به نام خداى عارفان و محبوب عاشقان.
عاشورا روزى نيست كه تنها آن را يك تعطيلى در تقويم حيات خود براى عزادارى دانست و كربلا قطعه كوچكى از زمين نيست كه در جغرافياى زندگى ما گم شود.
صبح تا شام عاشورا، تصوير روشنى از به بار نشستن حقيقتى سرخ است كه يك سو حقّ محض و سوى ديگر باطل مشوب به ظواهر حق، چشم بر چشم هم دوخته، به جدال برخاسته اند و اين نزاع حق و باطل نه اين كه قانون طبيعت باشد اما در هر صفحه اى از تاريخ به نوعى نشانى از آن يافت مى شود و در تماميّت اين كره خاكى ردّپاى آن به چشم مى خوردـ كلّ يوم عاشوراء و كلّ أرض كربلاء.
و هر روز من و تو كربلا و عاشورايى ديگر را شاهديم. عاشقان ولايت و عارفان حقيقت، اگر چه اندك در صف مجاهدانِ لشكر الهى ايستاده اند و عاقلانى كه
صفحه 8 |
با عقل روزمرّه و حساب هاى مادى، آنچه را با سر مى بينند باور داشته و معيار مى دانند و به درك دل و دريافت ضمير بهايى نمى دهند، در جبهه ديگر صف آرايى كرده اند. حسينـ سلام بر اوـ فقط امام شيعيان و بزرگ سالار مسلمانان نيست، بلكه امام عاشقان، سر سلسله عارفان و سالار مجاهدان راه آزادگى است. عاشقانى كه در پرتو نورافشانىِ خورشيدِ روى او در پى افروختن شمع عقل براى ديدن حقيقت نيستند.
حسينـ سلام بر اوـ زيبا دلربايى است كه لشكريان او دلدادگان آستان ولايت و شوريدگان بارگاه حضرت حقّند... .
و عصر عاشورا پايان حادثه عظيم آن روز نيست; آغاز گام بلندى در به دوش كشيدن پيام عاشوراست. كاروانى راه مى افتد كه بزرگ پرچمدار آن زينب ـ سلام بر او ـ زن صبر و استقامت و بانوى صلابت و استوارى است و ساربان آن سرور ساجدان، امام زين العابدين ـ سلام بر او ـ است; او كه مرد خطبه هاى آتشين و طوفان هاى كوفه و شام است، نه امامى با تنى زار و نزار و عابدى بيمار!
و اين چند كلامى كه پيش روى شماست، تلاشى است براى آشنايى هرچه بيشتر با وقايع عصر عاشورا و بعد از آن.
تذكر اين نكته را ضرورى مى دانم كه اگرچه هر بخش اين نوشته روايتى جداست، اما مجموع آن بيان سلسله به هم پيوسته اى است كه در پى هم مى آيد.
باشد كه چشم عنايت اهل بيت عصمت و عترت ـ سلام بر ايشان ـ بر عطش دنيا و آتش آخرت ما سايه هدايت و رحمت بيندازد.
صفحه 9 |
بگذار اين گوشه خانه ات بنشينم، بگذار آن قدر بنشينم تا از گرسنگى و تشنگى جان بدهم، نمى دانم چرا در دلم نمى نشينى و نمى گذارى تو را از ته دل صدا كنم.
بگذار در آستان نگاه مهربانت بنشينم و بعد از چند ماه دربه درى در محراب ابرويت عقده ها و غصه هايم را فريادكنم. تمام وجودم مانند يك مرداب شده كه هرچه بيشتر به هستى ام نزديك مى شوم بوى كثافت آن مرا بيشتر آزار مى دهد. حالا بعد از عمرى آمده ام سراغ تو، با تو حرف بزنم و تو مرا ببخشى، مى دانم پشت به تو كردم، هرچه گفتى و خواستى من عمل نكردم و اين گناه آخرين... آه.
بگذار اين جا بمانم،
صفحه 12 |
اين جا بيشتر از هرجاى ديگر خودم را به تو نزديك احساس مى كنم،اگرچه تو هميشه با من هستى حتى زمانى كه آن گناه را انجام دادم. بگذار اين جا شب تا صبح بگريم و ناله بزنم و صبح تا شب به دور خانه ات طواف كنم; همچو پروانه بگردم و هستى ام را عاشقانه به دامنت بريزم.
بگذار هر صبح و شام دامن آلوده به گناهم را در زلال زمزم تو شستوشو دهم، شايد تو مرا ببخشى. اما به جز آمدن به سوى تو چاره اى ديگر ندارم. تو بهتر از همه مى دانى چه گناه بزرگى كرده ام و چه بار سنگينى را از كربلا تا كوفه، از كوفه تا شام و از شام تا مكه به دوش كشيده ام; تو خوب مى دانى چه بغض دردآورى نفس كشيدن را براى من دشوار كرده است;
گناهى به بزرگى كوه اُحد، به بزرگى تَهامه.
بارى به سنگينى تاريخ.
و بغضى براى گريستن تمام آدميان و فرشتگان، بلكه آسمان و زمين.
نمى دانم، چرا زبانم الكن شده و قدرت سخن گفتن با تو را ندارم.
بگو چه كنم تا تو مرا ببخشى، وجود كثيفم را به كدام صحراى دور از خاطره انسان ها تبعيد كنم و خوراك كركس ها و گرگ هاى كدام بيابان شوم تا تو مرا ببخشى.
اين جا ديگر آخر خط است، هرچه بگويى انجام مى دهم.
صفحه 13 |
خدايا!
بگو خاك كدام سرزمين مقدّس را بر سر كنم و بر سينه بمالم تا طوفان درونم پايان پذيرد; حتماً مى گويى خاك مقدّس ترين سرزمين، يعنى كربلا. نام كربلا را نياور، خوب مى دانى من كربلا بوده ام ـ و اى كاش هرگز پاى پليدم بر تقدّس آن زمين بذر جنايت نمى پاشيد، اى كاش سنگى مى شدم در گذرگاه تاريخ و هر كسى ضربه پايى را با من آشنا مى كرد و با كربلا آشنا نمى شدم.
كاش قبل از دهم محرم سال 61 هجرى، هزار بار مى مردم و بند بند بدنم از هم مى گسست و نامم با كربلا پيوند نمى خورد و عاشورا را نمى ديدم.
خدايا!
اشك چشمانم را ببين همچو آبشار جارى است، آسمان طوفان زده نگاهم را و سرخى گونه هايم را ببين، چيزى از آشفتگى و سرخى آسمان و زمين كربلا كم ندارد. گريه و بى تابى من هم از گريه و مويه آسمان كربلا بى نصيب نيست، نمى خواهم شعر بگويم كه آسمان روز عاشورا گريست، نه، اين سخن پيامبر است كه فرمود: آسمان تنها اشك ماتم و عزا بر دو نفر مى ريزد; اول يحيى بن زكريا ـ پيامبر صالح و برگزيده خدا ـ دوم حسين بن على; و گريه آسمان همان سرخى اوست كه به چشم مى آيد.
خداى من!
صفحه 14 |
ديگر خواب به چشمم نمى آيد ـ و اى كاش شب ها و روزهاى اول حكومت عبيدالله بن زياد سراسرْ خواب بودم و شمشير ارعاب او پاى مرا از كوفه بيرون نمى كشيد، يا اين كه روزى دست هدايت تو با تكانى بر قلب غفلت زده من، مرا از خواب بيدار مى كرد و با آن لشكر كفر و نفاق يكى نمى شدم.
همه آن لشكريان سرمست و مغرور ـ دنيا پرستان دين فروش و عهدشكنان از شرك باده نوش ـ يك يك با خوارى و ذلت جان مى دهند :
ـ بحربن كعب، آن ملعون كه لباس حسين را بعد از شهادت بيرون آورد، از دست هايش در زمستان آب مى چكيد و تابستان چون چوب خشك بود و آن قدر اين چنين عذاب ديد تا به دوزخ واصل شد.
ـ سنان بن اَنَس نخعى را مختار دستگير كرد و انگشتانش را قطعه قطعه نمود، دو دست و دو پايش را بريد و او را در ديگى از روغن جوشان انداخت. آن قدر فرياد زد و ناله كرد تا جان داد.
ـ در كوفه شنيدم اسحاق بن حويه، كه پيراهن حسين را دزديد، بر تن كرده بود، پوستش پيس شد و تمام موهاى بدنش ريخت، و با آن چهره كريه و دهشت آور، گوشه عزلتى را براى چند روز باقى مانده از زندگى ننگينش انتخاب كرده بود.
ـ بچه هاى كوفه ديوانه اى را براى تمسخر و بازى كردن در خرابه هاى شهر يافته بودند كه مى گفتند آن ديوانه اخنس بن مرثد بن
صفحه 15 |
علقمه حضرمى است كه عمامه حسين را به غنيمت برده و بر سر گذاشته بود.
ـ در راه مكه و مدينه مردم مى گفتند: مختار، دست وپاى بجدل بن سليم كلبى كه انگشتر حسين را ربوده بود ـ آن هم نه اين كه از انگشت بيرون بياورد، بلكه انگشت را بريده و ... ـ را بريده و در خون كثيفش رها كرده بود تا به درك واصل شود.
ـ ... .
خدايا!
مى دانم من هم چون ديگر لشكريان كوفه با ذلّت و خوارى از دنيا مى روم; مى دانم يا ديوانه خواهم شد و يا جزام بر بدنم چنگ هلاكت خواهد انداخت، يا به دست لشكر مختار تكه تكه خواهم شد يا با كثافت و پلشتى در چنگ سگ هاى هار كوفه يا شام.
ولى آمده ام تا تو مرا ببخشايى، مى دانم دامنم به پليدى چه گناهى آلوده است; گذر هركدام از آن خاطرات در ذهنم ضربه زهرآلود نيزه اى است كه تمام وجودم را آزار مى دهد.
درست پيش چشم من است لحظه اى كه حسين از شدّت زخم و جراحت از روى اسب به زمين افتاد و خاك تفتيده كربلا گونه راستش را بوسه اى عاشقانه زد و صدايش فضا را معطّر كرد:
ـ به نام خدا، به يارى خدا و بر دين رسول خدا.
همه مبهوت غروب خونين بلكه بهتر است بگويم طلوع پرغرور
صفحه 16 |
خورشيد روى حسين در قتلگاه بودند و كار او را يكسره مى دانستند كه حسين آرام آرام برخاست. شمر با صورتى خشمگين و دهانى كف كرده جلو آمد، رگ گردنش از غضب برآمده و چشمانش كاسه اى از خون بود. فرياد زد:
ـ منتظر چه هستيد چرا كار اين مرد را تمام نمى كنيد؟
فرياد شمر چون نيرويى در بازوان كرخ شده زرعة بن شريك به جريان درآمد. ضربه اى به شانه چپ حسين زد و خودش با ضربه شمشير حسين راهى دوزخ شد.
از دست من كارى ساخته نبود. نمى دانستم چه كنم. در جايم ميخكوب شده بودم.
حسين بار ديگر تمام تنهايى زمين كربلا را به آغوش كشيد. سنان بن اَنَس جلو آمد; تيرى از تركش خود درآورده بر چلّه كمان نهاد و گلوى حسين را نشانه رفت. حنجره حسين تير را به آغوش كشيد و خون چون جويبارى از گلويش جارى شد، دو دستش را از خون گلو پر كرد و به صورت و محاسن خود ماليد.
چه خضاب عاشقانه اى، چه نماز عارفانه اى، حسين مى رفت تا آخرين سجده عشق را به آستان معشوق با دلنشين ترين ذكر به جا آورد:
ـ با اين صورت خضاب شده به خون و درحالى كه حقّم را غصب كرده ايد به لقاى محبوب و خداى خود مى روم... .
ـ همه لشكريان غرق نگاه به چهره نورانى حسين شده بودند ـ
صفحه 17 |
خورشيدى در ميان درياى موّاجى از خون ـ و نمى توانستند به خود حركتى بدهند. عمر سعد اسبش را هِى كرد و به قتلگاه نزديك شد، آرامش نداشت، اضطراب در نگاهش موج مى زد و نمى توانست به آن صحنه نگاه كند. فرياد زد:
ـ چه مى كنيد؟ چرا حسين را راحت نمى كنيد؟ بس است او را هر چه رنج كشيد... .
خولى بن يزيد اصبحى كه انگار با شنيدن اين جمله از خواب بيدار شده باشد، به طرف پيكر به خون غلطان حسين رفت، خواست افتخارى ديگر را به نام خودش ثبت كند، اما كم كم حركت گام هايش سنگين شد و دستش شروع به لرزيدن كرد، نتوانست قدم از قدم بردارد، باز ايستاد.
حسين داشت حرف مى زد، با صدايى ضعيف كه آخرين لحظات زندگى انسان مظلومى را تداعى مى كند:
ـ آب ... آب ...
طلب آب مى كرد نه براى لب هاى خشكيده اش و نه براى جگر سوخته اش; چرا كه در آن لحظه با آن همه زخم و جراحتْ دريايى از آب گوارا نيز او را كارساز نبود، بلكه او مى خواست براى آخرين بار با ما اتمام حجّت كند. مردى كه نزديك من ايستاده بود با ترديد و اضطراب فرياد زد:
ـ آب مى خواهى؟ به خدا قسم طراوت و خنكاى آب بر جگرت نمى نشيند تا اين كه به جايگاه گرم و سوزان وارد شوى و از آب جوشان
صفحه 18 |
آن بنوشى.
ـ واى برتو، جايگاه گرم و سوزان جاى من نيست و آب جوشان آن را نيز من نمى نوشم. بلكه من بر جدّم رسول خدا ـ درود و سلام خدا بر او و خاندانش ـ وارد مى شوم و با او در جايگاه صدق نزد سلطان مقتدر ساكن خواهم شد و از آبى گوارا و تغيير ناپذير مى نوشم و نزد خداوند از شما و جناياتتان شكايت مى كنم.
شمر نگذاشت سخن حسين تمام شود، به طرف حسين رفت، چون شب پره اى كه به ساحت خورشيد گام مى گذارد، بر سينه حسين نشست، خون چون چشمه هاى جوشان بر دشت وجود او جارى بود و سينه اش از شدّت جراحت هنگام نفس كشيدن بالا و پايين مى رفت، پيشانى اش عرق كرده بود... .
شمر با يك دست محاسن به خون خضاب شده حسين را گرفت و با دست ديگر... .(1)
ناگهان هوا تاريك شد و غبار سرخى فضا را فراگرفت، دلهره عجيبى دلم را پركرد، نكند عذاب الهى نازل شده باشد، به اين زودى؟!
هيچ كس نمى توانست ديگرى را ببيند، ديگر نه حسين را مى ديدم، نه قتلگاه را و نه شمر را... اما بعد از چند لحظه هوا روشن شد، غبار سرخ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صفحه 19 |
به دامن غربى آسمان نشست;
حسين شهيد شد;
و شمر بود كه با آسمانى از رحمت در دامن نكبت بار خود به سوى عمر سعد مى رفت، لرزان و هراسان، صورت چروكيده اش غرق عرق بود و پاهايش تاب تحمّل سنگينى بدنش را نداشت.
با دور شدن سايه خشم آلود حضورش، همه كسانى كه اطراف قتلگاه بودند چون كركس هاى وحشى به بدن حسين حملهور شدند. هركس چيزى را به غنيمت مى برد:
ـ اسحاق بن حويه حضرمى پيراهنى را برداشت ـ همان پيراهنى كه در آن جاى بيش از يكصد و ده ضربه تير و نيزه بود.
ـ بحر بن كعب پاپوش امام را ربود.
ـ اخنس بن مرثد بن علقمه حضرمى عمامه حسين را برداشت و به چشم بر هم زدنى گريخت.
ـ اسود بن خالد نعلين را برداشت و در انبان خود مخفى كرد.
ـ بجدل بن سليم كلبى انگشتر حسين را با بريدن انگشت درآورد و از معركه دورشد.
ـ ... .
اما كنار بدن حسين، اسب او چون پروانه اى به دور شمع مى گشت و كمك مى خواست، صيحه مى زد و فرياد مى كرد; امّا دريغ از قلب مهربانى