادرش ديگرش كه عبيدالله بن سليم نام داشت وارد ميدان نبرد شد. او هم آنقدر جنگيد تا به شهادت رسيد.
پس از او، زيد بن صوحان العبدى كه از اشراف و معارف و از ياران على عليه السلام بود علم را در دست گرفت و ساعتى جنگيد تا شهيد شد.
بعد برادرش صعصعة صوحان وارد ميدان شد پس از مجروح شدن برگشت .
ابو عبيدة عبدى كه از اخيار اصحاب على عليه السلام بود، علم را گرفته آنچنان قتالى كرد تا شهيد شد.
سپس عبدالله بن الرقيه علم بر دوش گرفت و از خود رشادت زيادى نشان داد تا اين كه شهيد شد.
رشيد بن عمر علم را برداشت و حمله شروع كرد تا به شهادت رسيد.
بنابراين در يك مكان هفت يا هشت نفر از ياران معروف اميرالمومنين على عليه السلام شهيد شدند.
در آن موقع مردى از اصحاب جمل به نام ((عبدالله بن بشر)) به ميدان آمد و با تكبير و غرور گفت : كجاست ابو الحسن ، آن كه صاحب فتنه است تا نبرد كنيم . اميرالمؤ منين عليه السلام بلافاصله وارد ميدان شد و فرمود: اينك حاضرم ، جلو بيا و هر چه مى خواهى بكن ، پس آن مرد شمشير كشيد و بر اميرالمومنين حمله كرد. على عليه السلام به سرعت ضربه اى به او زد كه سر از بدنش جدا شد. پس بالاى سر ايستاد و گفت : ابو الحسن را چگونه ديدى ؟
بنى ضبه اطراف شتر عايشه مى چرخيدند از او سخت مخالفت مى كردند و ره كسى شعرى مى خواند. مردى هم مهار شتر او را گرفته بدان فخر مى كرد و شمشيرى در دست او بود، كه زيد بن ليقط الشيبانى از اصحاب على عليه السلام شمشيرى به او زد و او را بر زمين انداخت ، مرد ديگرى از بنى ضبه بلافاصله مهار شتر را گرفت كه نام او عاصم بن الزلف بود او در آن هنگام اشعارى در دشمنى اميرالمومنين عليه السلام مى خواند.
يكى از ياران على عليه السلام به نام منذربن حفضة تميمى بر او حمله كرد و او را كشت سپس وارد ميدان جنگ شد و جولان مى داد تا مردى از اصحاب جمل به نام ركيع بن الموئل الضبى بيرون آمد بر منذر حمله كرد هر دو با شمشير به هم در آويختند، سرانجام منذر او را به هلاكت رسانيد.
پس از آن مالك اشتر نخعى در ميدان جنگ حاضر شد او مانند شيرى خشمناك مى ريد و مبارز مى طلبيد، يكى از اصحاب جمل به نام عامر بن شداد الازدى در مقابل او ظاهر شد و رجز مى خواند اشتر او را به خاك انداخت و هلاك كرد. اشتر همچنان در ميدان مبارز طلب مى كرد امام كسى جراءت نمى كرد در مقابل او قرار گيرد. سپس از ميدان بازگشت .
محمد بن ابى بكر عمار ياسر هر دو به ميدان آمدند تا در مقابل شتر عايشه ايستادند. مالك اشتر به دنبال آن دو رفت . كردى از اصحاب جمل پرسيد، شما كيستيد؟
گفتند: از نام چه مى پرسى . اگر رغبت مبارزه و جرئت جنگ دارى آماده شو.
عثمان بن الضبى براى مبارزه آماده شد، عمار ياسر بر او يورش برد و او را هلاك نمود.
كعب بن سور الازدى قصد كرد به عمار ياسر حمله كند؛ اما قبل از او غلامى از قبيله ازد بر وى سبقت گرفت و به عمار تاخت ، تا عمار متوجه او شد ابو زينب ازدى از عمار سبقت گرفت به غلام يورش برد و با ضربتى او را هلاك كرد و رد مقابل اميرالمؤ منين على عليه السلام ايستاد.
عمر و بن يثربى از اصحاب جمل به وسط ميدان جنگ آمد و مبارز طلب كرد علباء بن هيثم از ياران على عليه السلام در مقابلش حاضر شد، بعد از جنگى سخت ، به شهادت رسيد. عمرو مبارز خواست ، اما كسى رغبت مبارزه او را نداشت ، عمرو دقايقى در ميدان جولان دادء خود را ستود. تا اينكه عمار ياسر از ميان لشكر بيرون آمد و گفت چه قدر لاف بيهوده مى زنى ! اگر راست مى گويى بيا نزديك تا ضربت مردان را ببينى ، عمار ياسر حمله را آغاز كرد، با دو ضربت او را از اس به زير افكند، عمار از اسب فرود آمد،اى او گرفت و بر زمين كشيد تا نزديك اميرالمؤ منين على عليه السلام آورد.
على عليه السلام گفت :گردن او را بزنيد:
عمرو گفت : يا اميرالمومنين مرا نكش و اجازه ده ، شما را يارى كنم همچنان كه آنان را يارى دادم .
على عليه السلام گفت : اى دشمن خدا! چگونه تو را باقى بگذارم در صورتى كه سه نفر از بهترين ياران من مرا كه در جنگ شجاعت و مردانگى نظير نداشتند كشتى .
عمرو گفت : پس گوش خود را نزديك دهان من بياور تا اسرارى را حكايت كنم . اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود مردم متمرد اهتراز كنيد و تو متمرد هستى .
عمرو گفت : به خدا سوگند اگر سر را نزديك مى آوردى ،! گوش يا بينى تو را با دندان مى كندم .
اميرالمومنين عليه السلام از عداوت او تعجب كرد و به دست خويش او را هلاك كرد. آن گاه عبدالله بن يثربى بردار عمرو بن يثربى به ميدان آمد و مبارز خواست ، على عليه السلام به طور ناشناس وارد ميدان شد كه ناگهان عبدالله به او حمله كرد اميرالمومنين عليه السلام چنان شمشيرى بر سرش فرود آورد كه نصف صورت و سر او را جدا كرد و بر زمين انداخت در آن هنگام على عليه السلام آوازى شنيد، به طرف صدا برگشت ، ديد عبدالله بن خلف خزاعى ميزبان عايشه در بصره است .
على عليه السلام پرسيد، اى عبدالله چه مى گويى ؟
عبدالله گفت : يا على ! آيا حاضرى با هم مبارزه كنيم ؟
على عليه السلام فرمود: مايلم ، اما كشتن ، بسيار سهل و آسان است حتما فراموش نمى كنى كه من كيستم .
عبدالله گفت : اى پسر ابى طالب خود ستايى را رها كن ، به نزد من بيا تا قدرت شمشير مرا ببينى و سزاى خويش را دريافت كنى .
اميرالمومنين عليه السلام در مقابل او حاضر شد. عبدالله با شمشير بر او حمله كرد و ضربتى حوالى آن حضرت نمود. اميرالمومنين عليه السلام ضربت او را دفاع كرد، بلافاصله با يك ضربه دست راست او را قطع كرد و ضربت ديگر سر او را به گوشه ميدان پرتاب نمود، سپس به صف لشكر خويش باز گشت آن گاه مبارز بن عوف الضبى از اصحاب جمل به ميدان آمد كه در مقابل او عبدالله بن نهشل از اصحاب على عليه السلام ، حاضر شد و الضبى را به هلاكت رسانيد.
بعد ثور بن عدى به ميدان آمد و مبارز خواست ، محمد بن ابى بكر در مقابل او ايستاد و با ضربتى دست راست او را قطع و با ضربت ديگر او را هلاك كرد. عايشه كه مبارزه ياران على عليه السلام را مشاهده مى كرد خشمگين شد و گفت :
مشتى سنگ ريزه به من دهيد، وقتى مقدارى سنگ ريزه به او دادند، آنها را بر روى ياران اميرالمؤ منين على عليه السلام پاشيد و گفت : شاهت الوجوه . مردى از اصحاب على عليه السلام گفت : عايشه ، ما رميت اذ رميت و لكن الشيطان رمى .
تير ناشناس و مرگ طلحه
پس طلحه بن عبيدالله با صداى بلند گفت :
اى بندگان خدا! صبر و ظفر با يكديگر قرين هستند و بدانيد كه صبر، پيروزى را به دنبال دارد.
مروان بن حكم به غلام خويش گفت ، مى دانى تعجب من از چيست ؟
غلام گفت :بگو تا بدانم .
مروان گفت : هيچ كس بيشتر از طلحه در كشتن عثمان مردم را تحريك و تحريض بر قتل او نمى كرد و امروز براى خون خواهى او مى جنگد و مردم را در معرض هلاكت مى اندازد، مى خواهم او را با تير بزنم و مسلمانان را از شر او راحت كنم .
تو اى غلام ! در جلو من بايست و مرا بپوشان تا كسى مرا نبيند اگر به مقصود برسم تو را آزاد مى كنم .
مروان تيرى مسموم در كمان نهاد و به طرف طلحه پرتاب كرد، طلحه از آن تير بر زمين افتاد و بيهوش شد، بعد از مدتى كه به هوش آمد به غلامش گفت مرا به جاى امنى ببر تا آرام گيرم .
غلام گفت : اى خواجه ! هيچ جاى امنى و پناهگاهى سراغ ندارم تا تو را آنجا ببرم .
طلحه گفت : به خدا سوگند، امروز خون هيچ يك از افراد را ضايع تر از خون خود نمى بينم ، و نمى دانم اين تير از كجا آمده است . شايد تير اجل بوده كه از تقدير خداوند رسيده باشد.
طلحه پيوست از اين كلمات مى گفت و بر خود مى پيچيد تا جان داد. سرانجام او را در جاى به نام سبحه دفن كردند. (34)
اصحاب جمل و اهل بصره به شدت اندوهگين شدند و عايشه نيز از مرگ طلحه سخت دلتنگ شد چون طلحه پسر عموى او بود.
حماسه ياران على عليه السلام
چون شب فرا رسيد، دو لشكر دست از جنگند كشيدند روز بعد آماده جنگ شدند، آن روز عايشه بر شتر خويش كه نامش عسكر بود نشست ، او در پيش روى لشكر ايستاد در حالى كه مردان چند از او محافظت مى كردند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام سپاه خويش را آرايش جنگى داد، و مبارزان دو طرف قدم در ميدان جنگ گذاشته و جنگ را آغاز كردند، ياران على عليه السلام پشت سر هم وارد ميدان مى شدند و بر اصحاب جمل حمله مى كردند.
ابتدا حجاج بن عزية الانصارى سواره به ميدان آمد، پس از او حزيمة بن ثابت حركت كرد، سپس شريح بن هانى حمله را آغاز كرد و به دنبال او هانى بن عروة الهمدانى رهسپار شد، زياد بن كعب الهمدانى و عمار ياسر نيز سوار بر اسب به ميدان آمدند پس از آن مالك اشتر يورش آورد، سعيد بن قيس الهمدانى به دنبال آنان به ميدان رفت بعد از او عدى بن حاتم الطايى و رفاعة بن شداد پا به ميدان نبرد گذاشتند. همچنان ياران اميرالمومنين عليه السلام از چپ و راست و قلب و اطراف حمله كردند و شجاعت ها از خود نشان دادند. در آن روز از اصحاب جمل عده بيشمارى كشته شدند.
هودجى كه عايشه در آن نشسته بود بر اثر كثرت تير مانند خارپشتى شده بود. اما اصحاب جمل همچنان اطراف عايشه را گرفته بودند و از او محافظت مى كردند، و از سر مبالغه پشكلهاى شتر عايشه را مى بوييدند و به يكديگر مى گفتند: سرگين شتر عايشه ، ام المؤ منين خوشبوتر از مشك است . اين طايفه در پيش روى او كشته مى شدند؛ اما شتر و مهار شتر را رها نمى كردند.
در آن حالت مالك اشتر نخعى در ميدان جولان مى داد و با صداى بلند مبارز مى طلبيد، عبدالله زبير چون صداى او را شنيد گفت : اى دشمن خدا! بر جاى خويش بايست تا مردانگى مرا ببينى ، دو طرف جنگ را با نيزه شروع كردند. مالك اشتر نيزه اى بر عبدالله زبير زد. او را بر زمين انداخت ، و بر سينه او نشست ، عبدالله فرياد زد: اى ياران ! مرا از دست اشتر نخعى نجات دهيد. جمعى از يارانش به كمك او شتافتند و او را از دست مالك نجات دادند.
اكنون اين چه حيله اى است كه در پيش گرفتى ، و بر على بن ابى طالب عليه السلام پسر عم رسول خدا شورش مى كنى و مردم را با مخالفت با او مى خوانى ، در حالى ؟ مهاجر و انصار با ميل و رغبت با وى بيعت كردند، به خلافت و امامت او راضى شدند و تو فضايل اميرالمؤ منين على عليه السلام را از همه بهتر مى دانى .
عبدالله زبير كه پيش ام سلمه ايستاده بود و سخنان ام سلمه را در بيان فضائل على عليه السلام را مى شنيد،گفت : اى ام سلمه ! تو هرگز با آل زبير خوب نبودى و هيچ وقت ما را دوست نداشتى .
ام سلمه گفت :
اى پسر زبير! آيا توقع طمع دارى كه مهاجر و انصار و اكابر صحابه على بن ابى طالب عليه السلام كه والى مسلمانان است رها كنند و با پدر تو زبير و رفيق او طلحه بيعت كنند؟ يقين بدان كه اميرالمؤ منين على عليه السلام مولاى من و مولاى هر مؤ من و مؤ منه اى است ، تو و پدرت كه خويشتن را در اين فتنه مى اندازيد، نتيجه اى نخواهيد گرفت . (14)
عبدالله بن زبير گفت : هرگز از رسول خدا صلى الله عليه و آله نشنيدم كه على بن ابى طالب عليه السلام والى مسلمانان است .
ام سلمه گفت : اگر تو نشنيده اى از خاله ات عايشه بپرس تا به تو بگويد، كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در حق على عليه السلام فرمودند: على خليفتى عليكم فى حياتى و مماتى فمن عصاه فقد عصانى . ((على خليفه من در حيات و بعد از حيات است ، هر كسى او را عصيان كند مرا عصيان كرده است .))
اى عايشه ! آيا تو اين سخن را در حق على عليه السلام از زبان مبارك آن حضرت صلى الله عليه و آله شنيده اى و گواهى مى دهى ؟
عايشه گفت : آرى همين سخن را در حق على بن ابى طالب عليه السلام شنيده ام .
ام سلمه گفت : اى عايشه ! حالا كه مى دانى ، پس چرا بر على عليه السلام شورش مى كنى و فريب فتنه گران را مى خورى ، از خداى تعالى بترس ، و بر حذر باش از آن كلمه اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
لا تكونى صاحبة كلاب و حواءب و لا يغرنك الزبير و طلحه فانهما لايغنيان عليك من الله شيئا.
((اى عايشه ! از آن كه سگان حواءب بر وى بانگ زدند نباش و طلحه و زبير تو را نفريبند كه هيچ سودى برايت ندارد.))
اى عايشه ! اين كلمات مبارك مصطفى صلى الله عليه و آله را فراموش مكن .
عايشه چون اين سخنان را از ام سلمه شنيد، او را خوش نيامد، و آزرده خاطر از نزد او بيرون رفت .
آن گاه با طلحه و زبير و جماعتى از بنى اميه و عده اى از مردم مكه به سوى بصره حركت كرد.
نامه ام سلمه به اميرالمؤ منين على عليه السلام
چون مخالفان على عليه السلام به سوى بصره حركت كردند، بلافاصله ام سلمه (رضى الله عنه ) نامه اى بدين مضمون به اميرالمؤ منين على عليه السلام نوشت .
سلام عليكم و رحمة الله ، اميرالمؤ منين على عليه السلام بداند كه طلحه و زبير و عايشه جماعتى از پيروان آنان به همراهى عبدالله بن عامر به بهانه خونخواهى عثمان بن عفان به سوى بصره حركت كردند، خداوند تو را از شر آنان حفظ فرمايد.
اگر خداى تعالى زنان را از جهاد و بيرون رفتن از خانه نهى نمى كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله هم بر اين معنى سفارش نمى فرمود من كه ام سلمه ام شمشير بر مى داشتم و در ركاب تو مى جنگيدم و هر چه مى فرمودى ، اطاعت مى كردم ، اكنون كه چنين عذرى دارم ، فرزند عمر بن ابى سلمه كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله او را فراوان دوست داشت به خدمت تو مى فرستم ، تا در ركاب تو به هر كارى اشاره فرمايى اطاعت كند. (15)
نامه را پيچيد و به پسر خود عمر داد و او را به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام فرستاد. عمر بن ابى سلمه مردى پارسا و عالم و عاقل بود. اميرالمؤ منين على عليه السلام او را پذيرفت و نامه نوشتن ام سلمه را تحسين كرد و عفت ، صلاح ، سلامت و عقل و ديانت او را ستود.
نامه ام الفضل
ام الفضل دختر حارث نيز نامه اى به اميرالمؤ منين على عليه السلام بدين مضمون نوشت : طلحه و زير و عايشه از مكه خارج شدند و قصد عزيمت به بصره را دارند. مردم را به جنگ و دشمنى با تو ترغيب تشويق مى كنند، خداى تعالى يار تو است و به زودى بر آنان پيروز و غالب مى شوى .
اميرالمؤ منين على عليه السلام چون از مسافرت طلحه و زبير و عايشه به بصره آگاه شد، محمد بن ابى بكر برادر عايشه را به حضور طلبيد و گفت :
آيا شنيده اى كه خواهر تو عايشه چه انديشه و چه خيالى در سر دارد؟ اول اينكه از خانه خويش كه خداى سبحان او را امر به به استقرار در آن كرده خارج شده .
دوم اينكه طلحه و زبير را به مخالفت با من تحريض كرد، و جمعيتى را نيز مهيا كرده تا به جانب بصره براى جنگ و منازعه حركت كنند.
محمد بن ابى بكر گفت : خداى تعالى يار و ياور تو و پيروزى از آن توست . مسلمانان در خدمت و ركاب تو هستند و جاى نگرانى نيست به فضل الهى بر همه آنان پيروز مى شويم .
على عليه السلام با آواز بلند اصحاب و ياران خود را فرا خواند، همگى در مسجد جمع شدند، حضرت به آنان فرمود:
ان الله بعث كتابا ناطقا لا يهلك عنه الا هالك و ان المبتدعات المشتبهات هن المهلكات المرويات الا من حفظ الله ...
((اى مردم ! خداى تعالى به وسيله پيامبرش كتابى ناطق فرستاد، حق و باطل را بيان كرد، هر كسى به نبال شبه و بدعت باشد هلاك شود و هر كسى دستورات قرآن و فرمان يزدان را اطاعت كند نجات يابد .و اى ياران ! طلحه و زير راه شقاق و اختلاف را انتخاب كرده ، مردم را به مخالفت و منازعت من مى خوانند.
آماده جنگ با اين فرقه ناكث و پيمان شكن باشيد تا اينكه فساد را از ريشه بركنيد و مجال فتنه انگيزى ندهيد. (16)مردم در مقابل سخنان اميرالمؤ منين على عليه السلام پاسخ مثبت دادند و دعوت او را اجابت كردند.
عايشه در آبگاه حواءب
عايشه به همراهى طرفداران خود، شتابان به سوى بصره در حركت بود، در وقت سحر به آب حواءب رسيد كه سگان آن حوالى با ديدن او و همراهانش به جنب به جوش در آمدند و به پارس كردن پرداختند.
مردى از لشكر عايشه پرسيد: نام اين آبگاه چيست ؟
گفتند: اين آبگاه حواءب است .
عايشه با شنيدن حواءب لرزه بر اندامش افتاد، بلافاصله به اطرافيان گفت نه مرا برگردانيد، من شما را همراهى نمى كنم و هرگز به بصره نخواهم آمد.
طلحه و زبير به سرعت خود را به او رساندند و گفتند: اى عايشه ! چرا سخنان پريشان مى گويى . مگر چه شده است ؟
عايشه گفت : از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود:
از همسرانم كسى را مى بينم كه سگ هاى حواءب بر او حمله مى برند. عايشه ! سعى كن تو آن زن نباشى . اينك گمان مى كنم كه آن از فرمان مصطفى صلى الله عليه و آله مردد كرده ام .
صبح روز بعد، عبدالله زبير پنجاه تن را به حضور عايشه آورد تا گواهى دهند كه اين مكان حواءب نيست پس آنان به دروغ شهادت دادند. بدين حيله عايشه را آرام كرده به سرعت از آن سرزمين دور كردند، تا اينكه همگى به نزديكى بصره رسيدند.
در آستانه جنگ جمل
عثمان بن حنيف انصارى از دوستان و ياران اميرالمؤ منين على عليه السلام و والى بصره بود،براى مقابله با مخالفان اميرالمؤ منين على عليه السلام بيرون آمد اما بعد گمان كرد شايد اميرالمؤ منين على عليه السلام به جنگ آنان تعجيل نكند، پس با وساطت طايفه اى با آنان صلح كرد تا اميرالمؤ منين على عليه السلام از راه برسد و تكليف را روشن كند، به شرط آنكه عثمان بن حنيف همچنان از طرف على عليه السلام امير بصره باشد.
طلحه و زير و عايشه در محلى به نام خريبه فرود آمدند، آنان در كار خويش ، تدبير مى كردند و آنجا كسى را به دنبال احنف بن قيس فرستادند، وقتى احنف حاضر شد به او گفتند:
عثمان بن عفان را مظلومانه كشتند و ما براى خونخوهاى او بدين جا آمده ايم ، مى خواهيم تو با ما باشى ما را مدد كنى و نصرت دهى . (17)احنف رو به عايشه كرد و گفت :
اى عايشه ! آن روز كه عثمان را محاصره كرده و عزم كشتن او را داشتند از تو پرسيدم اگر عثمان را بكشند با كدام كس بيعت كنم ، در جواب گفتى با على بن ابى طالب عليه السلام بيعت كن ، آيا اين گونه نبود؟
عايشه گفت : اى احنف ! آن روز چنين گفتم ؛ اما امروز چيزهاى ديگرى آشكار شده كه ما به آن از تو آگاه تر و عالم تر هستيم .
احنف گفت : اين حرفها را باور نمى كنم ، اما به خدا سوگند هرگز با على عليه السلام كه پسر عم و داماد رسول خدا صلى الله عليه و آله است جنگ نخواهم كرد، به خصوص اينكه مهاجر، انصار، اكابر صحابه و اشراف و قبايل عرب با او بيعت كرده اند.
آن گاه احنف برخاست و به سرعت به سوى قوم خود ((بنى تميم )) رفت .
بلافاصله چهار هزار مرد جنگى (18)گرد او جمع شدند، آنان از جا حركت كرده در دو فرسخى بصره اردو زدند و منتظر اميرالمؤ منين على عليه السلام ماندند.
از طرف ديگر طلحه و زبير بعد از قرارداد صلح با عثمان بن حنيف ، عامل اميرالمؤ منين على عليه السلام در بصره ، تصميم گرفتند به عثمان بن حنيف و يارانش كه از شيعيان على عليه السلام بود حمله كنند و آنان را از پاى در آوردند.
آنان شبانه بر عثمان بن حنيف و ياران و اقوام و ياران او يورش برده ، همه را به قتل رساندند و عثمان را دستگير كردند، و چون قصد كشتن وى را كردند يكى از آنان گفت : كشتن عثمان بن حنيف كار آسانى نيست زيرا او از انصار است و در مدينه داراى خويشان و اقرباى بسيارى است ، اگر او را بكشيم ، به جنگ و منازعه بر مى خيزند و ما را آسوده نمى گذارند. با اين تصور آنان از كشتن وى منصرف شدند، اما همه موى سر و صورت و موژه هاى او را كندند و با خوارى خفت رها كردند.
فصل سوم : جنگ جمل و سرانجام آن
حركت على عليه السلام به جانب بصره
در همين روزها على عليه السلام از مدينه خارج شده ، در سرزمين ربذه اقامت گزيد. وقتى خبر كشته شدن دوستان خويش را شنيد بلافاصله از ربذه به ذى قار (19)حركت كرد. سپس فرزندش حسن بن على عليه السلام و عمار ياسر را به سوى كوفه فرستاد تا جنگ آوران كوفه را به كمك و يارى اميرالمؤ منين على عليه السلام بخوانند.
چون امام حسن عليه السلام و عمار ياسر مردم كوفه را به حمايت و نصرت على بن ابى طالب عليه السلام دعوت كردند، ابو موسى اشعرى كه امارت كوفه را داشت از جاى برخاست و گفت :
اى مردم كوفه از خدا بترسيد! و خويشتن را در هلاكت نيندازيد و بدانيد:
فمن يقتل مؤ منا متعمدا فجزاؤ ه جهنم خالدا فيها غضب الله عليه (20)...
هر كسى مؤ من و مسلمانى را بدون جرم گناه بكشد، جزايش در جهنم و سخط رحمان است .
ابو موسى اشعرى با اين سخنان مردم را از حمايت على عليه السلام باز مى داشت . عمار ياسر خشمگين شد، بر ابو موسى نهيت كرد او را ساكت كرد.
مردى از بنى تميم بر عمار بانگ زد و گفت : تو ديروز مردم مصر را بر ضد عثمان شوراندى و امروز والى و استاندار ما را به سكوت دعوت مى كنى .
زيد بن صوحان و اصحابش كه از دوستان اميرالمؤ منين على عليه السلام بودند، از جاى برخاستند و گفتند، بر ما واجب است با شمشير از ابا الحسن عليه السلام حمايت كنيم .
ابو موسى اشعرى گفت : اى مردم ! آرام باشيد و سخنان مرا بشنويد، اين نامه عايشه است كه فرمان داده است از خانه هايتان بيرون نياييد.
عمار ياسر گفت : اى ابو موسى ! ما فرمان على عليه السلام را اطاعت مى كنيم نه دستور عايشه را. پس آماده مبارزه و. قتال مى شويم تا فتنه و فتنه گران را ريسه كن كنيم .
در اين روز سخنان بسيارى بين مردم كوفه رد بدل شد، تا اين كه زيد بن ثابت عبدى برخاست و گفت :
اءحسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون (21).
اى مردم ! به سوى اميرالمؤ منين على عليه السلام حركت كنيد، و حق را نصرت كنيد.
عمار ياسر دوباره سخن آغاز كرد و گفت : اى مردم براى اصلاح امور حتما نياز به والى و خليفه داريم ، تا ظالم را سركوب و مظلوم را حمايت كند.
اكنون اين پسر عم رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه شما را به يارى و كمك طلبيده تا عايشه ، طلحه و زبير را سر جاى خويش بنشاند، پس آماده نبرد شويد و بين حق و باطل تدبر و تفكر كنيد و هر كسى را محق مى بينيد از او پيروى نماييد.
آن گاه حسن بن على عليه السلام فرمود: اى مردم كوفه ! به دعوت ما پاسخ مثبت دهيد و ياور ما باشيد و بدانيد هر كسى پشتيبان حق باشد رستگار خواهد شد.
هيثم بن مجمع عامرى (22) گفت : اى مردم ! بسى ننگ باشد كه اميرالمؤ منين على عليه السلام ما را به يارى بخواهد و او را يارى نكنيم . اين فرزند حسن عليه السلام است ، به سخن او گوش فرا دهيد و دستورات او را اجرا كنيد و آماده حركت به سوى خليفه مسلمين على عليه السلام شويد.
حركت مردم كوفه
بعد از سخنان عمار ياسر و حسن بن على عليه السلام نه هزار دويست نفر (23)مرد جنگى از راه خشكى و دريا، به سوى اميرالمؤ منين على عليه السلام شتافتند. على عليه السلام از آنان استقبال كرد و خير مقدم گفت ، سپس فرمود:
اى دلاوران كوفه ! شما شوكت عجم ها را در هم شكستيد و مواريث آنان را به دست گرفتيد، آوازه عزم و حزم شما را شنيده ام و شجاعت و مردانگى شما را شناخته ام .
امروز اهل بصره و اصحاب جمل بعد از بيعت و متابعت ، مخالفت آغاز كردند و عزمم جنگ دارند، شما را به يارى طلبيدم تا بنگريد كه خيال آنان چيست ،ابتدا آنان را نصيحت مى كنيم ، اگر رشد يابند هدايت شوند و موافق ما گردند، آنان را در آغوش مى گيريم و اگر عزم جنگ داشته باشند. آتش فتنه را به همت شما و يارى خداى قادر خاموش مى كنيم .
افرادى كه در ذى قار در كنار اميرالمؤ منين على عليه السلام اجتماع كرده بودند، شش هزار تن از مردان جنگى مدينه ، مصر و حجاز و نه هزار تن از اهالى كوفه بودند و همچنان افراد ديگرى خود را در ذى قار به على عليه السلام مى رساندند تا اين كه عده سپاهيان به نوزده هزار نفر رسيد. آن گاه اميرالمؤ منين على عليه السلام با اين عده از ذى قار به سمت بصره حركت كرد.
آماده شدن اهالى بصره براى جنگ
اميرالمؤ منين على عليه السلام با سپاهيان خويش به بصره نزديك شد طلحه و زبير با شنيدن خبر حركت على عليه السلام فرمان آماده باش دادند و لشكر آرايى كرده ، سواران و پيادگان را منظم كردند.
در اين هنگام مردى از بنى ضبه فرياد برآورد: اى سپاهيان بصره ! با صبر و استقامت خود تويت آرام كنيد، و شجاعت و دليرى خويش را به ياران على عليه السلام نشان دهيد، امروز اكثر مبارزان حجاز و دلاوران كوفه در ركاب على بن ابى طالب عليه السلام هستند، مواظب باشيد كه رسوايى به بار نياوريد.
زبير او را ملامت كرد گفت چرا سخن بيهوده مى گويى و ياران على عليه السلام را مى ستايى ضبى گفت : من بنده خدايم ، چيزهايى از اين جماعت ديدم و مى دانم كه شما از آن بى خبريد!
چون اين سخنان به سمع على عليه السلام رسيد، به اصحاب خويش فرمود: پس آماده سختى رنج باشيد. اى مردم ! راءى شما در اين باره چيست ؟
رعافة بن شداد جبلى گفت : اى اميرالمؤ منين ! سختى ما را مقابل دشوارى و گرفتارى آنان است ، و به كمك حق ، باطل را دفع مى كنيم ، مقصود ما همين است ان شاءالله آنچه را دوست دارى از ما مشاهده خواهى كرد.
طلحه و زبير در تدارك جنگ جمل
وقتى طلحه و زير شنيدند كه اميرالمؤ منين على عليه السلام با لشكرى مجهز به نزديكى بصره رسيد، به تهيه اسباب جنگ پرداخته ، از بصره بيرون آمدند.
طلحه فرماندهى سوران را به عهده گرفت و عبدالله بن زبير هم افراد پياده را تحت اختيار داشت .
سواران ميمنه به مروان بن حكم سپرده شد، و پيادگان ميمنه به عبدالرحمان بن عتاب و قلب سواران به عبدالله بن عامر و قلب پياده گان به حاتم بن بكير باهلى سپرده شد، بدين منوال سپاه خويش را منظم كردند. (24)
چون اميرالمؤ منين على عليه السلام از آرايش لشكر طلحه و زبير و عزم آنان براى جنگ آگاه شد، به امراى سپاه و اشراف حجاز و بزرگان كوفه گفت :
طلحه و زبير با سپاه نيرومند و آراسته ، آماده جنگ شده اند شما در اين كار چه مصلحت مى بينيد؟ جنگ كنيم يا تسليم حكم ايشان شويم ؟
قبل از همه رعافة بن شداد جبلى گفت : اى اميرالمؤ منين ! همه ما مى دانيم كه مخالفان بر باطلند و تو بر حقى و حق با توست ، دين دارى و دين پرورى خوى توست ، اگر خيال جنگ دارند با ايشان نبرد كن ، به عون مدد الهى ، آماده دفاعيم و جان در كف گذاشته ، گوش به فرمان تو هستيم .
چون دو لشكر به هم ديگر نزديكتر شدند، طلحة عبيد الله به سپاهيان خود گفت :
رنج و سختى سفر، على و يارانش را خسته و فرسوده كرده است ، شايست است از تاريكى شب استفاده كنيم و بر آنان شبيخون بزنيم و به يكباره آنان را از پاى درآوريم . مروان بن حكم هم راءى و نظر او را تاءييد كرد.
اما زبير نظر و راءى آنان را نپسنديد و با خنده گفت :
اى برادران ! آيا مى خواهيد على بن ابى طالب عليه السلام را غافلگير كنيد؟! آيا نمى دانيد هيچ كس با على عليه السلام نبرد نكرد مگر اينكه مادرش به عزايش نشست پس ، از اين انديشه دست برداريد.
نام كتاب : جنگ هاى امام على عليه السلام در پنج سال حكومت
مؤ لف : ابن اعثم كوفى
مترجم : احمد روحانى
مقدمه مترجم :
كتاب حاضر ترجمه بخشى از كتاب ((الفتوح ))؛ يكى از ارزشمندترين و معتبرترين منابع تاريخى موجود مى باشد؛ كه در اوايل قرن چهارم هجرى به همت ابو محمد احمد بن على اعثم كوفى كندى معروف به اعثم كوفى متوفى سال 314 هجرى قمرى تدوين و تاءليف گرديده است .
بنا به نقل اكثر محققان و مورخان دوره اسلامى ، اين كتاب يكى از معتبرترين متون تاريخ اسلام است كه وقايع و حوادث تاريخى زمان خلافت ابوبكر تا حكومت هارون الرشيد متوفى سال 193 هجرى قمرى را نگاشته است .
آقا بزرگ تهرانى در كتاب الذريعه درباره ابن اعثم كوفى مى نويسد:
ابو محمد احمد ابن اعثم فردى اخبارى و مورخ زبر دستى بوده است كه حدود سال 314 هجرى قمرى در گذشت .
ياقوت در معجم الادبا آورده كه او شيعى مذهب بوده است .
بعضى ديگر احمد بن على اعثم كوفى كندى متوفى سال 314 هجرى قمرى را محدث ، شاعر و مورخ بزرگ شيعى قرن سوم و چهارم هجرى مى دانند.
البته از زادگاه مؤ لف اطلاعات دقيقى در دست نيست .
اين حقير در سالى كه مزين به نام مبارك اميرالمؤ منين على عليه السلام شد، تاريخ پنج سال حكومت امام على عليه السلام را ترجمه روان ، ملخص و مختصر انجام دادم تا مورد استفاده علاقمندان و ارادتمندان آن حضرت قرار گيرد.
ناگفته نماند كه كتاب الفتوح يك بار در سال 596 هجرى قمرى ، در حدود هشت صد سال قبل بوسيله محمد بن احمد مستوفى در خراسان ترجمه شد، كه با نثر ادبيات مخصوص زمان خود است و در ترجمه حاضر سعى شد از بعضى شيوه ها و عبارت ترجمه قبلى استفاده گردد.
ان شاءالله در آينده نزديك بنا دارم با يارى خداوند بزرگ تاريخ امام حسين و امام حسن عليه السلام و قيام مختار از همين كتاب را ترجمه و در اختيار علاقمندان قرار دهم .
در پايان اين مجموعه به اميرالمومنين على عليه السلام و دو محب آرميده در جوار او تقديم مى گردد.
احمد روحانى
1379 هجرى شمسى