صفحه 76 |
ـ جز زيبايى و خوبى من از خداوند چيزى نديدم. خداوند شهادت را براى آنها تعيين كرده بود و آنها گروهى بودند كه گردن به تقدير الهى نهاده به سوى سرنوشت خود بار بستند. امّا يك روز خداوند بين تو و آنها در يك جا جمع مى كند و آنها شكايت كرده و آنوقت خواهى ديد كه پيروز كيست; اى پسر مرجانه، مادرت در عزاى مرگت اشك ماتم بريزد.
از شنيدن اين حرفِ عمّه ام، عبيدالله برآشفت از روى تختش برخاست و دست به شمشير خود برد، انگار مى خواست عمّه ام را ... زبانم لال چه مى گويم، مردى از بزرگان كوفه(1) نيز همين فكر را كرد، رو به عبيدالله گفت:
ـ يا امير، او زن است و زنان را به خاطر گفتارشان نبايد سرزنش كرد.
عبيدالله كه انگار آبروى رفته خود را كمى باز يافته باشد خواست اين حقارت را با نيش و زخم زبان جبران كند، پس رو به عمّه ام كرد و گفت:
ـ برادر و خاندانت از فرمان من سرپيچى كرده راه طغيان در پيش گرفتند، و خداوند قلب مرا با كشته شدن آنها شاد كرد.
ـ به جان خودم سوگند كه تو پيران ما را كشتى. چون درخت تناورى بوديم كه ريشه آن را كندى و شاخه هاى آن را بريدى، اگر با اين شاد مى شوى، خُب، شاد شدى، ديگر با ما چه كار دارى؟
عبيدالله ديگر تاب پاسخ گفتن به عمّه ام را نداشت، هرچه مى گفت جواب محكمى چون مشت بر حيثيت او فرود مى آمد و او خوارتر مى شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صفحه 77 |
در آخر خواست دل ها را با نشان دادن شخصيتى با كرامت از خود به دست آورد:
ـ اين زن شاعر و نثرپرداز است، به جان خودم پدرش نيز اين چنين بود.
ـ اى پسر زياد! زن را چه كار به نثرپردازى.
سنگينى نگاه مردم را به روى خودم احساس مى كردم، همه به ما نگاه مى كردند تا ببينند عمّه ام چه مى گويد و چه مى كند، سرم را از خجالت به زير انداخته بودم. كنارم فاطمه بود، او هم ناراحت بود و خسته. در اين فكر بودم كه آخر چه خواهد شد و عبيدالله چه دستورى درباره ما مى دهد كه باز صدايش بلند شد:
ـ آن مرد كيست؟
اين حرف را وقتى زد كه نگاهش بر چهره برادرم على سايه تعجب انداخته بود.
ـ او على پسر حسين است.
تعجّب عبيدالله بيشتر شد.
ـ مگر خداوند على پسر حسين را نكشته است.
على كه انگار نه زخم مصيبتى بر قلبش نشسته باشد و نه گرد خستگى راه و سنگينى غل و زنجير بر چهره اش باشد رو به عبيدالله گفت:
صفحه 78 |
ـ من برادر ديگرى داشتم كه او هم على بود و سربازان تو او را كشتند.
ـ نخير، خداوند او را كشت.
ـ خداوند جان ها را هنگام مرگ مى گيرد و همچنين روح كسانى را كه هنوز نمرده اند امّا در بستر خواب هستند(1).
عبيدالله انگار تازه يادش آمده بود كه پدرم به خاطر علاقه اى كه به نام على داشت نام همه پسران خود را على مى نهاد تا كامش به تكرار نام على شيرين شود، از طرفى ديگر جواب برادرم او را سخت ناراحت كرده بود;
ـ تو جرأت جواب دادن به من را دارى؟ اين جوان را ببريد و گردنش را بزنيد.
با شنيدن اين حرف، جلوى چشمم سياهى رفت و دنيا برايم به اندازه يك غروب خونين، تنگ و دلگير شد. بغض گلويم را گرفت و اشك از چشمانم جارى شد. نمى دانستم چه كنم، اگر على را ... عمّه ام نزديك على رفت و رو به عبيدالله باخشم فرياد زد:
ـ ابن زياد!
هرچه خون خانواده ما را ريختى بس است، يك نفر را هم نمى خواهى از ما زنده بگذارى؟ اگر مى خواهى او را بكشى ابتدا مرا بكش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صفحه 79 |
سپس او را.
عبيدالله كه حاضر بود براى يك لحظه بيشتر زيستن تمام دودمان خود را به خاكستر تباهى بنشاند و براى ساعتى بيشتر حكومت كردن گردن تمام نزديكان خود را بزند، از ديدن اين صحنه وجودش سراسر تعجّب شده بود. دست بر سرش گرفت و گفت:
ـ واى ... واى ... اين چه رحم و عطوفتى است كه بين شماست؟
على عمّه ام را آرام كرد و با نگاهى تمام صبر را به چشمان او پل زد;
ـ عمّه جان! آرام باش تا با او حرف بزنم.
بعد رو به عبيدالله كرد و در چرخشى كه به جاى مهر و عطوفت چشمانش پر از خشم و نفرت شد، به او گفت:
ـ مرا به كشتن تهديد مى كنى؟ مگر نمى دانى كه كشته شدن عادت ماست و شهادت در راه خدا مايه كرامت و سرفرازى ما.
عبيدالله ديگر حرفى براى گفتن نداشت. تمام حقارت به يكباره كاخ كبر و غرور را بر سرش خراب كرد. چون موجودى زبون و شكست خورده بر تختش تكيه داده بود و از خشم قرار نداشت. زير لب به نزديكان خود گفت:
ـ اين اسرا را به خانه نزديك مسجد بزرگ ببريد و محصورشان كنيد. سر حسين را در كوچه ها و محلات و بازار كوفه بگردانيد و به همه مژده فتح و پيروزى بدهيد.
صفحه 80 |
فتح و پيروزى؟! كدام فتح؟ من با تمام كوچكى ام مى فهميدم كه چگونه از نگاه كردن به چشمان برادرم على هراس دارد و حيثيت بر باد رفته اش تاب تحمّل طوفان كلام عمّه ام را در خود نمى بيند.
پدر جان تو آن جا بودى و ديدى كه اگرچه اشك از چشمانم جارى بود، نگذاشتم صداى گريه ام را كسى بشنود، نگذاشتم كسى لرزش شانه هايم را ببيند. درست است كه من پنج سال بيشتر ندارم، امّا بايد با صبورى و متانت به آن مردم بىوفا نشان مى دادم كه پدر من مرد صبورى چون تو بود. بايد به آنها مى فهماندم كربلا و تمام حوادث آن را ديده ام و سينه پر درد و قلبى پر غصّه امّا روحى بزرگ و صبور دارم.
بايد به آنها نشان مى دادم سكينه دختر حسين هستم... .
صفحه 83 |
هميشه زندگى من در تنهايى بوده است;
در حياط خلوت خانه ساكت دلم، نشستن و با خدا حرف زدن،زيبايى دلنشينى براى من داشته است. نه اين كه از ديگران بگريزم و از جمع بيزار و منزوى باشم، نه، اما با خود بودن و در سايه آرام بخش ياد خدا، و كمى آن طرف تر از حضور غفلت آور ديگران زيستن، زندگى من است.
و الآن در اين كوهستان كه سر به بام آسمان گذاشته، و بر طاق فلك بوسه سرافرازى زده، زندگى شيرينى دارم; اگر قبل از اين تنها با خدا حرف مى زدم، اما هم اكنون با رؤياى دلنشين تو لحظات را به دره نيستى سپردن و با خيال تو سخن گفتن، گوشه اى از گوشه نشينى من است. حرف زدن با تو همان حلاوت و دلربايى حرف زدن با خدا را دارد.
صفحه 84 |
در خواب و بيدارى نام تو ورد زبان من است.
تو خداى سرزمين قلب من هستى كه يكشبه تمام هستى مرا به پاى خود ريختى. تو تنها معشوق سراسر زندگى من هستى كه بال هاى پروازم را به آتش فروزان عشقت سوزاندى... من بت پرست نيستم، تو را هم خدا نمى دانم، اما گمان نمى كنم از خدا هم جدا باشى. تو نور خدا در ظلمت شب گمراهى من بودى، شبى به پهناى تمام هستى گمراهان، و نورى به بلنداى خدا و به ارتفاع پرواز. شبى كه بعد از عمرى در حصار قفس زيستن، آخر به پرواز درآمدم و آزادى را به پر و بال خود نشاندم، يعنى نشاندى. شبى كه هرگز فراموش نخواهم كرد و چگونه از ياد ببرم؟ از ابتداى غروب آن شب قلبم در سينه سنگينى مى كرد، دلم چون مرغى سركنده بال و پر مى زد، آرامش نداشتم، چون آتشى كه گذشتِ روزگار خاكستر بر آن نشانده باشد به انتظار نوازش نسيمى بودم كه آخر هم آن نسيم از مشرق نگاهت وزيد... .
آنها كه به كنار دير رسيدند، سر و صدايشان مرا بيرون كشاند. تعداد زيادى مسافر بودند كه انگار راهى طولانى پيموده بودند، با سر و روى خاكى كه غبار سفرى دراز را به همراه داشت. قصد اتراق در دير داشتند. آب به سر و صورت زده، به تيمار اسبان خود مشغول شدند.
از اول كه آنها را ديدم احساس عجيبى وجودم را پركرد; نه نفرت بود، نه ترس، و هردو بود. نه هيجان بود و نه دلهره، و هر دو بود; تا اين كه درِ صندوق را گشودند و سرت را بيرون آورده و بر نيزه زدند.
صفحه 85 |
اولين بار بود كه مى ديدمت و چه زيبا و آسمانى بودى. نگاه اول كه بر زلال چشمانت انداختم با تمام شور و عشق بر دلم خيمه عطوفت زدى. در دلم غوغايى به پا شد. انگار سال ها در انتظار ميهمانى بودم و بعد از شب هاى طاقت فرساى هجران و روزهاى زجر آور انتظار، آن ميهمان رسيده است و آن ميهمان تو بودى، تو بودى كه با نگاهت مرا به سوى خود خواندى.
آنها آتش افروختند و به عيش و نوش ـ غافل از آنچه گذشت و آنچه در پيش است ـ پرداختند. من از كنار پنجره اتاقِ سال هاى دورى ات به آنها مى نگريستم، البته آنها بهانه بودند و تو بهاى اشك هايى كه مى ريختم.
ناگهان دستى كه انگار از آستين آسمان بيرون آمده باشد، بر سياهى ديوار نوشت:
ـ آيا مردمى كه حسين را كشتند آرزوى شفاعت جدّش را در سر مى پرورانند.(1)
يكى از آن گروه برخاست تا دست را بگيرد اما دست غيب شد و چون نورى به آسمان بازگشت. گويى اتفاقى نيفتاده، آنها باز سرمست و غافل به شادى پرداختند كه دوباره آن دست آسمانى پديدار شد و اين بار نوشت:
ـ نه به خدا قسم آنها شفاعت كننده اى ندارند، و روز قيامت عذابى
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صفحه 86 |
سخت گريبانگير آنهاست.(1)
چند نفر عصبانى و غضبناك برخاستند كه آن دست و صاحب آن را بيابند كه باز با ناپديد شدن آن دست، شكست خورده و خشمگين برگشتند. شايد دلهره دل آنها را پركرده بود اما مى خواستند خود را بى خيال و آسوده خاطر نشان دهند كه باز آن دست بر ديوار نوشت:
ـ حسين را با حكم ظالمانه كه مخالف قرآن بود كشتند.(2)
ديگر نمى توانستند شادى كنند. هركدام به ديگرى نگاه مى كرد و از ترس هيچ كدام حرفى براى گفتن نداشت. چند نفر با ترس به طرف سر تو رفتند، آن را برداشته و داخل صندوق جاى دادند و بعد آرام هركدام گوشه اى خزيده، از نگاهم گم شدند.
آن ها رفتند و من از دريچه پنجره به آن صندوق مى نگريستم و مى گريستم. نمى دانم اين همه عشق و علاقه از كجا در دل من پيدا شده بود. تو كنار من بودى و من نمى توانستم تو را ببينم ... . شب مى گذشت و من همان طور در تاريكى شب تنها و عاشق به صندوق خيره بودم ... . ناگهان صدايى بلند شد، نه، صداهايى به گوش رسيد.
ـ سبحان الله ... لااله الاالله ...
صداهايى ملكوتى كه ذكر خداوند مى گفتند و او را به بزرگى ياد مى كردند. نمى دانم در و ديوار بود يا صداى تسبيح ملائكه. برايم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
انتظار باز شدن لب هاى عمّه ام بودم كه شروع به سخن كرد:
ـ حمد و ستايش مخصوص خداست، درود و سلام بر پدرم محمد و خاندان طاهر و برگزيده اش باد.
اما بعد، اى اهل كوفه، اى مردم نيرنگ باز و بى وفا!
براى ما گريه مى كنيد و افسوس مى خوريد؟ هرگز اشكتان خشك نشود و ناله شما پايان نپذيرد. شما مانند آن زنى هستيد كه رشته هاى خود را بعد از ريسيدن پنبه مى كرد، شما نيز رشته ايمانتان را تابيديد و بازگسستيد چه فضيلتى داريد به جز لاف زدن و خودپسندى. سينه اى پر از بغض و كينه و دلى لبريز از كثافت دشمنى و عداوت داريد. همانند كنيزان چاپلوس و متملّق هستيد و مانند دشمنان سخن چين و فتنه انگيز، يا مانند گياهى كه بر لجن و پليدى روييده باشد يا نقره اى كه با آن گورى را بيارايند، ظاهرى زيبا و باطنى نفرت آور داريد.
بدانيد بد چيزى براى خودتان از پيش فرستاديد، چرا كه خشم و غضب خداوند شامل حال شماست و در عذاب الهى هميشه زمان مى مانيد.
گريه مى كنيد؟ فرياد مى زنيد و ناله مى كنيد؟ آرى، به خدا بايد چنين حالى داشته باشيد، بسيار گريه كنيد و كم لبخند لب هاى شما را به چنگ آورد; چرا كه دامن خود را به گناه و پليدى آلوده كرديد; آن چنان گناهى كه با هيچ آبى پاك نخواهد شد. چگونه مى خواهيد پَلَشتى قتل فرزند رسول خدا را از دامن بشوييد؟ چگونه مى خواهيد از راهى كه به آخرش
صفحه 59 |
رسيده ايد، و آن دوزخ است، باز گرديد؟ چگونه كشتن سرور جوانان بهشت را جبران مى كنيد؟ به كجا مى خواهيد پناه ببريد بعد از ويرانى پناهگاه نيكان و بزرگان شما؟ نزد چه كسى مى خواهيد جزع پشيمانى و ندامت بزنيد شما كه مأمن خود در حوادث ناگوار را ويران و نور هدايت و حجّيت خدا را خاموش كرده و رهبر دين خود را در غربت و مظلومانه شهيد كرديد؟
بدانيد وِزر سنگينى بر گردن، حمايل كرديد. از رحمت و رأفت الهى دور باشيد كه از رحمت و انسانيت دور افتاديد. به سوى درّه نيستى و هلاكت راهى شويد كه خون عزيزترين و صبورترين انسان راهبر را هدر داديد.
زحمات و تلاش شما هدر رفته، چون آبى ريخته بر شوره زار كه ديگر به كار شما نمى آيد و كارى از شما بر نمى آيد. در اين جريان ضرر كرديد و خشم خداوند شما را در چنگ خود اسير كرده، ذلّت و خوارى براى تمامى روزگار بر پيشانى شما نوشته شد.
واى بر شما اى مردم كوفه; مى دانيد جگر رسول خدا را پاره پاره كرديد؟ بدن عزيز دل و تمام وجود پيامبر را تكه تكه كرديد؟ مى دانيد نور پرده نشينان عصمت را از حرمش به ساحت چشم مردم آورديد؟ مى دانيد چه خونى از او ريختيد؟ مى دانيد چگونه حرمت او را هتك كرده، خودتان را خوار نموديد؟
زشتى بزرگى انجام داديد كه پليدى آن زمين را فرا گرفت و جنايتى
صفحه 60 |
مرتكب شديد كه عظمت و دردناكى آن آسمان را به خروش وا داشت. خونى را بر زمين ريختيد كه اگر از آسمان خون چو باران ببارد نبايد تعجّب كرد.
منتظر باشيد كه عذاب آخرت سخت و جانكاه است، شما تنها، زبون و خوار و حقير هستيد، كسى دست يارى به سوى شما نمى گشايد. به اين چند روزى كه زنده و سرمست هستيد خوشحال نباشيد و به اين پيروزى مغرور مگرديد كه اين مهلت خداوند است; چرا كه خدا عجله اى در عذاب شما ندارد و اگر زمان بگذرد بر او باكى نيست. خداوند در كمين گاه، مترصّد فرصتى است تا بهترين انتقام را از شما بگيرد... .
سخن عمّه ام كه به اين جا رسيد گمان مى كنم تو از بالاى نيزه بر منزلِ نگاهش نشستى و تصوير تو در ذهنش بارش بغض بر حنجره خسته اش شد. ديگر ادامه نداد. اما مردم حيران و نابخرد به نظر مى آمدند، مى گريستند و سرگردان به ما نگاه هاى مشفقانه و لبريز از تعجّب مى كردند. زنان بر صورت مى زدند و مردانشان انگشت بر دهان گزيده، اشك مى ريختند.
گوشه اى پيرمردى ايستاده بود، آن چنان مى گريست كه پهنه صورتش چون دشت باران خورده شده بود. رو به عمّه ام كرد و گفت:
ـ پدر و مادرم فداى شما بشوند; سالخوردگان شما بهترين سالخوردگانند، جوانان شما برترين جوانانند، بانوان شما مهترِ بانوانند،و نسل شما والاترين نسل آفرينش كه نه به دست خباثت روزگار خوار
صفحه 61 |
مى شود و نه به دست جنايت آدميان شكست پذير است.
از يك سو گريه بر صورت مردم چنگ انداخته بود و از سوى ديگر تعجّب بر چهره آنها نقش ماتم مى زد. گاهى سر به گوش هم نزديك كرده مى گفتند:
ـ باور كن او على بود.
آنها پدربزرگ مرا خوب مى شناختند، گاهى وقت ها كه حكايت آن روزها را از بزرگ ترها مى شنيدم با خود مى گفتم يعنى مى شود پدر بزرگم در كوفه امير بوده باشد و غريب!
اما حالا كمى فهميدم. اينها با اين كه ما را خوب مى شناختند تنها گريه و اشك به ما تحويل مى دادند و آن هم شايد از ترس فرداى دنياى خودشان بود.
پدر جان!
خواهرِ بزرگم فاطمه از زبان تو زياد برايم تعريف كرده بود، از مردم كوفه و بى وفايى آنها، از چشمان پرطمعى كه با برق سكه ها پر نور مى شد و شكم هاى هواپرستى كه زود ارادتمند هر خوان رنگارنگى مى گشت. مى خواستم به خواهرم بگويم : فاطمه اين همان مردم هستند كه مى گفتى؟... راست گفتى!
به او نگاه كردم، در كنار عمّه ام زينب بود. خشم، چشمانش را بر افق دوخته بود. از جمعيت جز صداى گريه و هق هق شنيده نمى شد. خواهرم نگاهى به جمعيت كرد، نگاهى كه بر چهره همه نقاب خجالت
صفحه 62 |
انداخت; بعد گفت:
ـ حمد و ستايش خداى را به تعداد ريگ هاو سنگ هاى روى زمين، حمد و ستايش خداى را به سنگينى عرش تا فرش، سپاس مى گويم خدا را و به او ايمان دارم و تكيه گاهم در تمام زندگى اوست. به درگاهش شهادت مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا و ربّى جز اله بى شريك نيست ، با تمام وجود شهادت مى دهم كه محمد بنده و فرستاده خداست و از ژرفاى درونم و با تمام قطرات خونم شهادت مى دهم كه فرزندان محمد(صلى الله عليه وآله) در كنار رود فرات بدون كينه و دشمنى ذبح شدند.
بار الها!
به پناهگاه تو پناه مى برم از اين كه بر تو دروغ ببندم يا حرفى بر زبانم جارى شود غير از آنچه بر محمّد در باره جانشينش على نازل كردى. على آن يگانه مردى كه نامردان حقّش را گرفتند، على آ ن شجاعِ دلاورى كه بى گناه او را به شهادت رساندند همان طورى كه ديروز فرزند بى گناهش را در خانه اى از خانه هاى الهى شهيد كردند، در سرزمينى كه مردمى به ظاهر و با زبان مسلمان آن جا بسيار بودند، خاك سياه بختى بر سر و روى آنها باد!
زمانى كه حسين زنده بود هرچه ظلم توانستيد بر او روا داشتيد و هيچ ستمى را از وجودش باز نداشتيد و آن گاه كه از دنيا رفت نيز جز ظلم و جنايت را شايسته او ندانستيد، ظلم و ستم تا اين كه خدايا تو مرغ روحش را به سوى خودت عروج دادى در حالى كه خوى و طبيعتى پاك
صفحه 63 |
داشت، وجودش طاهر بود و خوبى ها و زيبايى اخلاقش را همه مى شناختند، افكار و عقايد كمال بخش او در بين تمام مردم از هر طايفه و گروه معروف بود.
پروردگارا!
آن گاه كه در راه تو گام برمى داشت خار سرزنش هيچ كسى بر پايش زهر پشيمانى نچشاند،
خدايا!
تو از كودكى او را به سوى اسلام هدايت كردى و در بزرگسالى فضايل و خوبى هاى بسيار به او عطا فرمودى. هميشه در راه تو و پيامبرت خيرخواه ديگران بود تا اين كه او را به سوى خودت بردى، در دنيا زاهد بود و حرص و طمع بر چشم عقلش پرده غفلت نينداخت، براى آخرت قدم برمى داشت و در راه تو جهاد مى كرد. تو از او راضى بودى و او را براى خودت انتخاب كرده به راه راست هدايت فرمودى.
اما شما اى اهل كوفه، اى مردم نيرنگ باز و حيله گر و خود پسند!
ـ ما خانواده اى هستيم كه با دست جنايت شما آزمايش شديم و شما مردمى كه با وجود سراسر نور ما امتحان شديد، خداوند ما را خوب آزمايش كرد و علم و دانش را در سينه ما جاى داد، ما معدن علم و گنجينه حكمت خداوند و دليل و حجّت او روى زمين، در شهرهاى مختلف، بر بندگان خداييم. چه بزرگواريى كه خدا به كرامت خودش به ما عنايت فرموده و ما را كريم ساخت. ما را با محمّد، نبى رحمت و هدايت،
صفحه 64 |
بر بسيارى از مردم برترى داد، آن هم فضيلت و برترى آشكار و روشن، اما شما بزرگى ما را تكذيب كرده، چشم بر نور هدايت ما بستيد و به ما كافر شديد. ما را كافر دانستيد و نبرد با ما را حلال شمرده، ربودن اموال ما را مباح دانسته و دارايى ما را به يغما برديد، مثل اين كه ما خارج شدگان از دين و كافر هستيم. ما را كشتيد همان گونه كه روز ديگر پدربزرگ ما را شهيد نموديد.
از شمشيرتان خون خاندان ما مى چكد، خون اهل بيت پيامبر كه از كينه هاى گذشته است كه در دل خود نگاه داشته ايد. بر خدا دروغ بسته و خدعه كرديد و بدانيد خدا بهترينِ مكرسازان است، چشمتان روشن و دلتان شاد! از اين كه خون ما را ريخته و اموالمان را ربوديد خوشحال نباشيد. اين تقدير الهى بود ثبت شده در نزد پروردگار قبل از اين كه بر ما وارد شود. از آنچه از دست شما رفت دست حسرت بر هم نزنيد و از آنچه به دستتان آمد كف خوشحالى بر هم نكوبيد، خداوند متكبّرانِ فرحناك را دوست نمى دارد.
مرگ بر شما و دستتان بريده باد. به انتظار لعنت و عذاب الهى باشيد كه نزديك است بر شما فرود آيد، عذاب هاى آسمانى پى در پى بر شما نازل شود تا شما را به جان هم انداخته و نابود كند و باز در چنگال عذاب روز رستاخيز به واسطه ظلم و جورتان اسيريد.
لعنت خدا بر ستمگران و واى بر شما، مى دانيد با چه دستى شمشير طغيان را عليه ما از غلاف خارج كرديد؟ مى دانيد با پاى شيطانى خود قدم در مدار ظلم گذاشته با ما جنگيديد؟ به خدا قسم دل هاى شما چون
صفحه 65 |
سنگ سخت و قسى شده و سينه هاى كثيفتان پر از بغض و حسد گشته است.
واى بر شما اى مردم بىوفا و ظالم كوفه، چه بغضى از پيامبر خدا در قلب شما خانه كرده بود كه با برادرش و جدّم على بن ابى طالب و فرزندان و خاندان طاهر او چنين ظلمى را روا داشتيد و زندگى آنها را به خاكستر نشانديد. رو سياهى بر چهره كريه خود به بار آورده و افتخار كرده، و شعر سروديد:
ـ على و خانوداه او را با شمشيرهاى تيز و كمان هندى و نيزه كشتيم و زنانشان را چون اسيران ترك به اسارت برديم... .(1)
خاك بر دهن تو اى گوينده شعر، به كشتن مردمى كه خداوند آنها را پاك و طاهر قرار داده و پليدى را از آنها دور داشته افتخار كردى. بر جاى آتشين خود بنشين... بدان كه خداوند فضيلت را به ما داد و آن فضيلتى است كه به هركسى داده نمى شود; خداوند صاحب فضل و با عظمت است و كسى كه نور هدايت الهى نداشته باشد بى نور است.
فاطمه چه زيبا و رسا با قامتى استوار سخن مى گفت، گاهى نگاهش بر تو مى افتاد كه آن بالا به تحسين با نگاهت گونه آفتاب خورده و رنج كشيده او را نوازش مى كردى و او با ديدن تو از شرم سرش را به زير مى انداخت، كمى مكث مى كرد ـ شايد بغض راه گلويش را مى بست ـ و
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صفحه 66 |
بعد ادامه مى داد. مرد و زن مى گريستند و ناله مى كردند. يك نفر از بين جمعيت در حالى كه سخت مى گريست و دست بر سرگذاشته و بر زمين نشسته بود فرياد زد:
ـ كافى است، اى دختر پاكان، هرچه گفتى بس است، بس كن كه دل ما را آتش زدى و سينه ما را سوزاندى وجود ما سراسر آتش شد، ديگر مگو... .
فاطمه ديگر چيزى نگفت، مى خواستم به او بگويم: فاطمه، تو بهتر از من اين مردم را مى شناسى، با آنها سخن نگو، بيا و از درد دلت، خستگى هايت و تنهايى هايت براى من حرف بزن. بيا و مثل زمانى كه در مدينه بوديم و تو شب ها براى اين كه به خواب بروم سرم را در دامنت مى گذاشتى و از هرچه و هركجا مى دانستى داستانى مى گفتى، بيا و برايم حرف بزن.
پدر جان!
تو ديگر چرا مى گريستى؟ براى چه، قطرات اشك محاسن تو را خيس كرده بود؟
نمى دانم چرا عمّه ام آن قدر مى گريست، زنان دور شترى را كه سوار بود گرفته بودند و با او مى گريستند. خواست شروع به صحبت كند امّا دهانش خشك شده و حنجره اش مى سوخت. ناخودآگاه به آن سوى ميدان نگاهى انداخت، آن جا كه سر عمويم بالاى نى بود، عمويى كه نام او همراه با طراوت آب بود و ياد آورد صبورى اش در كنار فرات. با ديدن
صفحه 48 |
نور بر بالاى آنها در حال پرواز و طواف بودند.
صدايم را مى شنويد، كجا رفتيد.
سربازان مختار كه مرا به اين جا آورده و دست و پاى بسته رهايم كردند كجا رفتند؟ نكند اين كه گفتم براى مرگ آماده شده ام و مردن را بيشتر از اين زندگى دوست دارم باور كرده اند؟ آنها مثل اين كه نمى دانند هنوز هم چه آرزوهاى بزرگى در سر دارم، آن حرف ها را آن لحظه كه احساساتى شده بودم زدم. آنها هم نبايد بيشتر از اين از من انتظار داشته باشند، گاهى انسان از روى حواس پرتى حرفى را مى زند. من هنوز مى خواهم بروم نزد عبيدالله و طلب جايزه بيشترى بكنم.
اين چه صدايى است؟ صداى سم اسبانى كه هر لحظه نزديك و نزديك تر مى شوند، براى چه به سوى ما مى آيند؟ نكند همان اسبانى هستند كه براى لگد كردن بدن ما زين شده اند، نمى دانم، شا ... واى پشتم.
صفحه 51 |
احساس مى كنم خيلى تنها و بى كس هستم، آخر تنهايى دردى نيست كه با گذشت زمانْ غبار فراموشى برآن نشيند و يتيمى زخمى نيست كه آمد و شدِ روز و شبْ مرهم آن باشد.
گاهى كه تو از آن بالا به من نگاه مى كنى همه غم هاى خودم را فراموش مى كنم و دلم لبريز از احساس مرموزى مى شود، همان دلى كه با خود نياوردم. دلم را فرسنگ ها آن طرف تر جاگذاشته ام و شايد دلم طاقت نداشت همراه من بيايد و تنهايى دست هايم، رنجورى تنم و زخم هاى قلبم را ببيند.
دلم پشت دشت هايى سرخ جا مانده، به او گفتم با من بيايد و او گفت بگذار تا قيام قيامت اين جا باشم، در اين گلستانِ پر از شقايق بمانم
صفحه 52 |
و بر انتظار حرم هر گلى هزار بار طواف عشق كنم.
دلم با من نيامد، كنار پيكرت جا ماند، از وقتى كه از كوفه راه افتاديم تنها يك بار از آن بالا به من نگريستى و آن زمانى بود كه از شدت دردِ استخوان هاى ضرب ديده ام و رنجِ قلب شكسته ام،اشك برگونه هايم نقشى از ماتم زد، همان لحظه كه عمّه نيز به كنارم آمد و مرا به صبورى دلدارى داد. نگاه مهربانش بر وجودم سايه عطوفت انداخت و فرود آرام مژگانش غم هاى درونم را هاشور زد. به من گفت:
ـ ياد خدا تسلّى دلت خواهد بود، همان خدايى كه انتقام خون پدرت را مى گيرد.
عمّه درست گفت و چه زيبا فرمود، امّا او نمى دانست دلم الآن در سجده نماز خود سر بر خاك حرم خون خدا، كربلا، مى سايد و اوست كه پروانهوار گرد شمع پيكرت مى گردد و مى سوزد و درون مرا از آتش غم مى افروزد.
پدر جان! خيلى دلم گرفته، غم و غصه وجودم را پر كرده و از بس گريستم گويى اشكِ چشمانم خشك شده است. از آن بالا به من نگاه كن، امّا اگر قرار است باز با ديدن من دانه هاى اشك از گوشه چشمانت بلغزد و بر محاسنت جارى شده و بعد از روى صورتت پايين آمده، چوب نيزه را خيس كند نگاه نكن.
پدر جان! من قبل از اين كوفه را نديده بودم ـ و اى كاش هرگز نمى ديدم ـ تنها يادم است در مدينه كه بوديم هر وقت نام كوفه را
صفحه 53 |
مى شنيدى حالت دگرگون مى شد، نمى دانم اين بغض بود كه راه گلويت را سد مى كرد و نمى گذاشت تا لحظاتى با ما حرف بزنى يا اين كه خشم آن چنان صورتت را بر افروخته مى كرد.
هرچه فكر مى كنم نمى فهمم چطور راضى شدى به سوى كوفه حركت كنى، يعنى هيچ كس نفهميد. در مدينه كسى باور نمى كرد، همه مى گفتند مردم كوفه مردمان عهد شكن و هوا پرستند، همان كارى كه با جدّم على و عمويم حسن كردند با تو نيز مى كنند.
كوفه!
اى شهر هزار رنگ، شهر آفتاب پرست هاى روزگار!
كوفه!
شهر غصّه ها و عقده هاى من، شهر خاطرات تلخ و كشنده من!
پدر مظلومم!
سر تو و يارانت را زودتر از ما به كوفه فرستاده بودند، وقتى كه ما به نزديك كوفه رسيديم ديديم سوارانى با نيزه هايى كه بر سر آنها منظومه نورانى خورشيد باكهكشانى از ستاره است به سوى ما مى آيند، به ما كه رسيدند در بين كاروان پخش شده و همراه كاروان به سوى كوفه راه افتادند.
آن لحظه كه رسيدند صداى گريه از همه بلند شد، استخوان هاى بدنم از كتك هايى كه كنار بدنت به من زدند درد مى كرد و هنگام گريه درد آن دو چندان مى شد. امتداد نگاهم همه جا را جستجو كرد و بالأخره
صفحه 54 |
انتظار مه آلود چشمانم تو را كه بر دامن آسمان نشسته بودى در آغوش كشيد.
به دروازه كوفه كه رسيديم مردم براى تماشا آمده بودند، زنان بالاى پشت بام و مردها كنار ديوار ايستاده بودند، نمى دانستم چه بكنم، مى خواستند با آن حال ما را جلو چشم مردم عبور دهند; سوار بر شترانى بى كجاوه، با روى باز و صورتى رنگ پريده و رنجور... خدايا! مردم درباره ما چه فكر مى كردند؟
تا به خود آمدم وسط جمعيتِ مردم بودم كه نگاه هاى پر از تعجّب همراه با اندوه به ما مى انداختند.ناگهان زنى از بالاى بام صدا زد:
ـ شما اسيران كدام طايفه و قبيله هستيد؟
يعنى نمى دانست ما كه هستيم، مگر شوهرانشان نامه براى كه نوشته بودند و كه را به يارى دعوت كرده بودند؟ يكى از ما ـ نمى دانم كه بود، زينب، ام كلثوم يا كس ديگر ـ به او جواب داد:
ـ ما اسيران خاندان پيامبريم.
آن زن تا اين جمله را شنيد از روى پشت بام ناپديد شد و پس از لحظاتى با تعدادى چادر، و روپوش و مقنعه از خانه بيرون آمد، در حالى كه از خجالت رنگ صورتش سرخ شده بود و دستانش مى لرزيد آنها را بين ما تقسيم كرد.
از اين عمل آن زن همه خوشحال شديم، امّا فكر نكنم كسى بيشتر از على خوشحال شد. از اين كه مى ديد حالا بيشتر از قبل
صفحه 55 |
پوشيده مى شويم دلشاد شد، امّا او چگونه به ما مى فهمانيد خوشحال شده در حالى كه حالش از همه ما بدتر بود; سوار بر شتر عريان در حالى كه غل و زنجير بر گردن و دست و پايش بود. فشار و سختى غل گردنش را زخم كرده بود و خون جارى شده بود، گاهى چند بيت شعر مى خواند كه درست يادم نيست امّا مضمونش چنين بود:
ـ اى امّت ظالم! خداوند خيرش را از شما بردارد كه رعايت حال ما را به خاطر جدّمان نكرديد، روز قيامت وقتى شما را نزد او حاضر مى كنند چه جوابى براى گفتن و پوزش داريد؟
ما را سوار بر شتران برهنه همچون اسيران مى بريد، گويى كه ما هرگز مسلمان نبوده ايم. ما را شايسته آنچه لايق خود و اميرتان هست مى دانيد و ناسزا مى گوييد. به خاطر كشتن ما شاديد و دست افشانى مى كنيد. واى به حال شما، مگر نمى دانيد كه پيامبر خدا محمد ـ درود و سلام خدا بر او و خاندان پاكش ـ جدّ من است.
اى حادثه كربلا! غمى را بر دل ما نشاندى كه هرگز آرام نخواهد شد ... .
خيلى دلم براى برادرم غمگين بود; گاهى نگاه رنجورم بر نگاهش بوسه مى زد و گاهى كه چشمانم براى لحظاتى بر چشمانش مى نشست، با نگاه مهربانش به من مى گفت:
ـ خواهر عزيزم، سكينه!
من به حال تو نگرانم، تو ديگر براى من دلسوزى مكن، من حالم
صفحه 56 |
خوب است ... .
و من نگاهم را باز مى گرفتم و آرام مى گريستم ... .
مردم كوفه ما را كه بدين حال ديدند، متأثّر شده بودند،گاهى صداى گريه زنان مى آمد كه بر حال ما رقّت كرده، مى گريستند. برادرم كه از شنيدن صداى گريه ها تعجب كرده بود آرام گفت:
ـ اين زنان براى ما گريه مى كنند و ندبه مى خوانند؟ پس خاندان ما را چه كسى كشته است؟
پدر جان!
تو در آن بالا دل نگران همه بودى، نگران من، عمّه ام زينب، اُمّ كلثوم و ... گاهى براى آرامش دل طوفان زده ما قرآن مى خواندى، يادم هست زمانى به نزديك حجره اى در بازار كوفه رسيديم كه پيرمردى(1) در آن نشسته بود، لبان مباركت از هم باز شد و صوت دلنشين قرآن فضا را لبريز از عطر زيباى ياس كرد:
ـ آيا گمان مى كنيد داستان اصحاب كهف و رقيم از آيات ما عجيب است.(2)
و آن پيرمرد انگار كه با شنيدن صدايت موى بر بدنش راست شده باشد غرق تعجّب رو به تو كرد و گفت:
ـ يابن رسول الله به خدا قسم حكايت سر مقدس تو از داستان
صفحه 57 |
اصحاب كهف عجيب تر و بسيار شگفت آورتر است.
ما را آرام مى بردند و همراه با اين كاروان دل سوخته جمعيت زيادى راه مى پيمود، انگار ريسمان قلب مردم به دست اين قافله است و مى برد به جايى كه مى رود. كم كم به مكانى رسيديم كه جمعيت زيادى ايستاده بودند، شايد ميدان شهر كوفه بود. مردها گوشه و كنار با هم صحبت مى كردند، گاهى نگاهى تأسّف بار به ما مى انداختند و گاهى نگاهشان را به زمين دوخته غرق در فكر مى شدند. صداى گريه زنان از گوشه و كنار مى آمد.
نگاهى به عمّه ام زينب كردم، نمى دانستم به چه فكر مى كند، به چه افسوس مى خورد و غم كدام خاطره بر سينه اش سنگينى مى كند و التهاب كدام بغض راه گلويش را سد كرده است؟ وجودش لبريز از حيا بود و شرم و وقارى وصف ناشدنى برسرش سايه انداخته بود. ناگهان رو به مردم كوفه كرد وگفت:
ـ ساكت شويد!
پدرجان!
تو خوب ديدى با فرياد عمّه ام همه ساكت شدند، مردان بر جايشان ميخكوب شده و زنان هق هقِ گريه شان را در گلو فرو خوردند، اسبان و شتران ديگر از جايشان حركت نكرده وصداى زنگى از كاروان به گوش نمى رسيد.
همه منتظر بودند تا ببينند زينب چه مى خواهد بگويد، من هم در
صفحه 28 |
سكينه جلو آمد، نگاهى به قامت خميده عمّه اش كه لحظه به لحظه كمانى تر مى شد كرد و گفت:
ـ عمّه جان! با چه كسى چنين حرف مى زنى؟
ـ عزيزم! پدرت را نمى شناسى؟ من با پدرت سخن مى گفتم.
سكينه ناباورانه خود را بر روى بدن حسين انداخت و تمام وجودش را به تنهايىِ بدن پدر سپرد. شروع به گريه و زارى كرد، گريه هاى سكينه دل سنگ را به درد مى آوَرْد و بغض را در گلو مى شكست،
ـ پدر جان!
چرا مرا تنها گذاشتى؟ چه زود من يتيم شدم، هنوز چند لحظه از شهادتت نگذشته است، بيا و ببين با ما چه كرده اند، گوش ما را پاره كردند و گوشواره هاى ما را ربودند، خيمه ها را آتش زدند، عمّه ام را ... .
شايد قلب عمر سعد نيز به درد آمده بود، ديگر تاب نياورد، به من و چند نفر ديگر دستور داد كه سكينه را از بدن حسين جدا كنيم. هنوز براى جلو رفتن و جدا كردن سكينه از بدن پدرش فكرى نكرده بودم كه چند نفرِ ديگر آمدند و با خشونت و تندى سكينه را كشان كشان از قتلگاه بردند و او همچنان ضجّه مى زد و گريه مى كرد،
ـ با من چه كار داريد، بگذاريد پيش پدرم بمانم، بگذاريد كنار او جان بدهم، اى ظالم ها، رهايم كنيد ... پدرم و برادرانم و عمويم را كه كشتيد ديگر از جان من چه مى خواهيد، بگذاريد آن قدر گريه كنم و بر سر و صورت بزنم تا نزد پدرم بروم... .
صفحه 29 |
داشتم با گوشه آستينم اشك هايم را پاك مى كردم كه شمر مرا صدا زد و گفت:
ـ تو هم با من بيا... چرا سرجايت خشكت زده است، سريع تر.
با او راه افتادم و چند سرباز ديگر نيز با ما آمدند، به درِ خيمه اى رسيديم. على بن حسين جوان امّا بيمار و رنجور همچو بهارى در حصار خزانى زودرس خوابيده بود، گرسنگى، تشنگى و مرض بر وجودش سايه انداخته بود. چند نفر پيشنهاد كردند كه او را بكشيم. حميد بن مسلم كه با هم از كوفه بيرون آمده بوديم و در اين لحظه گاهى مى ديدم كه اشك چشمانش را تسخير كرده بر گونه اش جارى مى شد، پا جلو گذاشت و نگران گفت:
ـ سبحان الله!!! چه مى گوييد، مى خواهيد اين جوان بيمار را هم بكشيد، بيمارى و درد و رنج او برايش كافى است.
عمر سعد نزديك ما آمد به على بن حسين كه گويى لحظات آخر عمرش را مى گذراند نگاهى انداخت، احساس كردم در دلش به حال او احساس رقّت كرد و گفت:
ـ او را رها كنيد و از اين جا دور شويد.
زنان نزديك آن خيمه رسيدند، گويى شمعى در اين خيمه روشن است و آنها همچو پروانه به نزدش مى روند تا خود را فداى او كنند. گريه مى كردند و از كشته شدن على بن حسين نگران و مضطرب بودند. عمر سعد نگاهى به آنها كرد و رو به سربازان گفت:
صفحه 30 |
ـ كسى حق ندارد متعرّض اين جوان و زنان بشود ... رهايشان كنيد و آزادشان بگذاريد.
يكى از بانوان جلو آمد و به عمر سعد گفت:
ـ دستور بده آنچه سربازانت از ما ربوده اند به ما برگردانند.
عمر سعد چنين دستور داد و فرمان داد كه هركه هر چه برده، باز گرداند، امّا هيچ كس چنين نكرد حتى من، خلخال هايى را كه از فاطمه، دختر حسين، ربوده بودم در دستم فشردم مبادا از لاى كمربندم افتاده باشد و بعد طورى كه كسى متوجّه نشود كمربند را محكم كرده از جاى آنها مطمئن شدم.
عمر سعد در ميان لشكرگاه سوار بر اسب مى رفت و مى آمد، نگران بود و خوشحال، نگران از آنچه كرده و خوشحال از آينده، گويى حكم حكومت رى را در دست داشت و جلو نگاه هاى تحسين برانگيز مردم رى قدم بر مى داشت و آنها بر او درود و سلام مى فرستادند. ناگهان فكر ديگرى به ذهنش خطور كرد، اسبش را ايستاند و فرياد زد:
ـ چه كسى حاضر مى شود سوار بر اسبش شده بدن حسين را زير سم اسبش لگدكوب كند؟
خدايا چه مى گويد؟! از كشته حسين هم دست بر نمى دارد، اين ديگر چه خباثتى است؟ با خودم مى گفتم مگر كسى حاضر مى شود چنين عمل زشتى را انجام دهد كه ديدم ده نفر سوار بر اسب آماده انجام دادن فرمان عمر سعد شده اند. همه آنها را مى شناختم، آنها را در كوفه خيلى ها
صفحه 31 |
مى شناختند، همه آنها زنازاده بودند. اى كاش اسم هاى آنها از ذهنم پاك مى شد، كاش آن صحنه و آن چهره هاى تكيده و خشمگين كه سوار بر اسب بر بدن حسين راندند را فراموش مى كردم ... .
عمر سعد هنوز مشغول فعاليت بود، خود را در پايان راهى رفته و كارى انجام شده مى ديد و سعى در اتمام و كامل كردن آن داشت. خولى بن يزيد اصبحى و حميد بن مسلم را صدا زد و دستمالى سربسته را به آنها سپرد:
ـ در اين پارچه سر حسين بن على است، همين الآن سوار بر اسب شده به طرف كوفه حركت كنيد و به دربار عبيدالله بن زياد رفته خلاصه اى از ماجرا بازگوييد. وقت را از دست ندهيد، من فردا مى آيم. به چشم بر هم زدنى آنها دور شدند و جز غبارى در امتداد نگاه من چيزى به جا نگذاشتند. كم كم خورشيد غروب مى كرد و هرلحظه قلبم بيشتر مى گرفت و شديداً احساس دلتنگى مى كردم. گوشه اى تنها نشسته و به آنچه گذشت فكر مى كردم و از آنچه در پيش مى آمد مضطرب و هراسناك بودم. صداى گريه زنان و كودكان كم كم آرام مى گرفت، گريه ها تبديل به هق هق مى شد و آتش ضجّه و ناله به خاكستر ماتم مى نشست. گاهى دستم را بر روى كمربندم فشار مى دادم تا از جاى خلخال ها مطمئن شوم. در آن لحظه چهره مظلوم فاطمه در ذهنم نقش مى بست و براى لحظاتى خجالت سراسر وجودم را پر مى كرد. چهره مهربان و رنج كشيده او انگار حرفى براى گفتن داشت،انگار مى خواست حرفى به من بزند ... .
صفحه 35 |
شما را به خدا آرام تر، آرام تر، من كه با شما مى آيم; يعنى نمى توانم كه نيايم، چرا مرا به روى زمين مى كشيد؟ من با شما هستم، هركجا كه مى خواهيد ببريد، من نمى توانم از شما بگريزم، من در دستان شما هستم، همچو صيدى ضعيف و عاجز در دست صيّادانى پرغرور و قوى.
مى خواهيد مرا بكشيد؟ باكى نيست، من مدت هاست به انتظار چنين روزى مانده ام، من منتظر مرگ هستم و كشته شدن را در آغوش مى كشم. مرگ هرچقدر هم كه سخت باشد از اين زندگى ذلّت بار بهتر است، كشته شدن هراندازه هم كه دردآور باشد از اين همه گوشه نشينى و عزلت قابل تحمّل تر است. ديگر از اين انزوا خسته و دلگيرم، زندگى ديگر براى من جان كندن تدريجى است. مرا ببريد و بكشيد، من
صفحه 36 |
مستحقّ بدترين مرگ هستم. باور كنيد تنهايى از هر عذابى سخت تر است و گوشه نشينى و دور از خانواده و آشنا زيستن از هر مصيبتى ملال آورتر. مرا با خود ببريد، مرا بكشيد، بدن كثيف مرا بسوزانيد و خاكسترش را به دست بى رحم طوفان فراموشى بسپاريد. بگذاريد نام من از تاريخ كربلا پاك شود، بگذاريد براى هميشه فراموش شوم،و خاطره جنايات من از ذهن مردم پاك شود. شما نمى دانيد وقتى در كوچه هاى كوفه قدم مى زدم و كوچك و بزرگ به من به عنوان يك انسان جنايتكار كه حالا موجودى با چهره اى زشت و غير قابل تحمّل است نگاه مى كردند چقدر زجر مى كشيدم و هر روز هزار بار آرزوى مرگ داشتم.
شايد باور نكنيد اگر بگويم همسرم مرا از خانه بيرون كرده است، ديگر فرزندانم به من سلام نمى كنند، اگر هم به طرف آنها رفته و سلام بدهم با اكراه و سختى عليكى به من مى گويند و خيلى مؤدّبانه مى گريزند. برايشان خفّت بار است كه بگويند فرزند اسحاق بن حويه هستند، حق هم دارند.
مى بينيد؟ شايد هم نمى بينيد، چرا كه شما هم از نگاه كردن به من وحشت داريد، نگاه خشم آلود خود را به زمين سپرده ايد و مرا به روى آن مى كشيد. امّا اگر نگاهى به من مى كرديد مى ديديد كه تمام پوست بدنم پيس شده و موهايم همه ريخته، موهاى صورتم، ابروان و مژگانم و موهاى سرم.
فكر كنيد چهره اى از اين كريه تر مى شود تصوّر كرد؟
صفحه 37 |
مرا ببريد و بكشيد، امّا لحظه اى نگاه ترحّم آميز خود را به وجود حقير و ذليل من بيندازيد، بگذاريد براى آخرين لحظات هم كه شده بعد از ماه ها نگاهى قلب رنجور مرا نوازش دهد ولو اين كه آن كس قاتل من باشد و از لشكر مختار.
من تمام خرابه هاى كوفه را مى شناسم، اين چند ماه هر شب را در يكى از آنها به صبح مى رساندم و در طول اين مدت سگ هاى هار كوفه مونس و همدم من بودند، با آنها سخن مى گفتم، امّا گاهى آنها هم به طرف من نمى آمدند و از من مى گريختند، وقتى به سمت آنها مى رفتم صداى واق واقشان فرياد و نفرين ديگر خرابه نشينان مفلوك را بر سر من آوار مى كرد. سگ هاى ولگرد هم ديگر تاب تحمّل مرا نداشتند و از من گريزان بودند، تنفّر از قيافه دهشت آور من در چشمانشان پيدا بود.
انگار در و ديوار كوفه از من متنفّر بودند و مرا نفرين مى كردند. انگار هيچ انسانى، حتى هيچ حيوانى دلى براى ترحّم به حال من ندارد. گاهى كه براى يافتن تكه نانى خشك و كپك زده يا ته مانده غذايى كه هنوز بويش گربه ها و سگ ها را به دور خود جمع نكرده بود از خرابه خارج مى شدم و در كوچه هاى كوفه قدم ميزدم، در زير بار سنگين نگاه هاى نيش دار و تمسخرهاى توهين آميز مردم له مى شدم. شايد آنها از همه قضايا و جنايات من باخبر بودند و مى دانستند:
روز عاشورا در كربلا وقتى كه بدنِ پر از تير و جراحت حسين با ضربه نيزه صالح بن وهب مرّى كه بر پهلوى او زد بر روى زمين افتاد، من و چند نفر ديگر از جمله بحر بن كعب، اخنس بن مرثد، جابر بن يزيد
صفحه 38 |
و بجدل بن سليم بنا بر فرمان شمر او را دوره كرده، هر كدام با آنچه در دست داشتيم ضربه اى بر بدن او زديم.
باور كنيد من تنها يك ضربه شمشير بر بازوى راست او زدم، حسين بار ديگر بر روى زمين افتاد و ... .
بگذاريد بقيه ماجرا در سينه ام بماند و براى كسى تعريف نكنم. مى دانم شما اگر بشنويد بيشتر از من بى تابى مى كنيد، بر سر و صورت مى زنيد، و آتش خشم خود را با فرود آوردن ضربات مشت و لگد بر سر و صورت من به خاكستر مى نشانيد، امّا از ترس اين نيست كه نمى گويم، آخر قلب من هم تاب تحمّل بيان آنها را ندارد.
قبول دارم كه قلب من چون سنگ سياه و سخت و چون شبى تاريك و ظلمانى است، قلبى كه نور هيچ خورشيد آن را روشن نمى كند و هيچ تصوير جانگدازى آن را به رقّت نمى نشاند، حتى صحنه در خون غلتيدن لحظات آخر عمر حسين. امّا من هم يك انسان هستم ـ و شايد بودم.
حسين كه شهيد شد همه به سوى او به قصد غنيمت حركت كردند و من هم يكى از آنها بودم. پيراهن حسين را من برداشتم، همان پيراهنى كه چند روز بيشتر بر تن من نبود و در همان چند روز پوست و موى بدنم به اين حال و روز افتاد و خود به اين فلاكت و بدبختى دچار گشتم.
مرا به كجا مى بريد؟ مرا به كدام سوى اين ميدان مى كشانيد؟ به سوى آن نه نفر، نه نه، مرا به سوى آنها نبريد، نمى خواهم آنها را
صفحه 39 |
ببينم. من آنها را خوب مى شناسم، هر دفعه كه آنها را مى بينم موى بر تنم راست مى شود و چشمم سياهى مى رود.
آن چهار نفر كه دست و پايشان را بسته ايد و به سينه انداخته ايد، اخنس بن مرثد، حكيم بن طفيل سنبسى، عمر بن صبيح صيدابى و رجاء بن منقذ هستند: آن دو نفر كه الآن بد مى گويند و شما را دشنام مى دهند و گاهى چون ديوانگان مى خندند و زمانى ديگر با گريه و تضرّع از شما طلب بخشش مى كنند، سالم بن خثيمه جعفى و صالح بن وهب جعفى هستند. و آن كه مبهوت نشسته واحظ بن ناعم است و آن دو كه هنوز هم به جنايت خود افتخار مى كنند هانى بن شبث حضرمى و اسيد بن مالك هستند.
من نمى خواستم با اين نه تن در آن جنايت شريك باشم. وقتى عمر سعد دستور داد ابتدا به آنها ملحق نشدم و قصدى هم نداشتم، امّا وقتى ديدم آنها سوار بر اسب آماده اند تا بر بدن حسين بتازند، با خود گفتم كه حسين شهيد شده و روحش از بدن خارج شده. نه دردى احساس مى كند و نه رنجى مى برد، بگذار با اين كار بتوانم نزد امير عبيدالله افتخارى به نام خود ثبت كنم و جايزه اى بگيرم.
آن لحظه ياد برق سكّه ها و جوايز امير چشم عقل مرا كور كرده و دل من را سخت و بى عطوفت نموده بود. سوار بر اسبم شدم و در رديف آنها قرار گرفتم. آنها اسب خود را هى كردند و من نيز. بدن حسين به سينه روى زمين افتاده بود، حرارت اين گناه نمى گذاشت چشمانم را باز نگه دارم. افسار اسب را در دست محكم گرفته بودم تا اين كه از روى
به نام خداى عارفان و محبوب عاشقان.
عاشورا روزى نيست كه تنها آن را يك تعطيلى در تقويم حيات خود براى عزادارى دانست و كربلا قطعه كوچكى از زمين نيست كه در جغرافياى زندگى ما گم شود.
صبح تا شام عاشورا، تصوير روشنى از به بار نشستن حقيقتى سرخ است كه يك سو حقّ محض و سوى ديگر باطل مشوب به ظواهر حق، چشم بر چشم هم دوخته، به جدال برخاسته اند و اين نزاع حق و باطل نه اين كه قانون طبيعت باشد اما در هر صفحه اى از تاريخ به نوعى نشانى از آن يافت مى شود و در تماميّت اين كره خاكى ردّپاى آن به چشم مى خوردـ كلّ يوم عاشوراء و كلّ أرض كربلاء.
و هر روز من و تو كربلا و عاشورايى ديگر را شاهديم. عاشقان ولايت و عارفان حقيقت، اگر چه اندك در صف مجاهدانِ لشكر الهى ايستاده اند و عاقلانى كه
صفحه 8 |
با عقل روزمرّه و حساب هاى مادى، آنچه را با سر مى بينند باور داشته و معيار مى دانند و به درك دل و دريافت ضمير بهايى نمى دهند، در جبهه ديگر صف آرايى كرده اند. حسينـ سلام بر اوـ فقط امام شيعيان و بزرگ سالار مسلمانان نيست، بلكه امام عاشقان، سر سلسله عارفان و سالار مجاهدان راه آزادگى است. عاشقانى كه در پرتو نورافشانىِ خورشيدِ روى او در پى افروختن شمع عقل براى ديدن حقيقت نيستند.
حسينـ سلام بر اوـ زيبا دلربايى است كه لشكريان او دلدادگان آستان ولايت و شوريدگان بارگاه حضرت حقّند... .
و عصر عاشورا پايان حادثه عظيم آن روز نيست; آغاز گام بلندى در به دوش كشيدن پيام عاشوراست. كاروانى راه مى افتد كه بزرگ پرچمدار آن زينب ـ سلام بر او ـ زن صبر و استقامت و بانوى صلابت و استوارى است و ساربان آن سرور ساجدان، امام زين العابدين ـ سلام بر او ـ است; او كه مرد خطبه هاى آتشين و طوفان هاى كوفه و شام است، نه امامى با تنى زار و نزار و عابدى بيمار!
و اين چند كلامى كه پيش روى شماست، تلاشى است براى آشنايى هرچه بيشتر با وقايع عصر عاشورا و بعد از آن.
تذكر اين نكته را ضرورى مى دانم كه اگرچه هر بخش اين نوشته روايتى جداست، اما مجموع آن بيان سلسله به هم پيوسته اى است كه در پى هم مى آيد.
باشد كه چشم عنايت اهل بيت عصمت و عترت ـ سلام بر ايشان ـ بر عطش دنيا و آتش آخرت ما سايه هدايت و رحمت بيندازد.
صفحه 9 |
بگذار اين گوشه خانه ات بنشينم، بگذار آن قدر بنشينم تا از گرسنگى و تشنگى جان بدهم، نمى دانم چرا در دلم نمى نشينى و نمى گذارى تو را از ته دل صدا كنم.
بگذار در آستان نگاه مهربانت بنشينم و بعد از چند ماه دربه درى در محراب ابرويت عقده ها و غصه هايم را فريادكنم. تمام وجودم مانند يك مرداب شده كه هرچه بيشتر به هستى ام نزديك مى شوم بوى كثافت آن مرا بيشتر آزار مى دهد. حالا بعد از عمرى آمده ام سراغ تو، با تو حرف بزنم و تو مرا ببخشى، مى دانم پشت به تو كردم، هرچه گفتى و خواستى من عمل نكردم و اين گناه آخرين... آه.
بگذار اين جا بمانم،
صفحه 12 |
اين جا بيشتر از هرجاى ديگر خودم را به تو نزديك احساس مى كنم،اگرچه تو هميشه با من هستى حتى زمانى كه آن گناه را انجام دادم. بگذار اين جا شب تا صبح بگريم و ناله بزنم و صبح تا شب به دور خانه ات طواف كنم; همچو پروانه بگردم و هستى ام را عاشقانه به دامنت بريزم.
بگذار هر صبح و شام دامن آلوده به گناهم را در زلال زمزم تو شستوشو دهم، شايد تو مرا ببخشى. اما به جز آمدن به سوى تو چاره اى ديگر ندارم. تو بهتر از همه مى دانى چه گناه بزرگى كرده ام و چه بار سنگينى را از كربلا تا كوفه، از كوفه تا شام و از شام تا مكه به دوش كشيده ام; تو خوب مى دانى چه بغض دردآورى نفس كشيدن را براى من دشوار كرده است;
گناهى به بزرگى كوه اُحد، به بزرگى تَهامه.
بارى به سنگينى تاريخ.
و بغضى براى گريستن تمام آدميان و فرشتگان، بلكه آسمان و زمين.
نمى دانم، چرا زبانم الكن شده و قدرت سخن گفتن با تو را ندارم.
بگو چه كنم تا تو مرا ببخشى، وجود كثيفم را به كدام صحراى دور از خاطره انسان ها تبعيد كنم و خوراك كركس ها و گرگ هاى كدام بيابان شوم تا تو مرا ببخشى.
اين جا ديگر آخر خط است، هرچه بگويى انجام مى دهم.
صفحه 13 |
خدايا!
بگو خاك كدام سرزمين مقدّس را بر سر كنم و بر سينه بمالم تا طوفان درونم پايان پذيرد; حتماً مى گويى خاك مقدّس ترين سرزمين، يعنى كربلا. نام كربلا را نياور، خوب مى دانى من كربلا بوده ام ـ و اى كاش هرگز پاى پليدم بر تقدّس آن زمين بذر جنايت نمى پاشيد، اى كاش سنگى مى شدم در گذرگاه تاريخ و هر كسى ضربه پايى را با من آشنا مى كرد و با كربلا آشنا نمى شدم.
كاش قبل از دهم محرم سال 61 هجرى، هزار بار مى مردم و بند بند بدنم از هم مى گسست و نامم با كربلا پيوند نمى خورد و عاشورا را نمى ديدم.
خدايا!
اشك چشمانم را ببين همچو آبشار جارى است، آسمان طوفان زده نگاهم را و سرخى گونه هايم را ببين، چيزى از آشفتگى و سرخى آسمان و زمين كربلا كم ندارد. گريه و بى تابى من هم از گريه و مويه آسمان كربلا بى نصيب نيست، نمى خواهم شعر بگويم كه آسمان روز عاشورا گريست، نه، اين سخن پيامبر است كه فرمود: آسمان تنها اشك ماتم و عزا بر دو نفر مى ريزد; اول يحيى بن زكريا ـ پيامبر صالح و برگزيده خدا ـ دوم حسين بن على; و گريه آسمان همان سرخى اوست كه به چشم مى آيد.
خداى من!
صفحه 14 |
ديگر خواب به چشمم نمى آيد ـ و اى كاش شب ها و روزهاى اول حكومت عبيدالله بن زياد سراسرْ خواب بودم و شمشير ارعاب او پاى مرا از كوفه بيرون نمى كشيد، يا اين كه روزى دست هدايت تو با تكانى بر قلب غفلت زده من، مرا از خواب بيدار مى كرد و با آن لشكر كفر و نفاق يكى نمى شدم.
همه آن لشكريان سرمست و مغرور ـ دنيا پرستان دين فروش و عهدشكنان از شرك باده نوش ـ يك يك با خوارى و ذلت جان مى دهند :
ـ بحربن كعب، آن ملعون كه لباس حسين را بعد از شهادت بيرون آورد، از دست هايش در زمستان آب مى چكيد و تابستان چون چوب خشك بود و آن قدر اين چنين عذاب ديد تا به دوزخ واصل شد.
ـ سنان بن اَنَس نخعى را مختار دستگير كرد و انگشتانش را قطعه قطعه نمود، دو دست و دو پايش را بريد و او را در ديگى از روغن جوشان انداخت. آن قدر فرياد زد و ناله كرد تا جان داد.
ـ در كوفه شنيدم اسحاق بن حويه، كه پيراهن حسين را دزديد، بر تن كرده بود، پوستش پيس شد و تمام موهاى بدنش ريخت، و با آن چهره كريه و دهشت آور، گوشه عزلتى را براى چند روز باقى مانده از زندگى ننگينش انتخاب كرده بود.
ـ بچه هاى كوفه ديوانه اى را براى تمسخر و بازى كردن در خرابه هاى شهر يافته بودند كه مى گفتند آن ديوانه اخنس بن مرثد بن
صفحه 15 |
علقمه حضرمى است كه عمامه حسين را به غنيمت برده و بر سر گذاشته بود.
ـ در راه مكه و مدينه مردم مى گفتند: مختار، دست وپاى بجدل بن سليم كلبى كه انگشتر حسين را ربوده بود ـ آن هم نه اين كه از انگشت بيرون بياورد، بلكه انگشت را بريده و ... ـ را بريده و در خون كثيفش رها كرده بود تا به درك واصل شود.
ـ ... .
خدايا!
مى دانم من هم چون ديگر لشكريان كوفه با ذلّت و خوارى از دنيا مى روم; مى دانم يا ديوانه خواهم شد و يا جزام بر بدنم چنگ هلاكت خواهد انداخت، يا به دست لشكر مختار تكه تكه خواهم شد يا با كثافت و پلشتى در چنگ سگ هاى هار كوفه يا شام.
ولى آمده ام تا تو مرا ببخشايى، مى دانم دامنم به پليدى چه گناهى آلوده است; گذر هركدام از آن خاطرات در ذهنم ضربه زهرآلود نيزه اى است كه تمام وجودم را آزار مى دهد.
درست پيش چشم من است لحظه اى كه حسين از شدّت زخم و جراحت از روى اسب به زمين افتاد و خاك تفتيده كربلا گونه راستش را بوسه اى عاشقانه زد و صدايش فضا را معطّر كرد:
ـ به نام خدا، به يارى خدا و بر دين رسول خدا.
همه مبهوت غروب خونين بلكه بهتر است بگويم طلوع پرغرور
صفحه 16 |
خورشيد روى حسين در قتلگاه بودند و كار او را يكسره مى دانستند كه حسين آرام آرام برخاست. شمر با صورتى خشمگين و دهانى كف كرده جلو آمد، رگ گردنش از غضب برآمده و چشمانش كاسه اى از خون بود. فرياد زد:
ـ منتظر چه هستيد چرا كار اين مرد را تمام نمى كنيد؟
فرياد شمر چون نيرويى در بازوان كرخ شده زرعة بن شريك به جريان درآمد. ضربه اى به شانه چپ حسين زد و خودش با ضربه شمشير حسين راهى دوزخ شد.
از دست من كارى ساخته نبود. نمى دانستم چه كنم. در جايم ميخكوب شده بودم.
حسين بار ديگر تمام تنهايى زمين كربلا را به آغوش كشيد. سنان بن اَنَس جلو آمد; تيرى از تركش خود درآورده بر چلّه كمان نهاد و گلوى حسين را نشانه رفت. حنجره حسين تير را به آغوش كشيد و خون چون جويبارى از گلويش جارى شد، دو دستش را از خون گلو پر كرد و به صورت و محاسن خود ماليد.
چه خضاب عاشقانه اى، چه نماز عارفانه اى، حسين مى رفت تا آخرين سجده عشق را به آستان معشوق با دلنشين ترين ذكر به جا آورد:
ـ با اين صورت خضاب شده به خون و درحالى كه حقّم را غصب كرده ايد به لقاى محبوب و خداى خود مى روم... .
ـ همه لشكريان غرق نگاه به چهره نورانى حسين شده بودند ـ
صفحه 17 |
خورشيدى در ميان درياى موّاجى از خون ـ و نمى توانستند به خود حركتى بدهند. عمر سعد اسبش را هِى كرد و به قتلگاه نزديك شد، آرامش نداشت، اضطراب در نگاهش موج مى زد و نمى توانست به آن صحنه نگاه كند. فرياد زد:
ـ چه مى كنيد؟ چرا حسين را راحت نمى كنيد؟ بس است او را هر چه رنج كشيد... .
خولى بن يزيد اصبحى كه انگار با شنيدن اين جمله از خواب بيدار شده باشد، به طرف پيكر به خون غلطان حسين رفت، خواست افتخارى ديگر را به نام خودش ثبت كند، اما كم كم حركت گام هايش سنگين شد و دستش شروع به لرزيدن كرد، نتوانست قدم از قدم بردارد، باز ايستاد.
حسين داشت حرف مى زد، با صدايى ضعيف كه آخرين لحظات زندگى انسان مظلومى را تداعى مى كند:
ـ آب ... آب ...
طلب آب مى كرد نه براى لب هاى خشكيده اش و نه براى جگر سوخته اش; چرا كه در آن لحظه با آن همه زخم و جراحتْ دريايى از آب گوارا نيز او را كارساز نبود، بلكه او مى خواست براى آخرين بار با ما اتمام حجّت كند. مردى كه نزديك من ايستاده بود با ترديد و اضطراب فرياد زد:
ـ آب مى خواهى؟ به خدا قسم طراوت و خنكاى آب بر جگرت نمى نشيند تا اين كه به جايگاه گرم و سوزان وارد شوى و از آب جوشان
صفحه 18 |
آن بنوشى.
ـ واى برتو، جايگاه گرم و سوزان جاى من نيست و آب جوشان آن را نيز من نمى نوشم. بلكه من بر جدّم رسول خدا ـ درود و سلام خدا بر او و خاندانش ـ وارد مى شوم و با او در جايگاه صدق نزد سلطان مقتدر ساكن خواهم شد و از آبى گوارا و تغيير ناپذير مى نوشم و نزد خداوند از شما و جناياتتان شكايت مى كنم.
شمر نگذاشت سخن حسين تمام شود، به طرف حسين رفت، چون شب پره اى كه به ساحت خورشيد گام مى گذارد، بر سينه حسين نشست، خون چون چشمه هاى جوشان بر دشت وجود او جارى بود و سينه اش از شدّت جراحت هنگام نفس كشيدن بالا و پايين مى رفت، پيشانى اش عرق كرده بود... .
شمر با يك دست محاسن به خون خضاب شده حسين را گرفت و با دست ديگر... .(1)
ناگهان هوا تاريك شد و غبار سرخى فضا را فراگرفت، دلهره عجيبى دلم را پركرد، نكند عذاب الهى نازل شده باشد، به اين زودى؟!
هيچ كس نمى توانست ديگرى را ببيند، ديگر نه حسين را مى ديدم، نه قتلگاه را و نه شمر را... اما بعد از چند لحظه هوا روشن شد، غبار سرخ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صفحه 19 |
به دامن غربى آسمان نشست;
حسين شهيد شد;
و شمر بود كه با آسمانى از رحمت در دامن نكبت بار خود به سوى عمر سعد مى رفت، لرزان و هراسان، صورت چروكيده اش غرق عرق بود و پاهايش تاب تحمّل سنگينى بدنش را نداشت.
با دور شدن سايه خشم آلود حضورش، همه كسانى كه اطراف قتلگاه بودند چون كركس هاى وحشى به بدن حسين حملهور شدند. هركس چيزى را به غنيمت مى برد:
ـ اسحاق بن حويه حضرمى پيراهنى را برداشت ـ همان پيراهنى كه در آن جاى بيش از يكصد و ده ضربه تير و نيزه بود.
ـ بحر بن كعب پاپوش امام را ربود.
ـ اخنس بن مرثد بن علقمه حضرمى عمامه حسين را برداشت و به چشم بر هم زدنى گريخت.
ـ اسود بن خالد نعلين را برداشت و در انبان خود مخفى كرد.
ـ بجدل بن سليم كلبى انگشتر حسين را با بريدن انگشت درآورد و از معركه دورشد.
ـ ... .
اما كنار بدن حسين، اسب او چون پروانه اى به دور شمع مى گشت و كمك مى خواست، صيحه مى زد و فرياد مى كرد; امّا دريغ از قلب مهربانى