صفحه 48 |
نور بر بالاى آنها در حال پرواز و طواف بودند.
صدايم را مى شنويد، كجا رفتيد.
سربازان مختار كه مرا به اين جا آورده و دست و پاى بسته رهايم كردند كجا رفتند؟ نكند اين كه گفتم براى مرگ آماده شده ام و مردن را بيشتر از اين زندگى دوست دارم باور كرده اند؟ آنها مثل اين كه نمى دانند هنوز هم چه آرزوهاى بزرگى در سر دارم، آن حرف ها را آن لحظه كه احساساتى شده بودم زدم. آنها هم نبايد بيشتر از اين از من انتظار داشته باشند، گاهى انسان از روى حواس پرتى حرفى را مى زند. من هنوز مى خواهم بروم نزد عبيدالله و طلب جايزه بيشترى بكنم.
اين چه صدايى است؟ صداى سم اسبانى كه هر لحظه نزديك و نزديك تر مى شوند، براى چه به سوى ما مى آيند؟ نكند همان اسبانى هستند كه براى لگد كردن بدن ما زين شده اند، نمى دانم، شا ... واى پشتم.
صفحه 51 |
احساس مى كنم خيلى تنها و بى كس هستم، آخر تنهايى دردى نيست كه با گذشت زمانْ غبار فراموشى برآن نشيند و يتيمى زخمى نيست كه آمد و شدِ روز و شبْ مرهم آن باشد.
گاهى كه تو از آن بالا به من نگاه مى كنى همه غم هاى خودم را فراموش مى كنم و دلم لبريز از احساس مرموزى مى شود، همان دلى كه با خود نياوردم. دلم را فرسنگ ها آن طرف تر جاگذاشته ام و شايد دلم طاقت نداشت همراه من بيايد و تنهايى دست هايم، رنجورى تنم و زخم هاى قلبم را ببيند.
دلم پشت دشت هايى سرخ جا مانده، به او گفتم با من بيايد و او گفت بگذار تا قيام قيامت اين جا باشم، در اين گلستانِ پر از شقايق بمانم
صفحه 52 |
و بر انتظار حرم هر گلى هزار بار طواف عشق كنم.
دلم با من نيامد، كنار پيكرت جا ماند، از وقتى كه از كوفه راه افتاديم تنها يك بار از آن بالا به من نگريستى و آن زمانى بود كه از شدت دردِ استخوان هاى ضرب ديده ام و رنجِ قلب شكسته ام،اشك برگونه هايم نقشى از ماتم زد، همان لحظه كه عمّه نيز به كنارم آمد و مرا به صبورى دلدارى داد. نگاه مهربانش بر وجودم سايه عطوفت انداخت و فرود آرام مژگانش غم هاى درونم را هاشور زد. به من گفت:
ـ ياد خدا تسلّى دلت خواهد بود، همان خدايى كه انتقام خون پدرت را مى گيرد.
عمّه درست گفت و چه زيبا فرمود، امّا او نمى دانست دلم الآن در سجده نماز خود سر بر خاك حرم خون خدا، كربلا، مى سايد و اوست كه پروانهوار گرد شمع پيكرت مى گردد و مى سوزد و درون مرا از آتش غم مى افروزد.
پدر جان! خيلى دلم گرفته، غم و غصه وجودم را پر كرده و از بس گريستم گويى اشكِ چشمانم خشك شده است. از آن بالا به من نگاه كن، امّا اگر قرار است باز با ديدن من دانه هاى اشك از گوشه چشمانت بلغزد و بر محاسنت جارى شده و بعد از روى صورتت پايين آمده، چوب نيزه را خيس كند نگاه نكن.
پدر جان! من قبل از اين كوفه را نديده بودم ـ و اى كاش هرگز نمى ديدم ـ تنها يادم است در مدينه كه بوديم هر وقت نام كوفه را
صفحه 53 |
مى شنيدى حالت دگرگون مى شد، نمى دانم اين بغض بود كه راه گلويت را سد مى كرد و نمى گذاشت تا لحظاتى با ما حرف بزنى يا اين كه خشم آن چنان صورتت را بر افروخته مى كرد.
هرچه فكر مى كنم نمى فهمم چطور راضى شدى به سوى كوفه حركت كنى، يعنى هيچ كس نفهميد. در مدينه كسى باور نمى كرد، همه مى گفتند مردم كوفه مردمان عهد شكن و هوا پرستند، همان كارى كه با جدّم على و عمويم حسن كردند با تو نيز مى كنند.
كوفه!
اى شهر هزار رنگ، شهر آفتاب پرست هاى روزگار!
كوفه!
شهر غصّه ها و عقده هاى من، شهر خاطرات تلخ و كشنده من!
پدر مظلومم!
سر تو و يارانت را زودتر از ما به كوفه فرستاده بودند، وقتى كه ما به نزديك كوفه رسيديم ديديم سوارانى با نيزه هايى كه بر سر آنها منظومه نورانى خورشيد باكهكشانى از ستاره است به سوى ما مى آيند، به ما كه رسيدند در بين كاروان پخش شده و همراه كاروان به سوى كوفه راه افتادند.
آن لحظه كه رسيدند صداى گريه از همه بلند شد، استخوان هاى بدنم از كتك هايى كه كنار بدنت به من زدند درد مى كرد و هنگام گريه درد آن دو چندان مى شد. امتداد نگاهم همه جا را جستجو كرد و بالأخره
صفحه 54 |
انتظار مه آلود چشمانم تو را كه بر دامن آسمان نشسته بودى در آغوش كشيد.
به دروازه كوفه كه رسيديم مردم براى تماشا آمده بودند، زنان بالاى پشت بام و مردها كنار ديوار ايستاده بودند، نمى دانستم چه بكنم، مى خواستند با آن حال ما را جلو چشم مردم عبور دهند; سوار بر شترانى بى كجاوه، با روى باز و صورتى رنگ پريده و رنجور... خدايا! مردم درباره ما چه فكر مى كردند؟
تا به خود آمدم وسط جمعيتِ مردم بودم كه نگاه هاى پر از تعجّب همراه با اندوه به ما مى انداختند.ناگهان زنى از بالاى بام صدا زد:
ـ شما اسيران كدام طايفه و قبيله هستيد؟
يعنى نمى دانست ما كه هستيم، مگر شوهرانشان نامه براى كه نوشته بودند و كه را به يارى دعوت كرده بودند؟ يكى از ما ـ نمى دانم كه بود، زينب، ام كلثوم يا كس ديگر ـ به او جواب داد:
ـ ما اسيران خاندان پيامبريم.
آن زن تا اين جمله را شنيد از روى پشت بام ناپديد شد و پس از لحظاتى با تعدادى چادر، و روپوش و مقنعه از خانه بيرون آمد، در حالى كه از خجالت رنگ صورتش سرخ شده بود و دستانش مى لرزيد آنها را بين ما تقسيم كرد.
از اين عمل آن زن همه خوشحال شديم، امّا فكر نكنم كسى بيشتر از على خوشحال شد. از اين كه مى ديد حالا بيشتر از قبل
صفحه 55 |
پوشيده مى شويم دلشاد شد، امّا او چگونه به ما مى فهمانيد خوشحال شده در حالى كه حالش از همه ما بدتر بود; سوار بر شتر عريان در حالى كه غل و زنجير بر گردن و دست و پايش بود. فشار و سختى غل گردنش را زخم كرده بود و خون جارى شده بود، گاهى چند بيت شعر مى خواند كه درست يادم نيست امّا مضمونش چنين بود:
ـ اى امّت ظالم! خداوند خيرش را از شما بردارد كه رعايت حال ما را به خاطر جدّمان نكرديد، روز قيامت وقتى شما را نزد او حاضر مى كنند چه جوابى براى گفتن و پوزش داريد؟
ما را سوار بر شتران برهنه همچون اسيران مى بريد، گويى كه ما هرگز مسلمان نبوده ايم. ما را شايسته آنچه لايق خود و اميرتان هست مى دانيد و ناسزا مى گوييد. به خاطر كشتن ما شاديد و دست افشانى مى كنيد. واى به حال شما، مگر نمى دانيد كه پيامبر خدا محمد ـ درود و سلام خدا بر او و خاندان پاكش ـ جدّ من است.
اى حادثه كربلا! غمى را بر دل ما نشاندى كه هرگز آرام نخواهد شد ... .
خيلى دلم براى برادرم غمگين بود; گاهى نگاه رنجورم بر نگاهش بوسه مى زد و گاهى كه چشمانم براى لحظاتى بر چشمانش مى نشست، با نگاه مهربانش به من مى گفت:
ـ خواهر عزيزم، سكينه!
من به حال تو نگرانم، تو ديگر براى من دلسوزى مكن، من حالم
صفحه 56 |
خوب است ... .
و من نگاهم را باز مى گرفتم و آرام مى گريستم ... .
مردم كوفه ما را كه بدين حال ديدند، متأثّر شده بودند،گاهى صداى گريه زنان مى آمد كه بر حال ما رقّت كرده، مى گريستند. برادرم كه از شنيدن صداى گريه ها تعجب كرده بود آرام گفت:
ـ اين زنان براى ما گريه مى كنند و ندبه مى خوانند؟ پس خاندان ما را چه كسى كشته است؟
پدر جان!
تو در آن بالا دل نگران همه بودى، نگران من، عمّه ام زينب، اُمّ كلثوم و ... گاهى براى آرامش دل طوفان زده ما قرآن مى خواندى، يادم هست زمانى به نزديك حجره اى در بازار كوفه رسيديم كه پيرمردى(1) در آن نشسته بود، لبان مباركت از هم باز شد و صوت دلنشين قرآن فضا را لبريز از عطر زيباى ياس كرد:
ـ آيا گمان مى كنيد داستان اصحاب كهف و رقيم از آيات ما عجيب است.(2)
و آن پيرمرد انگار كه با شنيدن صدايت موى بر بدنش راست شده باشد غرق تعجّب رو به تو كرد و گفت:
ـ يابن رسول الله به خدا قسم حكايت سر مقدس تو از داستان
صفحه 57 |
اصحاب كهف عجيب تر و بسيار شگفت آورتر است.
ما را آرام مى بردند و همراه با اين كاروان دل سوخته جمعيت زيادى راه مى پيمود، انگار ريسمان قلب مردم به دست اين قافله است و مى برد به جايى كه مى رود. كم كم به مكانى رسيديم كه جمعيت زيادى ايستاده بودند، شايد ميدان شهر كوفه بود. مردها گوشه و كنار با هم صحبت مى كردند، گاهى نگاهى تأسّف بار به ما مى انداختند و گاهى نگاهشان را به زمين دوخته غرق در فكر مى شدند. صداى گريه زنان از گوشه و كنار مى آمد.
نگاهى به عمّه ام زينب كردم، نمى دانستم به چه فكر مى كند، به چه افسوس مى خورد و غم كدام خاطره بر سينه اش سنگينى مى كند و التهاب كدام بغض راه گلويش را سد كرده است؟ وجودش لبريز از حيا بود و شرم و وقارى وصف ناشدنى برسرش سايه انداخته بود. ناگهان رو به مردم كوفه كرد وگفت:
ـ ساكت شويد!
پدرجان!
تو خوب ديدى با فرياد عمّه ام همه ساكت شدند، مردان بر جايشان ميخكوب شده و زنان هق هقِ گريه شان را در گلو فرو خوردند، اسبان و شتران ديگر از جايشان حركت نكرده وصداى زنگى از كاروان به گوش نمى رسيد.
همه منتظر بودند تا ببينند زينب چه مى خواهد بگويد، من هم در
صفحه 28 |
سكينه جلو آمد، نگاهى به قامت خميده عمّه اش كه لحظه به لحظه كمانى تر مى شد كرد و گفت:
ـ عمّه جان! با چه كسى چنين حرف مى زنى؟
ـ عزيزم! پدرت را نمى شناسى؟ من با پدرت سخن مى گفتم.
سكينه ناباورانه خود را بر روى بدن حسين انداخت و تمام وجودش را به تنهايىِ بدن پدر سپرد. شروع به گريه و زارى كرد، گريه هاى سكينه دل سنگ را به درد مى آوَرْد و بغض را در گلو مى شكست،
ـ پدر جان!
چرا مرا تنها گذاشتى؟ چه زود من يتيم شدم، هنوز چند لحظه از شهادتت نگذشته است، بيا و ببين با ما چه كرده اند، گوش ما را پاره كردند و گوشواره هاى ما را ربودند، خيمه ها را آتش زدند، عمّه ام را ... .
شايد قلب عمر سعد نيز به درد آمده بود، ديگر تاب نياورد، به من و چند نفر ديگر دستور داد كه سكينه را از بدن حسين جدا كنيم. هنوز براى جلو رفتن و جدا كردن سكينه از بدن پدرش فكرى نكرده بودم كه چند نفرِ ديگر آمدند و با خشونت و تندى سكينه را كشان كشان از قتلگاه بردند و او همچنان ضجّه مى زد و گريه مى كرد،
ـ با من چه كار داريد، بگذاريد پيش پدرم بمانم، بگذاريد كنار او جان بدهم، اى ظالم ها، رهايم كنيد ... پدرم و برادرانم و عمويم را كه كشتيد ديگر از جان من چه مى خواهيد، بگذاريد آن قدر گريه كنم و بر سر و صورت بزنم تا نزد پدرم بروم... .
صفحه 29 |
داشتم با گوشه آستينم اشك هايم را پاك مى كردم كه شمر مرا صدا زد و گفت:
ـ تو هم با من بيا... چرا سرجايت خشكت زده است، سريع تر.
با او راه افتادم و چند سرباز ديگر نيز با ما آمدند، به درِ خيمه اى رسيديم. على بن حسين جوان امّا بيمار و رنجور همچو بهارى در حصار خزانى زودرس خوابيده بود، گرسنگى، تشنگى و مرض بر وجودش سايه انداخته بود. چند نفر پيشنهاد كردند كه او را بكشيم. حميد بن مسلم كه با هم از كوفه بيرون آمده بوديم و در اين لحظه گاهى مى ديدم كه اشك چشمانش را تسخير كرده بر گونه اش جارى مى شد، پا جلو گذاشت و نگران گفت:
ـ سبحان الله!!! چه مى گوييد، مى خواهيد اين جوان بيمار را هم بكشيد، بيمارى و درد و رنج او برايش كافى است.
عمر سعد نزديك ما آمد به على بن حسين كه گويى لحظات آخر عمرش را مى گذراند نگاهى انداخت، احساس كردم در دلش به حال او احساس رقّت كرد و گفت:
ـ او را رها كنيد و از اين جا دور شويد.
زنان نزديك آن خيمه رسيدند، گويى شمعى در اين خيمه روشن است و آنها همچو پروانه به نزدش مى روند تا خود را فداى او كنند. گريه مى كردند و از كشته شدن على بن حسين نگران و مضطرب بودند. عمر سعد نگاهى به آنها كرد و رو به سربازان گفت:
صفحه 30 |
ـ كسى حق ندارد متعرّض اين جوان و زنان بشود ... رهايشان كنيد و آزادشان بگذاريد.
يكى از بانوان جلو آمد و به عمر سعد گفت:
ـ دستور بده آنچه سربازانت از ما ربوده اند به ما برگردانند.
عمر سعد چنين دستور داد و فرمان داد كه هركه هر چه برده، باز گرداند، امّا هيچ كس چنين نكرد حتى من، خلخال هايى را كه از فاطمه، دختر حسين، ربوده بودم در دستم فشردم مبادا از لاى كمربندم افتاده باشد و بعد طورى كه كسى متوجّه نشود كمربند را محكم كرده از جاى آنها مطمئن شدم.
عمر سعد در ميان لشكرگاه سوار بر اسب مى رفت و مى آمد، نگران بود و خوشحال، نگران از آنچه كرده و خوشحال از آينده، گويى حكم حكومت رى را در دست داشت و جلو نگاه هاى تحسين برانگيز مردم رى قدم بر مى داشت و آنها بر او درود و سلام مى فرستادند. ناگهان فكر ديگرى به ذهنش خطور كرد، اسبش را ايستاند و فرياد زد:
ـ چه كسى حاضر مى شود سوار بر اسبش شده بدن حسين را زير سم اسبش لگدكوب كند؟
خدايا چه مى گويد؟! از كشته حسين هم دست بر نمى دارد، اين ديگر چه خباثتى است؟ با خودم مى گفتم مگر كسى حاضر مى شود چنين عمل زشتى را انجام دهد كه ديدم ده نفر سوار بر اسب آماده انجام دادن فرمان عمر سعد شده اند. همه آنها را مى شناختم، آنها را در كوفه خيلى ها
صفحه 31 |
مى شناختند، همه آنها زنازاده بودند. اى كاش اسم هاى آنها از ذهنم پاك مى شد، كاش آن صحنه و آن چهره هاى تكيده و خشمگين كه سوار بر اسب بر بدن حسين راندند را فراموش مى كردم ... .
عمر سعد هنوز مشغول فعاليت بود، خود را در پايان راهى رفته و كارى انجام شده مى ديد و سعى در اتمام و كامل كردن آن داشت. خولى بن يزيد اصبحى و حميد بن مسلم را صدا زد و دستمالى سربسته را به آنها سپرد:
ـ در اين پارچه سر حسين بن على است، همين الآن سوار بر اسب شده به طرف كوفه حركت كنيد و به دربار عبيدالله بن زياد رفته خلاصه اى از ماجرا بازگوييد. وقت را از دست ندهيد، من فردا مى آيم. به چشم بر هم زدنى آنها دور شدند و جز غبارى در امتداد نگاه من چيزى به جا نگذاشتند. كم كم خورشيد غروب مى كرد و هرلحظه قلبم بيشتر مى گرفت و شديداً احساس دلتنگى مى كردم. گوشه اى تنها نشسته و به آنچه گذشت فكر مى كردم و از آنچه در پيش مى آمد مضطرب و هراسناك بودم. صداى گريه زنان و كودكان كم كم آرام مى گرفت، گريه ها تبديل به هق هق مى شد و آتش ضجّه و ناله به خاكستر ماتم مى نشست. گاهى دستم را بر روى كمربندم فشار مى دادم تا از جاى خلخال ها مطمئن شوم. در آن لحظه چهره مظلوم فاطمه در ذهنم نقش مى بست و براى لحظاتى خجالت سراسر وجودم را پر مى كرد. چهره مهربان و رنج كشيده او انگار حرفى براى گفتن داشت،انگار مى خواست حرفى به من بزند ... .
صفحه 35 |
شما را به خدا آرام تر، آرام تر، من كه با شما مى آيم; يعنى نمى توانم كه نيايم، چرا مرا به روى زمين مى كشيد؟ من با شما هستم، هركجا كه مى خواهيد ببريد، من نمى توانم از شما بگريزم، من در دستان شما هستم، همچو صيدى ضعيف و عاجز در دست صيّادانى پرغرور و قوى.
مى خواهيد مرا بكشيد؟ باكى نيست، من مدت هاست به انتظار چنين روزى مانده ام، من منتظر مرگ هستم و كشته شدن را در آغوش مى كشم. مرگ هرچقدر هم كه سخت باشد از اين زندگى ذلّت بار بهتر است، كشته شدن هراندازه هم كه دردآور باشد از اين همه گوشه نشينى و عزلت قابل تحمّل تر است. ديگر از اين انزوا خسته و دلگيرم، زندگى ديگر براى من جان كندن تدريجى است. مرا ببريد و بكشيد، من
صفحه 36 |
مستحقّ بدترين مرگ هستم. باور كنيد تنهايى از هر عذابى سخت تر است و گوشه نشينى و دور از خانواده و آشنا زيستن از هر مصيبتى ملال آورتر. مرا با خود ببريد، مرا بكشيد، بدن كثيف مرا بسوزانيد و خاكسترش را به دست بى رحم طوفان فراموشى بسپاريد. بگذاريد نام من از تاريخ كربلا پاك شود، بگذاريد براى هميشه فراموش شوم،و خاطره جنايات من از ذهن مردم پاك شود. شما نمى دانيد وقتى در كوچه هاى كوفه قدم مى زدم و كوچك و بزرگ به من به عنوان يك انسان جنايتكار كه حالا موجودى با چهره اى زشت و غير قابل تحمّل است نگاه مى كردند چقدر زجر مى كشيدم و هر روز هزار بار آرزوى مرگ داشتم.
شايد باور نكنيد اگر بگويم همسرم مرا از خانه بيرون كرده است، ديگر فرزندانم به من سلام نمى كنند، اگر هم به طرف آنها رفته و سلام بدهم با اكراه و سختى عليكى به من مى گويند و خيلى مؤدّبانه مى گريزند. برايشان خفّت بار است كه بگويند فرزند اسحاق بن حويه هستند، حق هم دارند.
مى بينيد؟ شايد هم نمى بينيد، چرا كه شما هم از نگاه كردن به من وحشت داريد، نگاه خشم آلود خود را به زمين سپرده ايد و مرا به روى آن مى كشيد. امّا اگر نگاهى به من مى كرديد مى ديديد كه تمام پوست بدنم پيس شده و موهايم همه ريخته، موهاى صورتم، ابروان و مژگانم و موهاى سرم.
فكر كنيد چهره اى از اين كريه تر مى شود تصوّر كرد؟
صفحه 37 |
مرا ببريد و بكشيد، امّا لحظه اى نگاه ترحّم آميز خود را به وجود حقير و ذليل من بيندازيد، بگذاريد براى آخرين لحظات هم كه شده بعد از ماه ها نگاهى قلب رنجور مرا نوازش دهد ولو اين كه آن كس قاتل من باشد و از لشكر مختار.
من تمام خرابه هاى كوفه را مى شناسم، اين چند ماه هر شب را در يكى از آنها به صبح مى رساندم و در طول اين مدت سگ هاى هار كوفه مونس و همدم من بودند، با آنها سخن مى گفتم، امّا گاهى آنها هم به طرف من نمى آمدند و از من مى گريختند، وقتى به سمت آنها مى رفتم صداى واق واقشان فرياد و نفرين ديگر خرابه نشينان مفلوك را بر سر من آوار مى كرد. سگ هاى ولگرد هم ديگر تاب تحمّل مرا نداشتند و از من گريزان بودند، تنفّر از قيافه دهشت آور من در چشمانشان پيدا بود.
انگار در و ديوار كوفه از من متنفّر بودند و مرا نفرين مى كردند. انگار هيچ انسانى، حتى هيچ حيوانى دلى براى ترحّم به حال من ندارد. گاهى كه براى يافتن تكه نانى خشك و كپك زده يا ته مانده غذايى كه هنوز بويش گربه ها و سگ ها را به دور خود جمع نكرده بود از خرابه خارج مى شدم و در كوچه هاى كوفه قدم ميزدم، در زير بار سنگين نگاه هاى نيش دار و تمسخرهاى توهين آميز مردم له مى شدم. شايد آنها از همه قضايا و جنايات من باخبر بودند و مى دانستند:
روز عاشورا در كربلا وقتى كه بدنِ پر از تير و جراحت حسين با ضربه نيزه صالح بن وهب مرّى كه بر پهلوى او زد بر روى زمين افتاد، من و چند نفر ديگر از جمله بحر بن كعب، اخنس بن مرثد، جابر بن يزيد
صفحه 38 |
و بجدل بن سليم بنا بر فرمان شمر او را دوره كرده، هر كدام با آنچه در دست داشتيم ضربه اى بر بدن او زديم.
باور كنيد من تنها يك ضربه شمشير بر بازوى راست او زدم، حسين بار ديگر بر روى زمين افتاد و ... .
بگذاريد بقيه ماجرا در سينه ام بماند و براى كسى تعريف نكنم. مى دانم شما اگر بشنويد بيشتر از من بى تابى مى كنيد، بر سر و صورت مى زنيد، و آتش خشم خود را با فرود آوردن ضربات مشت و لگد بر سر و صورت من به خاكستر مى نشانيد، امّا از ترس اين نيست كه نمى گويم، آخر قلب من هم تاب تحمّل بيان آنها را ندارد.
قبول دارم كه قلب من چون سنگ سياه و سخت و چون شبى تاريك و ظلمانى است، قلبى كه نور هيچ خورشيد آن را روشن نمى كند و هيچ تصوير جانگدازى آن را به رقّت نمى نشاند، حتى صحنه در خون غلتيدن لحظات آخر عمر حسين. امّا من هم يك انسان هستم ـ و شايد بودم.
حسين كه شهيد شد همه به سوى او به قصد غنيمت حركت كردند و من هم يكى از آنها بودم. پيراهن حسين را من برداشتم، همان پيراهنى كه چند روز بيشتر بر تن من نبود و در همان چند روز پوست و موى بدنم به اين حال و روز افتاد و خود به اين فلاكت و بدبختى دچار گشتم.
مرا به كجا مى بريد؟ مرا به كدام سوى اين ميدان مى كشانيد؟ به سوى آن نه نفر، نه نه، مرا به سوى آنها نبريد، نمى خواهم آنها را
صفحه 39 |
ببينم. من آنها را خوب مى شناسم، هر دفعه كه آنها را مى بينم موى بر تنم راست مى شود و چشمم سياهى مى رود.
آن چهار نفر كه دست و پايشان را بسته ايد و به سينه انداخته ايد، اخنس بن مرثد، حكيم بن طفيل سنبسى، عمر بن صبيح صيدابى و رجاء بن منقذ هستند: آن دو نفر كه الآن بد مى گويند و شما را دشنام مى دهند و گاهى چون ديوانگان مى خندند و زمانى ديگر با گريه و تضرّع از شما طلب بخشش مى كنند، سالم بن خثيمه جعفى و صالح بن وهب جعفى هستند. و آن كه مبهوت نشسته واحظ بن ناعم است و آن دو كه هنوز هم به جنايت خود افتخار مى كنند هانى بن شبث حضرمى و اسيد بن مالك هستند.
من نمى خواستم با اين نه تن در آن جنايت شريك باشم. وقتى عمر سعد دستور داد ابتدا به آنها ملحق نشدم و قصدى هم نداشتم، امّا وقتى ديدم آنها سوار بر اسب آماده اند تا بر بدن حسين بتازند، با خود گفتم كه حسين شهيد شده و روحش از بدن خارج شده. نه دردى احساس مى كند و نه رنجى مى برد، بگذار با اين كار بتوانم نزد امير عبيدالله افتخارى به نام خود ثبت كنم و جايزه اى بگيرم.
آن لحظه ياد برق سكّه ها و جوايز امير چشم عقل مرا كور كرده و دل من را سخت و بى عطوفت نموده بود. سوار بر اسبم شدم و در رديف آنها قرار گرفتم. آنها اسب خود را هى كردند و من نيز. بدن حسين به سينه روى زمين افتاده بود، حرارت اين گناه نمى گذاشت چشمانم را باز نگه دارم. افسار اسب را در دست محكم گرفته بودم تا اين كه از روى
به نام خداى عارفان و محبوب عاشقان.
عاشورا روزى نيست كه تنها آن را يك تعطيلى در تقويم حيات خود براى عزادارى دانست و كربلا قطعه كوچكى از زمين نيست كه در جغرافياى زندگى ما گم شود.
صبح تا شام عاشورا، تصوير روشنى از به بار نشستن حقيقتى سرخ است كه يك سو حقّ محض و سوى ديگر باطل مشوب به ظواهر حق، چشم بر چشم هم دوخته، به جدال برخاسته اند و اين نزاع حق و باطل نه اين كه قانون طبيعت باشد اما در هر صفحه اى از تاريخ به نوعى نشانى از آن يافت مى شود و در تماميّت اين كره خاكى ردّپاى آن به چشم مى خوردـ كلّ يوم عاشوراء و كلّ أرض كربلاء.
و هر روز من و تو كربلا و عاشورايى ديگر را شاهديم. عاشقان ولايت و عارفان حقيقت، اگر چه اندك در صف مجاهدانِ لشكر الهى ايستاده اند و عاقلانى كه
صفحه 8 |
با عقل روزمرّه و حساب هاى مادى، آنچه را با سر مى بينند باور داشته و معيار مى دانند و به درك دل و دريافت ضمير بهايى نمى دهند، در جبهه ديگر صف آرايى كرده اند. حسينـ سلام بر اوـ فقط امام شيعيان و بزرگ سالار مسلمانان نيست، بلكه امام عاشقان، سر سلسله عارفان و سالار مجاهدان راه آزادگى است. عاشقانى كه در پرتو نورافشانىِ خورشيدِ روى او در پى افروختن شمع عقل براى ديدن حقيقت نيستند.
حسينـ سلام بر اوـ زيبا دلربايى است كه لشكريان او دلدادگان آستان ولايت و شوريدگان بارگاه حضرت حقّند... .
و عصر عاشورا پايان حادثه عظيم آن روز نيست; آغاز گام بلندى در به دوش كشيدن پيام عاشوراست. كاروانى راه مى افتد كه بزرگ پرچمدار آن زينب ـ سلام بر او ـ زن صبر و استقامت و بانوى صلابت و استوارى است و ساربان آن سرور ساجدان، امام زين العابدين ـ سلام بر او ـ است; او كه مرد خطبه هاى آتشين و طوفان هاى كوفه و شام است، نه امامى با تنى زار و نزار و عابدى بيمار!
و اين چند كلامى كه پيش روى شماست، تلاشى است براى آشنايى هرچه بيشتر با وقايع عصر عاشورا و بعد از آن.
تذكر اين نكته را ضرورى مى دانم كه اگرچه هر بخش اين نوشته روايتى جداست، اما مجموع آن بيان سلسله به هم پيوسته اى است كه در پى هم مى آيد.
باشد كه چشم عنايت اهل بيت عصمت و عترت ـ سلام بر ايشان ـ بر عطش دنيا و آتش آخرت ما سايه هدايت و رحمت بيندازد.
صفحه 9 |
بگذار اين گوشه خانه ات بنشينم، بگذار آن قدر بنشينم تا از گرسنگى و تشنگى جان بدهم، نمى دانم چرا در دلم نمى نشينى و نمى گذارى تو را از ته دل صدا كنم.
بگذار در آستان نگاه مهربانت بنشينم و بعد از چند ماه دربه درى در محراب ابرويت عقده ها و غصه هايم را فريادكنم. تمام وجودم مانند يك مرداب شده كه هرچه بيشتر به هستى ام نزديك مى شوم بوى كثافت آن مرا بيشتر آزار مى دهد. حالا بعد از عمرى آمده ام سراغ تو، با تو حرف بزنم و تو مرا ببخشى، مى دانم پشت به تو كردم، هرچه گفتى و خواستى من عمل نكردم و اين گناه آخرين... آه.
بگذار اين جا بمانم،
صفحه 12 |
اين جا بيشتر از هرجاى ديگر خودم را به تو نزديك احساس مى كنم،اگرچه تو هميشه با من هستى حتى زمانى كه آن گناه را انجام دادم. بگذار اين جا شب تا صبح بگريم و ناله بزنم و صبح تا شب به دور خانه ات طواف كنم; همچو پروانه بگردم و هستى ام را عاشقانه به دامنت بريزم.
بگذار هر صبح و شام دامن آلوده به گناهم را در زلال زمزم تو شستوشو دهم، شايد تو مرا ببخشى. اما به جز آمدن به سوى تو چاره اى ديگر ندارم. تو بهتر از همه مى دانى چه گناه بزرگى كرده ام و چه بار سنگينى را از كربلا تا كوفه، از كوفه تا شام و از شام تا مكه به دوش كشيده ام; تو خوب مى دانى چه بغض دردآورى نفس كشيدن را براى من دشوار كرده است;
گناهى به بزرگى كوه اُحد، به بزرگى تَهامه.
بارى به سنگينى تاريخ.
و بغضى براى گريستن تمام آدميان و فرشتگان، بلكه آسمان و زمين.
نمى دانم، چرا زبانم الكن شده و قدرت سخن گفتن با تو را ندارم.
بگو چه كنم تا تو مرا ببخشى، وجود كثيفم را به كدام صحراى دور از خاطره انسان ها تبعيد كنم و خوراك كركس ها و گرگ هاى كدام بيابان شوم تا تو مرا ببخشى.
اين جا ديگر آخر خط است، هرچه بگويى انجام مى دهم.
صفحه 13 |
خدايا!
بگو خاك كدام سرزمين مقدّس را بر سر كنم و بر سينه بمالم تا طوفان درونم پايان پذيرد; حتماً مى گويى خاك مقدّس ترين سرزمين، يعنى كربلا. نام كربلا را نياور، خوب مى دانى من كربلا بوده ام ـ و اى كاش هرگز پاى پليدم بر تقدّس آن زمين بذر جنايت نمى پاشيد، اى كاش سنگى مى شدم در گذرگاه تاريخ و هر كسى ضربه پايى را با من آشنا مى كرد و با كربلا آشنا نمى شدم.
كاش قبل از دهم محرم سال 61 هجرى، هزار بار مى مردم و بند بند بدنم از هم مى گسست و نامم با كربلا پيوند نمى خورد و عاشورا را نمى ديدم.
خدايا!
اشك چشمانم را ببين همچو آبشار جارى است، آسمان طوفان زده نگاهم را و سرخى گونه هايم را ببين، چيزى از آشفتگى و سرخى آسمان و زمين كربلا كم ندارد. گريه و بى تابى من هم از گريه و مويه آسمان كربلا بى نصيب نيست، نمى خواهم شعر بگويم كه آسمان روز عاشورا گريست، نه، اين سخن پيامبر است كه فرمود: آسمان تنها اشك ماتم و عزا بر دو نفر مى ريزد; اول يحيى بن زكريا ـ پيامبر صالح و برگزيده خدا ـ دوم حسين بن على; و گريه آسمان همان سرخى اوست كه به چشم مى آيد.
خداى من!
صفحه 14 |
ديگر خواب به چشمم نمى آيد ـ و اى كاش شب ها و روزهاى اول حكومت عبيدالله بن زياد سراسرْ خواب بودم و شمشير ارعاب او پاى مرا از كوفه بيرون نمى كشيد، يا اين كه روزى دست هدايت تو با تكانى بر قلب غفلت زده من، مرا از خواب بيدار مى كرد و با آن لشكر كفر و نفاق يكى نمى شدم.
همه آن لشكريان سرمست و مغرور ـ دنيا پرستان دين فروش و عهدشكنان از شرك باده نوش ـ يك يك با خوارى و ذلت جان مى دهند :
ـ بحربن كعب، آن ملعون كه لباس حسين را بعد از شهادت بيرون آورد، از دست هايش در زمستان آب مى چكيد و تابستان چون چوب خشك بود و آن قدر اين چنين عذاب ديد تا به دوزخ واصل شد.
ـ سنان بن اَنَس نخعى را مختار دستگير كرد و انگشتانش را قطعه قطعه نمود، دو دست و دو پايش را بريد و او را در ديگى از روغن جوشان انداخت. آن قدر فرياد زد و ناله كرد تا جان داد.
ـ در كوفه شنيدم اسحاق بن حويه، كه پيراهن حسين را دزديد، بر تن كرده بود، پوستش پيس شد و تمام موهاى بدنش ريخت، و با آن چهره كريه و دهشت آور، گوشه عزلتى را براى چند روز باقى مانده از زندگى ننگينش انتخاب كرده بود.
ـ بچه هاى كوفه ديوانه اى را براى تمسخر و بازى كردن در خرابه هاى شهر يافته بودند كه مى گفتند آن ديوانه اخنس بن مرثد بن
صفحه 15 |
علقمه حضرمى است كه عمامه حسين را به غنيمت برده و بر سر گذاشته بود.
ـ در راه مكه و مدينه مردم مى گفتند: مختار، دست وپاى بجدل بن سليم كلبى كه انگشتر حسين را ربوده بود ـ آن هم نه اين كه از انگشت بيرون بياورد، بلكه انگشت را بريده و ... ـ را بريده و در خون كثيفش رها كرده بود تا به درك واصل شود.
ـ ... .
خدايا!
مى دانم من هم چون ديگر لشكريان كوفه با ذلّت و خوارى از دنيا مى روم; مى دانم يا ديوانه خواهم شد و يا جزام بر بدنم چنگ هلاكت خواهد انداخت، يا به دست لشكر مختار تكه تكه خواهم شد يا با كثافت و پلشتى در چنگ سگ هاى هار كوفه يا شام.
ولى آمده ام تا تو مرا ببخشايى، مى دانم دامنم به پليدى چه گناهى آلوده است; گذر هركدام از آن خاطرات در ذهنم ضربه زهرآلود نيزه اى است كه تمام وجودم را آزار مى دهد.
درست پيش چشم من است لحظه اى كه حسين از شدّت زخم و جراحت از روى اسب به زمين افتاد و خاك تفتيده كربلا گونه راستش را بوسه اى عاشقانه زد و صدايش فضا را معطّر كرد:
ـ به نام خدا، به يارى خدا و بر دين رسول خدا.
همه مبهوت غروب خونين بلكه بهتر است بگويم طلوع پرغرور
صفحه 16 |
خورشيد روى حسين در قتلگاه بودند و كار او را يكسره مى دانستند كه حسين آرام آرام برخاست. شمر با صورتى خشمگين و دهانى كف كرده جلو آمد، رگ گردنش از غضب برآمده و چشمانش كاسه اى از خون بود. فرياد زد:
ـ منتظر چه هستيد چرا كار اين مرد را تمام نمى كنيد؟
فرياد شمر چون نيرويى در بازوان كرخ شده زرعة بن شريك به جريان درآمد. ضربه اى به شانه چپ حسين زد و خودش با ضربه شمشير حسين راهى دوزخ شد.
از دست من كارى ساخته نبود. نمى دانستم چه كنم. در جايم ميخكوب شده بودم.
حسين بار ديگر تمام تنهايى زمين كربلا را به آغوش كشيد. سنان بن اَنَس جلو آمد; تيرى از تركش خود درآورده بر چلّه كمان نهاد و گلوى حسين را نشانه رفت. حنجره حسين تير را به آغوش كشيد و خون چون جويبارى از گلويش جارى شد، دو دستش را از خون گلو پر كرد و به صورت و محاسن خود ماليد.
چه خضاب عاشقانه اى، چه نماز عارفانه اى، حسين مى رفت تا آخرين سجده عشق را به آستان معشوق با دلنشين ترين ذكر به جا آورد:
ـ با اين صورت خضاب شده به خون و درحالى كه حقّم را غصب كرده ايد به لقاى محبوب و خداى خود مى روم... .
ـ همه لشكريان غرق نگاه به چهره نورانى حسين شده بودند ـ
صفحه 17 |
خورشيدى در ميان درياى موّاجى از خون ـ و نمى توانستند به خود حركتى بدهند. عمر سعد اسبش را هِى كرد و به قتلگاه نزديك شد، آرامش نداشت، اضطراب در نگاهش موج مى زد و نمى توانست به آن صحنه نگاه كند. فرياد زد:
ـ چه مى كنيد؟ چرا حسين را راحت نمى كنيد؟ بس است او را هر چه رنج كشيد... .
خولى بن يزيد اصبحى كه انگار با شنيدن اين جمله از خواب بيدار شده باشد، به طرف پيكر به خون غلطان حسين رفت، خواست افتخارى ديگر را به نام خودش ثبت كند، اما كم كم حركت گام هايش سنگين شد و دستش شروع به لرزيدن كرد، نتوانست قدم از قدم بردارد، باز ايستاد.
حسين داشت حرف مى زد، با صدايى ضعيف كه آخرين لحظات زندگى انسان مظلومى را تداعى مى كند:
ـ آب ... آب ...
طلب آب مى كرد نه براى لب هاى خشكيده اش و نه براى جگر سوخته اش; چرا كه در آن لحظه با آن همه زخم و جراحتْ دريايى از آب گوارا نيز او را كارساز نبود، بلكه او مى خواست براى آخرين بار با ما اتمام حجّت كند. مردى كه نزديك من ايستاده بود با ترديد و اضطراب فرياد زد:
ـ آب مى خواهى؟ به خدا قسم طراوت و خنكاى آب بر جگرت نمى نشيند تا اين كه به جايگاه گرم و سوزان وارد شوى و از آب جوشان
صفحه 18 |
آن بنوشى.
ـ واى برتو، جايگاه گرم و سوزان جاى من نيست و آب جوشان آن را نيز من نمى نوشم. بلكه من بر جدّم رسول خدا ـ درود و سلام خدا بر او و خاندانش ـ وارد مى شوم و با او در جايگاه صدق نزد سلطان مقتدر ساكن خواهم شد و از آبى گوارا و تغيير ناپذير مى نوشم و نزد خداوند از شما و جناياتتان شكايت مى كنم.
شمر نگذاشت سخن حسين تمام شود، به طرف حسين رفت، چون شب پره اى كه به ساحت خورشيد گام مى گذارد، بر سينه حسين نشست، خون چون چشمه هاى جوشان بر دشت وجود او جارى بود و سينه اش از شدّت جراحت هنگام نفس كشيدن بالا و پايين مى رفت، پيشانى اش عرق كرده بود... .
شمر با يك دست محاسن به خون خضاب شده حسين را گرفت و با دست ديگر... .(1)
ناگهان هوا تاريك شد و غبار سرخى فضا را فراگرفت، دلهره عجيبى دلم را پركرد، نكند عذاب الهى نازل شده باشد، به اين زودى؟!
هيچ كس نمى توانست ديگرى را ببيند، ديگر نه حسين را مى ديدم، نه قتلگاه را و نه شمر را... اما بعد از چند لحظه هوا روشن شد، غبار سرخ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صفحه 19 |
به دامن غربى آسمان نشست;
حسين شهيد شد;
و شمر بود كه با آسمانى از رحمت در دامن نكبت بار خود به سوى عمر سعد مى رفت، لرزان و هراسان، صورت چروكيده اش غرق عرق بود و پاهايش تاب تحمّل سنگينى بدنش را نداشت.
با دور شدن سايه خشم آلود حضورش، همه كسانى كه اطراف قتلگاه بودند چون كركس هاى وحشى به بدن حسين حملهور شدند. هركس چيزى را به غنيمت مى برد:
ـ اسحاق بن حويه حضرمى پيراهنى را برداشت ـ همان پيراهنى كه در آن جاى بيش از يكصد و ده ضربه تير و نيزه بود.
ـ بحر بن كعب پاپوش امام را ربود.
ـ اخنس بن مرثد بن علقمه حضرمى عمامه حسين را برداشت و به چشم بر هم زدنى گريخت.
ـ اسود بن خالد نعلين را برداشت و در انبان خود مخفى كرد.
ـ بجدل بن سليم كلبى انگشتر حسين را با بريدن انگشت درآورد و از معركه دورشد.
ـ ... .
اما كنار بدن حسين، اسب او چون پروانه اى به دور شمع مى گشت و كمك مى خواست، صيحه مى زد و فرياد مى كرد; امّا دريغ از قلب مهربانى