جـاى بسى تعجب است كه نويسنده اى توانا اين حديث را بياورد ولى در چاپ بعد آن راحذف كند.
ترديدى نيست كه چنين اقدامى عمدا صورت گرفته است ولى نمى دانيم چه چيز او را به اين كار واداشـتـه اسـت .
مـحـمد حسنين هيكل , نويسنده جامعه شناس مصرى در ستون 2, ص 5 پيوست , شـمـاره 2751 از روزنـامـه سـياسى خود كه در 12 ذى القعده سال 1350 هجرى منتشر شده اين حـديـث را مـى آورد و اگر به ستون 4, ص 6 از پيوست شماره 2785 از روزنامه سياسى او مراجعه كنيم مى بينيم كه او اين حديث را از صحيح مسلم و مسند احمد و زيادات مسند عبداللّه بن احمد و جـمـع الـفوائد ابن حجر هيثمى وعيون الاخبار ابن قتيبه و العقد الفريد احمدبن عبد ربه و رساله عمربن بحر جاحظ ازبنى هاشم و تفسير امام بن اسحاق ثعلبى نقل مى كند. ((173)) ايـن تـحـقيق را كه اين نويسنده مصرى ثبت كرده گواه كوششى جانفرساست كه وى درتحقيق پـيـرامون اين حديث شريفه به كار بسته است .
او اين تحقيقات را در چاپ اول كتاب حيات محمد آورده است ولى چاپهاى بعدى از آن تهى است و شايد تو اى خواننده عزيز دليل آن را بدانى .
اين حديث را جرجس انگليسى در كتاب خود تحت عنوان سخنى درباره اسلام نقل كرده است و آن كافر پروتستانى كه خود را هاشم عزى ناميده اين كتاب را به عربى ترجمه كرده است و اين حديث را در چاپ ششم اين كتاب هم مى بينيم .
به سبب شهرت اين حديث گروهى از فرنگيها آن را در كتب فرانسوى , انگليسى وآلمانى آورده اند و توماس كارلايل آن را در كتاب خود قهرمانان خلاصه كرده است ((174)) .
از جمله كسانى كه صدور اين حديث را باور دارند شيخ سليم البشرى شيخ دانشگاه الازهر است كه در روزگار خود با سيد شرف الدين مباحثاتى داشته است و پاسخ او درآنچه سيد براى او فرستاده بـود از مـنـابـع اين حديث به شمار مى آيد و آن چنين است : من در ص 111, ج1 مسند احمد به اين حديث مراجعه كردم و در سند, رجال آن را مورددقت قرار دادم و ديدم كه همه آنها ثقه و حجتند, سپس در پى يافتن طرق ديگر آن برآمدم كه آن نيز به هم پيوسته و متسلسل بود كه يكى ديگرى را تـايـيـد مـى كـرد و به همين سبب به ثبوت آن ايمان آوردم ((175)).
من فكر نمى كنم منصفى كه تـوانـسـتـه بـاشد حجاب تعصب را از چشمانش برگيرد در صدور اين حديث از پيامبر اكرم (ص ) تـرديـدى بـه خـودراه دهد بويژه با در نظر گرفتن عواملى كه كاستن از شخصيت امام را تشويق مـى كـرد و مـاآن را بـيـان كـرديم و حضرت مى توانست با پنهان كردن اين حق در حكومت و در ميان رؤسا و واليان شهرهاى مختلف اسلامى از وجاهت فراوانى بهره مند شود, زيرا در پنهان كردن ايـن حـق , طرفدارى از هيات حاكمه در بعدى وسيع در طول تاريخ امويان و عباسيان و پس از آن وجـود داشـت .
يـك پـژوهشگر منصف بايد در اقدامات حكومتها در تحميل خود بر قلمهاى آزاد و زبـانهاى جسور تدبر كند, بويژه آنچه با حكومتهاى آنها تعارض دارد و با بقاى آن محالفت مى شود.
اگـر ايـن همه دليل در ميان كسانى يافت شود كه به امامت عامه و مستقيم اميرالمؤمنين پس از پـيامبر اكرم اعتقادى ندارند, پس قطعيت يافتن اين مساله لازم مى شود اما در نزد شيعيان مطلقا هـيچ گونه ترديدى را نمى پذيرد و روشن است كه اين حديث به چنان تواتر و شهرتى رسيده است كـه نـه قـلـمـهـا مـى توانند آن راناديده بگيرند و نه زبانها مى توانند به سبب گسترش شهرت و انتشارش از آن سخنى به ميان نياورند .
اين از نظر سند اما از نظر مضمون اين حديث واضحتر از آن اسـت كـه دردلالـتـش بـر امـامت و خلافت اميرالمؤمنين پس از پيامبر اكرم (ص ) و وراثت او در امـورديـگـرى كـه انـبيا به ارث مى گذارند بتوان سخنى گفت چرا كه به روشنى اثبات مى كند كه امام وزير, برادر, وصى و جانشين پيامبر اكرم است .
آيا در زبان عربى روشنتر و صريحتر از اين سخن كه پيامبر به گوش مردم رساند تا آنها رابه خليفه و امام پس از خود راهنمايى كند يافت مى شود, به علاوه آن كه پيامبر دستور دادسخن او را بشنوند و فـرمـانـش بـرند؟
پيامبر پس از بيان شايستگيهاى حضرت ـ در اين كه بايد سخن او را بشنوند و فـرمـانـش برند, زيرا وى برادر پيامبرى است كه نظيرى براى اونيست چرا كه ايشان سرور انبيا و پيامبران هستند ـ او را به وصيت و خلافت پس از خودبرمى گزيد.
مـى دانيم كه تصميمات حكومتى در نخستين بيانيه خود چه اهتمامى دارد و چه اهداف واسبابى در فعاليتهاى آينده خود ـ با وجود احتمال خطا در اجرا و اشتباه در برنامه ريزى آوضع مى كند ولى ايـن بـا اصـرار بر مراقبت دقيق از بيانيه اول منافاتى ندارد .
حال نظر شمادر مورد حضرت صاحب رسـالـت چـيـست كه در هر آنچه مى گيرد يا رها مى كند يا انجام مى دهد يا مى گويد و يا سكوت مـى كند در حقيقت , ماموريت خود را از سوى خداوندتبارك و تعالى انجام مى دهد, پيامبرى كه با وحـى حـمـايـت مـى شود و از روى هوى وهوس سخن نمى گويد و چيزى نمى گويد مگر همان وحـيى كه بدو نازل مى شود .
او وقرآن دو همسنگ اند كه به هيچ روى باطلى بدان راه ندارد .
پس اين همان نخستين بيانيه اى است كه پيامبر صادق و امين به گوش روزگار مى رساند.
پس اگر بيانيه رسول خدا را مطالعه كنيد و منابع فراوان آن را مورد مراجعه قرار دهيدخيلى زود يـقـيـن مـى يابيد كه مساله روشن است و جز تعصب نكوهيده و سرسختى با حق حجابى ميان آن نيست و حق براى پيروى شايسته تر است ((176)) .
شايد عجيب باشد كه از حاشيه اين حديث در كتاب تاريخى كامل ابن اثير در يادداشتى كه در اول كتاب آمده چنين برمى آيد كه ملاحظه و تحقيق از آن دانشمندان برگزيده است ـ به گمان كسى كـه ادعـا مـى كـنـد ايـن حـديث ساختگى است , زيرا على (ع ) در استحقاق خود نسبت به خلافت هـيـچ گونه احتجاجى نكرده است ـ و گويى اين پندارنده به همه احتجاجات امام آگاهى دارد و انـگار فرصت چنان گسترده بوده كه امام همه دلايل خود رادر برابر يك دادگاه عادل ارائه دهد كه در آن مدعى ـ در صورتى كه حق با او باشد ـ موردستم قرار نگيرد.
اين دانشمندان نخبه كه اين گمان واهى را نپذيرفته اند آن را چنين مورد ملاحظه قرارمى دهند: (عدم احتجاج على (ع ) به اين حديث دليل ساختگى بودن آن نيست , چه , اين مساله اختصاص به آن زمـان داشته , زيرا در آن روز غير از حضرت (ع ) مسلمانى همراه پيامبر نبوده است .
براساس روايت تـاريـخ طـبـرى على (ع ) دو بار برخاست و پيامبر از اوخواست كه بنشيند و در بار سوم او را حاكم مـيان مسلمانان قرار داد و اين است نص آن :كدام يك از شما با من بيعت مى كند تا برادر, همراه و وارث مـن بـاشـد .
هـيـچ كـس جزحضرت على (ع ) كه جوانترين ايشان بود برنخاست .
پيامبر به او فـرمـود: بـنـشـين و سه باركه حضرت برخاست پيامبر به او فرمود كه بنشين و در بار سوم دست على (ع ) را دردست گرفت ((177)) .
مـنـظـور ايـن نخبگان محترم از اين كه اين مساله اختصاص به آن زمان داشته زيرا در آن روزجز حضرت مسلمانى همراه پيامبر نبوده است چيست ؟
منحصر كردن مساله به زمانى كه پيامبر اكرم (ص ) مى زيسته و على (ع ) يعنى نخستين مسلمان را در كنار خود داشته و نيز با در نظر گرفتن اين كه زبان عربى در اوج فصاحت وبلاغت است و عدم امـكـان سـاختگى بودن اين حديث , موجب مى شود تا با عشقى كه دروجودمان داريم دريابيم كه پـيامبر بر همان موضع خود استوار بوده است , همچنان كه اين عبارت همت و عزم كسى را كه يار, وزيـر, هـمـراه و برادر اوست ـ به تعبير روايتى كه بيان شد ـ برمى انگيزد تا با پرداختن به اين مهم اراده خداوندى را تحقق بخشد: وانذرعشيرتك الاقربين ((178)).
حتى روايتى كه طبرى در تاريخ خود نقل مى كند در مفهوم خودصراحتى ندارد, مگر تصميم براى آينده و اگر پيامبر در نخستين بـار و دومـيـن مـرتـبـه به حضرت على (ع ) فرمود كه بنشين حكمتى داشته است كه بر يك اديب فرهيخته پوشيده نيست .
در بسيارى از مواقع پيامبر نسبت به اميرالمؤمنين چنين رفتار مى كرد تا از ايـن راه بر حجت تاكيد كرده باشد و فضل حضرت را آشكار ساخته خاندان خود را بزرگ بداردتا بدين ترتيب زبان كسانى كوتاه شود كه به گزاف خواهند گفت : وى پسر عموى خويش را برگزيد و از روى هـمـسويى با عاطفه , پسر عموى خويش را به جانشينى خود اختصاص داد .
دور است كه پيامبر خدا چنين باشد و دور است كه مسلمانى چنين احتمالى را درباره پيامبر اكرم (ص ) بدهد.
واقعا روشن است كه مساله وراثت و خلافت ـ به فرض آن كه همراهى و وزارت براى آن زمان باشد ـ هرگز ممكن نيست براى آن زمان بوده باشد بلكه منطوق آن دلالت بر پس ازآن زمان دارد و ما در زبـان عربى نشنيده ايم كه كسى بگويد فلانى وارث و جانشين فلانى است و تنها آن لحظه را در نـظـر داشـتـه بـاشـد, بـويژه آن كه به فرد ديگرى تصريح نكرده باشد .
پس هرگاه شمار پيروان و طـرفـداران بـسـيار شد حكم پيرامون موضوع منتفى مى شود نه به سبب ابطال نص بلكه به سبب كـثـرت پـيـروان و تحول وضع در اين كه ممكن نيست جانشينى و وزارت به آن لحظه اختصاص داشته باشد, زيرا اين بدان معناست كه آالعياذباللّه ـ پيامبر سخنان خود را نمى سنجد و نتايج آن را ارزيابى نمى كند مگر آن كه مدعى بگويد سخن مقيد به آن زمان بوده است و فرمايش پيامبر بطور كـلـى و بـراى هـمـيـشه نبوده است .
اگر چه مى توان در همراهى و وزارت قائل به تقيد شد ولى دربـاره برادرى و خلافت و وصايت نمى توان به تقيد زمانى قائل شد ولى درباره برادرى وخلافت و وصـايت نمى توان به تقيد زمانى قائل شد مگر آن كه كيفيت سخن تغيير كندچنان كه وضع وصى كـيـفـيـتى بدتر بيابد در حالى كه با گذشت هر روز اين ويژگيها وشايستگيها استوارى بيشترى مى يافت و اين فضائل رو به تكامل مى نهاد و منزلت او آن قدر اوج مى گرفت كه از مرتبه وزارت به مـقام اخوت دست يافت و پس از آن بنا به نص قرآن كريم نفس رسول اللّه بود و دليلى ندارد معناى ظـاهرى كلام را تغيير دهيم و در بيان مقصود پيامبر از تصميمات و سخنان ايشان از هوى و هوس پيروى كنيم و آن را چنان تغيير دهيم كه غير از خواست خدا و رسول اوست .
به خدا پناه مى بريم از بيراهه هاى هوى و هوس .
كـسـى كه سخنان مطلق يا مقيد پيامبر اكرم (ص ) را نسبت به صحابه و خاندانش پى گيرد ومقام رسـول اللّه و ارزش سـخـنـان او را بـشـنـاسد درمى يابد كه اين سخنان از بزرگترين ودقيقترين شهادتهاى كسى است كه از خداوند خبر مى دهد: لايسبقونه بالقول وهم بامره يعملون ((179)).
در سخن حضرتش جايى براى گزافه گويى , طرفدارى , انحراف ياچرب زبانى وجود ندارد و كسى كه در ايـن مورد شكى به خود راه دهد حضرتش را نه تنها از مقامى كه خداوند به او داده خارج كرده بـلـكـه ايـشـان را رسـول اللّه و خـاتم پيامبران وسرور انبيا نمى داند .
خداوندا به تو پناه مى بريم از بـيـهـوده گوييها و لغزشهاى زبان ! درصورتى كه دوباره به مساله بنگريد آيا مفهوم اين نص مهم , اعـلام خـلافـت امـيرالمؤمنين (ع ) و وصايت او پس از پيامبر و وزرات او در زمان حيات رسول اللّه نيست ؟
على (ع ) نمايانگر رفتار پيامبر و بازگو كننده دين اوست .
ايـن نـمـونه اى بود از آنچه از سرور پيامبران در اثبات امامت و خلافت اميرالمؤمنين رسيده است .
روزها مى گذشت و امام همچون يك كودك از شير گرفته شده كه به دنبال مادرخويش است در پى پيامبر, مربى , برادر, همراه و يار خود روان بود.
پيامبر اكرم (ص ) مواضع بزرگوارانه خود را با شهادتهاى مهم در كلمات قصار خود درجوامع الكلم و خلاصة الحكم ثبت كرده است .
نكته قابل ملاحظه در سخنان پيامبرپيرامون مقام امامت و اثبات آن بـراى امـيـرالـمؤمنين (ع ) ((180)) آن است كه پيامبر مناسبتهارا در رساندن اين معنا غنيمت مى شمرد و اين كار شيوه هاى مختلفى داشت .
حضرت دراين شيوه ها حكمت و تمركز بر موضوع را مراعات مى كرد كه موجب تاكيد و طردشبهات از آن موضوع مى شد: 1ـ يك بار حضرت اهل بيت را بطور عام و به آنچه شايسته مقام عترت طاهره است مى ستايد و اين كـه امـامـان از اهل بيت بوده و ايشان دوازده امامند و آنها را (باب حطه ) يا(كشتى نجات ) معرفى مى كند.
2ـ بار ديگر خصايص و موجبات امامت را نظير اعلم و اقضى بودن امام ذكر مى كرد و اين كه پيامبر شـهـر عـلـم و عـلى (ع ) در اين شهر است و اين كه حق با على (ع ) است و على (ع ) باحق و اين كه عـلـى (ع ) بـا قرآن است , نظير آن كه مى فرمود: على (ع ) از من است و هيچ كس جز من و على (ع ) رسالت مرا ابلاغ نمى كند.
3ـ گـاهـى حضرت تصريح مى فرمود كه على (ع ) جانشين و وصى او و اميرمؤمنان و ولى هر زن و مرد مؤمنى است .
مـا از ايـن سـخـنـان قـدرى را مـى گـيـريـم كه حجت را برپا كند و عذر را از ميان ببرد .
سخن اول رسـول اللّه (ص ) بـيان شد و ما از اهتمام خاص پيامبر نسبت به امر امامت مسلمانان وجانشينى پس از حضرت يارى گرفتيم .
يكون لهذه الامة اثناعشر خليفة , عدة نقباء بنى اسرائيل لايضرهم من خذلهم
((181)).
آيا صحيح است كه اين روايت در صحاح معتبر موجود است ؟
مـمـكـن است صدور اين نص از پيامبر اكرم (ص ) مورد ترديد قرار گيرد, زيرا چگونه ممكن است مردم از نزديك آن را بشنوند و قانع نشوند كه حق همان است كه اماميه آن راپذيرفته و به دوازده امـام اعتقاد يافته است , امامانى كه بنا به نص رسول اللّه (ص ) زمام امورامت را در دست دارند و در آن تـرديـدى نـيـست .
فرض كنيد مسلمانان نخستين كه درروزگار خلفاى راشدين مى زيستند هـنگامى كه اين سخن را مى شنيدند ممكن بوداحتمال دهند وجود دوازده امام در سطح خلفاى راشدين خواهد بود كه امت را رهبرى مى كنند و جهان را با همان روش پيشين اداره مى كنند ولى عذر كسى كه اين سخن رامى شنود و يقين مى يابد كه چنين نيست و مى تواند با قاطعيت به شيوه اماميه اثنا عشرى بگويد كه تنها دوازده امام در كار است چه خواهد بود؟
مـمكن نيست معاويه و يزيدبن معاويه و آل مروان را در شمار خلفايى دانست كه پيامبرآنها را ذكر مـى كند, معاويه و ديگرانى كه دشمن دين پيامبر خدايند و با اولياى او سرجنگ دارند .
اگر فرض شـود كـه اين عده در شمار امامانند, آيا انسان از مجموع خلفادوازده تن را برمى گزيند يا دوازده خليفه از خليفه اول را مى شمارد تا به دوازدهمين آنهابرسد, كسانى كه با چشمپوشى از لغزشها و عملكردهاى بد و رسوا كه ذكر برخى از آنهاعرق بر پيشانى مى نشاند امور را در دست داشته اند.
از ايـن گذشته تكليف ديگران چيست ؟
آيا در ميان مسلمانان كسى يافت مى شود كه ملتزم به اين امور باشد؟
و اگر چنين فرض شود تكليف بقيه مردم پس از پايان يافتن اين عده ازخلفا چه خواهد بود و چه موضعى خواهند داشت ؟
با در نظر گرفتن سخن خداوند درقرآن مجيد: و ان من امة الا خلافيها نذير,
((182))و اين فرمايش پيامبر كه : (زمين از حجت خالى نخواهد ماند.)
((183))قبلا اين بحث را آورديم و گفتيم كه عقل حكم به ضرورت وجود كسى مى كند كه مسلمانان به او تكيه كنند و امت در اداره امور خود و آموختن حدود دين و سنتهاى پيامبرش به او مراجعه كند.
در ايـن جـا خـواننده حق دارد ارزش اين روايت را از نظر سند مورد سؤال قرار دهد و همه فرقه ها ملزم نيستند رواياتى را كه اماميه از طرق خود نقل مى كنند بپذيرند .
بدون ترديداين ذهنيت را در نخستين بارى كه اين روايت را خوانده يا شنيده ايد يافته ايد, زيرا مساله از نظر مضمون واقعا روشن است .
ممكن است چنين تصور كنيد كه اگر اين سخن ازپيامبر اكرم صادر شده باشد در حقيقت , اخـبـار است نه تشريع , چنان كه برخى ازمسلمانان در خبرهاى ديگر چنين تصور كرده اند .
چنين چيزى با عدم ايمان به دوازده امام به شيوه اماميه نشدنى است , زيرا چگونه مى شود پيامبر از چيزى خـبـر دهد كه درخارج وجود ندارد و حال آن كه پيامبر صادق و امين است و از جمله معجزات او اخبارصادق وى از امور غيبى و وقوع آن برحسب اخبار اوست .
حتى بنابراين احتمال , روايت مذكور صـحـيـح نخواهد بود مگر با حمل آن بر شيوه اماميه و ايمان به وجود دوازده امامى كه تا رستخيز باقى خواهند ماند و در اين هنگام آخرين و دوازدهمين ايشان ـ كه خداوندفرج حضرتش را تعجيل كـنـد و ظـهورش را آسان گرداند ـ برمى خيزد و خداوند به سبب اوزمين را كه پر از ظلم و جور شـده آكـنـده از قسط و عدل مى كند .
اين خبر به نقل از پيامبرصادق و امين ميان مسلمانان تواتر يافته است .
ما با شما سخن بسيار گفتيم و شما همچنان منتظر ذكر منابع معتبر غيرشيعى هستيد تا مطمئن شويد اين كلام از پيامبر اكرم (ص )صادر شده است و در اين خواسته حق با شماست ولى بـايـد بـدانيد كه اين خبر از اخبارى نيست كه در كتابهاى از ميان رفته , آمده باشد يا راويان آن از افراد ناشناس باشند بلكه اين خبر در صحاح آمده است .
حال به بيان فهرست برخى از افراد معتبرى مى پردازيم كه شما به نقل آنها اعتماد كرده ايد يا دست كم به صدور اين سخن از پيامبر يقين داريد.
1ـ صحيح بخارى در آخر باب احكام , 9/101, چاپ محمدعلى صبيح و فرزندانش در مصر .
از جابربن سمره كه گفته اسـت : از پـيـامـبـر شنيدم كه مى فرمود: دوازده امير خواهد بود.. .
و به دنبال آن سخنى گفت كه نشنيده بودم , راوى مى گويد: آرى , حضرت فرمود: همه آنها از قريش خواهند بود.) در حاشيه بخارى , چاپ پاكستان پيرامون اين حديث چنين آمده است : (در روايت سفيان بن عيينه آمده است : پيوسته امور مردم مادامى كه دوازده تن بر آنها ولايت داشته باشند بخوبى مى گذرد.) در روايـت ابـوذر آمـده اسـت : (پـيـوسـتـه ايـن ديـن , گـرامـى اسـت مـادامـى كـه دوازده خليفه دارد.)
((184))خـوانـنـدگـان عـزيـز بزودى شما را از پريشان فهمى نسبت به اين حديث آگاه خواهيم كرد.در حاشيه بخارى چنين آمده است : (مهلب هيچ كس را نديده است كه در اين حديث قطع داشته باشد, و در فهم محتواى آن همان را بـفـهـمد كه در حديثى كه خواهد آمد آشكار است : گروهى گفته اند: دوازده اميرپس از خلافت معلوم , و گروهى گفته اند: آنها در امارتشان پى درپى خواهند بود, وگروهى گفته اند: همگى در يـك زمان خواهند بود و همه آنها از قريش هستند و مدعى خلافت .
ظن غالب آن است كه حضرت مـى خـواسته از امور عجيبى خبر دهد كه پس از اوفتنه ها به پا مى شود تا مردم در يك زمان بر سر دوازده امـيـر اخـتـلاف نظر بيابند, زيرا اگرحضرت قصدى جز اين داشت مى فرمود: دوازده امير هـسـتند كه چنين و چنان مى كنند, وچون آنها را از هر گونه خيرى مبرا مى ساخت مى فهميديم كه مقصود ايشان آن است كه همه آنها در يك زمان خواهند بود.)
((185))آيـا شما معتقديد كه اين كلام جز با شيوه اماميه سازگار است ؟
در مورد احتمال اول كه مى گويد ايـن امـرا پس از خلافت معلوم , باشند بايد پرسيد اين خلافت معلوم كدام است ؟
و اگر فرض كنيم كه آن معلوم باشد اين قيد از كجا آمده است ؟
آيا در روايت چنين چيزى آمده يا در غير آن يا مقصود چـيـز ديـگرى است ؟
آيا اين عده در تاريخ جايى دارند و دقيقااين عده چه كسانى هستند؟
آيا خبر دهـنـده آن كـه پـيامبر اكرم (ص ) است معما گفته ياتراوشات قلم متناسب با خواستهاى نفسانى است يا چيزى است كه ظن قوى اقتضاى آن را دارد؟
آيا شگفت تر از اين نتيجه گيرى ديده ايد؟
به عـلاوه ايـن كـه هـمه آنها در يك زمان و از قريش بوده اند و مدعى امارت .
آيا اين شماره دقيق در زمـانـى بوده است كه اين شمارمعدود همگى به امارت چنگ اندازى كرده اند؟
و آيا در اين حديث نكته اى يافت مى شود كه به اين مفاد دلالت داشته باشد؟
از آن گذشته درباره خبر دادن حضرت از امور عجيب كه پس از ايشان فتنه هايى به پاخواهد شد ـ چنان كه ظن غالب شارح بزرگوار چنين است ـ و اين كه شمار مذكور در به دست آوردن خلافت بـا يكديگر به رقابت برخواهند خاست و هر يك آن را براى خودادعا خواهد كرد, بايد پرسيد كه كى چنين چيزى اتفاق افتاده و از كجا چنين معنايى رااستفاده كرده است ؟
گـمـان صـرف , چـيـزى از حـق را در بـرنـدارد, زيـرا اگـر حضرت چنين چيزى را اراده كرده بودمى فرمود: چنين و چنان مى كنند.
آيا قصد شارح از اين كه عملكرد آنها چنين و چنان است توجيه كننده آن است كه اشخاصى را ذكر كـند كه در خلافت و به عهده گرفتن آن نقش خويش را دارند؟
به هرحال شارح به اين سخن تن درنمى دهد و بر آن چنين حاشيه مى زند كه : (اين سخن كسى است كه جز روايتى كه در بخارى آمده بر طرق حديث هيچ گونه آگاهى ندارد.
شما ديديد كه در روايت صحيح مسلم از صفتى ياد شده است كه به ولايت آنهااختصاص دارد و آن ايـن سـخن است كه دين ـ يعنى ولايت ـ همچنان برپا خواهد بود تا آن كه دوازده خليفه پى درپى بيايند و سپس به صفت ديگرى مى پردازد كه سخت تر از اول است .)
((186))شارح سپس سه وجه از فهم اين حديث را ذكر مى كند: اول آن كـه مقصود خلفاى بنى اميه از يزيدبن معاويه تا مروان حمار با حذف مروان بن حكم باشد و اينك نص حاشيه بخارى : (اولـيـن خـليفه بنى اميه يزيدبن معاويه و آخرين ايشان مروان حمار است و ابن زبير درشمار آنها نـيـسـت , زيـرا او از صحابه است و مروان بن حكم نيز جزو آنها شمرده نمى شود, زيرا پس از بيعت ابـن زبـيـر بـراى او بـيعت گرفته شد و شايستگى ابن زبير بيش ازاو بوده و مروان حكم غاصب را داشته است و براساس اين عده , عدد دوازده صحيح خواهد بود.)
((187))آيـا صـاحب اين راى نظرش آن است كه تنها اين عده خلفايى هستند كه مورد رضايت پيامبر اكرم مـى بـاشـنـد آن هـم بـه دليل حذف مروان بن حكم به عنوان غاصب و تنها اين عده صاحبان حق قانونى اند و معاويه نيز بر همين قياس شايسته تر از فرزندش يزيدمى باشد و چرا در اين صورت او را حذف كرده اند و چرا ابن زبير به شمار نيامده ؟
آيا درروايت بنى اميه تخصيص داده شده تا ابن زبير بـه دلـيـل آن كـه جـزو صحابه است استثناشود كه در اين صورت ناگزير بايد مختار نيز از شمار بنى اميه حذف گردد؟
آيا اينهاصاحبان حق قانونى اند به استثناى مروان بن حكم كه در كشمكش خود با كسانى نظيرابن زبير كه حقانيت بيشترى داشته بر حق نبوده است ؟
پس آيا يزيد و آل حكم تا آخرصاحبان حق قانونى اند؟
اخبار يزيد و آل حكم را هم كه مى دانيد.
تاسف بار است كه در محاسن بنى اميه خبرى را براى شما نقل كنم كه ابن عبدربه اندلسى در العقد الفريد آورده است : (از اسحاق بن محمد ازرق نقل شده كه گفته است : پس ازقتل وليدبن يزيد بر مـنـصـوربـن جـمـهور كلبى وارد شدم , در حالى كه دو كنيز از كنيزان وليدنزد او بودند .
گفت : سـخنان اين دو كنيز را گوش كن .
آن دو گفتند: به تو كه گفته ايم .
منصورگفت : همان گونه كـه به من گفته ايد به او نيز بگوييد .
يكى از آن دو گفت : ما عزيزترين كنيزان وليد بوديم تا آن كه بـا اين كنيز آميزش كرد .
پس در اين هنگام موذنان نداى نمازسردادند .
وليد اين زن ـ كنيز ـ را كه مـسـت بـود و پـوشـشى بر چهره داشت براى خواندن نماز بيرون فرستاد و مردم پشت سر او نماز خواندند.)
((188))آيـا مـى بـيـنـيد كه چگونه با ذكر نظاير اين امور شرم آور در تاريخ مسلمانان و خلفاى مسلمانان و پـرده دريـهـاى ديـگـر در امـور مـربـوط بـه ديـن و اعلان كفر و فجور نماز را سبك مى شمارد و نمازگزاران را به مسخره مى گيرد؟
بقيه خاندان اميه نيز چنين بوده اند و شمامى توانيد به العقد الفريد و مروج الذهب و كتابهاى ديگر در تاريخ سراسر بزرگيها وقهرمانيهايى از اين دست مراجعه كنيد.
آيـا ايـنها كسانى هستند كه پيامبر مى خواهد به عنوان جانشينان خويش از آنها خبر دهد ومادامى كـه خـلـيـفـه اند دين به سبب آنها عزيز و گرامى خواهد بود؟
اين فهم به اصطلاح هوشمندانه از احـاديـث رسـول اكرم از كجا آمده است و مستند آنها در دلالت بر چنين برداشتى از حديث كدام اسـت ؟
در ايـن حـديـث سـخنى از بنى اميه و بيرون كردن يك خليفه و وارد كردن خليفه ديگرى نـيـسـت بـلكه صرفا ذكر دوازده خليفه است .
ذوق وسليقه خود را حاكم قرار دهيد, آيا اين گونه بـيهوده سخن گفته مى شود؟
از اين گذشته شارح عزيز دو امر ديگر را نيز متذكر شده است : وى مى گويد: (دوم اين كه اين مساله پس از مرگ مهدى است و در كتاب دانيال آمده است كه (چون مـهدى مرد, پنج تن ازفرزندان پسر بزرگ او و سپس پنج تن از فرزندان فرزند كوچك او قدرت را بـه دسـت گـرفـتـند و سپس آخرين آنها خلافت را به يكى از فرزندان فرزند بزرگتر مى سپرد و سپس فرزند او خلافت را به عهده مى گيرد .
بدين ترتيب دوازده سلطان كامل مى شود كه هر يك از آنها امام مهدى هستند.)
((189))آيـا منظور پيامبر اكرم (ص ) چنان كه در كتاب دانيال آمده اين بوده است ؟
و چرا اين حيله پردازى در تفسير كلام كسى آمده است كه در ميان عرب از بيشترين فصاحت برخوردار است ؟
سـوم ايـن كـه مـراد, وجـود دوازده خـلـيفه در همه دوران اسلام تا روز قيامت است كه هرچند روزگـارانـشان متوالى نباشد اما به حق عمل مى كنند.
((190))اين وجه سوم , اگرنمى بود جمله (اگـر چـه روزگـارانـشان متوالى نباشد) به حق نزديك مى بود, و اگر به جاى آن گفته مى شد (اگر چه مردمشان آنها را يارى نكنند) مقصود را آشكارتر مى ساخت و بانص صريح سازگارتر بود.
شـيعه اهل بيت مى گويند: امامان دوازده تن هستند كه نخستين آنها اميرالمؤمنين سيدالاوصياء عـلـى بـن ابى طالب و سپس سبط اكبر, فرزند او امام حسن (ع ) و سپس سبطاصغر, فرزند او امام حـسـيـن (ع ) و سـپـس پـسر سبط اصغر, امام سجاد على بن الحسين (ع )و سپس فرزند او محمد بـاقـر(ع ) و سـپـس امـام جـعـفـر صـادق (ع ) و سـپـس امـام مـوسى كاظم (ع ) و سپس على بن مـوسـى الرضا(ع ) و سپس محمدبن على امام جواد(ع ) و پس ازآن على بن محمد امام هادى (ع ) و بـعد امام حسن عسكرى (ع ) و سپس امام حجت مهدى ـ عج ـ از ذريه سبط اصغر است .
اينان همان دوازده امامند كه منظور پيامبراكرم (ص ) سرور بنى آدم است .
2ـ صحيح مسلم ايـنـك بـه صـحـيح مسلم مى پردازيم .
وى صفحه سوم و مقدار بسيارى از صفحه چهارم رابه اين حديث اختصاص داده است : (اين امر تمام نمى شود مگر آن كه دوازده خليفه درميان آنان باشد) و در پايان بيشتر اين روايات آمده است كه : (سپس سخنى گفت كه براى من مبهم بود پس از ايشان پرسيدم .
پس حضرت فرمود: همه آنها از قريش هستند) و دريك روايت آمده است كه : (اين امر در مـيـان قريش خواهد بود تا آن كه تنها دو تن از مردم باقى بمانند) و در برخى از روايات آمده است كـه : (امور مردم بخوبى مى گذرد مادامى كه دوازده تن ولايت آنها را برعهده داشته باشند), و در برخى از احاديث آمده است كه : ( تادوازده خليفه بر سر كارند اسلام , عزيز خواهد بود.) در حديثى نيز آمده است كه :(مادامى كه دوازده خليفه هستند اين دين همچنان والا خواهد ماند.) در حديثى هم چنين آمده است : (اين دين تا روز رستخيز به پا خواهد بود .
يا اين كه دوازده خليفه كه همگى از قـريـش هـسـتـند بر شما ولايت دارند.) و از حضرت شنيده شده است كه مى فرمود: (گروهى از مـسـلـمـانـان , خـانـه سـفيد كسرا را فتح خواهند كرد.. .
و نيز مى فرمود:(هم اكنون در برابر من دروغگويانى هستند پس از آنها دورى كنيد) و نيز مى فرمود:(هرگاه خداوند به شما خيرى داد از خـود و خاندانتان شروع كنيد) و نيز مى فرمود: (من جلودار شما به سوى حوض كوثرم .)
((191))و آيـا پس از آن كه از دو صحيح معتبر در ميان همه اهل سنت خوانديد و شنيديد باز هم مساله براى شما روشن و بدور از ابهام نيست ؟
ما در مفهوم اين احاديث به نقل آنچه در حاشيه صحيح مسلم آمده بسنده مى كنيم .
در آن جا آمده است : (ايـن سخن پيامبر اكرم (ص ) كه : اين امر تمام نمى شود مگر.. .
به مفهوم عزت اسلام و دين و صلاح وضـع مـسـلمانان است , همان گونه كه روايات زير نيز دليل آن است : همچنان امور مردم بخوبى خـواهـد گذشت و اين سخن پيامبر كه : اسلام همچنان عزيز خواهد بودو اين سخن حضرتش كه : ايـن دين پيوسته گرامى خواهد بود .
علما در مفهوم اين سخنان بحث كرده اند و چنين گفته اند: احتمال دارد مراد از دوازده خليفه مستحقان خلافت ازامامان عدل باشد.)
((192))ايـن دريافتى است كه ـ همان گونه كه خواهيم ديد ـ با سطح علما متناسب است .
ولى وى پس از آن دو احـتـمـال ديگر را بيان مى كند كه در حاشيه بخارى سخن از آن دو رفت ولزومى ندارد بار ديگر بيان شود بويژه آن كه مساله براى هدايت يافته اگر در مساله درنگ كند و با ديد واقعى بدان بنگرد, كاملا روشن است و آيا سخنى روشنتر و صريحتر از اين يافت مى شود؟
در بـرخـى از كتابها به جاى (از قريش ) عبارت (از بنى هاشم ) آمده است و شايد در حاشيه صحيح مسلم نكته اى يافت شود كه اين معنا را توضيح دهد, زيرا وى در برخى از اين احاديث بيان مى كند كـه : قـال كـلمة صمنيها الناس , (شارح مى گويد: در همه نسخه ها اين چنين آمده است ) يعنى به سـبب سروصداى مردم نتوانستم اين كلمه را بشنوم .
ابى مى گويد:
((193))و لبعضهم اصمينها با هـمـزه آمـده اسـت ؟
مـى گـويـم كـه در نـهايه نيز با همزه وارد شده است و شايد همين صحيح باشد,
((194))تا آن كه مى گويد: (و در نسخه اى (صمنيها) آمده بدين معنى كه مردم مرا از سؤال كردن بازداشتند
((195)).) از اين بيان به نظر مى رسد كه اين سخن هنگام بيمارى پيامبر و در روزى بوده است كه مسلمانان جـمـع شده بودند و حضرت فرمود: براى من دوات و كاغذى بياوريد .
مسلمانان با يكديگر صحبت مـى كردند و سر و صدايى به پا بود .
اگر ما بپرسيم كه چرا در حالى كه پيامبر حاضر بود مردم او را بـه سـكـوت واداشـتـنـد و حال آن كه مساله مهمترين و بزرگترين چيزى بود كه مردم نيازمند دانستن آن بودند, پاسخ چه خواهد بود؟
شـايـد آنـچـه در بـرخـى از كـتب به جاى كلمه (از قريش ), (از بنى هاشم ) آمده در مورد سؤال يا مـنـاسـبت ديگرى وارد شده است , پس دلالت بر تعدد حديث مى كند و بنابر قواعداصولى , مطلق حـمـل بـر مقيد مى شود و نيز اين كه (قريش ) اطلاق دارد و دايره (بنى هاشم ) محدودتر از قريش اسـت , بنابراين مطلق با مقيد, قيد زده مى شود يا عام برخاص حمل مى گردد و نتيجه آن خواهد بود كه مراد از ائمه آن است كه ايشان ازبنى هاشم هستند و اگر مردم به گوينده اجازه مى دادند و او را بـه سـكـوت وانمى داشتندپيامبر مساله را براى او روشن مى كرد و راوى به سهم خود براى مردم روشن مى كرد كه چه صراحت و بيانى در اين سخن آشكار نهفته است .
و اينك مى پردازيم به برخى ازآنچه در كتب ديگر آمده است : 3ـ ينابيع المودة يـك اعـرابى از عبداللّه بن مسعود مى پرسد: آيا پيامبرتان به شما گفته است كه پس از ايشان چند جانشين خواهد بود؟
وى پاسخ داد: آرى , دوازده تن , به شمار رهبران بنى اسرائيل .
شـعبى از مسرور نقل مى كند كه گفته است : در حالى كه ما مصاحف خود را به ابن مسعودعرضه مى داشتيم جوانى به وى گفت : آيا پيامبرتان به شما گفته است پس از ايشان چندجانشين خواهد بـود؟
وى گـفـت : تـو جـوانـى و ايـن سؤالى است كه كسى پيش از تو از من نپرسيده است , آرى , پـيـامـبـرمـان بـه ما گفته است كه پس از ايشان به شمار رهبران بنى اسرائيل , دوازده تن خليفه خواهند بود.
((196))نـظـيـر ايـن روايت است از جرير از اشعث از ابن مسعود از جابربن سمره كه از اين حديث پيامبر و دوازده جـانشين ايشان گفتگو كرده است و سپس صدايش را پايين آورد .
من به پدرم گفتم : چه چـيـزى مـوجـب شـد او صـدايـش را پـايـيـن آورد؟
پـدرم گـفـت : مـى گـويـد: هـمـه آنها از بنى هاشمند.
((197))از سلمان فارسى (رض ) است كه گفته : بر پيامبر وارد شدم در حالى كه حسين را روى پاداشت و چـشـم و دهان او را مى بوسيد و چنين مى گفت : تو آقا پسر آقا و امام پسر امام وحجت پسر حجت هستى و تو پدر نه حجتى كه نهمين آنها قائم ايشان است .
از اصـبـغ بـن نـبـاتـه از عبداللّه بن عباس است كه گفته : شنيدم كه پيامبر مى فرمود: من و على وحسن و حسين و نه تن از فرزندان حسين , پاك و معصوميم
((198)).
بـديـن ترتيب صاحب ينابيع المودة به مناسبتهاى گوناگون اخبارى را كه دلالت بر رساندن پيام پـيـامبر دارد مبنى بر اين كه پس از ايشان دوازده خليفه خواهد بود بيان مى دارد و نص يا اعتبار يا هـر دو بـه همراه عقل همگى دلالتى روش دارند بر اين كه مراد از دوازده امام على (ع ) و فرزندان معصوم اويند.
4ـ صحيح ترمذى پـيـامـبـر اكرم (ص ) مى فرمايد: پس از من دوازده امير خواهد بود .
راوى مى گويد: حضرت سپس چـيزى گفت كه من نفهميدم .
از كسى كه پهلوى من نشسته بود پرسيدم كه حضرت چه گفت .
وى گفت : مى فرمايد همگى از قريش هستند.
5ـ مستدرك صحيحين مردى از عبداللّه بن مسعود پرسيد) آيا از پيامبر پرسيده ايد اين امت چند خليفه خواهدداشت ؟
وى پـاسـخ داد: از وقـتـى كـه به عراق آمده ام هيچ كس پيش از تو اين سؤال را از من نپرسيده است و گـفـت : آرى از حـضـرت پـرسـيـده ايـم و ايـشـان فـرمـودنـد: دوازده تـن , بـه شـمـاررهبران بنى اسرائيل
((199)).
6ـ مسند امام احمد در بيش از ده جا از مسند امام احمد اين حديث وارد شده است .
اگر شما به كتاب فضائل الخمسة مـن الصحاح الستة مراجعه كنيد اين حديث را مفصل مى يابيد .
در ج1 به دو طريق به نقل از مسند احـمـد, ص 389ـ406 و در ج5 در ايـن صـص 86,89,90,92,94,99,106,108, اين حديث را چنين آورده است : دين همچنان پايدار خواهد بود مادامى كه دوازده خليفه از قريش باشند با قيد (پس از من ) يا (براى اين امت ).
اگـر بـه كـتـاب فضائل الخمسة من الصحاح الستة مراجعه كنيد راويان بسيارى را مى يابيد كه با تـعابير مختلف اين حديث را آورده اند .
ابن حجر در كتاب صواعق خود, ص 113 اين روايت را آورده مـى گـويـد: طـبرانى آن را نقل كرده است و نيز هيثمى در مجمع خود,5/190 و مناوى در كتاب فـيـض الـغدير فى الشرح 2/458 و ابونعيم در حلية الاولياء4/333 آورده اند .
نيز متبقى در جاهاى مـخـلـتف كنزالعمال در 3/205 و 6/201 آن راچنين آورده است : (براى اين امت دوازده خليفه به عـنـوان سـرپرست خواهد بود كه ترك يارى به ايشان زيانى نمى رساند و همگى از قريش هستند.) چـنـان كـه هـيـثمى در مجمع خود, 5/190, پس از بيان دوازده خليفه چنين مى آورد: (دشمنى دشمنان به آنها زيانى نمى رساند, در اين هنگام به پشت سر خود نگريستم كه عمربن خطاب را در ميان مردم ديدم كه همگى اين حديث را همان گونه كه شنيده بودم ثبت كردند.)
((200))از مـجـمـوع ايـن احـاديث چه برداشتى داريد و چه درمى يابيد؟
آيا ممكن است اين حديث بر غير دوازده امـام كـه از امام على بن ابى طالب (ع ) آغاز و به خاتم ايشان امام مهدى (عج )ختم مى شود منطبق باشد؟
با در نظر گرفتن تامل دقيق شما نسبت به مسكوت گذاشتن راوى هنگام رسيدن بـه تـعيين ويژگى اين دوازده امام يا خليفه يا امير با نظير اين عبارات كه : (يك چيز بر من پنهان اسـت ) يـا (مردم مرا به سكوت واداشتند) يا اين كه (پدرم يا آن كه پهلوى من بود به من گفت كه هـمـه آنـهـا از قريشند) و يا (از بنى هاشم مى باشند) كه تعارضى هم ميان آنها نيست بلكه اولى بر دومى حمل مى شود.
تـاريـخ بـه مـا مـى گـويـد نـيـرنـگـهـاى عـجـيبى وجود داشت كه روزبروز فعاليت خود را به گـونـه اى مـشـكـوك و قـابـل مـلاحـظه گسترش مى داد .
برخى از اين فعاليتها در داخل و در مـحـافـل مـسـلـمانان و ازسوى نزديكان بود و برخى ديگر از خارج .
اين تلاشها چهره اى يافته بود كه توجه را جلب مى كند و شك را برمى انگيزد .
براى مثال : 1ـ فعاليت يهود آنـچـه از فعاليت پرحرارت يهود در داخل و خارج مدينه ملاحظه مى شود پنهان نيست وما تنها به عنوان نمونه به آنچه مورخان آورده اند بسنده مى كنيم : روزى شاس بن شماس در راه مى رفت كه جـمـعـى از مـسلمانان دو قبيله اوس و خزرج را ديد كه محبت , آنها را به يكديگر پيوند داده و در سـخـنـشـان لـطـف و صفا پيدا بود .
اين يهودى از اين كه مسلمانان رااين چنين با الفت و محبت مـى ديـد بـه خـشـم آمـد, لذا به جوان همراه خود ـ پس از آن كه سفارشهايى شيطانى به او كرد ـ دسـتـور داد تـا بـه ميان آنها برود و در گفتگويشان شركت جويد و در خلال آن اشعار شاعران دو قبيله را كه در آن به گونه اى حماسى وبرانگيزاننده , يكديگر را هجو كرده بودند بخواند .
اين جوان يـهودى نقشه جهنمى خودرا با دقت به اجرا درآورد تا كار بدان جا رسيد كه از هم جدا شدند و به سـلاح فراخواندند و يكديگر را از نو به جنگ دعوت كردند ولى خداوند به بركت وجود پيامبراكرم آتش اين فتنه را خاموش كرد و پيامبر با لطف هميشگى خود و اخلاق جذابش اوضاع را آرام ساخت .
ايـن حـادثـه اثـر بـزرگـى از خـود برجاى نهاد و كتابهاى تاريخ و سيره وتفسير از ثبت آن آكنده است ((107)) .
تـاثـيـر عـميق دايگان يهودى بر بسيارى از زنان و مردان مسلمان پوشيده نيست .
روشن است كه بسيارى از يهود, اگر چه تحت عنوان اسلام مخفى شده بودند, ولى پيشينه هاى خصمانه و ارتباط آنـهـا بـا بـرادران يـهـودشـان در نـقاط دور ادامه داشت , و پرداختن آنها به كينه توزى و خيانت و دسـيـسـه چـيـنـى از مـشخصه هاى يهود در طول سالهاى متمادى است ,به نحوى كه اين امر در رفـتـارشـان نيز آشكار بود, و اين همان چيزى است كه وجوداسرائيليات و خرافات يهود را كه در تـفـاسـيـر مـسـلـمـانان و كتب حديث و قصه ايشان راه يافته توجيه مى كند و ترديدى نيست كه فعاليتهاى يهود در حوادث بزرگ مسلمانان تاثيرى شگرفت داشته است .
2ـ حركت رده از پديده هاى آشكارى كه اثرى عميق داشت حركت رده در دوراه پيامبر و پس از ايشان است .
حال بـراى نـمونه سخنان طبرى را در تاريخش مى آوريم : (نخستين رده در اسلام در يمن و در دوران پـيـامبر اكرم (ص ) بود.) ((108)) وى بيان مى كند كه در نقاط مختلف يمن فعاليتى قابل ملاحظه صـورت مـى گـرفـت و قـبايل بزرگ پس از حوادث مهمى كه مرتدان بدان پرداختند به اين عده پيوستند.
اگر آنچه تاريخ در گسترش فعاليت مرتدان به محض رحلت پيامبر اكرم (ص ) در مكه وشهرهاى ديـگـر و نـيـز در باديه ها به ما مى گويد جدى بگيريم , اهميت نقش مستقيم آن درحوادث بزرگ مـسـلـمـانـان بـرايمان روشن مى شود و به وسيله آن انگيزه ها و ابعادى راخواهيم شناخت كه به زنـدگـى مـسـلمانان و اطلاعات ايشان در آنچه كنش و واكنش را درپى دارد مربوط مى شود .
ما بزودى نقش زنديقان و اختلاف اكاذيب آنها و نيز نقش شيطانى شان را در تشويش افكار مسلمانان و قالب ريزى حوادث بيان خواهيم كرد.
3ـ فاش كردن اسرار نبوى از امورى كه در داخل و در محافل مسلمانان رخ داد همان افشاى اسرار پيامبر از سوى زنان ايشان بـود .
قـرآن بـه اين مساله اهميت بسيارى داده است , زيرا سوره اى خاص براى اين خبر بزرگ نازل شـده اسـت و اهـمـيـت آن در درشـتـگويى و سخت گيرى نسبت به كفا ومنافقان در آغاز سوره هـويـداسـت : يـا ايـهـا الـنـبـى جـاهـد الـكـفـارو المنافقين واغلظ عليهم وماوئهم جهنم وبئس الـمـصـيـر. ((109)) و سپس مستقيما آياتى پشت سر مى آيد كه از اين خبر سخن مى گويد و قرآن مـثـالـى از زنان نوح و لوط در مخالفت و خيانت مى آورد و تاتقدس مقام همسران پيامبر را كه در خانه وحى مصون بودند از ميان ببرد. ((110)) در ايـن تـمـثيل كنايه اى آشكار و شديد نسبت به دو همسر پيامبر به چشم مى خورد, زيرااين دو با افـشاى اسرار پيامبر به او خيانت كردند و با او مخالفت ورزيدند و آزارش رساندند, بويژه آن كه اين امر با لفظ كفر و خيانت بيان شده و مساله با ورود به آتش تعبيرشده است ((111)) .
هنگامى كه پايان سوره را با اين آيات و آغاز آن را تعرض به افشاى آنچه با وحى نازل شده و مى بايد پـنهان مى ماند ملاحظه مى كنيم اهميت اين مساله آشكار مى شود: واذ اسرالنبى الى بعض ازواجه حديثا فلما نبات به واظهره اللّه عليه عرف بعضه واعرض عن بعض فلما نباها به قالت من انباك هذا قـال نـبـانى العليم الخبير ان تتوبا الى اللّه فقد صغت قلوبكما و ان تظاهرا عليه فان اللّه هو موليه و جبريل و صالح المؤمنين والملائكة بعدذلك ظهير. ((112)) هرگاه همه اين امور را مورد توجه قرار دهيم بوضوح اثر اين افشاگرى در مسير حوادث اسلامى و پـيـونـد مستقيم آن با موضوع سخن ما آشكار مى شود, بويژه آن كه برخى ازمفسران همچون امام فخررازى و ديگران تصريح دارند كه مساله تنها به خلافت مربوطاست .
شما مى توانيد براى تعقيب اين مساله به ص 47, ج30 , تفسير امام فخر رازى مراجعه كنيد.
4ـ تعصب قبيله اى از امورى كه به موضوع مورد بحث ما مربوط است شعارهاى قبيله اى است كه براى مثال مى توان به رقـابـت شديد ميان اوس و خزرج اشاره كرد .
اين امر به صورتهاى مختلفى تجلى مى يافت و پيامبر اكرم (ص ) اهميت بسيارى بدان مى داد.
از جـمـله آن است , روزى كه پيامبر از انصار خواست تا او را درباره (ابى ), سردمدارمنافقان معذور بـدارنـد و در پى آن , اختلاف شعله ور شد تا آن كه اسيدبن خضير به سعدبن عباده گفت : (به خدا سـوگـنـد تـو دروغ گـفـتى , هر آينه او را خواهيم كشت و تومنافقى هستى كه از منافقان دفاع مـى كنى .) بنابراين دو قبيله اوس و خزرج شوريدند وخواستند با يكديگر به جنگ بپردازند, اين در حالى بود كه پيامبر بر منبر بود, پس حضرت پايين آمد و آنها را به آرامش دعوت كرد و بدين ترتيب سعدبن عباده و ديگران آرام گرفتند. ((113)) مـوضـع ديگر ايشان روزى بود كه جدال سخت ايشان به جايى رسيد كه چنين گفتند: (كاررا به پـايان خواهيم رساند, موعد شما خارج شهر, شمشير شمشير.) دو قبيله آماده جنگ شدند تا آن كه پـيـامـبـر مجبور شد براى آنها خطبه بخواند .
حضرت با لطف هميشگى ولطافت عبارات مؤثرش فـرمـود: (آيا در حالى كه من در ميان شمايم بازهم دعاوى جاهلى داريد...) .
از خلال اين مواضع و مـواضـع بسيار ديگر روشن مى شود كه اسلام توانست تنها اندكى از رقابت انصار و حسادت آنها به يكديگر را تلطيف كند, همچنان كه ازعبارت پيامبر اكرم ـ كه ذكرش گذشت ـ روشن مى شود كه حضرت انتظار بازگشت جاهليت را داشت , زيرا موجبات و اسباب قطعى تحقق و دليل مؤثر آن را كه در محافل مسلمانان با لاف زنى و دشمنى همراه بود مى ديد. ((114)) بـدون ترديد بازگشت جاهليتى كه پيامبر را مى آزرد و آثارش ـ در حالى كه پيامبر حضورداشت ـ در ميان ايشان ديده مى شد, نشانه هايى داشت كه از خلال اين موضعگيريها وامثال آن هويداست و مـوجـب شـد بـسـيارى از حقايق از ميان برود و مسائلى را به وجودآورد كه اسلام با آن سر جنگ داشـت و در عملكردها و برخوردهاى اجتماعى ايشان بردورى كردن از آنها تاكيد مى ورزيد .
اينها حقايقى بودند كه خواب را از چشم پيامبر وحاميان خاندان و پيروان ايشان ربوده بودند, كسانى كه مى خواستند در پرتو قرآن و تعاليم ارزنده آن و نيت پاكشان اين حقايق را بنيان نهند.
5ـ سرباز زدن از سپاه اسامه اعزام اسامه از امورى است كه بايد بررسى شود تا خطوطى كه در واقعيت زندگى مسلمانان نقش مهمى ايفا كرده و موجب شده آنها از دينشان دور افتند شناسايى گردد.
پـيـامـبر اكرم (ص ) دستور اعزام اسامة بن زيد را صادر كرد و بر آن تاكيد ورزيد و تجهيز اورا مورد تـشـويق قرار داد .
اين دستور برخاسته از تدبير پيامبر براى مسلمانان بود و بر آنچه خاص خلافت و طـراحـى بـراى آن است دلالت آشكار دارد, زيرا حضرت مى خواست بااين عمل همه كسانى را كه خـواهـان خـلافـت بـودنـد از شـهـر بيرون كند و اين در حالى بود كه حضرت بشدت بيمار بود و بزرگترين نيازش ديدن دوستان و اصحابى بود كه او را درمسير پيروزمندانه اش همراهى كردند, با اين حال مى بينيم كه حضرت بر اعزام اسامه تاكيد فراوان دارد.
نكته قابل ملاحظه آن است كه با توجه به تاكيد پيامبر اكرم (ص ) و لعن متخلف از سوى آن حضرت و خشم ايشان براى افرادى كه در اين امر كندى ورزند و نيز هياهوى مسلمانان پيرامون فرماندهى اسـامـه , فـرمـاندهى اين جوان نورس بر شيوخ مهاجران وانصار, آتش فتنه را شعله ور ساخت و در اجـراى ايـن امر اختلاف صحابه را دامن زد, تا آن كه حضرت با خشم فرمود: (اگر فرماندهى او را مـخـدوش كـنـيـد فرماندهى پدر او را نيزمخدوش كرده ايد, به خدا سوگند اگر پدر او شايسته فرماندهى بوده پسر او نيز شايسته فرماندهى است ).
در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, در موارد بسيارى جريان اعزام اسامه و لعن رسول اللّه (ص ) براى كـسى كه از آن تخلف كند آمده است , زيرا اين , جريانى است كه ميان مسلمانان شيوع داشته و در اخبار ايشان معتبر به شمار مى رود.
ابـن ابـى الـحديد مى گويد: (پيامبر اكرم (ص ) در بستر بيمارى و مرگ به اسامة بن زيد كه درراس لـشـگـرى قـرار داشـت كـه بـزرگـان مهاجران و انصار از جمله ابوبكر, عمر, ابوعبيدة بن جراح , عـبـدالرحمن بن عوف و طلحه و زبير در آن بودند, دستور داد تا بر مؤته , جايى كه پدر زيد كشته شـد, حـمله برند و وادى فلسطين را تصرف كنند .
اسامه تعلل كرد ولشگريان هم با ديدن تعلل او تـعـلـل ورزيـدنـد و همين امر موجب شد تا پيامبر در بيمارى خود كه گاه اوج مى گرفت و گاه كاهش مى يافت بر اجراى اين اعزام تاكيد كند تا آن كه اسامه به حضرت گفت : پدر و مادرم فدايت بـاد آيـا بـه من اجازه مى دهى چند روزى بمانم تا خداوند تو را شفا بخشد؟
پيامبر فرمود: به بركت خدا خارج شو و برو .
اسامه گفت : يارسول اللّه ! اگر من با اين حال تو بروم در حالى رفته ام كه قلبم از تـو نـگـران اسـت .
حضرت فرمود: با پيروزى و تندرستى برو .
اسامه عرض كرد: يا رسول اللّه ! من نـمـى خـواهـم حـال تورا از قافله ها بپرسم .
حضرت فرمود: دستور مرا به اجرا درآور .
پيامبر سپس بـيـهوش شد وا سامه برخاست و آماده رفتن شد .
هنگامى كه پيامبر به هوش آمد از اسامه و رفتن اوسـؤال كرد, به ايشان گفتند كه لشگر اسامه آماده رفتن است .
حضرت فرمود: با اسامه همكارى كنيد, لعنت كند خداوند كسى را كه از دستور او سرپيچى كند, و اين جمله راتكرار كرد.) ((115)) تعلل و كوتاهى اسامه را در اجراى فرمان پيامبر اكرم مشاهده مى كنيم و مى بينيم كه چگونه پيامبر دستور خود را تكرار مى كند و اسامه از قبول آن معذرت مى خواهد .
اين بدان سبب بود كه وى آنچه را در ميان لشگريان بود احساس مى كرد و مى ديد.
اسـامـه در حالى كه تجهيز لشگريان را آغاز كرده بود از نشانه هاى نامطلوبى كه در ميان لشگريان ديده مى شد مى هراسيد.
طـبـرى در اين باره بتفصيل سخن مى گويد: (منافقان در فرماندهى اسامه آن قدر سخن گفتند كه خبر به خود او نيز رسيد و پيامبر در حالى كه به سبب اين مساله و انتشارى كه يافته بود سردرد گرفته و پارچه اى به سر بسته بود خارج شد). ((116)) روشن است كه اين موضعگيرى بر امور زير صراحت دارد: الـف ـ خـالـى كـردن شهر از بزرگان مهاجر و انصار و نگاه داشتن على (ع ) در كنار خود تاپس از پيامبر امور خلافت را به عهده گيرد.
ب ـ عـدم ارتـبـاط خـلافت و رهبرى به سالمندى و ارتباط آن به لياقت و شايستگى , زيراحضرت اسامه را كه جوانى نورس بود بر بزرگان مهاجر و انصار فرماندهى داد.
ج ـ اخـتلاف صحابه در اجراى دستور پيامبر اكرم (ص ) و تعلل آنها در خروج با اسامه به رغم تاكيد رسـول اللّه (ص ) و لـعـن مـتخلف .
اين خود دليل آن است كه برخى رؤياى خلافت در سر داشتند و منتظر حوادث بودند تا از خلال آن بهره برند.
6ـ موضعگيريهاى مشكوك الف : از مواضع مشكوك به هنگام بيمارى پيامبر زمانى است كه پيامبر مى فرمايد: حبيبم را بخوانيد ولـى هـمسرش عايشه با ايشان مخالفت مى كند و از حضرت مى خواهد پدرش ابوبكر را به نزد خود فراخواند .
حضرت خشمگين مى شود و با عصبانيت به عايشه مى فرمايد: (بدرستى كه شما همچون همسران يوسف ايد.) ((117)) ب : از بارزترين آنچه رخ داده و نظر را به خود جلب مى كند روزى است كه پيامبراكرم (ص ) فرمود: (دوات و كـاغذ بياوريد تا براى شما نوشته اى بنويسم كه پس از من هرگز گمراه نشويد.) گفتند معناى اين سخن چيست ؟
درد بر حضرت غلبه كرده است وبدين ترتيب ميان كسانى كه ـ در حالى كـه اتـاق پيامبر از وجود اصحاب پر بود ـ مى گفتندبراى او دوات و قلم فراهم آوريد و كسانى كه كتاب خدا را براى خود كافى مى دانستندكشمكش درگرفت و ميان مسلمانان درگيرى به وجود آمـد و اين در حالى بود كه پيامبر درميان آنها بو دو با مرضى دست و پنجه نرم مى كرد كه موجب رحـلت ايشان شد تا آن كه حضرت مجبور شد چنين بفرمايد: (از من دور شويد, شايسته نيست نزد من كشمكش شود.) در ايـن مـورد جا دارد به كتاب ملل و نحل شهرستانى درباره آنچه اختصاص به اين موضعگيرى و نـيـز هـر آنچه درباره همه اختلافات ذكر كرده مراجعه شود چنان كه شايسته است به كتاب شرح نـهـج الـبـلاغه ابن ابى الحديد در بسيارى از جلدهاى آن بويژه ج6 ,ص 51 مراجعه شود, زيرا او اين حـديـث را چـنـين ادامه مى دهد: گفتم اين حديث را دوشيخ يعنى محمدبن اسماعيل بخارى و مـسـلـم بـن حـجـاج قـشـيـرى در صـحيح خود آورده اندو همه محققان در روايت آن اتفاق نظر دارند. ((118)) و اين سخن را پس از آن كه صورت حادثه را به شرح زير مى آورد, اظهار مى دارد: (هنگامى كه پيامبر اكرم (ص ) در آستانه وفات بود و در خانه افرادى از جمله عمربن خطاب حضور داشـتند حضرتش فرمود: دوات و كاغذى براى من بياوريد تا نوشته اى براى شما بنويسم كه پس از من گمراه نشويد .
عمر گفت مفهوم اين سخن آن است كه دردبر حضرت غلبه كرده است .
سپس گـفـت : مـا قـرآن داريـم و كتاب خدا ما را بس است .
بنابراين كسانى كه در خانه بودند با يكديگر كـشمكش و نزاع كردند .
گروهى سخن پيامبررا صواب مى دانستند و گروهى سخن عمر را .
پس چـون هـيـاهو و بيهوده گويى و اختلاف اوج گرفت , حضرت خشمگين شد و فرمود: برخيزيد كه بـراى هـيـچ پيامبرى شايسته نيست اين چنين نزد او درگيرى شود .
آنها نيز برخاستند .
پيامبر در هـمـين روز رحلت كردو ابن عباس چنين مى گفت : بزرگترين مصيبت همان بود كه ميان ما و نوشتن رسول اللّه (ص ) مانع شد.) ((119)) دنـبال كردن اين واقعه از سوى ابن عباس كه گواه دردمندى و حزن اوست به صورتهاى مختلفى نـقـل شـده اسـت كه از جمله آن همان بود كه نقل شد و گونه ديگر آن چنين است :(بزرگترين مـصـيـبت همان است كه مانع از آن شد تا پيامبر اين نوشته را براى آنها بنويسد.)ابن عباس هنگام بيان اين واقعه آن قدر گريه مى كرد كه اشكش ريگهاى زير پايش را ترمى كرد.
ايـن , ارزيـابـى دقيق ابن عباس دانشمند امت است از اهميت اين واقعه و آثار فاحش وفجيعى كه بـرجـاى نهاد .
در برخى از كتب حديث سخن پيامبر در توصيف اين نامه چنين آمده است : (اگر از آن پيروى كنيد هرگز گمراه نخواهيد شد.) ((120)) اگـر چـه اين اختلاف بازتابهايى داشت كه مانع از آن شد تا پيامبر اكرم نامه اى را بنويسد كه آن را چـنـين توصيف مى كند: (هرگز پس از من گمراه نخواهيد شد) و روايت بخارى كه چنين است : (پـس از مـن گـمـراه نخواهيد شد) ولى به هر حال عذرخواهى در اين موضعگيرى , كار را سامان نخواهد داد .
آنچه موجب بزرگداشت است اين است كه دراختلافات شارحان در عذرخواهى ايشان پيرامون موضعگيرى عمر و كسانى كه درمخالفت با رسول اللّه به او پاسخ مثبت دادند همان چيزى است كه در ميان برخى ازتصريح كنندگان در عدم صحت اين عذرخواهى به چشم مى خورد, اگر چه تلاشهايى نيزدر دفاع از آن مبذول شده است .
از جـمـلـه اين مباحثات بى پرده نكته اى است كه در حاشيه بخارى با ارزيابيى جسورانه درتوجيه عـمـر آمـده اسـت كـه ما در اين جا عين اين سخنان را مى آوريم : (اين مساله پيامبرآزمون خدا از اصحاب ايشان بود, لذا خدا عمر را به سوى مقصود خويش هدايت كرد واز همين رو مانع از آن شد كـه نامه اى نوشته شود ولى اين امر براى ابن عباس پنهان ماند وبر همين اساس شايسته است اين موضعگيرى عمر را از جمله موافقتهاى او با خدايش به شمار آورد.) بـه نـظـر مـن عمر از اين سخن پيامبر: (پس از او گمراه نمى شويد) دريغ ورزيد, زيرا آن به مثابه پـاسـخ دومـى بـود و مـعناى آن اين است كه پس از اين نامه و در صورت نوشته شدن آن گمراه نمى شوند.
پـوشـيده نماند تلقى چنين خبرى به اين گونه كه فرمان آن حضرت صرفا آزمونى بوده و ياآن كه حاضر نكردن كاغذ [براى نوشتن نامه ] بر حاضر كردن آن , اولى بوده از آن دروغهاى آشكارى است كه سخن حضرتش از آن منزه است .
پس ناگزير بايد توجيهى ديگر آورد كه حاصل آن چنين خواهد بود: در توجيه آن چنين آمده است كه امر (بياوريد) امرى جدى و الزامى نبوده تا نتوان از آن بازگشت و بازگشت كننده گناهكار به شمار آيد بلكه امرى مشورتى بوده و گاهى ـ بويژه عمر ـ اين گونه اوامر را مورد دقت نظر قرار مى دادند .
از احوال عمر چنين پيداست كه وى در درك مصالح , موافق صواب بوده است و از سوى خداوند تبارك و تعالى صاحب الهام بوده است .
مقصود عمر از اين جمله كـه : (درد بر او غلبه كرده ) اين توهم نبوده است كه حضرت اشتباه مى كند بلكه مقصود او اين بود كـه بـا اين كار خستگى شديدى كه در اثرنوشتن براى حضرت بوجود مى آمد برطرف كرده و درد حـضـرت را كاهش دهد وشايسته نبود مردم در اين شرايط به كارى بپردازند كه نهايت سختى به حـضـرتش برسد,بنابراين چنين تصور كرد كه نياوردن كاغذ بهتر است , به علاوه آن كه مى ترسيد حـضـرت مـسـائلـى را بـنـويـسـد كـه مـردم از انجام آن عاجز باشند و به همين سبب مستوجب عـقـوبـت گردند, زيرا اين نوشته ناگزير, نص خواهد بود و اجتهادى در آن راه نـخواهد داشـت , يــاآن كــه عـمـر تـرسـيــده برخى از منافقان پيرامون اين نوشته در جستجوى آن بـاشند كـه بــه حـضــرت تهمتى بـزنند, زيـرا حضرت در حالـت بيمارى بـود و اين خود سبب فتنه شودو از همين رو گفت : كتاب خدا ما را بس است زيرا در قـرآن كـريم آمده است كه : مافرطنافى الكتاب مـن شـى ء, ((121)) و اليوم اكملت لكم دينكم ((122)) , و دانستـه بـود كـه خداونددين او را كامل گردانيده و امت را از گمراهى ايمن داشته است .
ايـن بـود فـشـرده سخن آنها كه مورد تامل است , زيرا اين سخن پيامبر كه (گمراه نمى شويد)به مـعـنـاى امر ايجابى است , چرا كه تلاش در آنچه موجب امنيت در برابر گمراهى مى شود بر مردم واجب است .
در پاسخ به كسى كه بگويد اگر بر او واجب بوده به سبب اختلاف ديگران آن را ترك نمى كرد چنان كـه تـبـلـيغ را به سبب مخالفت مخالفان ترك نكرد مى گوييم : نوشتن اين نامه بر حضرت واجب نبوده است و اين منافاتى با وجوب آن بر آنها هنگامى كه حضرت به آنها دستور داد ندارد, بويژه آن كـه حضرت روشن كرد كه فايده اين كار امنيت در برابرگمراهى و دوام هدايت است .
اصل در امر وجوب بر مامور است نه بر آمر بويژه آن كه اگر فايده اى چنان كه ذكر شد داشته باشد و وجوب بر آنها مورد نظر است نه وجوب برحضرت .
اگـر چـه ممكن است كه بر حضرت واجب بوده باشد اما به سبب عدم فرمانبرى آنها ازپيامبر اين وجوب ساقط شده باشد, چنان كه به دليل خصومت دو مرد با يكديگر آگاهى نسبت به تعيين شب قـدر از قـلـب حـضـرت برداشته شد و اين وجوب نيز ممكن است ازحضرتش ساقط شده باشد .
به علاوه آن كه نكته مورد نظر تحقيق , پيرامون اين است كه چگونه با وجود قيد (گمراه نمى شويد) ايـن سـخن براى وجوب نباشد .
اين اختلاف درزمينه ايـن تحقيق سـودى نـدارد .
اما اين كه عمر ترسيده باشد كه حضرت نكاتى رابنـويسد كـه مـوجب كيفر مسلمانان يا سبب عيب جويى منافقان شود كه به فتنه منجرگـردد بـا وجود قيـد (گمراه نمى شويد) امرى تصور نشدنى است , زيرا اين سـخـن حـضـرت بـيـان آن اسـت كـه نامه , موجب امنيت در برابر گمراهى و دوام هدايت است , پـس چـگـونـه مـمـكـن اسـت چـنـيـن تـوهـم شـود كـه آن مـوجب كيفر مسلمانان يا به سبب عـيـب جـويى منافقان موجب فتنه گردد .
چنين پندارى موجب اين وهم مى شود كه خبر مذكور دروغ است .
اما پيرامون اين سخن آنها در توجيه (كتاب خدا ما را بس است ) با توسل به اين دو آيه :مافرطنا فى الكتاب من شى ء, ((123)) و اليوم اكملت لكم دينكم ((124)) بايد گفت كه هيچ يك از آن دو مفيد امنيت در برابر گمراهى و دوام هدايت براى مردم نيست تا با تكيه به اين دو آيه از تلاش در نوشته شدن اين نامه دست شست .
اگـر چـنـيـن مـى بـود ديـگـر هـيـچ گـونه گمراهى ديده نمى شود و حال آن كه گمراهى و پـراكندگى امت تا بدان جا رسيده كه اميدى براى از ميان رفتن آن نيست .
از اين گذشته پيامبر نـفـرمـودكـه مـى خـواهـد احـكـام را بنويسد تا در جواب گفته شود كتاب خدا براى فهم احكام كافى است ((125)) .
حال كه اين توجيهات غيرمفيد است , پس پيامبر مى خواست در اين نامه چه بنويسد؟
پاسخ آن است كـه پـيـامبر مى خواست در نامه اى كه در پرتو آن مردم گمراه نمى شدند برشخص جانشين خود تاكيد كند و اين همان تفسير امام قسطانى در شرح ارشاد سارى برصحيح بخارى است : (اين سخن پيامبر كه كاغذى بياوريد.. .
تصريح بر جانشينان پس از او دارد . ((126)) و اگراين نامه را مـى نـوشت ديگر, روز سقيفه و پراكندگى امت در توحيد كلمه و همداستانى درخلافت وجود نـمى داشت و به همين سبب ابن عباس مى گفت : (بزرگترين مصيبت همان بود كه ميان پيامبر اكرم (ص ) و نامه نوشتن او مانع شد.) ((127)) 7ـ روز سقيفه از روزهـايـى كـه بـايـد بـا جـديت آن را بررسى كرد و مورد دقت نظر قرار داد روز سقيفه ووقايع بـزرگـى بـود كه در پى آن تفسيرات علمى فراوانى ظهور كرد .
چه فاحش بود اين وقايع بزرگ و براى به دست دادن دقيقترين تصوير از آن كافى است به آنچه در كتاب خداوند سبحان آمده توجه كـنـيم : و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افائن مات اوقتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضراللّه شيئا وسيجزى اللّه الشاكرين ((128)) .
روزهـا مـى گذشت و مردم در زنجيره اى از وقايع به سر مى بردند كه ايشان را در مقطعى اززمان در بـرگرفته بود و تاريخ , اين وقايع را كه گاه در آن ظلم مى شد و گاه به انصاف حكم مى شد با حـرارت ثـبـت كـرده اسـت .
در آنـچـه تـاريخ در مقاطع مختلف خود نقل مى كند,توقع برخى از مـسـلمانانى است كه در سقيفه حضور يافتند و در انجمن سقيفه در ساعت انعقاد آن , ثمراتش به ظـهور رسيد و آن سخن (حباب بن منذر) است كه به حاضران اين انجمن در سقيفه گفت : (ولى مـا مـى تـرسـيـم از آن كـه پـس از شما كسانى سر كار بيايند كه ماپسران , پدران و برادران آنها را كـشـتـه ايـم ) ((129)) , و عملا نيز چنين شد و ذكاوت او جامه حقيقت پوشيد, زيرا بنى اميه سركار آمـدنـد, كـسـانـى كـه در جريان شرم آور حره آن كردندكه بر پيشانى شرف و انسانيت عرق شرم مـى نشنيد و اسلام و مسلمانان از آن بدورند, ((130)) زيرا مدينه سه روز آزاد گذاشته شد و پيش آمـد آنـچـه پـيش آمد ازانتقامجويى و كينه ورزى بر اسلام و مسلمانان كه طلقا و فرزندان ايشان مسبب آن بودند.
هر گاه تاريخ و رخدادهاى آن را تا دوران اموى و عباسى ورق بزنيم امورى را مى بينيم كه موجب شـگـفتى ما مى شود و براى ما آشكار مى شود شبهاتى كه زمان , آن را آفريده وموقعيتهاى برجسته در شرايط پى درپى زمانى خود به آن يارى رسانده ممكن است اساسا به مواضع و وقايعى بازگردد كـه قـبـلا گـفـتيم .
براى مثال مى توان از معاويه وجانشينان او نام برد كه از افراد تيزهوش پليد اسـتـفـاده مـى كردند و آنها را در پنهان كردن فضايل افراد پاك اهل بيت كه در دوران جاهليت و اسلام دشمن آنها بودند به كارمى گرفتند و مى كوشيدند بر فضيحتهايى كه به سبب اين بى دينان بـر تاريخ اسلام وارد شدسرپوش بگذارند, كسانى كه با اسلام مى جنگيدند و خود را وقف آن كرده بـودنـد كـه ضـربـه نـهـايـى را در دوران ضـعـف و قـوت اسـلام بـر آن وارد كـنند .
آنچه موجب وحشت مى شود, آن است كه امثال معاويه پيشواى مسلمانان و جانشين رسول اللّه (ص ) دروظايف او شوند و پس از او جانشين تبهكار و هرزه او يزيد كه براى آرام كردن دل خود به سبب كشتن حسين (ريحانه پيامبر اكرم (ص ) چنين مى سرود: اى كـاش پدران من كه در جنگ بدر شركت داشتند مى ديدندناله خزرج را كه از زخم نيزه است !تا پـايان كفرگوييهاى خود كه بصراحت چنين مى گويد: بنى هاشم با حكومت بازى كردنددر حالى كه نه خبرى در كار است و نه وحيى .
و نيز موضعگيريهاى ننگين او در مدينه و مكه معروف است چرا كه ابيات مشهور خود راپس از آن كـه سپاهى به سردمدارى مسلم بن عقبه مرى به مدينه فرستاد سرود .
مسلم بن عقبه مرى همان كـسـى بـود كـه مـردم مـديـنه را ترساند و آن جا را غارت كرد و در ميان اهالى به كشت و كشتار پرداخت و از آنها بيعت گرفت كه همگى بندگان يزيد باشند و مدينه را(گنديده ) ناميد در حالى كه پيامبر اكرم (ص ) آن را (طيبه ) ناميده بود.
((131))او سه روز مدينه را مباح شمرد و كرد آنچه كرد .
مسعودى مى گويد: (او به ابن زبيرنوشت ) خداى خود را در آسمان رها كن كه من مردان عك و اشعر را بر تو بسيج مى كنم .
اى اباخبيب ! چگونه از آنها رهايى خواهى يافت ؟
پس پيش از آمدن سپاهيان , چاره اى براى خود بينديش .
حـصـين با همراهان شامى خود در كوهها و دره ها منجنيقها و عراده ها را برپا كرده بود وسنگهاى مـنـجـنيقها و عراده ها خانه ها را همچون باران مى پوشاند و سنگها با آتش و نفت و ليفهاى كتان و سـوزانـنـده هـاى ديگر شليك مى شد و بدين ترتيب مكه منهدم شد وساختمان آن آتش گرفت و ناگاه صاعقه اى شد و يازده نفر (و گفته شده بيش از آن ) ازصاحبان منجنيق را سوزاند.
دربـاره يـزيـد و جـز او اخـبار عجيب و عيوب بسيارى بيان شده كه از آن جمله است :ميگسارى , كشتن نوه رسول اللّه (ص ) و لعن وصى او و ويران كردن خانه خدا و سوزاندن آن و خونريزى و فسق و فجور و اعمال ديگرى كه نسبت به آنها تهديد شده است و بايداز آمرزش مرتكب شونده همچون منكر توحيد و مخالف پيامبران الهى نااميدبود.
((132))مـسعودى آمارى را ذكر مى كند كه در آن هزاران نفر شناسايى شده اند كه در معركه حره به دست مـسلم بن عقبه ـ فرستاده يزيد ـ كشته شده اند, چه رسد به كسانى كه شناسايى نشده اند .
او از آنها بيعت مى گرفت كه همگى برده يزيد باشند و كسى كه از آن سربرمى تافت مسرف او را به شمشير مى سپرد.
((133))با مردم با اين شيوه هاى غيرانسانى رفتار مى شد و خلق خدا به اين گروه فاسد اقتدامى كردند.
يزيد شرابخوار بود و اهل لهو و لعب و باز و سگ شكارى داشت و همنشين شراب بودو در روزگار او بود كه غنا به مكه و مدينه وارد شد و عشرتكده ها افتتاح شد و مردم آشكارا ميگسارى مى كردند و آنچه او مى كرد به اطرافيان و عمالش نيز سرايت كرده بود
((134))و ناگزير بايد آنچه او مى كرد به اطرافيان و عمال و جامعه اش سرايت كند.
اگر بخواهيد مى توانيد سيره وليدبن عقبه اموى ـ برادر مادرى عثمان ـ را بخوانيد .
وى والى كوفه شـد ولـى در دوران او اسـلام نـفوذ زيادى نداشت .
او بى پروا شراب مى نوشيد وخانه خود را محل بى دينى مردم عراق و كرامتهاى جاهلانه و تعصب جاهلى كرده بود.
((135))آن قدر حوادث ناگوار براى مردم روى مى دهد كه مروان بن حكم را ـ كسى كه پيامبر(ص )از نزد خـويش رانده بود ـ امير بر مؤمنان و جانشين فرماندهى و اداره امور مسلمانان مى بينيم .
پس از او آل مـروان بـر سـر كـار مـى آيـنـد كه در پرده درى و زيرپا گذاشتن حرمات واهانت به مقدسات مسلمانان و سرنوشت ايشان راه افراط را در پيش گيرند و مصيبت آن كه همه اينها به نام اسلام و فرماندهى عالى مسلمانان صورت مى پذيرد.
حال نمونه اى از رفتار وليدبن يزيد را كه يكى از جانشينان آل مروان بود مى آوريم تا به تاثير فراوان او بر مردم به عنوان خليفه پى ببريم .
مسعودى مى گويد: (وليدبن يزيد اهل ميگسارى و لهو و لعب و عياشى و غنا بود .
اونخستين كسى بـود كه آوازه خوانها را از شهرهاى ديگر بدان جا آورد .
او با افرادى همنشينى مى كرد كه اهل لهو و لعب بودند و آشكارا به ميگسارى و عيش و عشرت ونوازندگى مى پرداخت .
ابن سريج آوازه خوان و معبد و غريض و ابن عائشه و ابن محرز وطويس ودهمان در زمان او بودند .
شهوت غنا در دوران او در ميان خاص و عام اوج گرفت .
هر كس كنيزكى مى گرفت و بى پروا به پرده درى و لهو و لعب و هرزگى مى پرداخت .
وليد در دومين شب حكومتش به هرزگى و شب نشينى پرداخت در حالى كه چنين مى سرود: شبم طولانى شد و با آشاميدن مى ناب شب را سحر كردم , در حالى كه مرگ مردم رصافه را به من خبر مى دادند.
براى من برده اى آوردند و نى ...
و براى من انگشترى خلافت را آوردند.
از هرزه گوييهاى اوست هنگامى كه خبر مرگ هشام را براى او آوردند و بشارت آن را به او دادند و به عنوان خليفه به او درود فرستادند: از دوسـت خـود شـنـيـدم كـه در رصـافه شيون است , پس روى آوردم در حالى كه دامن خودرا مى كشيدم و مى گويم حال آن زنان چگونه است ؟
هر گاه دختران هشام براى پدرشان زارى مى كنند و با شيون و گريه دعا مى كنند بد مصيبتى بديشان رسيده است و من مخنث باشم اگر...) وليد با چنين كلمات پستى , بدخواهانه مرگ عمويش را به آواز مى گيرد و در به كار بردن كلمات ركيك درباره دختران عمويش پرده درى مى كند.
ايـن مـفاهيم در جامعه نيز انعكاس مى يابد و اطرافيان خليفه و كسانى كه امور امت به آنهاوابسته بود و آرزوهاى اين چنينى ايشان به آنها ارتباط داشت در بالاترين سطح مى زيستند.
اينك نمونه اى ديگر به نقل از مسعودى : (بـه ولـيـد خـبر رسيد كه شراعة بن زيد كه فردى خوش بزم و محفل آرا بود وارد شهر شده است , بنابراين پيكى فرستاد تا او را بياورند .
چون بر او وارد شد وليد گفت : من در پى تونفرستادم تا از تو پيرامون كتاب و سنت بپرسم .
شراعه گفت : اهل آن هم نيستم .
وليدگفت : بلكه مى خواهم درباره شـراب از تـو سـؤال كـنم .
شراعه گفت : از هر چه مى خواهى بپرس يا اميرالمؤمنين ! وليد گفت : دربـاره نـوشـيـدنـى چـه مى گويى ؟
شراعه گفت : كدام نوع آن ؟
وليد گفت : نظرت درباره آب چـيـسـت ؟
شراعت گفت : استروخر در آن با من شريكند .
وليد گفت : شراب كشمش چه ؟
شراعه گـفت : خمارى دارد و آزار .
وليد گفت :شراب خرما چه ؟
شراعه گفت : تمامى آن باد معده است .
ولـيـد گـفـت : شراب انگور چه ؟
شراعه گفت : دوست روح و مونس روان من است .
وليد گفت : دربـاره غـنـا چه مى گويى ؟
گفت : اگر آرام خوانده شود حزن آور است و هر گاه انسان غمگين اسـت دوبـاره او را سـرحـال مـى آورد .
مـونس انسان خلوت گزين و تنهاست و عاشق تنها را شاد مـى كند و عطش قلبها را فرومى نشاند و خاطره هاى ضمير را برمى انگيزد .
آنچنان كه در هيچ يك ديگر ازآلات لهو و لعب يافت نمى شود .
بسرعت در جسم نفوذ مى كند و روح را به هيجان مى آورد و اعضا را تقويت مى كند.)
((136))او به زشت ترين صورت اظهار كفر مى كرد, همچون اين سخن او: روزى قـرآن مى خواند و به اين آيه رسيد: واستفتحوا وخاب كل جبار عنيد من ورائه جهنم ويسقى مـن مـاء صديد.
((137))پس دستور داد قرآنى آوردند و آن را هدف تير خودقرار داد و به سوى آن تير پرتاب مى كرد در حالى كه مى گفت : آيا مرا به سبب سركشى و دشمنى وعيد مى دهى ؟
پس بدان كه من همان سركش دشمنم , پس هر گاه خدايت در روز رستاخيز آمد, به او بگو كه خدايا وليد مرا از هم دريد.
مـحـمـدبـن يـزيد مبرد مى گويد: وليد در شعرش كفر ورزيد .
او در اين شعر پيامبر را ياد كرده و گـفـته است كه او از خدايش وحيى نياورده ـ او دروغ گفت , خداوند ذليلش كند ـ از اين گونه اشعار است : يك هاشمى به خلافت ملقب شد,بدون وحى و كتابى كه به او برسد.
پس به خدا بگو خوراك مرا از من بازدارد و به خدا بگو شراب مرا از من باز دارد.
پس از اين سخنان چند روزى بيشتر طول نكشيد كه كشته شد.
((138))در اغـانى آمده است كه : (عبدالملك بن مروان , حارث بن خالد مخزونى را به ولايت مكه برگزيد.
حارث عاشق عايشه دختر طلحه بود .
عايشه براى او پيغام فرستاد كه نماز را به تاخير بينداز تا من از طواف فارغ شوم .
حارث نيز به مؤذنها دستور داد تا نماز را به تاخيراندازند تا عايشه از طوافش فارغ شود .
حاجيان اين كار او را سخت زشت شمردند.)
((139))هـر گاه رفتار اين حاكمان بنى اميه و واليان ايشان و نقشى را كه بعدا بنى عباس ايفا كردندعرضه كـنـيـم و موضعگيريهاى برخاسته از دشمنى ايشان نسبت به اهل بيت را از نظربگذرانيم و چنين اشـعـارى را مـشاهده كنيم كه :به خدا سوگند بى دينان بنى اميه نكردند .
به اندازه يك دهم آنچه بنى عباس كردند, پس اعمال و سخنانى را مى بينيم كه جگر آدمى رامى سوزاند.
حـال بـه نـمـونـه اى از اعـمـال هـارون الرشيد كه به عبادت و اصلاح طلبى شهرت داشت بسنده مـى كنيم .
من نمى دانم او چگونه عبادت پيشه و اصلاح طلب بود در حالى كه فرمان زهردادن امام مـوسـى بـن جـعـفـر(ع ) را صـادر كرد و آن كارها را انجام داد .
اينك حادثه اى رانقل مى كنيم كه سـيـوطى در كتاب خود تاريخ الخلفا آورده است : (سلفى در طيوريات به سند خود از ابن مبارك نـقـل كـرده كـه گفته است : چون كار خلافت به رشيد رسيد ,وى عاشق يكى از كنيزكان پدرش مـهدى شد و از او تمناى وصال كرد .
كنيزك گفت : من براى اين كار شايسته نيستم زيرا پدرت از من كام جسته است .
رشيد كه به او دل باخته بودكسى را نزد ابويوسف فرستاد و از او چنين پرسيد: آيـا دربـاره ايـن مساله نظرى دارى ؟
وى در پاسخ گفت : اى اميرالمؤمنين ! آيا هر چه كنيزى ادعا كرد بايد آن را تصديق كرد؟
اين سخن را تصديق نكن و اين كنيزك حريمى ندارد.
ابن مبارك مى گويد نمى دانم از كه به شگفت آيم , از اين فرد كه دستش به خون و مال مسلمانان آلوده است و از شكستن حرمت پدرش ابايى ندارد يا از امتى كه به چنين اميرالمؤمنينى تمايل يافته بـود يـا از ايـن فـقيه و قاضى كه به هارون الرشيد مجوز داد تا به عهده اين قاضى حرمت پدرش را بشكند و شهوتش را فرو بنشاند؟
او همچنين ازعبداللّه بن يوسف نقل مى كند كه گفته است : رشيد بـه ابويوسف گفت كه من كنيزى خريده ام و مى خواهم هم اكنون پيش از خارج كردن از شبهه با وى همبستر شوم , آيا تومجوزى براى اين كار دارى ؟
وى پاسخ داد: آرى , آن را به يكى از فرزندانت ببخش وسپس با او ازدواج كن .
اجـتماع مسلمانان در بيعت با ابوبكر امرى ثابت نشده است زيرا آراى امت در گردهمايى سقيفه و جـز آن با يكديگر اختلاف داشت , او نيز همچون ديگرانى كه در اين موضوع قلم زده اند به اين نكته اعـتـراف دارد .
هيچ يك از اين نويسندگان در ضرورت تعيين امام شك نكرده اند, زيرا نياز مبرمى بدان احساس مى شود و در حقيقت ضرورتى است كه عقل ميزان نياز شديد به آن را درك مى كند, و با وجود اين اختلافات بر بيعت با ابوبكراجماع حاصل نشد و مبادرت برخى از صحابه به بيعت با او اجماع به شمار نمى آيد ونمى توان بدان استدلال كرد.
ابن خلدون عمل صحابه را حجت نمى داند, بلكه در مساله خلافت مستند را اجماع مى داند نه حكم عـقـلـى , زيرا اگر در اين مساله قائل به حكم عقلى باشد در نتيجه به راى اماميه خواهد رسيد كه امـامـت را جـزء اصول دين به شمار مى آورند و همچون نبوت تعيين آن را از سوى خداوند سبحان ضـرورى مى شمارند زيرا نياز به اين هر دو يكسان است , بنابراين در دفع آن مجبور شده به امورى تـن دردهد كه بدان عقيده اى ندارد وموجب آشفتگى عبارات و تناقض سخنان او همچون ادعاى بـى نـيـازى از امـام در صورت توافق امت در التزام دقيق به دين شده است ولى چنين امرى كى و چـگـونـه حـاصـل مـى شود؟
مگر جز اين است كه تنها راه آن چيرگى حاكمى ستمگر از ملوك و سلاطين است چنان كه ـ همان گونه كه گفتيم ـ در ميان اقوام مجوس چنين شد.
ناديده گرفتن اهميت خلافت در چنين ادعاهايى پوشيده نيست به علاوه آن كه واقعيت زندگى امـروز و ديـروز مـردم چـنـين چيزى را تكذيب مى كند و علوم جديد روانشناسى وجامعه شناسى چـنـين ادعاهايى را صحيح نمى داند .
ضمانت حفظ شريعت در صورتى كه عقلا بتوان آن را وانهاد چيست ؟
اين با آنچه در مقدمه آن را مورد تاكيد قرار مى دهدتناقض دارد.
حـال سـخـنان او را در ضرورت تعيين حاكم در جامعه و محال بودن بى نيازى از او را كه درپايان كلامش مى آورد مى خوانيم : (محال است آنها بدون حاكمى كه ايشان را از دست اندازى به حقوق يكديگر بازداردبتوانند با هرج و مـرج بـه زنـدگـى خود ادامه دهند و به همين سبب به بازدارنده اى نيازدارند كه همان حاكم است ((45)).
آيـا ايـن سـخـن با امكان بى نيازى مردم از امام در صورت توافق امت در عمل به دين خودتناقض نـدارد و ايـن كـه مساله امامت اگر اجماعى بر آن نباشد دليلى عقلى بر آن نخواهدبود؟
بار ديگر سـخـنانى از او را مى خوانيم كه با امكان عقلى بى نيازى از امام به سبب سامان گرفتن زندگى با چـيـرگـى مـلـوك و سلاطين كه در ميان اقوام مجوس بوده تناقض دارد .
ابن خلدون در معناى خلافت و امامت سخن مى گويد و سپس چنين مى افزايد: (و هـر گـاه از سـوى خـدا بـه وسـيـله شارعى بر مردم فرض و واجب گردد آن را سياست دينى مـى خـوانـنـد و چنين سياستى در زندگى دنيا و آخرت مردم سودمند خواهد بود, زيرامقصود از آفرينش بشر فقط زندگى دنيوى آنان نبوده كه يكسره باطل و بى فايده است ,زيرا غايت آن مرگ و نـابـودى اسـت و خدا سبحانه و تعالى مى فرمايد: افحسبتم انماخلقناكم عبثا ((46)) , بلكه منظور امـور ديـنى آنان بوده كه به سعادت ايشان در آن منجرمى شود و آن راه خداست , خدايى كه مر او راسـت آنـچـه در آسـمـانها و زمين است .
اين است كه شرايع پديد آمد تا در كليه احوال از عبادات گـرفـته تا معاملات و حتى دركشوردارى كه در اجتماع بشرى امرى طبيعى است ايشان را بدان راه وادار و رهـبرى كنند .
چنان كه امر مملكت دارى را در راه و روش دين جريان دادند تا كارهاى ديـنـى ودنـيـايـى هـمـه زيـر نـظـر شـرع بـاشـد .
پس هر حكومتى كه بر مقتضاى قهر و غلبه و لـگـام گـسـيختگى و به كار بردن تعصبات بدون دليل عمل كند, در نظر شارع ستمگر و متجاوز بـه شمار مى رود و ناستوده مى باشد, چنان كه حكمت سياسى نيز اين نظر را تاييد مى كند.آنچه از پـادشـاه بـه مقتضاى احكام سياست (بدون مراعات اصول شرع ) پديد آيد نيزمذموم است , زيرا در نگريستن به غير از نور خداست : ومن لم يجعل اللّه له نورا فماله من نور ((47)) , زيرا شارع به مصالح عـمـوم در امـور آخـرت كـه از نـظـر ايـشـان نـهان است داناتر مى باشد .
تمامى كردارهاى بشر از كـشـوردارى گـرفـته تا اعمال ديگر در معاد يكسره به خود ايشان بازمى گردد, چنان كه پيامبر فـرمـوده است : اين كردارهاى شماست كه به شما بازمى گردد, در صورتى كه احكام سياست تنها نـاظر به مصالح اين جهان است كه ظاهرى از زندگى دنيا را مى دانند ليكن مقصود شارع صلاح و مـصلحت آخرت مردم است .
از اين رو برحسب اقتضاى شرايع وادار كردن عموم به پيروى از احكام شـرعى دراحوال دنيا و آخرت ايشان فرض و واجب است و اين فرمانروايى مخصوص بنيانگذاران و خداوندان شريعت مى باشد و آنها پيامبرانند وكسانى كه جانشين ايشان مى شوند يعنى خلفا .
پس از آنـچـه ياد كرديم معناى خلافت روشن شد و هم معلوم گرديد كه كشوردارى و حكومت طبيعى واداشـتن مردم به امور زندگى به مقتضاى غرض و شهوت است ومملكت دارى سياسى واداشتن هـمـگـان بـه مـقـتـضاى نظر عقلى در جلب مصالح دنيوى ودفع مضار آن مى باشد ولى خلافت واداشتن عموم به مقتضاى نظر شرعى در مصالح آن جهان و اين جهان مردم است كه باز به مصالح آن جهان بازمى گردد, زيرا كليه احوال دنيادر نظر شارع به اعتبار مصالح آخرت سنجيده مى شود.
بنابراين خلافت در حقيقت جانشينى صاحب شريعت به منظور نگهبانى دين و سياست امور دنيوى وابسته به دين است .
پس اين معنا را بايد نيك دريافت و آن را در موضوعاتى كه در آينده مى آوريم درنظر گرفت و خدا حكيم داناست ) ((48)) .
آيا مى بينيد چگونه در ضرورت تعيين امام حاكم از سوى خداوند سبحان و پيامبر او دليل شرعى و عقلى اقامه مى كند و گريزى هم از آن نيست !؟
مـردم از تـعـيـين و نصب امام و فرمانبرى از او بى نياز نيستند تا اين امام دست ايشان رابگيرد و با تـرسـيـم راه راسـت و آنـچـه خداوند از شريعت آسان و محبوب براى ايشان نازل كرده مردم را به سعادت دنيا و آخرت كه خواست خداست برساند .
پس وجود امامى كه به عدالت حكم كند ضرورى است تا وحدت مسلمانان را حفظ و به آنچه خداوند نازل كرده حكم كند و اسلام اين دين خدا را بر همه اديان غالب كند حتى اگر مشركان راخوش نيايد.
آنچه در پى كلام ابن خلدون مى آيد پيرامون موقعيت خلافت داراى اين تناقض صريح است .
چكيده سخن آن كه فروگذاشته شدن امر خلافت از سوى پيامبر اكرم به سبب لوازم فاسد مترتب بـر آن بـنـا به بداهت عقول امر نشدنى است , چنان كه احتمال دوم نيز درنتيجه به همان احتمال نـخـسـت بازمى گردد, زيرا معانيى كه قبلا گفته شد از آن اراده شده است .
از همين رو بسيارى اوقـات در امـور مـسلمانان توجيه اين هرج و مرج را مى خوانيم وبعد در همين وقت شاهد محكوم كـردن آنيم و اين موجب آشفتگى كلام و تناقض سخنان مى شود .
در يكى از كتابهاى دكتر صبحى صالح مى خوانيم كه وى خلافت را در فردى كه شرايط مقرر در او جمع باشد صحيح مى داند: (هر كسى را كه مسلمانان گمان به خير اوداشته باشند زيانى ندارد كه امور ايشان را به عهده گيرد و زنـدگـى دنـيـايـى آنـهـا را هدايت كند). ((49)) ولى بعدا در ادامه سخن اين استثنا را مى آورد و مـى گويد: (جز آن كه وقتى به تاريخ برمى گرديم و در فلسفه حوادث مطالعه مى كنيم مى بينيم شـيـوه اى كـه خلفا با آن انتخاب شده اند ناخواسته به دلايل شخصى يا قبيله اى كه همچنان رنگ جاهلى داشت سبب استمرار اختلافات مى شد).
(هـمگان بر ضرورت وجود امام اتفاق نظر دارند ولى در مورد فردى كه اين صفات عمومى و احكام اسـلامـى كـه در قـرآن و حـديـث آمـده اند, در او جمع باشد, با يكديگراختلاف راى دارند .
انصار مـى خـواسـتـنـد كـه ايـن فـرد از ميان آنها باشد و دليل آن هم روشن بود, زيرا ايشان ياران و پناه دهندگان پيامبر اكرم (ص ) بودند ولى مهاجران عقيده اى جزاين داشتند, زيرا سابقه آنها در اسلام بـيـشـتر بود و اما بنى هاشم نيز خود را به خلافت شايسته تر از ديگران مى دانستند .
آنها در خلافت حـقـى آشـكار داشتند, زيرا اگر على (ع )خود پيش مى افتاد و با ابوبكر و عمر رقابت مى كرد, ديگر مـعـقـول نـبـود كـسـى بر او پيشى گيرد, زيرا او دست پرورده رسول خدا و شوهر دختر او يعنى فاطمه (س ) بود.
ايـن اختلافات در سقيفه بنى ساعده تجسم يافت و حقيقتا شگفت آور بود, در حالى كه هنوز پيامبر بـه خـاك سـپـرده نـشـده و عـلـى (ع ) مـشـغـول تـدفين ايشان بود, مسلمانان اختلاف نظر پيدا كنند ((50)).
اين سخنان و امثال آن را از نويسندگان مسلمان بخوان و از خلال آن نظر خود را انتخاب كن .
آيـا اين همان هرج و مرج نيست ؟
حال مثال ديگرى را بخوان كه شهرستانى در ملل ونحل پيرامون اختلافات پى درپى در تاريخ مسلمانان روزگار رسول اكرم و پس از آن مى آورد: (اختلاف خاص درباره امامت است و بزرگترين اختلاف امت اختلاف پيرامون امامت است , زيرا در اسلام و در همه دورانها جز بر سر امامت شمشيرى براساس دين كشيده نشد .
خداوند اين امر را در صدر اول اسلام آسان كرد, زيرا مهاجران و انصار اختلاف كردند و انصار چنين گفتند: اميرى از ما و اميرى از شما, و بر رئيس خود سعدبن عباده انصارى اتفاق كردند تا آن كه در همان حال ابوبكر و عمر به سقيفه بنى ساعده دررسيدند .
عمر گفت : در راه با خود حديث نفس مى كردم و حال كه به سقيفه رسيديم مى خواستم آن را بگويم .
ابوبكر گفت : خاموش باش اى عمر! سپس ابوبكر برخاست وخـداى را حـمـد و ثـنـا گـفـت و آن گـفت كه من با خود آن را مى گفتم , گويى كه از غيب خبرداشت و پذيرفت كه انصار به مشورت بپردازند .
من دست خود را دراز كردم و با او بيعت نمودم و مـردم نـيز با او بيعت كردند و فتنه خاموش شد, جز آن كه بيعت با ابوبكر خطايى بود كه خداوند مسلمانان را از شر آن حفظ كرد و بكشيد كسى را كه نظير اين كار را انجام دهد و هر مسلمانى كه بدون مشورت با كسى بيعت كند موجب گمراهى و فريب است وهر دو بايد كشته شوند.) ((51)) بـراسـاس مـلاكـهاى عقلى هيچ چيز آشكارتر از نياز امت به امامى نيست كه دين ايشان راحفظ و سـخـنـشان را بر تقوا وحدت بخشد و آنها را بر هدايت گرد آورد و به جايى كه خداوند سبحان در شريعت استوار و بزرگ خود براى آنها خواسته است , هدايت ورهبرى كند.
در پايان اين بحث شايد بهتر باشد مهمترين شيوه هايى را يادآور شويم كه لازم است امت عقلا و نقلا در گزينش امام آن را در پيش گيرد و به دنبال آن نكته هايى را بياوريم كه شايسته است در تمام ايـن مـوارد به اختصار مورد بحث قرار گيرد .
گفته شده اساس خلافت يا يارى رساندن به پيامبر است يا خويشاوندى يا وراثت يا انتخاب شورا يا تعيين پيشاپيش و يا نص .
1ـ يارى رساندن انصار به پناه دادن و يارى رساندن و دفاع از رسول اكرم (ص ) و رضايت حضرتش ازايشان احتجاج مـى كـردنـد, و برخى از آنها به مهاجران چنين مى گفتند: اميرى از ما و اميرى از شما, و در برابر, مهاجران به نزديكى خود با پيامبر و اين كه براساس روايت پيامبر ائمه از قريش خواهد بود استدلال مـى كردند .
هنگامى كه خبر به اميرمؤمنان رسيد فرمود: (آيابا اين سفارش پيامبر با ايشان احتجاج نـكـرديد كه به نيكوكار آنها نيكى و از بدكارشان گذشت شود...) گفتند: اين سخن چه حجتى بر آنـهـا خـواهـد بـود؟
حـضـرت فـرمـود: اگرخلافت در ميان آنها مى بود ديگر سفارشى براى آنها نمى رسيد.) سـپـس حـضـرت فـرمـود: (قريش چه گفتند؟ ) پاسخ دادند كه : چنين احتجاج كردند كه قريش درخت پيامبر است .
حضرت فرمود: (به درخت احتجاج كردند ولى ميوه آن راواگذاشتند.)
((52))2ـ خويشاوندى مهاجران چنين استدلال كردند كه ايشان خويشان پيامبرند و پيش از ديگران او را تصديق كرده اند.
آنـهـا حـجـت ابوبكر در سقيفه را ذكر كردند كه : (ما گروه مهاجران شايسته ترين مردم نسبت به اسلاميم و مردم در اسلام پيروان ما هستند و ما عشيره پيامبراكرميم .)
((53))اين حجت مردود است , زيرا اميرمؤمنان پيش از همه به پيامبر اكرم ايمان آورد ونزديكترين كس به او بـود .
ايـن سخن تنها جنبه جدلى دارد و الا حجت جز اين است .
اين سخن از اميرمؤمنان رسيده اسـت : (اى شگفتا كه خلافت به صحابى بودن و خويشاوندى باشد!) در اين معنا شعرى رسيده كه چنين است .
اگر با شورا امور ايشان را به دست گرفتى , چگونه چنين است و حال آن كه مشورت كنندگان حضور نداشتند و اگر به خويشاوندى با خصم آنها احتجاج كردى پس جز تو نسبت به پيامبر شايسته تر و نزديكتر است .
چـنان كه مى بينيم امام در اين جا تنها از روى جدل احتجاج مى كند و الا دليل شرعى وعقلى اين بـرتـرى جـز عصبيتى كه اسلام جنگى بى امان عليه آن داشته چه مى تواند باشد؟
مساله يا به سبب توصيه هايى است كه به ايشان رسيده كه در اين صورت لازمه آن اين خواهد بود كه بدان عمل شود و با آن مخالفت نشود و يا مساله از سوى شركت كنندگان در شورا استنباط شده كه در اين صورت ديـگـر سـنـد شـرعـى نخواهد داشت و بنابراين دلايل مذكور به تعبير فنى به تحليل صغرا و كبرا مـى رود .
مـگـر آن كـه اساس روايتى باشدكه ذكر شده : (ائمه از قريش هستند) كه در اين صورت عـمـل براساس سندى شرعى خواهد بود ولى اين به تنهايى امام را مشخص نمى كند و براى تعيين بايد دليلى باشد كه آن را اثبات كند .
بنابراين ضرورى است با تعيين امام شريعت حفظ شود و نظام باقى بماند و شايد به همين دليل يا دلايل ديگر خليفه دوم چنين مى گويد: (مى خواستم سخنى بگويم , زيرا با خود حديث نفس داشتم .
ابوبكر گفت : رها كن اى عمر! پس هر آنچه را من حديث نفس مى كردم كلمه به كلمه گفت .)
((54))چنان كه گفتيم شهرستانى بيعت با ابوبكر را خطا مى داند و در صورتى كه امت نظير آن عمل كند دسـتـور بـه قـتـل بيعت شونده و بيعت دهنده صادر مى كند .
اخبار بسيارى دردست است كه دو خليفه اول به مناسبتهاى فراوان استعفا داده اند.
3ـ وراثت ايـن اشـتـباه است كه امامت را در شيعه به وراثت نسبت داد .
نظر شيعه در ميان اين نظرهاروشن اسـت .
شـيـعـه امـامت را از امور الهى مى داند كه ناگزير بايد خداوند او را برگزيند وشخص او را پـيـامبر اكرم براى امت تعيين مى كند: (خداوند مى داند رسالت خود را كجاقرار دهد) .
بسيارى از نويسندگانى كه در شيوه تعيين خليفه در ميان اماميه قائل به وراثت هستند دچار اشتباه شده اند.
بدين سبب سخنان عمرابونصر را پيرامون فتنه ها و انقلابها واختلافات داخلى مى آوريم : (دلـيـلـى اين همه انقلابهاى داخلى مساله خلافت بوده است و اين كه آيا خلافت براساس انتخاب اسـت يـا وراثـت ؟
طـرفـداران نـظـر اول خـوارج و برخى از اصحاب و شمار بسيارى از مسلمانان مـى باشند, و طرفداران نظر دوم شيعيان يعنى طرفداران اميرمؤمنان و خاندان او هستند, كسانى كه قائل به امامت على (ع ) و فرزندان اويند و امامت را بخشى از ايمان مى دانند كه نمى توان اختيار آن را به جمهور مسلمانان واگذار كرد.)
((55))آنـچه توجه شما را بدان جلب مى كنيم اين است كه امامت همان گونه كه درباره شيعه گفته شد بخشى از ايمان و منحصر به فرزندان على (ع ) است ولى نه به سبب وراثت بلكه به سبب نصى كه از سـوى پـيـامـبـر اكرم (ص ) رسيده كه پس از على (ع ) حسن (ع ) امام است وپس از او حسين (ع ) و سـپـس على بن الحسين (ع ) و به همين ترتيب .. .
و اساسا وراثت هيچ دخالتى ندارد, اگر چه توارث مـزايـا و آثـار خود را در وارث دارد .
همچنان كه ديديم فرزندان على (ع ) در مواضعى كه قهرمانان عقب مى نشستند و قدمها مى لرزيد و خواب بزرگان پريشان مى شد بيش از همه پايدارى ورزيدند و اخـلاص نشان دادند و بارزترين آنها در شجاعت و علم و حكمت و برخوردار از مزاياى منحصر به فـرد بـودنـد و بـه هـمـيـن سبب خداوند براى حفظ دين و حمل رسالت خود ايشان را برگزيد و گـزيـنش خدا ـ كه بزرگ است خواست خدا ـ از روى ترس و گزاف نبوده بلكه از روى علم او به اصـلـح وافـضـل بوده همان گونه كه در جاى خود اين مطلب به اثبات رسيده است .
چنان كه از اهل بيت نصوص بسيارى بدين مضمون رسيده : (ميان ما و خدا خويشاونديى نيست ) و چنان كه در حـديـث مـشهور قدسى آمده است كه : (كسى كه مرا اطاعت كند به بهشتش وارد كنم حتى اگر برده اى حبشى باشد و كسى كه از من سرپيچد به دوزخش افكنم حتى اگرسيدى قرشى باشد.) نـكته مهم اين كه ملاك در امامت وراثت نيست , چرا كه على بن الحسين (ع ) پس از پدرخود, امام شـد در حـالـى كـه عمويش محمد, حيات داشت .
و نيز ساير ائمه از ميان فرزندان خود كسى را به امامت برمى گزيدند كه خداوند او را برگزيده و پيامبر اكرم او راتعيين كرده باشد, زيرا براى حمل رسالت و بر دوش گرفتن بار امامت شايسته بود.
اين پيمان الهى است كه پروردگار امامت را از ميان بندگانش به هر كس كه صدقش راآزموده و بـه اخـلاصـش آگاهى يافته و عصمت و درستى بدو بخشيده باشد مى دهد .
پس شيعه آنچنان كه عمر ابونصر گفته قائل به وراثت نيست .
از امـانـتـدارى است كه اين عده ميان اين نص كه شيعه بدان معتقد است : (هنگامى كه خداوند و رسول او امرى را براى زن يا مرد مؤمنى بخواهند ديگر آنها در امر خوداختيارى نخواهند داشت ) و وراثت و نيز اين كه اهل عصمت يكى پس از ديگرى خلافت را به ارث مى برند تفاوت بگذارند.
تفاوت روشنى است ميان اين كه گفته شود تو و سپس وارث تو سرپرست هستيد يا اين كه گفته شود سرپرست , همان فرد صالحتر است و آن فرد, تو و فلان فرزند توست .
شيعه همان طور كه قائل بـه وراثـت نيست به خويشاوندى نيز به عنوان عامل امامت اعتقادى ندارد حتى اگر تنها يك فرد خويشاوند پيامبر باشد.
4ـ شورا آنها همچنين به شورا احتجاج مى كردند .
زمخشرى نقل مى كند: (نيز اين سخن آنها كه پيامبر اكرم و عمربن خطاب (رض ) خلافت را به شورا واگذاشتند.)
((57))قـبـلا احـتـجـاجـات كسانى كه حديث از آنها نقل شد به نظير چنين آياتى ذكر شد: وشاورهم فى الامر...
((58)), وامرهم شورى بينهم
((59)).
در صـغـرا و كـبـراى اين سخن مناقشه است .
يعنى آيا حجتى وجود دارد؟
و اگر چنين باشدآيا به خـلافـت رسـيدن خلفا به موجب اين حجت تحميلى است ؟
اما در مورد اول , آيه اى كه از جمله آن است : وامرهم شورى بينهم , به مناسبتى نازل شده كه در آن انصار به سبب اين صفت مورد ستايش قـرار گـرفـتـه انـد, صفتى كه با خصايص ديگرى كه شگفتى به نمايش مى گذارد نظرها را جلب مى كند و قلبها را به سوى خود مى كشد و عقول مدرك وفطرتهاى سليم را به سوى واقعيت زيبا و مشوقش مى كشاند .
قرآن كريم مى فرمايد:والذين يجتنبون كبائر الاثم والفواحش و اذاما غضبواهم يغفرون والذين استجابوالربهم واقاموا الصلوة وامرهم شورى بينهم و مما رزقناهم ينفقون , والذين اذا اصـابـهـم الـبـغـى هـم ينتصرون , وجزاؤاسيئة سيئة مثلها فمن عفا واصلح فاجره على اللّه انه لايحب الظالمين ).
((60))ايـن آيـات مـبـاركـه تا پايان نمونه اى والا عرضه مى كند تا الگو باشد و قاعده جرى تصحيح كننده انـطـبـاق آن با مفهوم وسيعش بر هر كسى است كه اين ويژگيها را در برداشته باشد,اگر چه در عصر رسالت نباشد .
حمل اين آيات به خصوص مشورت امت در تعيين امام براى خود وجهى ندارد و تـعميم آن براى شامل شدن اين مورد نيز دليل و حجتى نداردزيرا اگر فرض شود امامت از سوى رسـول خـدا واگـذاشته شود در اين صورت امام بابيعت و عقد ميان او و امت تعيين مى شود ولى چـنـيـن چـيزى مقدور نيست زيرا چگونه امت اتفاق نظر حاصل مى كند در حالى كه در مورد يك شخص نظر واحدى ندارند و فاقدعصمت اند.
اخـتـصـاص دادن بخشى از مردم به انجام اين فهم نيز فاقد هر گونه دليلى است و بحث آن را در پيش آورديم .
حتى مى توان گفت راى مردم يك شهر هم به آسانى بر يك نفر از اهل آن شهر يا جز آن تـعلق نمى گيرد .
چه رسد به آن كه مردم سرزمينهاى اسلامى بر يك شخص اتفاق نظر يابند تا بـرايـشان امير باشد و امر خود را در ميان آنان به اجرا درآورد وايشان در هر حال از او فرمان برند.
چنين چيزى جز با زور و فشار تحقق نمى يابد.
مـفهوم چنين امرى آن است كه امت امور خود را به كسى واگذارد كه از خطا و لغزش او درامان نـبـاشـد, بـويژه آن كه عصمت در ميان مدعيان شورا شرط نيست , بنابراين دليلى بر آن نيست كه شـورا به عنوان نظامى مطرح باشد كه شيوه گزينش خليفه در قانون اسلامى به شمار آيد گرچه تـنـها وجود شك در عدم صحت استدلال بدان كافى است , زيرا اگر شك به دليلى راه يافت ديگر نـمى توان بدان استدلال كرد و آنچه قطعى است محال بودن اتفاق نظر مردم در مشورت پيرامون مـسـاله خلافت است : (به جان خودم سوگند اگر امامت منعقد نمى شد, مگر با حضور همه مردم ديگر راهى براى آن نبود.) مـحدود كردن مشورت به تعداد معينى نه تنها موجب كينه و حسادت است بلكه سندى ندارد كه آن را تـوجـيـه كـند .
بعلاوه آنچه از مراجعه به كتب تفسير پيداست بيش از اين نيست كه مشورت مـيـان مـسـلمانان از امورى است كه خداوند اهل آن را ستوده زيرا اين ,اخلاق نيكى است تا بدين ترتيب رئيس با زيردستان خود مشورت كند و در برابر نظرآنها استبداد راى نداشته باشد, اين معنا در امـورى اسـت كـه به رفتار امير اختصاص دارد وربطى به شيوه گزينش و انتخاب او به عنوان رئيس يا امام ندارد.
مـفـسـران بـراى : وشاورهم فى الامر, چهار وجه ذكر كرده اند, با آگاهى از اين كه پيامبر درهمه امـورش مـشـورت نمى كرد بلكه تنها در امورى مشورت مى كرد كه نه وحيى درخصوص آن نازل شـده و نـه نـصـى در مـورد آن وجود دارد .
برخى از كتب تفسير, اين رادليل اخلاق والاى پيامبر اكـرم (ص ) نسبت به مردم خود دانسته اند .
مختصر اين وجوه حاكى از آن است كه اين رفتار پيامبر بدين دلايل بوده است : 1ـ براى خشنود كردن مردم و تاليف قلوب آنها, بويژه آن كه براى برخى از رؤساى عرب گران بود كـه بـدون نظر آنها در موردى تصميم قطعى گرفته شود لذا براى برآوردن خواست آنها و جذب آنها با التزام به عدم منافات با وحى الهى پيامبر چنين رفتارمى كرد.
2ـ در اين كار الگويى بود كه رؤساى اقوام از آن پيروى مى كردند و ديگر در اين كارخوارى و نقصى نـمـى ديـدنـد و در ايـن كار الگويى والا بود تا از زياده روى فرمانروايان بكاهد و از نخوتشان دست بكشند, زيرا پيامبر اكرم (ص ) كه سيد كاينات و حامى شرع شريف بود با مردم خود اين چنين رفتار مى كرد.
3ـ هر دو وجه با هم .
4ـ ايـن كـار بـه سـبـب جدا كردن خيرخواه از بدخواه در اظهارنظر و آشكار كردن نيت اوصورت مـى گرفت .
مانعى ندارد كه همه اين دلايل مورد نظر بوده است ولى اين بدان معنانيست كه امت بـراى گـزيـنش امام و خليفه رسول اللّه (ص ) از ميان خود اجتماع كنند بلكه شباهت بيشتر آن به قاعده اى تربيتى از تعاليم اسلامى و نظير آن است اين سخن : (قومى با يكديگر مشورت نكردند مگر آن كـه بـه بـهـترين چيزى كه در ميانشان است دست يافتند)
((61))و نيز آنچه در نهج البلاغه از پـيـشـواى مـعـلمان رسيده است كه : (هر كس باعاقلان مشورت كند در عقل ايشان شريك شده اسـت ...) .
ايـن از نـظر كبرا اما از نظرصغرا بسيارى اوقات مى خوانيم كه مسلمانان بر بيعت اجماع كـردند يا سخن از شورا وانتخاب و نظاير آن مى شنويم , ولى اگر به كتب تاريخ اسلام از صدر اول آن بـنـگـريـم وسـپـس مـسير طولانى آن را پى گيريم آيا در ميان همه خلفا حتى يك خليفه را مى بينيم كه شرايط در او كامل شده باشد؟
گـزيـنش ابوبكر ـ خليفه اول ـ در سقيفه صورت گرفت و اگر در نشست سقيفه , انصار را كه به اتفاق شيعه و سنى حقى ندارند استثنا كنيم جز سه شيخ از مهاجران حضور نداشتند(ابوبكر, عمر و ابـوعـبـيـدة بن جراح ) .
آيا اساسا انتخاب و نظرخواهى يا شيوه هاى ديگرى كه در كتب استدلالى يا كـتـبـى كـه خـلافت خلفا را توجيه مى كنند صورت گرفت و اگر چنين است چه مفهومى دارد انتقال خلافت از سوى ابوبكر به عمر و آيا اين نيز به همان شيوه صورت پذيرفت ؟
(بـيعت با ابوبكر براى خلافت , نخستين فتنه يا خطايى بود كه خداوند مسلمانان را از شرآن حفظ كرد و مقدمات نخستين آن همچون نتايجش ويژگيى سياسى داشت كه درگزينش شخصى در برابر شخصى براى خلافت خلاصه مى شد ولى آنچه پس از سقيفه بنى ساعده در دوران خود ابوبكر رخ داد همگى داراى اين ويژگى سياسى يا تعصب موروثى نبود.)
((62))اگـر چـنـيـن است پس مفهوم انتقال خلافت از سوى ابوبكر به عمر چيست ؟
و آيا اين نيز باهمان شـيـوه صـورت پذيرفت , با در نظر گرفتن اين كه خليفه دوم بيعت با ابوبكر را خطامى دانست و خـود ابوبكر در زمان حياتش مى خواست از خلافت كناره بگيرد؟
پس چگونه عمر اين را براى خود مـى پـسـندد در حالى كه به عدم صحت روشى كه بدان انتخاب شده تصريح دارد؟
و آن را رخنه و شـكـافى مى داند كه مسؤوليتش با خليفه وبيعت كنندگان با اوست و اگر چنين چيزى بعدا رخ داد بـيـعت دهنده و بيعت شونده (بايدكشته شوند.) در اين جا پرسش كننده مى تواند از اين حكم سؤال كند كه اگر اين سخن بيان حكم شرعى يا نظرى شخصى است كه قانون مى باشد, چه از نزد خـود دسـتور به قتل مى دهد و اگر آن , حكمى شرعى يا قانونى از نزد خود است او را نيز همچون ديـگـران مـلـزم خـواهـد كـرد .
در روش تـعـيين خليفه پس از او كه شورا ناميده مى شود ترجيح كـفـه مـخـالـفـت از سـوى عـبدالرحمان بن عوف در صورت پيش آمدن نزاع , تعيين كننده بود زيراعثمان به خلافت عشق مى ورزيد و سعد از كسانى بود كه به عدم تمايل نسبت به على (ع ), قاتل پـدر و گـروهـى از بـرادرانش در جنگ بدر شهرت داشت و عبدالرحمان داماد عثمان بود, زيرا با خـواهـر عثمان ازدواج كرده بود و او به تنهايى به همراه اين دو نفركافى بودند كه مانع از رسيدن خلافت به على (ع ) باشند ـ چنان كه در عمل نيز چنين شدـ.
(عمر هم راه خود را پيمود و امر خلافت را در جماعتى قرار داد كه مرا هم يكى از آنهاگمان كرد, پـس بـار خدايا از تو يارى مى طلبم براى شورايى كه تشكيل شد و مشورتى كه كردند .
مرا با ابوبكر مـسـاوى دانـسـتـه درباره من شك و ترديد روا داشتند تا جايى كه امروزبا اين اشخاص همرديف شـده ام و ليكن در فراز و نشيب از آنها پيروى كردم , پس مردى از آنها از حسد و كينه اى كه داشت دسـت از حـق شـسـته به راه باطل قدم نهاد و مرد ديگرى براى دامادى و خويشى با عثمان از من اعراض كرد و همچنين دو نفر ديگر كه زشت وناپسند است نام ايشان برده شود.)
((63))از ايـن گذشته آيا گمان مى كنيد پيامبر اكرم (ص ) امت و دين خود را در معرض نابودى وتباهى قرار مى دهد .
(به تحقيق مشكلات جديدى ظهور كرده كه بزرگترين عامل آن همان شورايى است كه خداوند آن را از اوصاف مؤمنان دانسته است و بديشان آموخته كه خودرا بدان بيارايند و بدانند كـه مى تواند بزرگترين ضربه براى آنها و امتشان باشد .
شوراهمچون سلاحى دو لبه نظير سرنيزه است كه اگر بد به كار گرفته شود اخلاق و وجدان رابه تباهى مى كشد.
(فتنه بزرگ دوران عثمان به شيوه گزينش او باز مى گردد .
شيوه شورايى در را به روى صاحبان آراى آزاد گـشـود حتى اگر مى خواستند با شورا كشمكش و جدايى پديد آورند.اگر دقت كنيم مـى بينيم كه ابوبكر با شبه اجماع انتخاب شد و عمر با نص و گرفتن بيعت ابوبكر به خلافت رسيد ولـى عـثـمان نه با اجماع و نه شبه اجماع و نه انتخاب خليفه به خلافت دست يافت .
او نه همچون عـلى (ع ) در ميان مردم به علم شهرت داشت و نه همچون عمر به دورانديشى و نه همچون ابوبكر به سياستمدارى بلكه تنها عاملى كه او رادر رسيدن به خلافت يارى رساند اموى و قريشى بودن او بود.)
((64))مـهـم ارائه امورى نيست كه از ميان رفته چه , شايد موجب برانگيختن پاره اى مسائل گردد, بلكه طـبـيعت استدلال بدين جا منجر شد چنان كه برخى از برادران اهل سنت كه در اين باره تحقيق كرده اند به صحت اين نكات و جز آن اعتراف دارند, همان گونه كه تصريحات دكتر صالح و ديگران را خـوانـديـم ولى مجالى براى طرح همه آنها نيست وطرح دوباره آن اهميتى هم ندارد, زيرا تنها چيزى كه در اين بحث مورد نظر است آوردن دليل پيرامون مسائلى است كه مقصود ما مى باشد.
اين بوده است وضع ما در بهترين دوران چه رسد به هنگامى كه به دوران امويان وعباسيان و پس از آن بـرسيم , دورانى كه موجب شده بسيارى از خاورشناسان در ترسيم سيماى واقعى مسلمانان راه مبارزه و بى ادبى را در پيش بگيرند و در بدنام كردن اسلام ومسلمانان بكوشند.
فرو گذاشتن بحث در اين موضوع موجب شده بسيارى از خاورشناسان نظير مكدونالدقائل به اين سخن باشند كه : (اساسا ممكن نيست امامى حاكم قانونى به مفهومى كه امروز مى شناسيم باشد), و نـيـز توماس آرنولد كه مى گويد: (خلافتى كه به رسميت شناخته مى شود در حقيقت گونه اى حـكـومـت خـودكامه و ستمكار است كه حاكم آن ازقدرتى مطلق و نامحدود برخوردار است و از رعيت مى خواهد كه بدون هيچ گونه ترديدى از او فرمان برند.) ايـن عده اين سخن پيامبرى را كه سيد مخلوقات است و وحى بدو مى رسد و از روى هوى و هوس سخن نمى گويد فراموش كرده اند يا خود را به فراموشى مى زنند: (اى مردم ! مرا راهنمايى كنيد) و نيز اين سخن عمر خطاب به يكى از واليان خود يعنى ابوموسى اشعرى : (اى ابوموسى ! تو نيز يكى از مـردمـى جـز آن كـه خـداوند بار تو راسنگين تر قرار داده است ), و اين سخن او به مردم : (به خدا سوگند من سلطان يا جبارى نيستم كه شما را به بردگى بگيرم و من همانند يكى از شما هستم و به مثابه همان سرپرست يتيمى هستم كه مسؤوليت او و مالش با وى است .) اگـر در پـاره اى دورانها به اين اصول رفتار نمى شده تقصير آن متوجه شريعت اسلامى نيست , بل گناه حاكمانى است كه امت اسلامى به سبب آنها مصيبتها ديد و هم ايشان عامل عقب ماندگى و اساس فتنه امت بودند و همچون موريانه اى بودند كه به پيكره امت راه يافت تا آن را به فساد كشاند و مـسـلمانان را به خوارى كشيد و چنان تلخيى را از پستى و عقب ماندگى بدانها چشاند كه هنوز هـم از آن رنـج مـى برند, (اما اسلام با اصول والا واحكام حكيمانه و جاودان خود از اين گونه امور مبراست .)
((65))اگـر تـنـهـا امـر مـوجودى كه به بيان آن پرداختيم ترديد در صحت شيوه هايى باشد كه براساس احـتمالات گذشته دنبال مى شد هر آينه ايمان به امامت على (ع ) ضرورت مى يابد, اگر چه دلايل آن از حـد و حـصـر بيرون است , زيرا احتمال فرو گذاشته شدن خلافت از سوى پيامبر اكرم (ص ) بـاطل است و وضع خلافت در قانون بزرگ خداوندى در نظامى معين جزء دلايل نبوده است و هر آنچه در اين زمينه ذكر شده در نتيجه به فروگذاشتن و تباهى منجر مى شود, بنابراين آنچه شيعه از ضرورت تعيين امام كه همان على (ع ) و سپس عترت پاك اوست , پذيرفته , الزامى مى شود.
1ـ اگر مدعيى جز ابن خلدون و جماعتى كه معتقدند پيامبر اكرم ابوبكر را به امامت نمازبرگزيد ادعـا نـكـنـد كـه حـضرتش خليفه اى جز على (ع ) تعيين كرده است , پس چگونه ماابوبكر را براى دنيامان نگزينيم , پس از آن كه پيامبر او را امامى براى دين ما برگزيده است ؟
گفتگو در اصل سند و مـتـن ايـن حـديث بسيار است اگر چه قياس ناقص و ناتمام است همان گونه كه دكتر صبحى صالح
((66))مى گويد.
2ـ آنـچـه ابن حزم ادعا مى كند مبنى بر آن كه پيامبر ابوبكر را به عنوان خليفه مسلمانان برگزيده مورد قبول شيعه و اهل سنت نيست زيرا چنين چيزى ثابت نشده و ابوبكر هم آن را براى خود ادعا نكرده است .
تنها ادعاى ابن حزم نه امرى را تصحيح مى كند و نه حقى را تثبيت و شايد استناد او به همان مساله نـماز كه قبلا ذكر كرديم باشد, زيرا او شورا و شيوه هاى ديگر را بجز سفارش قبلى به بعدى صحيح نمى داند.
بـديـن تـرتيب او با شيعه در تعيين خليفه و ناممكن بودن فروگذاشتن آن و رها كردن مسلمانان بدون سرپرستى كه امور ايشان را اداره كند اتفاق نظر دارد.
ابن حزم هنگام بيان عقد امامت و ابطال شورا در كتاب خود الفصل 4/130, چنين مى گويد: (مـردم شـام چـنـيـن چيزى را براى خود ادعا مى كردند و همين موجب شد كه با مروان وپسر او عـبـدالـمـلـك بـيـعـت كـنند و بدين ترتيب ريختن خون اهل اسلام را روا شمردند .
خودابن حزم مـى گـويد: اين سخن فاسدى است كه حجتى براى گويندگان آن نيست .
هر سخنى در دين كه دلـيلى از قرآن و سنت پيامبر اكرم يا اجماع يقينى امت نداشته باشد, اين سخن بيقين باطل است .
خـداونـد سـبحان مى فرمايد): قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين
((67)).
اين صحيح است كه هر كـس بـرهانى بر صحت سخنش نداشته باشد صادق نيست وسخنش از اعتبار ساقط است .. .
سپس ابـن حـزم در همان صفحه شورايى را كه عمر قرارداد باطل مى كند و مى گويد: (عمل عمر بدون موافقت با قرآن يا سنت امت را ملزم نمى كند و عمر همچون ساير صحابه است و نبايد پيروى از او را در برابر ديگر صحابه واجب و لازم بدانيم
((68)).
آنـچـه ابـن حزم در اين سخن آورده ضرورت نصب امام براى سامان يافتن امور مسلمانان ودورى آنان از مهلكه هايى است كه وحدت كلمه آنها و اجتماعشان را بر هدايت و صلاح از ميان مى برد.
بـديـن ترتيب ابن حزم با شيعه در پذيرش احتمال سوم همداستان است , احتمالى كه بحث آن را به اين جا احاله كرديم و آن عبارت است از اين كه : (پيامبر كسى را تعيين فرموده كه پس از او امور را اداره كـنـد) و ايـن همان احتمال سومى است كه بايد بدان ملتزم بود .
هرچند نظر ابن حزم نيز در نـتـيجه به فروگذاشتن امام مى رسد, زيرا او عصمت را در امام شرط نمى داند و همچون شيعه از عـنـايت خاص پيامبر به اين امر سخنى به ميان نمى آوردو اين كه پيامبر چيزى در ميان آنها باقى گذاشته كه اگر به آن دو چنگ زنند هرگز پس ازحضرتش گمراه نمى شوند و اين دو از يكديگر جـدا نمى شوند تا آن كه بر سر حوض كوثر بر حضرتش وارد شوند, زيرا صحيح نيست حضرت امتى را كـه بـا او پـيمان بسته و درراهش ايثار كرده بدون والى و سرپرست رها كند, سرپرستى كه دين بزرگ او را پاس داردو امت را نگاهبان باشد و آن را در برابر دشمنان در كمين نشسته حفظ كند و آن را بـه جـايـى رهـنـمـون شـود كـه آنـچـه را خدا براى وى ترسيم كرده تحقق بخشد, امورى همچون شيوه و نظامى كه آنها را به سعادت دنيا و آخرت برساند و نيز فراهم آوردن كرامتى كه خدا بـراى ايـن امت مى خواهد و به حفظ آن كرامت به سبب زنده نگاه داشتن امرش وبزرگداشت ياد باعظمت خود دستور داده است .
امـام بـايـد از سوى خدا و زبان پيامبر اكرم (ص ) نصى داشته باشد, زيرا تعيين او ضرورتى است كه طـبـيـعت جايگاه والاى او كه تنها خدا مى تواند آن را بشناسد اقتضا مى كند.چشم پوشى از چنين نصى به معناى تسليم در برابر تباهى است زيرا همچشمى و رقابت در ميان بنى بشر از امورى است كه به هرج و مرج و پيروى از شهوات و سپس نابودى شريعت مى انجامد و امت و شريعت نمى توانند تـسـلـيم تباهى و از ميان بردن هدفى شوندكه پيامبران براى آن ايثار كرده اند و خداوند تبارك و تعالى بندگانش را به سوى آن فراخوانده است .
مـسـؤولـيت سخن پژوهشگر را در رها بودن در گفتار محدود مى كند, پس او اگر چه درانديشه خود آزاد است , ولى در تعبير و بيان خويش آزاد نيست .
به همين سبب شخص ديندار از خداى خود مـى هـراسـد, خدايى كه در دين خود حق را تشريع فرموده و وى را ازعدم رعايت محرمات و عدم الـتـزام در نقل و مدح و سرزنش ـ در حدود صداقت وعدالت ـ و عدم توقف بهنگام ظهور شبهات بازداشته است .
اسـلام بـه گونه اى خاص روابط را شگفت آورتر از هر مذهب ديگر مشخص كرده است وصداقت و عـدالـت را در بحرانى ترين حالات خشم مورد تشويق قرار داده است و دستورداده به حق اعتراف شـود, اگر چه به زيان فرد باشد يا بر او گران آيد .
اسلام اجازه نمى دهد به گونه اى داد سخن داد كـه اهل حق را ناخوش آيد يا به ارزشهاى آنها تجاوزشود: لايحب اللّه الجهر بالسوء من القول الا من ظلم وكان اللّه سميعاعليما. ((2)) اسـلام غـيـبـت و بهتان را حرام كرده است و سخن چينى , ستم , دروغ , نسبت ناروا دادن ودشنام بناحق را ممنوع ساخته است و اجازه نداده سخنانى را به خدا ببنديم كه اطلاعى از آن نداريم .
از جمله تعاليم اسلام در اين زمينه اين است : (يـا ايـها الذين آمنوا لايسخر قوم من قوم عسى ان يكونوا خيرا منهم ولانساء من نساءعسى ان يكن خـيـرا مـنهن ولا تلمزوا انفسكم ولا تنابزوا بالالقاب بئس الاسم الفسوق بعد الايمان و من لم يتب فاولئك هم الظلمون , ((3)) يا ايها الذين آمنوا اجتنبوا كثيرامن الظن ان بعض الظن اثم ولاتجسسوا ولايـغـتـب بـعـضـكـم بعضا ايحب احدكم ان ياكل لحم اخيه ميتا فكرهتموه واتقواللّه ان اللّه تواب رحيم .
((4)) بـه عـلاوه تـوصيه هاى حكيمانه ديگر .
اسلام بويژه از وارد آوردن شكاف به اخوت اسلامى و درهم ريـخـتـن وحـدت و ايـجـاد فروپاشى موكدا نهى كرده است و اين در حالى است كه با قاطعيت از مـسـلـمـان مـى خـواهد كه سخن حق را بگويد و هنگام يارى رساندن به حق و سركوب باطل در گـرفـتـن مـوضعى مثبت و ثمربخش كوتاهى نورزد .
كسى كه درابراز حق سكوت كند شيطانى گنگ است و امر به معروف و نهى از منكر و دعوت به سوى خدا از بزرگترين و مهمترين واجبات در شـريـعـت اسـلامـى اسـت : و مـن احـسـن قولاممن دعا الى اللّه و عمل صالحا و قال اننى من الـمـسلمين .
((5)) موضع يك مسلمان درهر آنچه مى گيرد و يا پس مى زند بايد موضعى همراه با هشيارى و پرهيز باشد: و مايلفظمن قول الا لديه رقيب عتيد. ((6)) دارنـده يك روح بزرگ حتى اگر متدين هم نباشد, راضى نخواهد شد سخن خود را آن قدر پايين آورد و بـه مـراتـب پـسـت نزول دهد كه شرافت را مخدوش كند و كرامت و آبرو رااز ميان ببرد و جوانمردى را نابود سازد .
اين در صورتى است كه مسؤوليتى اخلاقى ياعرف اجتماعى نافذى وجود نداشته باشد كه اين امور را ارزيابى كند و دروغگو را موردانتقاد قرار دهد تا در نتيجه چنين كسى در نظر ديگران شخصيتى متزلزل يابد و مقامش در جامعه خرد شود.
بـا الـهام از چنين مسؤوليتى است كه سخن پيرامون موضع پيامبر اكرم (ص ) نسبت به خلافت در ديـن يك مسلمان اهميتى بسزا مى يابد, ولى كندوكاو مسلمانان درباره اين مساله به گونه اى كه بى هيچ انسجام و پيوند مطلوبى در هميارى و ارتباط ميان ايشان همداستانى آنها را مخدوش سازد و بـه دوسـتـى مـحـتـوم آنـها آسيب رساند همان چيزى است كه اسلام با آن مبارزه مى كند و به شديدترين شكل آن را ممنوع مى دارد.
در سخن گفتن پيرامون خلافت , اگر سخن پاك باشد و بيان , نيكو و عبارت , راستين و نقل قول , صحيح ديگر جاى هيچ گونه خدشه اى نخواهد بود .
مادامى كه منبع مسلمانان يعنى كتاب و سنت مورد تقديس همه مسلمانان است , بازگشت و التزام به آن دو با مقتضيات قولى و عملى آنها همان حقى خواهد بود كه نمى توان از آن كناره گرفت و سيراب شدن از اين دو منبع مظهرى از مظاهر احترام و دليل وجود آشكارترين نشانه هاى ايمان است .
همه مسلمانان بر اين نكته اتفاق نظر دارند و از ايـن چـشـمـه مـى نوشند و از آن سيراب مى شوند و وحدتشان بر همين اساس استوار مى شود و اجتماعشان شكل مى گيرد والفت و مودتشان بر همين شالوده مستحكم قرار دارد.
نـويسندگان مسائل مذهبى بتدريج در موضوعات مورد اختلاف مذاهب گوناگون واردشده اند.
اگر آن گونه كه بايد, نظر شود به آسانى مى توان دريافت كه مسائل مورد اختلاف سنت و تشيع تا آن جـا مـحـدود اسـت كـه اگر تلاشى به عمل آيد و نيتى پاك در ميان باشدمى توان به آسانترين طـريـق مـيـان آنـهـا سـازگـارى بـرقرار كرد و اى كاش اين نويسندگان , درمسائل مورد اتفاق مى نوشتند, مسائلى كه از نظر مقدار, مسائل مورد اختلاف را به جزئياتى تبديل مى كند كه هرگز مقتضى جدايى و اختلاف نيست , زيرا شمار اين مسائل بسيار اندك است و از قديم گفته شده است كه اندك در حكم عدم است .
بـرخـى از خـوانـنـدگـانـى كـه سـخـنـانـى ايـن چـنـين را خوش نمى دارند و آن را تلاشى در جـهـت سـازگـارى بـا جـهـل و اغـفـال ميان دو مذهب با تفاوتهاى ريشه اى آن مى دانند ممكن اسـت گـمـان كـنـنـد كـه ايـن نـوع سـخنان مشوش كردن حقيقت و تجاهل نسبت به واقعيت اختلاف موجود ميان اين دو مذهب است .
اين همان چيزى است كه تلاشهاى تفرقه برانگيز و غرض برانگيز و پليد به هدف پراكندن و شكافتن اجـتـماع و شكستن وحدت مسلمانان كه داراى يك دين و يك عقيده اند بر آن تاكيد دارند .
در اين مـسـالـه آن قـدر بحثهاى پيچيده صورت گرفته كه موجب شده افرادساده و كسانى كه از روى بحث و كاوش و آگاهى در اين مساله وارد نشده اند آن را به آسانى درك نكنند.
مـن كتب بسيارى از علما را خوانده ام و با بسيارى از دانشمندان فاضل با در نظر گرفتن اختلاف مـذاهـبـشـان ديـدار داشـتـه ام .
آنـها جز در موارد اندك با ما اختلافى ندارند و بسيارى اوقات در محبتشان نسبت به اهل بيت (ع ) اتفاق نظر داشتند و اين محبت را جزء امورحتمى مى دانستند و آن را بـخـشـى جـدانـشدنى از ايمان به شمار مى آوردند .
در ميان ماسخنان محبت آميز و گرمى در ايـن بـاره جريان يافته است تا آن جا كه يكى از ايشان برمحبت عميق خود نسبت به اهل بيت (ع ) و ايـمان راسخ به لزوم بزرگداشت ايشان تاكيدمى كرد و اظهار مى داشت كه براى نزديكى به خدا و در طلب خشنودى پروردگار به زيارت مرقد شريف اهل بيت (ع ) رفته است .
چـون سـخـن بـدين جا رسيد گفتم كه ما در اين زمينه اختلافى با يكدگير نداريم و شيعه آن را ركنى از اسلام مى داند و شيعيان نخستين پس از پيامبر اكرم (ص ) دين و تعاليم خود رااز اهل بيت پـيـامـبـر مـى گـرفـتند .
اين امر بعدا به نوادگان ايشان و كسانى منتقل شد كه به سبب درپيش گـرفـتـن روش اهـل بـيت (ع ) مورد احترام بودند و عملشان از آن جا كه اطاعت از خدا و اجراى دستورات اهل بيت (ع ) در امورى بود كه ايشان از خداوند تبارك و تعالى و پيامبر اكرم (ص ) تبليغ مى كردند اقتضاى محبتشان را داشت و به شكر خداهيچ اختلافى در اين باره نبود.
بـراسـتـى اتـفـاق نظر در محبت نسبت به اهل بيت (ع ) و لزوم بزرگداشت ايشان (كه در دين يك مسلمان جزء بديهيات و ضروريات است و قرآن نيز بدان تصريح كرده و سنت آن راضرورى شمرده است ) خود عاملى برانگيزاننده و تشويق كننده در ادامه يافتن موضوعى اين چنين و آشكار ساختن حقانيت آن و كاوش در جهت كشف و روشن كردن آن است .
در اين جا بايد به تلاش برخى از ترويج دهندگان باطل و دروغ پردازانى كه از جعل و واردكردن اتهامات نادرست به برادران دينى خود پـروايـى نـدارنـد نـيـز اشاره كنيم , كسانى كه درمحافل مسلمانان جنجال به پا مى كنند و از راه گل آلود كردن آب حتى الامكان درصددبرمى آيند تا با حيله گرى و ايجاد شبهات و گمراهيها در مـيـان بـرادران به هدف خود دست يابند و زمانى نيز از طريق كناره گيرى مقاصد خود را عملى مى سازند .
اگر اين نكته به عنوان حقيقت پابرجاى امروز و ديروز اضافه گردد لازم خواهد بود كه حـقـيـقـت بـيـان شودو نقطه نظر مخالف اظهار گردد تا حق تحقق يابد و باطل از ميان برود و شـبـهات و اباطيل افشا شود و مرزها و موانع ميان برادران و صاحبان يك عقيده و يك دين از بين برود.
طرح بحث به منظور تحقق دليل قاطع براى يك پژوهشگر ناگزير بايد عوامل بحث ا و تكامل يابد: 1ـ قطعيت صدور از معصوم 2ـ قطعيت دلالت اگـر ايـن دو عـنـصـر در بحث يك پژوهشگر يافت شود اطمينان كافى در تحقق حجت اوحاصل خـواهـد آمـد و از آن جـا كـه قـرآن كريم ـ كه كتاب دعوت است ـ در ارائه فضايل اهل بيت احكام عـمومى و كلى به دست مى دهد, بنابراين در شرح و تفسير آن ـ ولو از باب جرى و تطبيق ((7)) ـ امـورى يـافت مى شود كه بر مطلوب دلالت دارد و دليل را تقويت مى كند و اين يا به طريق نقل از معصوم خواهد بود و يا از راه تطابق تفسير اهل تسنن وتشيعى كه گواه صحت اين تفسير باشد و يا براساس مشخص بودن اين تفسير در مقام مقايسه و عمل به يكى از دو شيوه خواهد بود كه يكى از آن دو همان است كه مورد اتفاق دو مذهب مى باشد.
ايـن از نـظر ارزش سند و صدور, اما از نظر دلالت چنان كه خواهيم ديد در رسيدن به هدف مورد نظر رايى واضح مى يابيم .
شايد نخستين امرى كه خواننده هنگام خواندن ياشنيدن با آن روبروست هـمان ادعاى وضوح در دلالت و قطعيت صدور با در نظر گرفتن اختلافات امت باشد .
در اين جا پـرسش زير پيش مى آيد: از آن جا كه سيدالحكما و امام البلغا پيامبر اكرم مى خواست امر خلافت و كسى را كه خلافت به او بازمى گردد بيان دارد,پس چرا در اين مساله بصراحت كلامى نگفت و به گـونـه اى سخن گفت كه ظاهرا مدلولى بعيد داشت يا دست كم مى شد آن را تاويل يا با الفاظ آن بازى كرد؟
پـاسـخ به اين سؤال همان است كه كتاب حاضر آن را برعهده گرفته است , بنابراين روشن خواهد شـد كـه مـقـتـضاى حكمت پيمودن همين راه است , زيرا امت در آن روزگار هنوز درآغاز تشكل فـرهـنـگـى و ابـتداى فعاليتهاى سازنده و رشد خود بود و اگر عوامل متعددى مشاهده شود كه ضرورت احتياط در چنين امر مهمى را مى طلبد تا آن جا كه خداوندسبحان با قاطعيت از معصوم مـى خـواهـد كه : و ان لم تفعل فما بلغت رسالته واللّه يعصمك من الناس , ((8)) را به اجرا درآورد و اگـر تـمـامـى ايـن عوامل در بحثى مستقل موردنظر قرارگيرد, به آسانى ضرورت چنين تعبير مـحتاطانه اى روشن مى شود, هر چند هنگام روشن شدن مساله , ادعاى عدم وضوح و صراحت در نـظـر كـسى كه بحق تامل كند و در كتاب وسنت پيامبر اكرم (ص ) بنگرد بسيار كم رنگ مى شود.
براساس احاديثى كه از پيامبررسيده سخن حضرت هرگز فاقد صراحت نيست , بل همان گونه كه ـ بـه خواست خدا آخواهيد ديد در زبان عربى صريحتر از اين تعبير وجود ندارد .
در اين جا پيش از آن كـه ازپـاسـخ بـه سـؤالـى كـه بـدان اشاره رفت خارج شويم ـ اگر چه همه اين كتاب پاسخ به همين سؤال است ـ براى آگاهى از اين نكته كه بيان پيامبر واضحترين و صريحترين بيان ممكن در مـيان تعابير بليغ عربى است شايسته است هر چند مختصر به ضرورت اين آگاهى تاكيد شود كه : وحى فرود آمده و اخبار رسيده در بيان موضع پيامبر اكرم (ص ) نسبت به خلافت همان گونه كه روشـن است با تعابير متفاوتى بيان شده است .
يك بار فضيلت اهل بيت بطور كلى آورده مى شود و بار ديگر با كتاب ارجمند پروردگار همراه مى گردد وحضرتش اعلان مى دارد كه دو چيزگرانبها در مـيـان امـت باقى گذاشته كه عبارتند از كتاب خدا و عترتش يا نظير اين سخن كه مى فرمايد: اهـل بيت من همچون كشتى نوح است ,كسى كه بدان سوار شود نجات يابد و كسى كه از آن عقب مـانـد غرق گردد .
يا اهل بيت خود را همچون باب (حطه ) ((9)) معرفى مى كند كه هر كس از آن درآيد در امن خواهدبود .
پيامبر اكرم در اين مورد مثالهايى مى آورد و سفارشهاى فراوانى دارد كه بـراسـاس آن عـتـرت مـطـهـرش پـس از حـضـرت آمـادگى و شايستگى رهبرى امت و پذيرش مسؤوليت جانشينى پيامبر اكرم (ص ) و اداره امور را دارد.
بـار ديـگـر پـيـامبر را مى بينيم كه بخصوص از فضيلت على (ع ) و فاطمه (س ) و حسين (ع )سخن مـى گويد, نظير تصريحات متواتر ايشان درباره على (ع ): (تو نسبت به من همچون هارون هستى نـسـبت به موسى , جز آن كه پس از من پيامبرى نيست ), و تنها نبوت را ازحضرت استثنا مى كند.
پـيـامـبـر درباره امامت على (ع ) تصريحات روشنى دارد نظير اين كه :(على (ع ) سرور نكوسيرتان بهشت و بهترين مردم و پيشواى مؤمنان و مولاى متقيان وساقى حوض كوثر در روز واپسين است ) و نـظـيـر اعـتراف گرفتن پيامبر از مسلمانان در روزغدير كه : (آيا من بر شما از خود شما ولايت بـيـشـتـرى نـدارم ؟ ) يـا در روايات ديگرى همان گونه كه در قرآن مجيد نيز آمده پيامبر اولى بر مؤمنان معرفى شده است و مسلمانان تصديق مى كنند كه حضرت ولايت بيشترى بر ايشان دارد و به دنبال آن پيامبر اين سخن تابناك خود را مى فرمايد كه : (كسى كه من مولا و سرور اويم , على (ع ) نـيز مولا و سروراوست ) و دست على (ع ) را مى گيرد و بالا مى برد تا آن جا كه سفيدى زير بغل هر يك پديدار مى شود, به علاوه تصريحات ديگرى كه در بيان مقصود كمال وضوح را دارند.
از همين نوع است تصريحات حضرت در حق فاطمه زهرا: (فاطمه (س ) پاره تن من است , كسى كه بـه او آزار رسـانـد, بـه من آزار رسانده و كسى كه او را خشمگين كند, مراخشمگين كرده است و كـسى كه مرا به خشم آورد, خداوند را به خشم آورده است ), ونيز امام حسن (ع ) و امام حسين (ع ) را سـروران جـوانان بهشتى معرفى كرده است و آن دورا امام دانسته خواه قيام كنند يا سكوت در پيش گيرند, و امثال اين گونه سخنان بزرگى كه پرده از مقام اهل بيت برمى دارد, اهل بيتى كه خداوند هر گونه پليدى را از آنها دور داشته و كاملا پاكشان گردانده است و دوستى آنها را بر امت لازم دانـسته و درباره آنهاسفارشهاى مؤكد كرده است و آنها را همسنگ قرآن معرفى كرده و اين كه آن دو هيچ گاه از يكديگر جدا نخواهند شد تا وقتى كه كنار حوض كوثر بر حضرتش وارد شوند.
بار ديگر حضرت بصراحت چنين مى فرمايد: (گروهى از امت من هستند كه همچنان حق را يارى مـى كنند), يا آن كه (امت بزودى گروه گروه خواهند شد و يك گروه نجات خواهديافت .) ديگر بار پيامبر تصريح مى كند كه پس از ايشان دوازده جانشين يا امير خواهدبود.
اگـر در ايـن اخبار فراوان به رغم اختلاف تعابير آن كاوش كنيم آنها را بغايت واضح و هدف آنها را آشـكـار و مغز و محتواى آنها را روشن و مقصود از آنها را بدون ابهام خواهيم يافت .
اگر ما بدور از عـاطـفـه و زمـيـنه هاى قبلى ـ اگر چه اين از دشوارترين امورى است كه يك پژوهشگر آزاد با آن روبـروسـت ـ بـه اين مساله بنگريم و ما باشيم و دليل هدايتگر كلام خدا و رسول صادق و امين او, گمان مى كنم كه ذوق و عقل مدرك و قلب ديده در ماشكوفا مى شود و اين گونه اخبار رسيده را با درنظر گرفتن كثرت آن از دلالت برخوردارخواهيم دانست .
كسى كه غير از اراده خدا و رسول او بطلبد در پى تاويلات و توجيهاتى برمى آيد كه به برهان و دليلى تكيه ندارد.
پژوهشگرى كه مى خواهد تنها به حقيقت آن هم بدور از هاله گمراه كننده و فريبنده آگاهى يابد, بايد اين دو مساله را كه در آغاز شيوه بحث يادآور شديم مورد توجه قراردهد: 1ـ قطعيت صدور 2ـ قطعيت دلالت براستى كه قطعيت صدور از پيامبر اكرم تا چه رسد به كتابى كه به هيچ روى ترديدى درآن نيست در خبر واحدى از اين نوع به تنهايى ضامن تحقق بخشيدن به هدف در بيان موضع پيامبر نسبت به خلافت خواهد بود و دلايل آن به شرح زير است : 1ـ تواتر اين خبر 2ـ و يا به سبب انضمام برخى اخبار به برخى ديگر به گونه اى كه هيچ كتابى (در ميان كتبى كه به ايـن نـوع احاديث توجه دارند) از اين احاديث بسيار و متواتر خالى نيست , حال اين اخبار در برخى مـضـامين , واحد باشد يا مستفيضه ولى به هر حال موجب ايمان ترديدناپذير نسبت به صدور آن از سوى پيامبر اكرم است .
اما قطعيت دلالت با وجوديكى از دو امر حاصل مى شود: 1ـ يا به سبب آن كه هر خبرى خود در مضمون اعتقادى و هدفدارش صراحتى منطوقى يا مفهومى دارد, 2ـ و يـا به لحاظ مجموع اخبار وارده در اين باب كه موجب مى شود قلب به اين حقيقت ايمان يابد كـه پـيـامـبر اكرم از اين مساله مهم غفلت نورزيده است ـ هرگزـ بلكه توجه لازم رانسبت به آن مبذول داشته و با زبانى آشكار و استوار مرادش را بيان فرموده است .
يك پژوهشگر بايد در نقل , اين نكته را مورد توجه قرار دهد, بنابراين اگر دلالت عقلى رابه دلالت نـقـلـى افزود بدون ترديد به نتيجه قاطع و اكيد دست خواهد يافت .
ما از طريق (اميرالمؤمنين از خـلال سيره نبوى ) به مرحله نخستين زندگى سيدالاوصياء اميرالمؤمنين آگاهى يافتيم و از اين راه پى برديم كه امامت پس از پيامبر خدا مستقيما تنها به على (ع )اختصاص دارد و نه كس ديگر.
بـار ديگر در اين مقدمه اشاره به اين نكته را تكرار مى كنيم , زيرا اين نكته با احاديثى كه خواهد آمد ارتـبـاط مـى يـابـد, احاديثى كه براساس آن اين سخن به هيچ روى گزاف وپيروى كوركورانه از عاطفه يا قرار گرفتن تحت تاثير امرى اعتقادى يا فشارى اجتماعى نخواهد بود, زيرا لوازم قطعيت آن فراهم است كه عبارتند از: 1ـ از نظر نقل كه روشن است .
زيرا منابع قطعى تعيين مناصب عالى مسلمانان همان گونه كه گذشت عبارتند از: الف : قرآن كريم ب : سنت نبوى 1ـ عـلـى (ع ) از ايـن دو چـشـمـه فياض بى نيازترين مردم و بهترين ايشان بود و از عطا وبخشش بـيدريغ اين دو منبع بهره بيشتر داشت تا آن جا كه هيچ كس به خود اجازه نمى داددر هيچ يك از فـضايلى كه خداوند به او اختصاص داده و پيامبر اكرم نيز بدان گواهى داده با حضرتش به رقابت برخيزد.
2ـ بـه عـلاوه لـيـاقـت مـنـحصر به فرد حضرت در همه زمينه هايى كه رهبرى عالى مسلمانان و پاسدارى اساسى از قواعد اسلام و احكام استوارش ناگزير از آن است .
3ـ اعـترافات صريح و الزام آور در حق حضرت به گونه اى است كه هيچ كس در آنچه درمضامين ايـن اعـتـرافات آمده نظير ايشان به شمار نمى آيد .
حضرت على (ع ) در سطحى قرار دارد كه هيچ كس همسنگ ايشان محسوب نمى شود و نمى تواند در حق آن حضرت منازعه كند و رقيب حضرت تـلـقـى نـمـى گـردد و هيچ كس در سابقه اى از سوابق ايشان به مقام بزرگش نزديكى نمى يابد, سـوابـقـى كـه از سوى دوستان و دشمنان و كينه توزان وكسانى كه عليه ايشان بسيج شده بودند مورد اعتراف است .
4ـ اثـر جـاودانه و موجود حضرت كه ثابت شده از ايشان است و در طول تاريخ و طى نسلها هر آن كس را كه گمان مى كند نظير ايشان است در دقت و اعجاز به رقابت مى طلبد.
5ـ بـراسـاس رهـنـمـودهـاى عـقـلـى كه هوا و هوس آن را گمراه نساخته و خرافه و اباطيل آن رانـپـوشانده است .
برترين مخلوقات خدا در علم و زمينه هاى مختلفى كه مردم بدان نيازمندند, و نـيـز برترين خلايق در آفرينش معتدل و در فضيلت با استوارترين مبانى آن , ونيز فرد برخوردار از شـنـاخـت و تـطبيق دقيق و حرف به حرف قرآن و بهره مند از تعاليم اسلام در بالاترين سطح آن , هـمـان كـسى است كه شايستگى رهبرى را دارد و هر كس جزاو اگر بينش داشته باشد دنباله رو اوست و به او اقتدا مى كند و اگر راه يافته باشد فعل او رادر پيش مى گيرد و هيچ كس نبايد او را به تمسخر گيرد و هيچ كينه توزى راه طعن زدن براو را ندارد.
كـسـى كـه برترين خلايق خدا باشد, خدا نيز به او مقامى مى دهد كه در شان اوست و در به دوش كشيدن رسالتش كسى را بر او مقدم نمى دارد: اللّه اعلم حيث يجعل رسالته .
((10)) موضع مسلمانى كه به كار خود اهميت مى دهد و ناگزير بايد خدايش را ديدار كند ومسؤوليتى را كـه بر دوش او نهاده شده ادا كند و كارنامه او هر گناه كوچك و بزرگى رامنعكس مى سازد, جز الـتـزام و پـيـروى آگـاهـانـه نـخـواهـد بـود: قـل هذه سبيلى ادعوا الى اللّه على بصيرة انا ومن اتـبـعـنـى .
((11)) اهل بيت كسانى هستند كه نسبت به آنچه در اين خاندان مى گذرد آگاهترند.
ايـشان حاملان نور الهى هستند, كسانى كه خداوند به فضلش اختصاصشان داده و براى دين خود برگزيده است .
آن كه بر آنها پيشى گيرد خارج از دين است و كسى كه از ايشان عقب ماند هلاك مى شود و ملتزم ركاب ايشان به مطلوب دست مى يابد, و برائت ذمه حاصل نمى شود, مگر به پيروى از ايـشـان .
قـرآن كـريم , كلام خدا وصادقترين سخنهاست كه از حضرتش مى گويد و او را در هر فضيلت و مجد و شرفى كه به پيامبر ارزانى داشته در كنار پيامبر قرار مى دهد, حتى در آيه مباهله همان گونه كه همه منابع تصريح دارند حضرت را نفس رسول اللّه (ص ) معرفى مى كند.
در مـيـان سـخـنان پيامبر كافى است تنها به يكى از نصوص صريح و واضح ايشان در معرفى مقام والاى مـولايـمـان اشـاره كـنـيم .
آيا پيامبر درباره ضربه اى از ضربات على (ع ) در برابردشمنانش نـفـرمود كه اين ضربه همسنگ عبادت جن و انس است ؟
ديگر از اين بالاتر چه مى توان گفت ؟
آيا حـضرت به على (ع ) نفرمود: (اى على ! هيچ كس جز من و تو خدا رانشناخته و هيچ كس جز خدا و مـن تـو را نـشناخته و هيچ كس جز تو و خدا مرا نشناخته است ؟ ) به اين ترتيب آيا ممكن است فرد ديگرى جز على (ع ) اين رسالت را به دوش گيرد؟
در ايـن سـخـنـان عـامـلـى آرامـش بـخـش وجـود دارد كـه ما را به اين يقين مى رساند كه اين گـونـه احـاديـث يـا از نـظـر نـص و يـا از نظر مضمون از پيامبر اكرم صادر شده و عقل را در اين كه احاديث مذكور دلالت بر مقصود دارند كاملا قانع مى سازد.
حال اى خواننده عزيز اگر مايلى با ما در اين بحث همراه شوى بيا تا با يكديگر به جايى راهى شويم كـه در وضوح مضمون و قوت دلالت گواهى قاطع به دست آورى و ايمانى عميق يابى كه به هيچ روى شـكى بدان راه ندارد و اگر چنين تمايلى ندارى مرا همين بس كه از خلال اين بحث نه تنها خود ايمان آوردم بلكه تو را نيز به آنچه خود آگاهى داشتم آگاه گرداندم و به كفايت اين بحث از نظر دلالت اطمينان دارم .
از خداوند اميد آن دارم كه قلبت را بگشايد تا با بى طرفى بدان بنگرى و پس از آن بر تو است كه آن گونه كه مى خواهى داورى كنى و به هر حال در نظر من بسيار گرامى هستى و بهترين سپاسهاى من نثار تو باد.
پيش از پايان بحث شايسته است از دوست عزيزم كه در اين پژوهش بر من منت نهاده سپاسگزارى كـنـم .
او سيد محمد رضى رضوى صاحب كتاب چرا اسلام را برگزيديم است كه نامه اى براى من فرستاد و در آن تصميم خود را در تاليف كتابى با عنوان چراشيعه هستم , به اطلاع من رساند .
تكيه وى در ايـن كـتـاب بـه پـاسـخ گـزيده اى از فضلاى اهل انصاف است كه منابع مورد استفاده در مـبـاحـثـشـان كـتـب مورد اعتماد اهل سنت مى باشد,و از طرفى قصد دارد پاسخهايى به دور از اختلاف انگيزى يا نيرنگ كارى يا طعن به برادران مسلمان بدهد .
همين نامه انگيزه دست يازيدن به اين تلاش شد و طرح اين بحث را در من برانگيخت .
بهترين سپاس و ثناى من نثارش باد.
عـامـل ديگرى كه مرا در اين تلاش تشويق مى كرد, امورى بود كه در حال آماده كردن اين بحث با فـراهـم آوردن مـاده لازم آن در اثناى مراجعه به كتابهاى اسلامى و ارزشمند, لمس مى كردم , به گـونـه اى كـه براى آگاهان اين كتب بوضوح روشن مى شود كه تسنن و تشيع دربسيارى امور با يكديگر نزديكى و همسويى دارند.
حـتـى مى توان گفت يك فرد آگاه به كتابهاى مسلمانان تفاوتهاى ميان تسنن و تشيع را بيش از تفاوتهايى كه ميان خود سنيهاست نمى يابد .
اما درباره منابع , بسيارى اوقات به كتابهاى جامعى در تـحـقيق در اين زمينه تكيه كرده ام و بر اين تكيه اشاره نموده ام , اگر چه گاهى خودم به منبع يا مـنـابـعـى آگـاهى يافته ام كه در اين كتب جامع گاهى از بعضى از آنها نقل قول شده است , زيرا مقصود رسيدن به هدف واحد يعنى همان دستيابى به كثرت منابع وثبوت واقعى آن است .
بحث و پژوهش از كثرت پيش كسوتهاى اين عرصه نمى كاهد, البته با اعتراف به اهميت خدمات ارزشمند و شـكيبايى برتلاش و رنج كاوش و پژوهش جلوداران و پيشگامان معرفت در اين زمينه كه به طور خاص مى توانم به اين كتابها اشاره كنم : غاية المرام اثر سيد بحرانى و كتابهاى نجم الدين عسكرى و كـتـابـهـاى سـيـدعـبدالحسين شرف الدين بويژه كتاب المراجعات او و الغدير اثر علامه امينى و فضائل الخمسة من الصحاح الستة .
شـايـد در ذكـر تـكـيـه بر امثال اين منابع سودهايى آشكار وجود داشته باشد كه از جمله آن است اعـتـراف ضـمنى در برابر طرفداران حق و ثناى مستحقان آن كه تلاش بسيار به كاربسته اند و از ارزشـى بـرخـوردارند كه مقتضى نهايت احترام براى ايشان است , ارزشى كه دلالت بر فضيلت آنها دارد و گـواه سـخـتيهايى است كه آن را در راه آگاهى دادن به مسلمانان و روشن كردن راه آنها تـحـمـل كـرده انـد .
خداوند به آنها جزاى خير عطا كند وكوشش آنها را سپاس گزارد و اين خود مـشـوق پـژوهـشـگـران است در تلاش خستگى ناپذير آنها گرچه قصد ايشان دستيابى به اين نوع سـتـايشهاى رايج در ميان مردم نبوده است و ستايش مردم نمى تواند تلاش آنها را جبران و حقوق آنـهـا را استيفا كند, ولى اين كه مردم آنها را روشنگران راه رهروان مى دانند خود مشوق ادامه راه آنـهـا درتلاششان براى آشكار كردن حق است به سبب وجود كسانى كه به نشر و شناخت حقيقت گرايش دارند و ايشان به بزرگداشت شايسته ترند.
مـسـالـه ديـگـرى كـه شايد مقتضى ذكر اين منابع است آن است كه اين كار مى تواند موجب شود خـوانـنـده عـزيز به مطالعه و بهره برى از فوائد اين كتابها تمايل يابد .
از خداوند متعال مى خواهيم دست همگان را در آنچه موردپسند و رضايت اوست بگيرد و اين كار راخالص در راه خود قرار دهد كه او ما را بسنده است و خوب مولا و نيكو ياورى است .
مهدى سماوى
اما بعد, نامه مبارك شما را دريافت كردم , نامه اى كه در آن عزم خود را در انتشار كتابى بيان كرده بـوديـد كـه دربردارنده حقانيت بيشتر اهل بيت است و گروهى از متفكران شالوده آن را براساس شـيوه اى مى ريزند كه مسلمانان در استدلال بر عقايد خود در پيش مى گيرند تا بدين ترتيب آنچه را خدا در احقاق حق و دعوت به سوى او نسبت به بندگانش مى خواهد تحقق يابد آن هم نه از راه زنده كردن اختلافات و كينه ها و بيدار كردن فتنه ها, آن گونه كه برخى از نادانان بى دينى كه امور مـسـلـمـانـان هيچ اهميتى براى آنهاندارد و در شرايط نگران كننده و دشوار آنها نمى زيند چنين مـى كـنند شما در نامه خود ازتلاش موفق و پيگير دانشمندان فعال در دعوت به سوى خدا و دين مـعـتـدل و راه مستقيم او نوشته بوديد .
اين همان هدف والا و غايت شريف ايشان بوده كه توانهاى سـازنـده ومـثـبـت خـود را در مـسـيـر آن به كار بسته اند و براساس اشتياق به خداى جهانيان و اسـتـواركـردن پـايـه هـاى مـسـتـحكم دين و اخلاص نسبت به مسلمانان , همه نيروى خود را به كارزده اند و از تلاششان به كمال استفاده كرده اند تا آن جا كه آثار بسيارى از دلايل قاطع وبراهين درخشان از خود به جاى گذاشته اند كه با روشنترين بيان و گواراترين شيوه حجت اقامه مى كند و راه هر گونه عذرى را به روى هر توجيه كننده يا بهانه تراش يا نادانى مى بندد .
ايشان نزديكترين راهـى را در پيش گرفته اند كه به جلوه حق و درخشش يقين مى رسد .
خداوند تلاششان را سپاس گزارد و رحمت خدا بر ايشان باد و خشنودى خداى بزرگ از هر چيز بزرگتر و برتر است .
نامه شما مرا به جهان تابناكى برد و از آن جا كه پاسخ آن واجب بود مرا به تلاش واداشت و بنابراين در تـصـديـق گـمـان و تـحقق بخشيدن به اعتماد شما نسبت به اين عاجز قاصر ازخداوند يارى طـلـبـيدم و بهتر ديدم كتابهاى عقيدتى ما را كه مكتبة الامام الحسين (ع )العامة در سماوه چاپ كـرده در اخـتـيـار شـمـا بـگـذارم , كـتـابـهايى نظير لمحات خاطفة حول الحديث عن شخصية امـيـرالمؤمنين الفذة و اميرالمؤمنين من خلال السيرة النبوية .
در اين كتابها به گونه اى مفصل و تـرديـدناپذير گفته ام كه شخصيت حضرت على (ع ) معجزه رسول اللّه (ص ) بوده و هيچ شخصيت ديـگـرى بـا هر وزنى در سطوح مختلف مانندى براى حضرتش به شمار نمى آيد .
خداوند براى اين امت اراده فرموده كه على (ع ) در ميان ايشان كتاب ناطق و حجت قائم او باشد, به علاوه اين كه در كتاب جاودان خود و نيز به زبان رسول صادق و امينش بر اين حقيقت تصريح كرده است .
بـدين ترتيب شيعه از فرق ديگر اسلامى جدا مى شود .
ما شيعه هستيم زيرا مسلمانيم .
اين سخن به مـنزله تعريض و كنايه براى مسلمانان غيرشيعى نيست ـ پناه بر خداـ بلكه مراداين است كه شيعه در پيروى و دوستى عترت طاهره و گرفتن احكام و تعاليم از اهل بيت (و اهل بيت نسبت به آنچه در ايـن خـانـدان است آگاهترند) منحرف نشده اند و اسلام رادين خود و كتاب و سنت را شيوه و شـريـعـت و عـترت را هدايتگران و سروران خويش گرفته اند و به خدا و رسول و كتاب آسمانى او ايمان آورده اند .
ما به راه و رسمى ملتزم هستيم كه خداوند براى ما ترسيم كرده : ربنا آمنا بما انزلت واتـبـعـنـا الـرسـول فاكتبنا مع الشاهدين .
شايد بهتر باشد پيش از بررسى كامل اين سخن پيرامون ضرورت جدى تعيين جانشين براى پيامبر اكرم توضيح دهيم , امرى كه پايه و اساس تشيع و چيزى است كه واقعيت زندگى مردم آن را اقتضا مى كند و فطرت آدمى آن را ضرورى مى سازد و دين اسلام در كتاب خود و نيز از زبان پيامبر صادق و امين خود آن را به عنوان دين فطرت امرى محتوم مى گرداند.
از امور بديهى آن است كه جانشين , يعنى كسى كه پيامبر اكرم (ص ) او را براى نگهدارى شريعت و رهبرى امت به عنوان جانشين برمى گزيند ضرورتى است كه بايد از طرف خداوند سبحان و پيامبر او تـعـيـيـن شود تا بتواند سنگينى مسؤوليتى را كه از بزرگترين مسؤوليتهاست بر دوش كشد و اميرمؤمنان اين مسؤوليت را در ميان سخنان ماندگار وآيات بينات خويش چنين ترسيم مى كند: (موقعيت يك حاكم همان موقعيت رشته مهره هاست كه آنها را در كنار يكديگر گرد آورده است و اگر اين رشته گسسته شودمهره ها در هم مى ريزند و ديگر بطور كامل در كنار هم گرد نخواهند آمد.((13))) سـرور بـلـغا مقام امامت را چنين ترسيم مى كند .
آيا ريسمانى را ديده ايد كه مهره هايى به سلك آن درآمـده بـاشند و اين ريسمان همه آنها را گرد آورده باشد و ميان دانه هاى آن باوحدتى فراگير يـگـانگى به وجود آورده باشد و آيا ديده ايد كه اگر اين ريسمان از هم بگسلد چگونه هر يك از اين مـهـره ها اين طرف و آن طرف پراكنده مى شوند يامجموعه اى از آنها به جايى دور از ساير مهره ها مى ريزند و ديگر نمى توان آنها راهمچون گذشته در وحدتى هماهنگ گرد آورد؟
بـا ايـن مثال روشن , پيشواى فصحا موقعيت حياتى و حساس امامت را براى ما ترسيم مى كند, و آيا ايـن مـساله نيازمند دليل است ؟
در حالى كه واقعيت زندگى امت در امروز وديروز چنين است و در طول تاريخ آن قدر به پستى كشانده شده كه هم اكنون پس از آن كه خواستهايش پراكنده شده و احـزاب و حـكومتهاى مختلف وحدت آن را فرو پاشانده به شكارى تبديل شده كه هر قومى بدان طمع مى ورزد.
آيا نمى بينيد كه چگونه شرق و غرب آن را غارت مى كنند, دهان پست ترين و بيگانه ترين و پليدترين اقـوام باز شده و طمع كرده كه اين امت را به غنيمت خود درآورد و نداى انتقام از خيبر و فدك را سـر مى دهد! و حال آن كه در روزگاران گذشته موقعيت درخشانى داشت , زمانى كه مسلمانان نـيـرويـى به شمار مى آمدند كه ترس در پيشاپيش آنها حركت مى كرد و جهان و همه ملتها از آنها مـى هـراسيدند و چرا نبايد چنين باشد و حال آن كه مسلمانان رسالتى آسمانى بر دوش دارند و از يـارى خـدا بـرخـوردارند: ان تنصروا اللّه ينصركم ويثبت اقدامكم
((14)), ولاتهنوا ولاتحزنوا وانتم الاعلون ان كنتم مؤمنين
((15)).
وعـده چـه كسى راست تر از خدايى است كه بر بندگان خود چيره است و به آنها اين گونه وعده مى دهد: وكان حقا علينا نصرالمؤمنين
((16)).