بوی اسفند توی دماغم میپیچید... چرا این سه روز بستری شدنم اینقدر زود تموم شد؟؟؟ با دیدن یه گوسفند غرق خون که داشت جون میداد حالم بدتر شد... هامین ویلچرمو حرکت دادو از روی خونها رد شدیم. مثلا که چی؟؟؟ الان مثلا من خوب شدم؟ یه گوسفند و کشتن...الکی الکی... واقعا حس بدی بود... حس مریضی... حس چلاغی... حس درد ... همش با هم بود... تازه کلافگی از ندونستن ... وای من با این پا چه میکردم... دکتره که میگفت تمرین بی تمرین... فکر کن یک درصد من تمرینمو بذارم کنار!صد سال سیاه... یعنی میخواستم بزنم خودمو از وسط هزار تیکه کنم... یعنی حاضر بودم تو اون تصادف بمیرم اما اینطوری با این وضع نیام خونه ی خالم و خاله مستان هم جلو همه جولون بده و بگه خودم میخوام از عروسم نگهداری کنم...!!! یعنی ترجیحا مرگ و به این نگهداری ترجیح میدم... باز خاله نشسته بود مغز خوشگلشو به کار انداخته بود که منو بندازه تو هچل... یعنی من قرار بود توسط خاله و هامین پرستاری بشم... ملتم که هیچی نمیگن پیش خودشون میگن اون که هم خاله اشه هم مادر شوهرش اون یکی هم که هم پسرخاله اشه هم شوهرش!!! پس کجا بره از اینجا بهتر؟؟؟ یعنی میخواستم جفت پا برم تو کاروانی که قرار بود مامان وبابای منو ببره کربلا... یعنی ادم بمیره ولی ...!!! قبل از اینکه با اون ویلچر چرخ های خونی وارد خونه بشیم در یک عمل انجام شده حس کردم بین زمین وهوا معلقم...! در بغل نامزد سوری خوشگلم حضور داشتم... اونم به خاطر خاله مستان که یهو یادش افتاد با ویلچری که چرخ هاش خونیه حق نداریم وارد خونه بشیم... و یکی باید من افلیج چلاغ و بلند میکرد... گزینه ی یک بابام قلبش مریضه... گزینه ی دو عمورسول ... اصلا به قیافه اش نمیاد!!! گزینه ی سه ارمین ... فرناز گذاشت یک درصد!!! گزینه ی چهار سهراب که زورش نمیرسید از من لاغرتر بود!!! گزینه ی پنج خود چلاغم میرفتم ولی ولی ولی این هامین منو جلو سر وهمسر بی ابرو نمیکرد... چنان بلندم کرد و به خودش چسبوند ... ایییی!!! هامین منو داخل خونه برد... تازه میخواست از پله ها هم بالا ببره... یعنی ابرو جلوی بابا و عمو رسول برام نموند... منم بخاطر اویزون موندم پام اونقدر ننه من غریبم بازی و اه و ناله کردم که هامین مجبوری منو اول روی مبل نشوند بعد خاله در یک دستور دیگه اولتیماتوم داد زود از پله ها منو ببره بالا و من استراحت کنم میخوام نکنم صد سال!!! درکمال ناباوری تو اتاق هامین... روی تخت هامین... کنار هامین خوابیده بودم... و هامین هم عین میت ها زل زده بود به من... یعنی حاضر بودم ده بار دیگه تصادف کنم چنین ذلتی و تحمل نکنم... هامین منو بغل کرده بود و پله ها رو یه دونه یه دونه بالا میومد کلی هم با چشم و ابروش منو مسخره میکرد ... یعنی ... هیچی! امیدوارم شب به این فکر نکنه که باید پیش من بخوابه! با اومدن مامان و خاله مستانه ومارال به اتاق هامین کل صورتم تف مالی شد ... مامان لبه ی تخت نشست وگفت: الهی فدات بشه مادر... -مامان الان وقت سفره؟ مامان اخم کرد وگفت: الهی قربونت بشم. اقا طلبیده ... چه وقتی بهتر از الان که تو رو دوباره به من داده؟ نذر قلب باباتم هست ... پوفی کشیدم وبه ته خنده ی هامین نگاه کردم. با حرص گفتم:حالا چند وقت نیستید؟ مامان: یه دو هفته... تقریبا جیغ زدم : دو هفتـــــــــه؟؟؟ مارال با خنده گفت: سرجالیز که نیست ... چشم غره ای به مارال رفتم وگفتم: مامان خاله زحمتش میشه... من خودم با هزینه ی خودم میرم یه اسایشگاهی جایی... خاله فورا خودشو دخالت داد و با اخم وتخم گفت: چشمم روشن... اینجا خونه ی خودته ... لبمو گزیدم بر منکرش لعنت... خاله دوباره گفت: همچین میگی اسایشگاه انگاری زبونم لال قطع نخاع شدی... یه چهار هفته میخوای اینا رو تحمل کنی ... بخدا چشمت زدن بس که شب نامزدیتون عین ماه شده بودی... دهن کجی ای توی دلم به خاله کردم و خاله پیشونیمو بوسید و مامان و مارا ل و ازاتاق بیرون برد تا مثلا من خیر سرم استراحت کنم! هامین روی صندلی کامپیوترش نشسته بود و به من نگاه میکرد. دیواری کوتاه تر از اون پیدا نکردم وجیغ زدم: برو بیرون میخوام بخوابم!!! با خنده گفت : منو از اتاق خودم بیرون میکنی؟؟؟ بی هوا دستمو بالا اوردم که چیزی وبه سمتش پرت کنم که اه از نهادم بلند شد و باعث شد هامین بهم بخنده!!! ========================= « قسمت بيست و دوم » با ديدن اهي كه ميشا در اثر بلند كردن دستاش كشيد از جام بلند شدم و كنارش رو تخت نشستم و گفتم : _ لازم نيست با اين حال و روزت فنون كاراته رو پياده كني . نميتوني آروم بگيري ؟ آهي كشيد و چشماشو بست و با حرص گفت : _ من چه گناهي كردم كه بايد تحملت كنم ؟! بي توجه به حرفاي چرت و پرتش زل زدم تو چشماش و گفتم : _ فكر كردم مردي ... _ هاااااه ....خوش به حالت شده بود آره ؟! اما فكر كردي ...من تا تو رو نذارم تو قبر نميميرم... قيافه ي تخسش باعث شد خنده م بگيره و سري تكون بدم وبي اراده زير لب بگم : _ ژولي ( joli = خوشگل دوست داشتني گوگولي مگولي ).... با جيغ گفت : فحش دادي ؟!.... چشمامو گرد كردم و گفتم : _ چرا ما ايرانيا اينقدر بد بينيم ؟! به محض اينكه يه نفر با يه زبون ديگه جلومون شروع كنه به حرف زدن فكر ميكنيم داره فحش ميده ، در حاليكه اگه به يه اروپايي با زبون خودت فحش هم بدي با لبخند نگات ميكنه و سرشو برات تكون ميده .... _ بس كه هالو ان .... کمی نگاهم کرد وگفت : بگو چی گفتی؟ لبخندی زدم و جوابشو ندادم... میشا با اصرار گفت: چی گفتی؟ همچنان سکوت کرده بودم . کلافه پوفی کشید.. با نگاهش منتظر معنی حرفم موند. با حرص و فضولی بهم نگاه میکرد از حرکتش خنديدم و خودمو پرت كردم سمت ديگه ي تخت ...با جيغ گفت : _ بلند شو از اينجا ...خجالت بكش .... از گوشه ي چشم نگاه عاقل اندر سفيهي بهش انداختم و گفتم : _ نميتوني يه كم متمدن باشي ؟! ... نميخورمت كه ... بي توجه به غرغراش چشمامو بستم . نميتونست از جاش بلند شه والا بلند ميشد . بعد از كلي غر غر كردن بالاخره ساكت شد . چند لحظه كه گذشت يه دفعه با يه حركت ناگهاني چشمامو باز كردم و نگاهشو غافلگير كردم . با نيشخند نگاش كردم كه يعني : مچتو گرفتم ، منو ديد ميزني ! ....پشت چشمي برام نازك كرد و نگاهش و به سقف دوخت . به سمتش چرخيدم و به بازوم تكيه دادم ، چند لحظه زل زدم بهش و با ملايمت گفتم : _ چند وقت پيش يه آهنگي گوش ميدادم كه يه سوالي توش مطرح شد ، فكر كنم تو جوابشو بدوني ... با سوال نگاهم كرد و منم از فرصت استفاده كردم و چند لحظه تو چشماي قشنگش خيره شدم . براي اينكه اين لذت و ازم بگيره سريع پرسيد : _چه سوالي ؟ خيره تو چشماش آروم گفتم : _ توي كندوي نگاهت عسل كدوم بهشته ؟ چند لحظه با ابرويي بالا انداخته متعجب نگاهم كرد اما يه دفعه چشماشو باريك كرد وقيافه ش بد جنس شد ، با نيشخند صورتمو با نوك انگشتاش كه از باند پيچي بيرون بود هول داد عقب و گفت : _ سعي نكن باهام لاس بزني ... خر كه نيستم ...بلند شو از اينجا هامين ... سر جام نشستم ، پاهامو باز كردمو ارنج دستامو بهشون تكيه دادم و سرمو خم كردم پايين و در حاليكه با ريتم آرومي تكونش ميدادم فكر كردم چقدر بي جنبه شدم جديدا ! تماس انگشتاش با صورتم برام لذت بخش بود ! زل زده بودم به ملافه كه با پاي سالمش لگدي به پام زد و گفت : _ تو يه وجب تخت چه لنگاش هم باز ميكنه ! بلند شو هامين تا جيغ نزدم . با خنده بهش نگاه كردم و گفتم : _ ببين منو انگولكم نكنا ميشا .... زبونشو برام دراز كرد و با صورتش شكلك دراورد . سري تكون دادم و از جام بلند شدم و گفتم : _ بايد برم مامان باباتو برسونم فرودگاه تا از تور جا نموندن ... دهن كجي اي كرد و گفت : _ تور نه و كاروان ، بهشون بگو بيان بالا از من خداحافظي كنن ... بدون اينكه جوابشو بدم رفتم سمت در اما با بياد اوردن چيزي برگشتم سمتش و با لحني جدي گفتم : _ وقتي برگشتم درباره ي اينكه كجا و چه جوري تصادف كردي كه وقتي اوردنت بيمارستان نه كيف و موبايل و نه روسري داشتي صحبت ميكنيم . امروز وقتي ميخواستن از بيمارستان مرخصش كنن از پرستارا خواستم وسايلشو بهم بدن و اونا هم توضيح دادن كه وقتي اوردنش تو چه وضعيتي بوده . از همون موقع تو فكر فرو رفته بودم و اعصابم ريخته بود به هم . اما حالا يكي دو ساعتي بود كه تو شلوغي خونه اون قضيه رو از ياد برده بودم . سرشو با اخم انداخت پايين و چيزي نگفت . چشمامو باريك كردم و يه قدم به سمتش برداشتم : _ببينم كسي اذيتت كرده ؟...تو خوبي ؟ ....ميشا ؟ ... سريع گفت : من خوبم ... بي اراده نگاهي به سرتاپاش انداختم . چند قدم باقيمانده تا تخت و هم طي كردم و نشستم لبه ي تخت . با اخم زل زدم تو چشماش و گفتم : _ نظرم عوض شد . همين الان درباره ش توضيح بده ... مگه چه اتفاقي افتاد ؟ _ من چرا بايد به تو توضيح بدم ؟! صدامو بردم بالا و بهش توپيدم : ميشا چه اتفاقي برات افتاد ؟ داد زد : سر من داد نزن ... _ پس مثل ادم بگو چرا موقعي كه اوردنت بيمارستان وضعيتت اونجوري بوده ... هر دو داشتيم با داد حرف ميزديم و با غيض زل زده بوديم تو چشماي هم كه در اتاق باز شد و محيا مداد رنگي به دست اومد داخل ، دوييد طرفمون و رو به ميشا گفت : _ بابام گفت بيام رو پات نقاشي بكشم ... لابد آرمين فكر كرده من و ميشا داريم تو اتاق عشق و حال ميكنيم كه واسمون سر خر فرستاده .محيا رو از بين دست و پامون بلند كردم و گذاشتم رو تخت كنار پاي ميشا و گفتم : _ نقاشي تو بكش عمو ... و دوباره برگشتم سمت ميشا و مثل طلبكارا زل زدم تو چشماش تا جواب سوالمو بگيرم ... اما ميشا انگار بحثمونو يادش رفت چون سرشو خم كرده بود سمت محيا و غر زد : _ هي محيا چيكار ميكني ؟! ... رو پاي من نه ... برو رو ديوار اتاق عموت نقاشي كن... چونه شو گرفتم و صورتشو برگردوندم سمت خودم : _ ميشا اگه درست جوابمو ندي مجبور ميشم ببرمت پزشكي قانوني ... میشا: چی گفتی؟ یه لحظه از حرفم پشیمون شدم ولبمو گاز گرفتم. میشا سرخ شده بود... با حرص گفت: گفتم چی گفتی... نگاهمو ازش گرفتم و اهسته زمزمه کردم: وقتی تو توضیح نمیدی... میشا با فریاد جیغ داری گفت: بهت میگم الان به من چی گفتی... بهش نگاه کردم. دندون هاشو روی هم می سایید... میشا با داد و چشمهایی که به سرعت سرخ و عصبی شده بود گفت: اگه یه بار دیگه.... فقط یه بار دیگه... نتونست جمله اشو کامل کنه و به شدت به سرفه افتاد.. با هول براش یه لیوان اب از پارچی که روی میز کنار تخت بود ریختم وگفتم: خیلی خوب... دستمو زیر سرش بردم وکمی بالا اوردمشو بهش اب دادم! خوبه یه مدت اب و دونش با منه!!! از فکرم لبخندی زدم و میشا با حرص گفتم: بایدم بخندی... -خیلی خوب بابا من که چیزی نگفتم... فقط گفتم اگه... چشماشو گرد كرد و وسط حرفم داد زد : _ خفه شو هامين ... خودم هم از تصور چيزي كه تو ذهنم بود وحشت كرده بودم ولی این واکنش میشا نسبتا اعصابمو اروم میکرد!. آب دهنمو قورت دادم و اينبار با التماس گفتم : _ ميشا بگو چه بلايي سرت اومده ... با اخم و نارضايتي سرش و به سمت پنجره چرخوند و چیزی نگفت. با لحن ملایمی گفتم: _ میشا.-باور کن من نگرانت بودم.. میشا من فقط میخوام بدونم چه بلایی سرت اومده... من تمام این مدت فکر میکردم مردی!!! اگه تو شرایط من بودی... اهی کشیدم وادامه دادم : _ هرچند برات مهم نبود من چه بلایی سرم میومد اما برای من مهمه ... سرشو به سمتم برگردوند و بهم خیره شد... ازنگاهش ترسیدم وفوری گفتم: _ خوب مهمی دخترخاله! پوف کلافه ای کشید و با حرص گفت : _ هيچي بابا ... يه پسره تو كوچمونه ديوونه ست ... هميشه گير ميده بهم ...اينبار ديگه حسابي زده بود به كله ش ....تو خيابون مزاحمم شد و كيف و روسريمو هم كشيد . البته منم كلي زدمش ها ... حالا فكر نكني مثل دختراي دست و پا چلفتي وايستادم نگاش كردم !...بعد دوييدم سمت خيابون از دستش فرار كردم و خوردم به يه ماشين .... اصلا يه دفعه اي شد . خودم هم نفهميدم چي شد .... بي اراده نفس اسوده اي كشيدم و گفتم : _ همين ؟! چشماشو درشت كرد : _ يه جوري ميگي همين انگار هيچي نيست ....آش و لاش شدم . تو پام پلاتينه . يه دونه دست ندارم . ... بهش لبخندي زدم و گفتم : اينا درست ميشه ... اما دوباره اخمام تو هم رفت و گفتم : _ اين پسره كيه ؟ اسم و ادرسش و بگو ...مگه الكيه كه بخواد مزاحمت بشه و اذيتت كنه ؟....اصلا تو واسه چي قبلا بهم نگفتي ؟ ... ... به سختی گردنشو بالا اورده بود و داشت به پاش نگاه میکرد... دوباره گفتم: میشا؟ _ هان؟ -میگم چرا نگفتی؟؟؟ _ اخه هيچ پخي نبود ... يهو داد زد : _ هوي محيا چيكار ميكني ؟ .... محيا هم نگاش كرد و خيلي خونسرد گفت : _ هوي تو كلات ... چند لحظه هر دو با تعجب خيره شديم بهش اما يه دفعه دو تايي زديم زير خنده . آرمين هر زحمتي كه فرناز تو تربيت محيا ميكشيد و با اين ادبيات قشنگش به باد فنا ميداد . از جا بلند شدم تا برم پایین ببینم کی هست کی نیست... میشا هم به نظر خسته و خواب الود میومد... میخواستم محیا رو ببرم تا استراحت کنه که میشا نذاشت و گفت: کاری به من نداره... در اتاق و بستم و به دیوار تکیه دادم... اگر واقعا این پسره کاری میکرد که... پوفی کشیدم... دوازده سال فرانسه بودم... با فرهنگ اونجا زندگي كردم ...بعد دوازده سال برگشتم که بشم همونی که قبلا بودم...! یعنی عین همه ی مردها... برای خودم توضیح دادم که اين حرفم به اين دليل نبود كه مثل مرداي هموطنم روي اينكه زني كه دوستش دارم قبل از من با كسي بوده باشه غيرتي شده باشم . شكي نبود كه منم مثل بقيه دوست داشتم زني كه دوستش دارم تا حالا با كسي نبوده باشه ، بالاخره منم يه مرد ايراني بودم و هر چقدر هم كه اروپا زندگي كرده باشم نميتونستم كاملا عوض بشم ، البته روي هم رفته زياد با اين قضيه مشكل نداشتم كه قبل از من با كسي بوده باشه ، چون به نظر شخصي خودم اين كار براي آشنايي و شناخت بيشتر لازم بود . هر چند ميدونستم ميشا همچين دختري نيست و ديدگاهش در اين باره هم با من فرق ميكنه . اما الان موضوع اين نبود . الان موضوع این نبود که میشا با کسی بوده یا نه . در حال حاضر فقط نگران ميشا بودم اينكه مبادا اتفاقي براش افتاده باشه و آسيبي ديده باشه و به جسم و روحش لطمه وارد شده باشه اما همه چيز و ريخته باشه تو خودش و به كسي چيزي نگفته باشه ... با صدای مامان بهش نگاه کردم... خاله اینا میخواستن برن... شب وقت رفتنشون بود. پله ها رو پایین رفتم تا بگم قبل از رفتن بیان بالا میشا رو ببینن.. **** موقعي كه از فرودگاه برگشتم مهراب و ديدم كه جلوي در خونه مون به پرايدش تكيه داده بود . ماشين و جلوي در خونه پارك كردم و با كلافگي رفتم به سمتش . هر چيزي كه به اين پسر مربوط ميشد اذيتم ميكرد . هنوز كاملا بهش نرسيده بودم كه طلبكارانه گفتم : _ اينجا چيزي ميخواي ؟ ... اونم اخماشو تو هم كشيد ، كاملا مشخص بود كه هيچكدوممون از اون يكي خوشش نمياد . با همون اخمش پرسيد : _ ميشا حالش خوبه ؟ ...تو بيمارستان فرصت نشد درست ببينمش ... براي اينكه شرش و هر چه سريعتر كم كنم گفتم : _ آره خوبه ... حالا ميتوني بري ... خواستم برگردم سمت در خونه كه سريع گفت : _ چرا آوردنش اينجا ؟ چرا نبردنش خونه ي خودشون ؟ ظاهرا بدجوري اين قضيه كه ميشا الان خونه ي ما بود نگرانش كرده بود . چه بهتر . خواستم بگم چون اينجا خونه ي شوهرشه . اما اون قدر هم نامرد نبودم كه قضيه اي كه ميشا خودش بايد به مهراب ميگفت و بذارم كف دستش . واسه همين با نارضايتي گفتم : _ چون كسي خونه شون نيست . _ موبايلش چرا خاموشه ؟! .... اگه تو تصادف داغون شده ميشه لطفا اينو بهش بدي ؟ و موبايلشو گرفت به سمتم . با غيظ نگاهمو از گوشيش گرفتم و به چشماش دوختم ، _ نيازي به اين نيست . خودم براش يكي ديگه ميخرم ... و بهتره اينقدر به پر و پاش نپيچي ، اگه دلش ميخواست خودش بهت زنگ ميزد . نيشخندي زد و گفت : _ معلومه كه دلش ميخواد . پس بي زحمت شماره مو بهش بده چون ميشا هيچ شماره اي رو حفظ نيست . با اين حرف در ماشينشو باز كرد تا يه كاغذ پيدا كنه . و من در حاليكه حركاتش و زير نظر داشتم فكرم داشت حول اين مسئله دور ميزد كه ميشا هيچ شماره اي رو حفظ نيست ؟! حالا نوبت من بود كه نيشخند بزنم ، وقتي برگشت سمتم و كاغذي كه توش شماره رو نوشته بود و گرفت سمتم با حالت پيروزمندانه اي زل زدم تو چشماش و گفتم : _ ولي شماره ي منو حفظه ... بدون اينكه كاغذ و ازش بگيرم برگشتم و با لبخند راه افتادم سمت خونه و مهراب و مبهوت سر جاش ول كردم . يك هيچ به نفع من آقا مهراب ! **** حالا که میشا اتاقمو اشغال کرده بود بهترين فرصت بود كه خونه ي خودمو با اولين خوابم اونجا رسما افتتاح كنم . اما بي اراده ترجيح ميدادم تو همين خونه شب و بگذرونم . ميذاشتمش به پاي نگراني براي وضعيت ميشا ! ..اتاق آذین و مارال اشغال کرده بود و بقیه ی اتاقا هم روتختی رو تختشون نبود و من ترجیح میدادم روی کاناپه شب و بگذرونم تا روی یه تختی که روتختی نداشته باشه ، وسواسی نبودم ولی تمیزی واسم مهم بود . و از طرفی عمرا به مامان رو نمینداختم که ببینم رو تختیای تمیزشو کجا میذاره یا ازش بخوام برام یه روتختی بیاره ، چون دیگه حسابی از مامان ترسیده بودم ، میترسیدم بهش بگم رو تختی میخوام و اونم بگه تو اتاق خودت پیش میشا بخواب ! با توجه به رفتار اخیرش هر چیزی رو ازش انتظار داشتم . به هر حال خیال داشتم تو هال رو کاناپه بخوابم ، نه به خاطر ملاحظه ي ميشا . به خاطر اينكه وحشتناك عذاب اور بود خوابیدن تو اتاق و نديده گرفتن ميشا و من ابدا ادم خودداري نبودم . ترجيح ميدادم روي كاناپه تو هال يا حتی روي يكي از اون تختاي بدون رو تختي بخوابم و همچین عذابی رو متحمل نشم . بدون اينكه نيم نگاهي به ميشا كه مشغول حرف زدن با تلفن بود بندازم به سمت كمدم رفتم و شروع كردم به عوض كردن لباساي بيرونم با لباس راحتي . ميشا داد زد : _ برو يه جاي ديگه لباساتو عوض كن . زير لب غر زدم : ميتوني نگاه نكني ... پوفي كشيد و دوباره مشغول حرف زدن با تلفن شد و اولين جمله ش توجهمو جلب كرد : _ ببخشيد عزيزم ... چند لحظه ساكت بود اما يه دفعه با صداي بلند شروع كرد به خنديدن و وسط خنده گفت : _ نميري مهراب ... چند لحظه دستم روي دكمه ي لباسم خشك شد . باید حدس میزدم که پیدا کردن شماره ی مهراب واسش کاری نداره . چشمامو بستم و دندونامو رو هم فشار دادم . كه اينطور ! باشه ... يك يك مساوي ! ولي فكر كردي آقا مهراب ، بازي تازه شروع شده . به طور ناگهاني نظرم عوض شد و تصميم گرفتم شب و رو تخت خودم بخوابم ! آدمي نبودم كه وايسم ببينم يكي الكي الكي شكستم بده . وجدانم بهم نهيب زد كه بازم داري جر ميزني ... اما نه ! جر نميزدم . فقط داشتم به ميشا كمك ميكردم كه از احساساتش نسبت بهم فرار نكنه . ميشا منو دوست داشت . اينو مطمئن بودم . خودش هم اعتراف كرده بود . من فقط بايد كمكش ميكردم تا قبول كنه منو بيشتر از مهراب دوست داره ! چيزي كه خودم هم ازش مطمئن نبودم . بقيه ي لباسامو عوض كردم و با اعصابي به هم ريخته خودمو پرت كردم رو تخت و رو شكم خوابيدم . چشمامو بستم چون خيال داشتم هر چه زودتر خوابم ببره كه البته كار سختي بود . ميشا رو نميديدم اما از سكوتش حدس ميزدم دهنش يه وجب باز مونده و گوشي تلفن تو دستاش خشك شده . چند لحظه بعد صداي خداحافظيش با مهراب بلند شد و بعد صداي متعجبش كه از من پرسيد : _ تو ميخواي اينجا بخوابي ؟! سرمو رو بالش جابجا كردم و بدون اينكه چشمامو باز كنم در جوابش سكوت كردم . بعد از چند لحظه دركمال تعجب من با ملايمت گفت : _ خيلي خب . من بيرونت نميكنم تو حق داري تو اتاق خودت بخوابي ...من ميرم . بازم سعي كردم به حركتش رو تخت بي توجه باشم . اما نتونستم نسبت به صداي جيغ خفه ش كه از درد بلند شده بود هم بي تفاوت باشم . با قيافه اي در هم به سمتش چرخيدم و پايي كه از تخت بيرون گذاشته بود و دوباره گذاشتم رو تخت و و شونه هاش و با ملايمت به سمت بالش فشار دادم تا دوباره سر جاش بخوابونمش . با خشونت گفتم : _فكر كردي داري كجا ميري ؟! ....من موقعي كه خوابم اصلا تكون نميخورم و تو هم كه نميتوني تكون بخوري . پس چشماتو ببند و مثل شبايي كه تو خونه ي بابازرگ كنار هم تو حياط ميخوابيديم بگير بخواب . با وجود اينكه لحنم خشن بود اما تداعي اون خاطره براي ميشا باعث شد نيشش باز بشه . و همين حركت ميشا باعث لبخند خودم هم شد . فكر هر دومون داشت تو شباي تابستوني سير ميكرد كه مامان باباهامون براي عروسي يكي از فاميلا رفته بودن شيراز و ما بچه ها رو گذاشته بودن خونه ي بابابزرگ . هممون شب كه ميشد تشكامون و به رديف پهن ميكرديم تو حياط پر دار و درخت خونه ي بابابزرگ . ميشا حول و حوش هفت سالش بود و من يازده سالم بود . پشه بند نميبستيم و به همين خاطر پشه ها تا صبح كلافه مون ميكردن . با اينحال ما هر شب تو حياط ميخوابيدم . پشه ها با من زياد كاري نداشتن . اما از ميشا خيلي خوششون ميومد . به قول مامان بزرگ خون ميشا شيرين بود اما خون من تلخ بود . نميدونم طبق چه چيدماني من هميشه كنار ميشا ميخوابيدم اما هميشه يه سمتم ميشا بود و درسته كه پشه ها زياد كاري بهم نداشتن اما عوضش ميشا تا صبح لگدبارونم ميكرد . حرفي كه زده بودم و با شيطنت تصحيح كردم : _ با اين فرق كه تو اون موقع تا صبح همه ي فنون كاراته رو روم پياده ميكردي اما الان نميتوني .... ميشا با خنده ي ارومي سر تكون داد و گفت : _ يادته يه شب نصف شب از دست پشه ها بيدار شدم و تو رفتي يه برس مو آوردي و كمكم كردي خودمو بخارونم ؟ معلومه که یادم بود . با لبخند سري به نشانه ي تاييد تكون دادم و ميشا گفت : _ ميشه الانم بري يه سيخ كباب بياري تا توي گچ پامو بخارونم ؟ خيلي مي خاره .... قهقه اي زدم و روي پاش خم شدم و پرسيدم : _كجاش ميخاره ؟ _زياد داخلش نميكنم . همين قسمتاي بالاييش زير گچ ميخاره ... و صورتش و يه جوري كرد و گفت : ووووويييييي ... دستمو گذاشتم بالاي گچشو گفتم : اينجا ؟ سري تكون داد و منم سريع همونجا رو بوسيدم و از جام بلند شدم برم براش سيخ بيارم . اما قبل از اينكه برم بيرون رو به چشماي گرد شده ي ميشا با شيطنت گفتم : _ خوشحال نشو ، نقاشي محيا رو بوسيدم ... عكس منو كشيده ... دروغ هم نميگفتم ! محيا موقعي كه داشت ميرفت خونه شون بهم گفت رو پاي ميشا عكس منو كشيده . ميشا با چشماش برام خط و نشون كشيد و منم با قهقهه اي كه نميشد جلوشو گرفت از اتاق بيرون رفتم . با اينكه سيخ و براش اوردم اما اجازه ندادم زياد داخلش كنه . چون ظاهرا بهم دروغ گفته بود كه زياد داخل نيست و همينطور داشت سيخ و كه با سرانگشتاش به سختي گرفته بود ميكرد داخل . منم سريع ازش گرفتم . چون ظاهرا ميخواست رو بخيه هاشو بخارونه . ديگه داشت اشكش بخاطر خارش پاش در ميومد اما من راضي نشدم سيخ و بهش بدم . بالاخره بعد از اينكه هر جوري بود خارشش اروم گرفت دوباره رو تخت دراز كشيدم . ميشا بعد از چند لحظه سكوت گفت : _ من رو زمين ميخوابم . بي حرف بالش خودمو بلند كردم و رو فرش وسط اتاق دراز كشيدم . ميشا صدام كرد : _ هامين ؟! جوابشو ندادم . اونم ادامه داد : _ بابا نگفتم تو رو زمين بخوابي كه ... بازم سكوت كردم و اونم دوباره صدام زد و وقتي ديد بازم جوابشو نميدم با حرص غر زد : _ به جهنم ... بعدش ديگه صدايي ازش بلند نشد و حدس ميزدم خوابش برده باشه . و من بعد از كلي كلنجار رفتن و تلاش براي خوابيدن دست از تلاش برداشتم و سر جام نشستم . براي اولين بار بعد از اينكه برگشته بودم ايران عادت دوازده ساله ي بد خوابيم برگشته بود . نفس كلافه اي كشيدم و از جام بلند شدم . چند لحظه بالاي سر ميشا ايستادم و نگاهش كردم . از وايستادن خسته شدم و لبه ي تخت نشستم . بدون اينكه لحظه اي نگاهمو از چهره ي معصوم غرق در خواب ميشا بردارم . دسته اي از موهاشو بلند كردم و گرفتم تو دستم . داشتم تحريك ميشدم و عجيب هم نبود . چون دختري كه رو تخت دراز كشيده بود دختري بود كه بي اندازه ميخواستمش . انگشتم و كشيدم رو لباش و بي هيچ مقاومتي به ارومي لباي زن شرعي مو بوسيدم ! .... و وقتي سرمو بالا اوردم ميشا غرق خواب با حالتي كه انگار در حال خوردن چيز ترشيه لباشو رو هم حركت ميداد . لبخند تلخي زدم و با سرعت از جام بلند شدم و با عجله از اتاق بيرون رفتم . خيال داشتم بدوئم . اما بعد از مسيري رو دوييدن و رسيدن به كلبه ي بابا مسكن ديگه اي توجهمو جلب كرد و بيخيال دوييدن شدم . خيال نداشتم خودمو مست كنم اما خيال داشتم اونقدر بخورم كه چهره ي ميشا از جلو چشمم محو شه . و اين محال بود . بعد از خوردن نصف بطري از اسكاچ بيست ساله ي بابا كه مطمئن بودم بابا بعد از فهميدنش كلي شاكي ميشد حالم بهتر نشد كه هيچ احساس ميكردم بدتر هم شده . از روي مبل خودمو انداختم روي زمين و به مبل تكيه دادم و با منگي زل زدم به ديوار روبروم . اين دختر چي داشت كه داشت منو ديوونه ميكرد ؟! هيچ وقت همچين روزي رو واسه خودم پيش بيني نميكردم . كه يه دختر اينقدر داغونم كنه . كه اينقدر دختري رو بخوام و منو نخواد . شايد بايد ميرفتم اون دختر صد تومنيه رو از خيابون بلند ميكردم . من كه خونه داشتم ! لعنت بهش ! من دختر صد تومني به چه كارم ميومد ؟! من ميشا رو ميخواستم . يه قلوپ ديگه از تو بطري خوردم و بازم ادامه دادم به زل زدن به ديوار روبروم و سعي كردن براي اينكه فكرمو از هر چيزي خالي كنم . هوا ديگه داشت روشن ميشد كه از جام بلند شدم و با كوفتگي و خستگي مفرط راه افتادم سمت ساختمون . ميخواستم برم بالشمو از اتاق بردارم و بيام رو كاناپه هال بخوابم . چون مطمئن بودم ديگه خوابم ميبره . اما در اتاقو كه باز كردم ميشا با چشماي باز گفت : _ تو كجا رفته بودي ؟ من تشنمه ... با اخم صورتمو تو هم كشيدمو ليوان و از ابي كه رو ميز كامپيوترم بود پر كردم و گرفتم سمتش . خودم بايد براش ميگرفتم تا بخوره چون خودش نميتونست ليوان دست بگيره . ليوانو گرفتم جلو دهنش و نگاهمو منحرف كردم سمت رو تختي ...بعد از اینکه ابشو با طمانینه تمام خورد گفت : _ بوي چي ميدي ؟! بالش و از رو زمين برداشتم و در حاليكه ميرفتم سمت در با خشونت گفتم : _ بوي گو ه .... اينبار به محض اينكه سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد در حاليكه بازي همچنان يك يك بود ! **** صبح با دو ساعت تاخیر ، ساعت 10 بیدار شدم تا برم سر کار . اما از اونجایی که همیشه برای کارام اولویت بندی داشتم و عادت داشتم همه ی کارامو به ترتیب مرتبه ی مهم بودنشون انجام بدم خیال داشتم قبل از رفتن به سر کار برم سراغ پسری که مزاحم میشا شده بوده و تکلیفشو معلوم کنم . برای اولین بار بعد از برگشتنم توی حموم طبقه ی پایین دوش گرفتم . اما برای پوشیدن لباسام مجبور بودم برم تو اتاقم . حوله رو پیچیدم دور کمرمو همینطور غرق فکر راه افتادم سمت طبقه بالا . فکر میکردم میشا خواب باشه اما داشت با تلفن حرف میزد . پوزخندی بهش زدم و سری با افسوس تکون دادم . اونم گوشی رو از لبش فاصله داد و با حرص گفت : _ هامین تو راحت باش ... یه وقت رعایت منو نکنی ها ... لباسامو برداشتم و رفتم تو حموم عوضش کنم ، بعدش دوباره برگشتم تو اتاق و در حالیکه موهامو درست میکردم و به صورتم افتر شیو و اودکلن میزدم بیتوجه به اینکه داشت با تلفن حرف میزد ازش پرسیدم : _ اسم و آدرس این پسره رو بده .... دوباره گوشی رو از لبش فاصله داد و با تعجب پرسید : _ مهراب ؟! پوزخندی زدم و گفتم : _ نخیر . اونو که دادی ...این پسره ای که مزاحمت میشه .... _ آهاااااان ....بیخیال بابا ! گفتم که عددی نیست ... نگاه تند و تیزی بهش کردم که پوفی کشید و گفت : خیلی خب بابا ... اسم و ادرس و که داد گفت : _ ببین هامین ...فقط در حد یه تذکر باهاش حرف بزن ...درگیر نشی یه وقت ... به نگرانیش لبخند زدم و دوباره برگشتم سمت ایینه اما اون همچنان گوشی به دست نگاهم میکرد . با یه حرکت برگشتم سمتش ، چشمامو ریز کردم و با سوال نگاهش کردم . اونم اب دهنش و قورت داد و تک خنده ای کرد و گفت : _ واسه عرفان دیوونه داری خوشتیپ میکنی ؟! ... بی حرف با یه لبخند جذاب رفتم سمتش و خم شدم روش . چشماش گرد شده بود . منم با یه لبخند عمیق تر دستمو دراز کردم و گوشیمو که دیشب رو تخت جا گذاشته بودم و از سمت دیگه ش برداشتم و نهایتا یه چشمک بهش زدم و روی صندلی میز کامپیوترم نشستم تا مشغول پوشیدن کفشام شم . اونم دوباره مشغول تلفنش شد : _ الو مهراب ؟! _....... _ هیچی بابا ...چه خبر شده امروز همه آدرس این یارو عرفان و میخوان ! ... _..... _ تو دیگه شروع نکن مهراب ! _..... _ نمیدم ....بیخیال دیگه ! ....آخه کله خرابی .... بقیه ی حرفاشونو دیگه نشنیدم چون پاشدم از اتاق رفتم بیرون . بعد از خوردن یه صبحانه ی سرپایی هم از خونه زدم بیرون . مهراب یه کم اونورتر از خونه مون به پرایدش تکیه داده بود و داشت با تلفن حرف میزد . من نمیفهمم مگه مخابرات ایران این امکان و واسه کاربراش فراهم نمیکنه که هر جا که هستن تلفنی حرف بزنن ؟! این یارو حتما باید بیاد در خونه ی ما تلپ شه تا با نامزد من حرف بزنه ؟!!! با اوقات تلخی ماشین و اوردم بیرون و دوباره پیاده شدم تا در و ببندم که مهراب سرسری تلفنش و تموم کرد و دویید سمتم . حالا خیلی ازش خوشم میاد اینم راه به راه میاد آمار میشا رو ازم میگیره . خونسردی هم تا یه جایی میشه . در جواب سلامش فقط از گوشه ی چشم نگاه خطرناکی بهش انداختم . اونم انگار اصلا نگرفت منظورم اینه که گورش و گم کنه چون پشت سرم راه افتاد و گفت : _ آدرس این مرتیکه عرفان و میخوام ... در ماشینمو باز کردم با بی حوصلگی نگاهی بهش انداختم و گفتم : _ واسه چی از من میخوای ؟! _ میشا آدرسشو بهم نمیده ... قبل از اینکه تو ذهنم حلاجی کنم که میشا چرا ادرس عرفان و به مهراب نمیده ولی به من داده خودش گفت : _ میترسه باها ش درگیر بشم طوریم بشه ... احساس میکردم گوشه ی لبش یه لبخند پیروزمندانه جا خوش کرده . البته خبری از لبخند نبود ولی احساس میکردم داشت تلافی کار دیروزمو در میاورد . اینکه بهش گفته بودم میشا شماره ی منو حفظه اما مال اونو حفظ نیست . کیه که جر بزنه ؟! بازی دوباره داشت به نفع مهراب پیش میرفت . میشا واسه اون نگران بود اما واسه من نه ! ....خیلی خوب ! دو- یک ....بدتر از این دیگه نمیشد . صبح اول صبحی حسابی حالمو گرفت . به سختی پوزخندی زدم و گفتم : _پس بچه ی خوبی باش و به حرفش گوش کن ....بشین تو خونه و تو کوچه هم نرو تا یه وقت بچه های دیگه اذیتت نکنن ... سوار ماشین شدم و راضی از حرصی که تو صورتش پیدا بود راه افتادم . اما وقتی تو کوچه ی عمو پرویز اینا ماشین و متوقف کردم متوجه شدم که تمام مسیر تعقیبم کرده بوده . ظاهرا حرفم براش سنگین اومده بوده و حالا که آدرس عرفان و از زیر زبونم نتونسته بود بکشه بیرون اومده بود راست راستکی زور بازوشو نشونم بده . محلش ندادم و راه افتادم تا خونه ای که میشا گفته بود و پیدا کنم . خونه رو پیدا کردم اما پسربچه ی ده _ دوازده ساله ای که درو برام باز کرد گفت عرفان خونه نیست . اما گفت همیشه یا تو کوچه ست یا میره یه قهوه خونه ای که چند تا خیابون پایین تره . آدرس و ازش گرفتم و راه افتادم . این پسره ی بیکار مهراب هم دنبالم راه افتاد . همینطور که آروم آروم با ماشین حرکت میکردم بالا و پایین کوچه رو نگاه میکردم . البته قیافتاً که نمیشناختمش اما نگاه میکردم ببینم مورد مشکوکی به چشمم میخوره یا نه . نهایتا به نتیجه ای نرسیدم و گازش و گرفتم برم سمت قهوه خونه . هر چی به خیابونی که قهوه خونه توش بود نزدیکتر میشدم چهره ی شهر هم بیشتر تغییر میکرد . خیابونای شلوغ
به سختی قدم هامو محکم وشمرده برداشتم و به سمت چیزی شبیه قتلگاهم رفتم... باید انجامش میدادم... هرچقدر سخت بود... هرچقدرگلوم خشک بود... هرچقدر معدم میسوخت... هرچه قدر رو پیشونیم عرق بود... هرچه قدر داشتم به نفس نفس میفتادم... ولی بالاخره...
نفس عمیقی کشیدم... چند قدم باقی مونده چشمامو بستم و جلو رفتم... خواستم خودم خودمو در عمل انجام شده قرار بدم...
واهمه و ترسمو پس زدم... تند و سریع چشمامو باز کردم... تهران زیر پام بود....!بالاخره انجامش دادم . این کابوس و بعد از بیست و چند سال تمومش کردم . تهران میچرخید اما نه به اندازه ای که همه چی داشت تو سر من میچرخید . سرم گیج میرفت به حدی که نتونستم تعادلمو حفظ کنم و افتادم و باعث شدم همه ی مشتری های دیگه ی رستوران به هیاهو بیوفتن . .... کسی به سمتم اومد که خودم بلند شدم درجواب اقا حالتون خوبه فقط سری تکون دادم و دوباره زل زدم به ارتفاع زیر پام . اونقدر ایستادم و سرم اونقدر گیج رفت تا اینکه خسته شد و دست از گیج رفتن برداشت .
حالا میتونستم بگم میشا منو نخواست ولی در عوض من رفتم برج میلاد و تهران و از اون بالا نگاه کردم و سرم هم گیج نرفت . اما این کجا و .... اون کجا ! .... کاش اونقدری که فکر میکردم این کار تخلیه م میکرد . کاش مشکلم فقط ته کشیدن اعتماد به نفس بود . اما احساسم آسیب دیده بود ، باید با خودم صادق میبودم و به شکست عشقیم اعتراف میکردم . نه ... مشکلم اعتماد به نفس نبود .
پول غذایی که نخورده بودم و حساب کردم و از رستوران بیرون رفتم و تا نصف شب تو خیابونا چرخ زدم . چرخ زدم و فکر کردم ، به اینکه دیگه هیچی مثل قدیم نیست ....به اینکه همه چی عوض شده ... همه چی یعنی میشا ! ....چطور تا حالا نفهمیده بودم میشا یعنی همه چی ؟!
یک ساعتی از نصف شب میگذشت که رضایت دادم برم خونه ، طبیعتا باید با این حالم میرفتم خونه ی خودم . اما کنترل ماشین از دستم خارج شده بود ، به طور خودکار میپیچید سمت خونه ی بابام ، باید سر فرصت ببرمش تعمیرگاه یه نگاهی بهش بندازن ! کاش یه تعمیرگاه بود تا خودمو...!!! یه اچار کشی اساسی میخواستم... اب روغن قاطی کرده بودم ناجور!
بعد از رسیدنم هم بی اراده یه راست راه افتادم سمت کلبه .
یک ساعتی از شبیخون شبانه م به کلکسیون بابا بیشتر نمیگذشت که نمیدونم از کجا بو برده بود من واسه کلکسیونش نقشه کشیدم که سر و کله ش پیدا شد . سری تکون داد و وارد شد . طبیعتا باید عصبانی میبود اما یه لبخند کج گوشه ی لبش جا خوش کرده بود و مدام سرشو تکون میداد . با همون خنده ش گفت :
_ باید حدس میزدم کی واسه کلکسیونم نقشه کشیده و شبا یواشکی میاد کلکسیونمو ناقص میکنه !
معلوم نبود تو سرش چه داستانایی واسه خودش ساخته که در حالیکه روی راحتی مینشست با قهقهه ادامه داد :
_ ببین پسر ....زنا همه شون همینجورین ، باید به زور متوسل بشی .... این نصیحت و ازم قبول کن ، میتونی ناز بکشی اما نهایتا زنا همشون از زور خوششون میاد نه از ناز کشیدن ...
واقعا چرا تا پای الکل میاد وسط تنها چیزی که به ذهن ملت میرسه زنه ؟!....خوب البته در بیشتر موارد هم همینجور هست . حالا هم که بابا زده بود تو خال ! ....الکل و زن ! ....یادم باشه اگه از اینجا جون سالم به در بردم و در اثر زیاده روی تو مصرف الکل نمردم درباره ی رابطه ی این دو تا تحقیق کنم ...
نگاهی به بطری ودکایی که دستم بود انداختم و در حالیکه تحت تاثیر الکل نمیتونستم کلماتمو درست ادا کنم گفتم :
_ من سعی میکنم بهشون احترام بذارم بابا ...
با صدای بلند زد زیر خنده و گفت :
_ تو جنتلمن ترین ادم مستی هستی که تا حالا دیدم ...
ابروهامو تو هم کشیدمو گفتم :
_ بابا ؟! ....پدرای دیگه ...اگه.... پسرشونو.... مست ببینن..... یا از خونه میندازنش بیرون... یا با کمربند..... میوفتن به جونش.... کتکش میزنن ....
انگار بامزه ترین جوک سال و براش تعریف کرده باشن دوباره زد زیر خنده . بعد از چند لحظه وسط خنده ش گفت :
_ تو منطقی ترین آدم مستی که تا حالا دیدم هم هستی ....
طبق طبیعت آدمای مست از بحث قبلی پریدم تو یه بحث دیگه :
_ بابا ! من این دختر و میخوام ...
با اشاره ای به سر و وضعم سری تکون داد و گفت :
_ کاملا متوجهم ...
به نظر میرسید اسباب سرگرمیش و فراهم کرد . اون چه میدونست مشکلم چیه ؟! چند قلپ دیگه از بطری سر کشیدم... دیگه کارم از شات و لیوان گذشته بود .. !!!ترجیح میدادم بی واسطه از بطری بخورم .
خوردم و خوردم و ...
با گلویی که به شدت می سوخت صورتمو کشیدم تو هم و گفتم :
_ میخوام برگردم..... فرانسه ....
فقط با نگاهی جدی و عمیق بهم خیره شد و من با لحن تاکیدی ای اضافه کردم :
_ بابا من مستم ....اما میفهمم.... دارم چی میگم ..... باید برگردم ...میخوام ...برگردم . اینجا هیچی ...مثل سابق نیست ....
عاروق بلند بالایی زدم و با خنده ی بلندی ادامه دادم :
_ همه بزرگ شدن ، همه عوض شدن ....هیچی مثل قدیم نیست ... شایدم... هیُ...
به سکسکه افتاده بودم.... خیلی خیلی بیشتر از ظرفیتم خورده بودم...!
لحنم تحت تاثیر الکل کشدار و کند شده بود اما حرفام حقیقت داشت . بابا هم حالا دست از خندیدن به وضعیتم برداشته بود . از جاش بلند شد و دستش و گذاشت رو شونه هامو با صدای جدی ای گفت :
_ بلند شو پسر ...بلند شو بریم بخوابیم ...
انگار ترسیده بود که من واقعا بخوام برگردم . کسی که خودش به زور منو فرستاده بود حالا از اینکه بازم بخوام برگردم اونجا میترسید .
شایدم من فکر میکردم...
دستشو پس زدم و دهنه ی بطری و تو دهنم گذاشتم و چشمامو بستم... یه نفس سر می کشیدم...
دیگه داشتم نفس کم میاوردم...
قطرات ودکا از دور دهنم میریخت .... از روی چونه ام رد میشد و رو گردنم جاری میشد .
گلوم میسوخت ... میخواستم کم نیارم ... مصر بودم یه نفس بطری یه لیتری رو سر بکشم و توقع داشتم گلوم به هیچ وجه نسوزه...
حس کردم شیشه به دندون هام خورد و مقدار زیادیش روی پیراهنم ریخت...
بابا بطری واز دستم کشیده بود...
منو به دیوار تکیه داد... حتی تو این مورد احمقانه هم نمیتونم پیروز بشم...
بابا نگاهش یه طوری بود...
چشمامو چپ کرد م و بابا گفت:
_هامین چته؟
-هامین نه ... همین... همینه که هامینه... هامین همینه.... همین!!!! هیُ....
دستمو دراز کردم تا بطری و بردارم... ولی بابا اجازه نداد و هولم داد به عقب...
ته لیوانی که رو میز بود کمی تکیلا مونده بود... لیوانمو بلند کردم و ته اون قطره رو دراوردم...
گرمم شده بود، دگمه های پیراهنم و باز کردم و با بالا تنه ی برهنه جلوی بابا نشستم و دنبال بطریم گشتم...
نمیدونم حرف میزد یا نمیزد...
ولی صداشو گنگ شنیدم که گفت: چته پسر؟؟؟
سکسه ی بلندی کردم و با خنده گفتم:
_ هیچی... عوض شدم... عوض شدیم... عوض شدی... نه نه... صرفم ... اشتباه بود... عوض شدم... هیُ.... عوض شدی... عوض شد... عوض شدیم... عوضی شدی... هیُ!!! .... عوض شدند....!!! مهندس هدایت... همه عوض شدن... خیلی ها... همه.... عوضی شدن...............!!!هــــیُ....
وسط خنده هام زانومو تو شکمم جمع کردم و سعی میکردم دستهامو دور زانوم حلقه کنم... ولی عق زدم و کمی اب دهن و خلطم ریخت روی زانوم.... بابا سرمو بالا گرفت و به ارومی دور دهنم و پاک کرد ...
-میشا ... هیّ... عوض شده....
و یه عق بلند دیگه زدم و نصف محتویات معدم روی شلوارم ریخت....
نفس عمیقی کشیدم... حس میکردم به سنگینی یه کوهم....
به سختی با گلویی که طعم شور و تلخی میداد خفه گفتم: حتی فکر کنم... هیُ.... عوضی هم شده....
دماغمو بالا کشیدم... گلوم میسوخت... معده ام بهم می پیچید....
دستمو روی معده ام فشار دادم و چشمامو بستم... بابا صدام میکرد.... من فکر میکردم میشا چی میشه؟؟؟ من چی میشم...
همین بود... همینه.... هامینه... میشاست ... مرضیه است... .... همینه.... همین نیست... اره همینه!!!
واقعا باید میموندم و تماشا میکردم که دختر مورد علاقه م داره با یکی دیگه ازدواج میکنه ... همینه؟؟؟ هامینه...
خنده ی بلندی کردم و دیگه متوجه چیزی نشدم!
«قسمت بیست وسوم»
سرمو توی کوله ام فرو کردم ...
خاله مستان درحالی که بدون هیچ دلیل موجهی تو اتاق رفت و امد میکرد فقط حواسش به رفتار های من بود ...
زیپ کولمو بستم و به کمک عصام از جا بلند شدم... درحالی که به سختی پای توی گچ فرو رفته امو روی زمین میکشیدم...
خاله لبه ی تخت هامین نشست وگفت: میشا خاله...
-خاله تو رو خدا...
خاله نفس سنگینی کشید وگفت:یه دقه به حرف من گوش بده...
-بخدا دیگه اینجا طاقت ندارم...
خاله پنجه هاشو تو هم فرو کرد و من دور تا دور اتاق نگامو چرخوندم تا مطمئن بشم چیزی جا نذاشتم...
خواست از اتاق خارج بشم که خاله ایستاد و گفت: میشا...
-برم یه مدت خونه ی خودمون... هان؟
خاله: با این حال هامین؟
چرا هیچ کس به فکر من نبود؟!
-مست کرده دیگه خاله... خوب میشه...
خاله اخم هاشو تو هم کرد و گفت:اینجوری نامزدتو ول میکنی؟؟؟ اخه بین تون چی شده؟
لبمو گاز گرفتم وگفتم:نامزدیم دیگه... مثلا داریم همدیگه رو میشناسیم... مگه نامزدی واسه همین بساط نیست؟
خاله اهی کشید وگفت: پس قهرت چیه؟
لبخند کج و معوج و زوری ای تحویل خاله دادم وگفتم: میخوام نازمو بکشه... خوب میشیم خاله ... خلیم دیگه چه میشه کرد...!
خاله بالاخره لبخند محوی زد و من مونده بودم چطوری با وجود عصا و دست شکسته ام کولمو بلند کنم...
انگارخاله فهمید وواسه چی هنوز جلوش ایستادم... با حرص گفت:اخه مادرت تو رو دست من سپرده...
-اوووو... بلای من یه کوچه دست من سپرده میشن... خیالی نیست نوکرتم... پام شکسته دیگه... عمل قلب باز نکردم که...
خاله:خدا نکنه... ولی ...
وسط حرفش پریدم وگفتم: جوجه ی من.. دیگه ولی واما نیار باشه؟؟؟ بذار یه ذره بیاد منت کشی... نکنه میخوای مادرشوهر بازی دربیاری؟؟؟
و خودم الکی زدم زیر خنده...
خاله خندید وگفت: من طرف توام...
خندمو جمع کردمو زل زدم تو چشمهای سبز و مهربونش... درحالی که یه بغض وحشتناک گلومو فشار میداد زمزمه کردم:خاله؟
خاله:جان دلم؟
سرمو کج کردم وگفتم: خاله مستان؟؟؟
خاله : جانم؟
لبخندی زدم وگفتم: خال جونم...
خاله خندید وگفت: تا صبح میخوای صدام کنی؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: نه.... ولی خاله؟
خاله سری تکون داد وبا لبخند گفت:جانم؟
-خوشحالی؟
خاله جلوتر اومد وصورتمو بوسید وگفت: اره قربون روی ماهت بشم...
عصامو کناری گذاشتم و خودمو کشیدم تو بغلش... محکم بغلم کرد ... مثل مامانم... حتی صمیمی تر ومحکم تر از مامانم... مامانم یه ذره مغرور بود به بچه هاش رو نشون نمیداد! ولی خاله مستان...
-خاله مستانه؟؟؟
خاله روی موهامو بوسید وگفت: جان دل خاله؟
خواستم بگم چرا اصرار داشتی که با هامین ازدواج کنم... اما سوالم به دهنم نیومد و خفه گفتم: هیچی...
خاله خودشو عقب کشید و چونه امو تو دستش گرفت وگفت: چی رو دلت سنگینی میکنه؟
از پشت اشکهام به صورت مهربون و چشمهای سبز ش که منو دیوونه میکرد زل زدم وگفتم: هیچی...
خاله اخم نازی کرد وگفت:میشا؟ خاله داشتیم؟؟؟
خندیدم وگفتم: خاله راه افتادی... تو هم از دست رفتی...
بشکون یواشی از بازوی سالمم گرفت وگفت: بگو چی میخوای بگی؟؟؟ اینقدر دولا پهناش نکن...
اب دهنمو قورت دادم... بغضم فرو نرفت ولی اشکم و بندا ورد...
خسته و کلافه یه لبخند زوری زدم وگفتم: هیچی... خواستم بگم حس میکنم پسرت از من خوشش نمیاد... یه جورایی انگار مجبوره!
حس که نه... واقعیت بود... بالاخره وقتی نامزدیمون بهم بخوره باید یه حرفی واسه گفتن داشته باشیم... چی بهتر از این حس متقابل!
واقعا... این احساس متقابل بود؟ میخوای کدوم خری و گول بزنی مرضیه خانم!!!
خاله لبهاش می جنبید ... من از افکارم بیرون پرت شدم... خاله سری از روی تاسف تکون داد و انگار در ادامه ی جملاتی که من نشنیده بودم گفت: من شاید پسرمو که دوازده ساله ازم دور بوده نشناسم... ولی بچگی های شما جلو چشممه... جفتتون...
با صدایی که به در خورد حرف خاله نصفه نیمه موند!
به سمت در چرخیدم... با دیدن مارال که ازم پرسید اماده ام یا نه اهی کشیدم... نمیدونم چرا توقع داشتم هامین بیاد بگه حالا کجا میری با این حالت! چه توقعی واقعا!!!
مارال دست زیر بازوم انداخت و باهم از اتاق خارج شدیم... داشتم از هوای هامین دور میشدم که به خودم ثابت کنم هامین خر کیه؟؟؟
خر خودم... !!!
ای دلم میخواست بزنم زیرگریه... بعد فکر کنم چقدر بار دلم سبک شده حالا که مهراب فهمیده... اما...
چند پله پایین اومدم... خیلی برام سخت بود... یه دستی... یه پام بالا ...
حس کردم دیگه پاهام نمی کشن روی یه پله نشستم که کمی استراحت کنم...
هیچ وقت فکر نمیکردم پله های خونه ی خاله مستان اینقدر زیاد باشن.... تازه روی پله ی پنجم نشسته بودم وفکر میکردم این همه پله پایین رفتن ...
اهی کشیدم... خاله مستان تو اتاق هامین داشت با تلفن صحبت میکرد...
مارال اروم گفت: بریم؟
یه سایه ای رو دیدم... میدونستم هامینه اما سرمو بلند نکردم.. بی توجه بهش... عصامو راست کردمو خواستم بهش تکیه بدم که انگار عصارو لبه ی پله گذاشتم و با افتادن وزنم روش از لبه ی پله در رفت و من یه لحظه معلق موندم... از ترس جیغ کشیدم... اما هامین فوری منو گرفت...
درحالی که بازوهامو محکم گرفته بودتو چشمام خیره شد...
نگاهش بود که جونم حاضر بودم براش بدم...
خاله با صدای جیغ من بالای پله ها ایستاد و گفت:چی شده میشا؟؟؟ و با دیدن هامین گفت: بیدارشدی هامین؟
هامین هنوز تو چشمهای من نگاه میکرد...
تو نگاهش پراز رگه های سرخ بود... زیر نگاهش هم یه هاله ی تیره که حلقه مانند دور تادور چشماشو گرفته بود... موهاش نا مرتب و شونه نشده بود... ته ریش هم داشت... رنگ پریده هم بود... نگاهش پر از خستگی بود... پر ازرگه های قرمز و زیر نگاهش هم!!!
دهنش بوی بد میداد... اروم گفت:خوبی؟
جوابشو ندادم و به لحظه نکشید که منو بلند کرد... سرمو روی سینه اش گذاشتم. عطر نزده بود... ولی عطر تنش و دوست داشتم. نمیدونم چم بود ... حتی ضربان قلبش هم می شنیدم... تند نمیزد... اروم هم نمیزد.. روی یه ریتم طبیعی... اون ساکت بود منم ساکت بودم... باقی پله ها رو توبغلش پایین اومدم... حتی وقتی پله ها تموم شد ومن فکر کردم کاش تعداد پله های خاله بیشتر بود تو بغلش بودم...
وقتی میخواست از در خونه خارج بشه رو به مارال که با لبخند کمرنگی به من نگاه میکرد پرسید: به اژانس که زنگ نزدی؟
مارال: نه...
هامین:خودم میرسونمتون...
آه... چه خوب...!!! مرسی واقعا!!! تو زحمت نیفتی... کاش یه کلمه میتونست بگه اصلا چرا داری میری... کجا میری... برای چی می ری... انگار نه انگار که ... !!!
درماشین و باز کرد... منو روی صندلی عقب نشوند...
قیافه اش یه جوری بود... از اون مدل جورا که دوست داشتم دستمو تو موهاش کنم وبگم: چی شده؟؟؟ چرا اینقدر خسته ای... چرا اینقدر...
نگاهشو از نگام گرفت وگفت: با مهراب حرف زدم...
مصر تو چشماش زل زدم... دلم میخواست یه سیلی هم به صورتش بزنم و بعد از اون چی شده بهش بگم لعنتی خفه شو... بذار اروم باشم! نگاهشو تو نگاهم قفل کرد و گفت: همه چی حل میشه... مطمئن باش...
یه بغض بد تو گلوم به جونم چنگ انداخت... نمیخوام... دیگه درست هیچی و نمیخوام.. خیلی وقت بود نمیخواستم... کاش میشد تا تهش غلط رفت !!!
خیلی سریع چشمام پر اشک شد و یکی اروم روی گونه ام غلت زد... روی لبم فرود اومد و هامین نچی کرد وگفت: من که بهت گفتم همه چیز درست میشه...
خفه گفتم: ازت بدم میاد....
هامین پوفی کشید وگفت: من قول دادم.. پای قولمم هستم...
اروم اروم به هق هق میفتادم... کاش قولتو میشکستی!!
اهسته گفتم: ازت بیزارم...
هامین نفسشو یکدفعه رها کرد وگفت: مطمئن باش زندگیتو مثل روز اول درست میکنم...
این بار بلند درحالی که تو چشماش زل زده بودم گفتم:ازت متنفرم هامین... ازت متنفرم!
هامین چیزی نگفت و با شنیدن صدای پاهای خاله مستان و مارال که روی سنگفرش حرکت میکردن... تند اشکهامو پاک کردم و خاله مستان بعد از کلی سفارش به مارال رو به من گفت: میشا خاله ... هرکاری داشتی.... هرپیشامدی... به هامین میگی..... میشا مدیونی ها...
مارال فوری میون بحث پرید وگفت: خاله نگران نباش.... من خودم امار و گزارش و هر اخر شب میذارم کف دستت...
خاله اروم گفت: حالا چی میشد همین جا قهرتونو سامون میدادید...
حرفی نزدم و اهسته گفتم:از عمو رسول خداحافظی کنید...
هامین سوئیچشو تودستش چرخوند و بدون حرف پشت فرمون نشست... خاله هم روی من ومارال و بوسید و راهیمون کرد...!
تارسیدن به خونه هامین یک کلمه هم حرف نزد... حتی یک بار هم از اینه به من نگاه نکرد...
و خدا میدونست چقدر از این رفتارش... از این قول هاش... از این قرار هاش ....!!! فقط خدا میدونست! حتی خودمم نمیدونستم...
به همراه مارال بعد از خداحافظی از هامین وارد خونه شدیم... مارال برام تو هال رخت خواب پهن کرد و من فقط خودمو روی تشک انداختم ... مارال یه بالش زیرپام گذاشت و عین تو فیلما ملافه رو تا گردنم بالا کشید...
محلی به کارا و ادا و اطفارش نذاشتم... به سقف زل زده بودم...
نمیدونم چقدر گذشت... دیشب نتونسته بودم خوب بخوابم فکر وخیال مانع از این میشد که ارامش داشته باشم....
یه چیزی تو وجودم بود که نمیخواستمش... منتظرش نبودم... یه عذاب وجدان.. یه حس دوگانه... یاشایدم چند گانه... یه حس تلخ... یه حس شیرین... کلی حس تو وجود من بود که بلد نبودم باهاشون مقابله کنم...
اونقدر ناگهانی مهمون وجودم شده بودن که نمیدونستم چطوری باید باهاشون مواجه بشم...
کلافه و سردرگم بودم...
دیگه اون میشای سابق نبودم... تنها چیزی که ازخودم میدونستم همین بود...
اونقدر ذهنم شلوغ و خسته بود که کم کم پلکهام سنگین شود و برای همین خیلی زود خوابم برد...!
***********************
***********************
**********************************************
با صدای تلویزیون چشمامو باز کردم... از مارال خبری نبود... سرجام نشستم ... یه کش وقوس کوچیک اومدم و به کمک عصام... لی لی کنان به سمت تالار اندیشه یا همون مستراح رفتم...
اوه چه صورت پف کرده ای... !!!
وقتی به سختی امر واجب و انجام داد ودست ورومو شستم... مارال با یه ماکارانی تپل منتظرم بود...
سفره رو روی زمین پهن کرد وگفت: خوب خوابیدی؟؟؟
پامو کنار سفره دراز کردم و مارال عین یه مامان مهربون برام غذا کشید وگفت: راستی فردا از شر گچ دستتم راحت میشی...
کلافه پوفی کشیدم و کمی برای خودم سالاد کشیدم وگفتم: تازه فیزیوتراپیش شروع میشه...
مارال غمگین نگام کرد وگفت: ببین چه بلایی سر خودت اوردی!
زدم تو خط خل و چل بازی وگفتم: بی خیال بابا ... ماست وبده من...
مارال تو چشام زل زد وگفت: تو حالت خوبه؟
با دهن پر ماکارانی پیچ پیچی گفتم: چرا بد باشم؟
مارال خندید وگفت: خودتم حال خودتو نمیفهمی... تو خواب داشتی گریه میکردی..
سرمو تو بشقابم کردم و جوابشو ندادم... فهمید حس وحال بحث و گفتمان وندارم بیخیال شد...
به اندازه ی کافی پنچر بودم...
بعد از چند دقیقه سکوت مارال اروم گفت: پرهام دست از سرم برنمیداره...
سرمو بلند کردم... مارال فوری نگاهشو ازم دزدید... خرس گنده از من خجالت میکشید وسرخ میشد... لبخندی به خواهر کوچیکه زدم ومنتظر شدم تا ادامه ی حرفشو بزنه...
نگام نمیکرد صورتش هم یه ذره صورتی شده بود ... با لبخند گفت: هی میگه گور بابای دوست پسرت! باهاش بهم بزن...
و ساکت شد...
لبخندی زدم وگفتم:خوب؟
مارال موهاش و با حات قشنگی از جلوی چشمش کنار زد وگفت: من اخه دوست پسرندارم که...
-اهان منم که با دانشجوی...
مارال وسط حرفم پرید وگفت: چند وقت پیش اب پاکی و ریخت رو دستم...
مات نگاهش کردمو مارال خونسرد گفت: اون دنبال یه دختر با عقاید مذهبی عین خودش بود.... من نمیتونستم مثل اون باشم... میگن نامزد جدیدش سانتافه داره انداخته زیرپاش...
خفه گفتم:مارال!!!
مارال لبخند کجی بهم زد وگفت:حالا اگرروی پیشنهاد پرهام بخوام فکر کنم یا بهش جواب بدم میذاره به حساب اینکه من چون با اون طرف قبلیم بهم زدم...
اصلا دیگه نمیشنیدم... این روزا اینقدر درگیرخودم بود که یادم رفته بود خواهر باشم... برای مادرم دختر باشم... برای پدرم...
به صورت مارال نگاه کردم... اثری از پشیمونی وافسردگی تو چهره اش نبود.
دستمو دراز کردم ودستشو گرفتم...
با لبخند گفت: خیلی نسبت بهش احساس مثبت نداشتم... ولی خدایی خیلی زور داشت... واسم! بعد این همه وقت... میدونی چند تا خواستگار رو رد کردم!
بلند زدم زیرخنده وگفتم: اره دیدم همه واست صف کشیدن...
لیوان ابشو برداشت و رو صورتم خالی کرد وگفت: خفه شو.... خواستگارای من از تو بیشترن...
اب تو دهنم و تف کردم تو صورتش و گفتم: دیدم...
مارال دستشو دراز کرد و موهامو کشید وگفت: میگم خفه شو...
خندیدم ومارال جدی جدی داشت حرصشو رو موهای من خالی میکرد... درحالی که خودش هم میخندید گفت: ولی خدایی...
وسط حرفش پریدم وگفتم: کونت سوخت... بگو راحتم کن...
مارال دستهاشو مشت کرد و گفت: دِ ... میگم خفه شو....
خندیدم و بالشمو جلو کشیدم و کنارسفره ولو شدم... مارال هم سفره رو یه ذره از جلو پامون کنار کشید و تلویزیون و خاموش کرد و سرشو رو بالش کنار سرم گذاشت و ساکت دراز کشید...
جفتمون حرف نمیزدیم... پس مارال هم شکست عشقی خورده بود؟! عشق؟
مارال نفس عمیقی کشید وگفت: حالا که به پرهام جواب رد دادم... فکر نکنم دوباره پی شو بگیره...
-چرا؟
مارال: من دارم یه ساعت یاسین تو گوش خر میخونم؟
-لزومی نداره تو از ارتباطت با دوست پسر سابقت بگی...
مارال : با دروغ شروع بشه؟؟؟ نمیشه که... باید تو این جور روابط که یه ذره جدیه و شاید تهش ازدواج و زندگی مشترک باشه صادق بود!
مرسی خواهر کوچیکه...
اروم زدم تو سرش وگفتم: چه بزرگ شدی!
مارال :فعلا که پرید....
-همینه دیگه ناز میکنی باید فکر عاقبتش باشی... حالاپشیمونی؟
مارال:از چی؟؟؟
-به پرهام جواب رد دادی!
مارال:نه ... یه جورایی فعلا درست ترین کاری که کردم اینه... بعدا فکر میکرد اگر بهش جواب مثبت دادم از اون دخترای سواستفاده گرم...
حرفی نزدم... مارال اونقدربزرگ بود که چنین تصمیمات بزرگی میگرفت... شاید هم کوچیک بود من الکی بزرگش میکردم....
مارال اروم گفت: تو چطوری با مهراب بهم زدی؟
یه لحظه حس کردم نفسم بند اومد! من ومهراب... وای مهراب... حالا که فهمیده بود...
مارال درادامه ی حرفش گفت:هامین و دوست داری؟
حسی گفت: نه...
حسی هم گفت: اره خیلی...
میانگین این دو حس به اضافه ی عذاب وجدانی که نسبت به مهراب داشتم گفت: نمیدونم!
مارال دوباره پرسید: شماها از بچگی هم از هم خوشتون میومد!
حرفی نزدم...
مارال گفت: هامین هیچ وقت با من بازی نمیکرد همش با تو بازی میکرد... و خندید...
حسی که میگفت نه گفت اره...
حسی هم که میگفت اره هم همین جواب و داد... حتی اون احساس میانگین هم تایید کرد!
کلافه فکر کردم اگر دیروز ودیروز ها این سوال و مارال ازم میپرسید چه جوابی میدادم؟!
چیه... نکنه باز فیلم هوس هندستونشو کرده؟
دیروز اون همه مخالفت کردی تا امروز از میانگین احساست تازه نتیجه بگیری نمیدونی؟
چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه... چرا حرف نزدی... چرا صدات درنیومد... چرا گذاشتی یه احساس خاموش وفراموش شده یهو جون بگیره و شعله ور بشه .... که حالا ندونی... که بدونی ووانمود کنی به ندونستن... که از سرعذاب وجدان حضور مهراب تازه ندونی!!!
سردرگم بودم...
این حس خاموش بود که باعث میشد جلوی تمام کارها سکوت کنم و دم نزنم... و خودمو پشت رودربایستی پنهون کنم تا... حرفی نزنم... پشت استقلال شخصیتی و فکریم قایم بشم وبگم من تو رودربایستی افتادم وگرنه ....!!!
با صدای خرناس مارال ... لبخند کجی روی لبم نشست... خواهر کوچیکترت ازت بزرگتره... اون میفهمه همه چیز باید صادقانه شروع بشه اما تو!!! چطور با مهراب اینکارو کردی؟!
به ارومی از جام بلند شدم... سفره رو جمع کردم... ساعت ده شب بود... ظرفها رو به سختی یه دستی شستم...
کمی تو اشپزخونه وول خوردم... چراغ هال وخاموش کردم وبه اتاق پدرو مادرم که جای خالیشون به شدت تو خونه نبودن وفریاد میزد رفتم... روی تخت نشستم و به مهراب اس ام اس دادم.
توی متن فقط نوشتم: سلام...
به ساعت زل زدم و ثانیه شمارو میشمردم تا بدونم بعد از چقدر زمان جوابمو میده... خیلی طول نکشید... همیشه گوشیش دم دستش بود...
گوشیم تو دستم لرزید و نوشت:سلام.
همین...
اهی کشیدم و نوشتم:باید باهات حرف بزنم.... ولی بعد بی اراده جملمو به میشه باهات حرف بزنم تغییر دادم!
فقط نوشت:بگو...
اونقدرلحنش سرد بود که یه لحظه لرز کردم...
تند نوشتم:الان؟
نوشت:پس کی؟
فردا ظهر بعد ا ز بازکردن گچ دستم...
نوشتم:فردا ظهر... کجا ببینمت؟
مهراب:بیا خونم...
یه لحظه حس کردم دارم منجمد میشم و مهراب نوشت: باورم نمیشه این تو باشی میشا!
انگشتهام فوری روی صفحه ی گوشی لغزید و تند تایپ کردم:چرا؟
مهراب:این رسمش نبود!
تند نوشتم: مهراب من برات توضیح میدم...
مهراب نوشت: چه توضیحی؟
با انگشتهای یخ زده ام... درحالی که حس میکردم هیچ خونی تو رگام نیست نوشتم: ولی مهراب انتخاب من تویی... باید باهات حرف بزنم... فردا می بینمت!
مهراب جوابمو دیگه نداد و انگار خودش هم همه چیز وبه فردا موکول کرد!
روی تخت دراز کشیدم... به سقف خیره شدم... پتورو روی خودم کشیدم... دنبال نور گوشیم بودم تا مهراب مثل همیشه ازم خداحافظی کنه اما نکرد...
حس بدی داشتم... کاش الان فردا بود... کاش الان همه چیز تموم شده بود... می ترسیدم... حس خفقان اوری بود و میانگین تمام این احساسات حس بد وتلخ عذاب وجدان بود!
*********************************************
به نیم رخ هامین نگاه کردم... از وقتی اومده بود دنبال من و باهم به بیمارستان رفتیم و من گچ دستمو باز کردم لام تا کام حرف نزده بود فقط وقتی ازش خواستم منو جایی پیاده کنه پرسید: کجا میری که گفتم خونه ی مهراب وخودش راه و سمت اپارتمان خونه ی مهراب کج کرد! بدون اینکه هیچ حرکتی توی صورتش نقش ببنده!
جلوی در نگه داشت...
باید مراعات دستمو میکردم... ولی دستم خوب بود... دو تا عصامو زیر بغلم انداختم واز ماشین پیاده شدم...
زنگ ایفون و فشار دادم...
مهراب با صدای خسته ی گفت:بله؟
اهسته توی ایفون زمزمه کردم:منم...
در با صدایی چیلیکی باز شد.
هامین با استایل خاصی به کاپوت ماشین تکیه داده بو و به من نگاه میکرد تاب نگاه کردن به چشمهاشو نداشتم...
عصامو روی سکوی جلوی در خونه گذاشتم وبا یه حرکت خودمو بالا کشیدم...
خوبی خونه ی مهراب فقط این بود که طبقه ی همکف بود!
خواستم در وببندم که مهراب گفت:بذار باز باشه...
اروم سلام کردم.... وارد خونه شدم... به دیواری تکیه دادم... حس میکردم وسایل خونه کم شدن یا نوع چیدمانشون اینطور نشون میداد! چون یه تغییراتی توش پدید اومده بود... فرصت نگاه کردن به دکوراسیون خونه رو نداشتم...
مهراب با چهره ی عصبی ای جلوم ایستاده بود...
یه پیراهن طوسی ویه جین ابی یخی پوشیده بود... قیافه اش مثل همیشه ساده بود... با این فرق که نگاهش به شدت عصبی ومغموم بود!
مهراب رو به روم ایستاد...
لبخند بی رنگی زدمو گفتم: نمیخوای بهم یه چایی بدی؟
مهراب پوزخندی زد وگفت:اومدی اینجا چایی بخوری؟؟؟
نگاهی به سرتاپام انداخت...
وزنمو روی جفت عصاهام انداخته بودم... دستهاشو تو جیبش گذاشت و دست از خیره نگاه کردنم برداشت... به سمت پنجره ای رفت که به کوچه باز میشد... اونو باز کرد و نگاهی سر سری به کوچه انداخت...
اروم زمزمه کرد: شوهرتم باهات اومده خونه ی دوست پسرت؟؟؟
حرف تند وتلخش تا مغز استخونم و سوزوند!
شوکه وخفه درحالیکه حس میکردم خشک شدم گفتم: مهــــ .... راب...
خلی سریع به سمتم چرخید... چهره اش از عصبانیت سرخ و ملتهب بود...
سخت فکشو روی هم میسایید... اینقدر این کار وواضح میکرد که حس میکردم صدای ساییده شدن دندون هاش رو روی هم میشنوم... مهراب اروم و خجالتی... عصبانیتشو ندیده بودم... هیچ وقت... این چیزی که الان بود هم جزیی از شخصیت مهربونش بود و من ...!!!
با اخم پر رنگی که منو میترسوند و رگ برجسته ی گردنش به سمتم اومد... تا اونجا که ممکن بود توی دیوار فرو رفته بودم... هیچ وقت عصبانیتشو ندیده بودم!
کمی از دیوار فاصله گرفتم و خودمو به ستونی که وسط هال خونه بود رسوندم....
مهراب جلوم ایستاد... درحالی که تند وتیز نفس های بلند و پرصدایی میکشید گفت: فقط بهم بگو... چرا...!
اروم گفتم:میشه بشینیم؟؟؟ من خیلی خستم...
مهراب:خسته ای؟
لبخند مصنوعی ای زدم وگفتم: اره... بشینیم وحرف بزنیم هان؟
مهراب چشمهاشو باریک کرد وگفت:میخوای بریم تو اتاقم؟
حرفی نزدم ... مات ومبهوت زل زدم تو چشمهاش!!! چشمهایی که در عین عصبانیت و غم ... مهربون بود و برق میزد... !!!
مهراب کمی جلوتر اومد ... دقیقا رو به روم ایستاد... نفسهاش به صورتم میخورد... بی هوا مچ دستهامو از روی استین مانتوم گرفت و منو محکم به ستون چسبوند... عصام از زیربغلم با صدای بدی به زمین خورد.... درحالی که مچ دستهام توی دستهاش بود ومن روی یه پام ایستاده بودم و از ترس قالب تهی کرده بودم و حاضر بودم قسم بخورم که رنگ پوستم با سفیدی ستون پشت سرم هیچ تفاوتی نداره ... مهراب زمزمه کرد: چیه ؟ از من می ترسی؟
اهسته لبهای سنگینمو تکون دادم وگفتم: نه.... من بهت اطمینان دارم!
مهراب خیره نگاهم کرد و گفت: منم بهت اطمینان داشتم ...
پوفی کشید... درواقع نفس داغشو روی صورتم خالی کرد...
با صدایی که ازحرص دورگه شده بود گفت: دلت به اطمینانت خوشه یا به شوهرت که تو کوچه است؟
با بغض گفتم:مهراب...
مهراب:چیه؟ مگه من دوست پسرت نیستم؟؟؟ مگه من عشقت نیستم؟ مگه نمیخوای با من باشی؟
جوابی ندادم... از پشت اشک تو صورتش زل زده بودم ... مهراب تند گفت: مگه منو انتخاب نکردی؟
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم فرود اومد وبا صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم:چرا...
مهراب بلند گفت:پس ازچی میترسی؟ فکر کردی من مرد نیستم؟غریزه ندارم؟ شهوت سرم نمیشه؟ باور کن پرورشگاهی ها هم....
وساکت شد ومچ دستهامو محکم تر فشار داد و گفت: چرا ترسیدی؟؟؟ مگه میخوام چیکار کنم؟ کاری که یه دوست پسر با دوست دخترش میکنه؟؟؟ مگه بده... هان؟؟؟ من و تو که حداقل قراره ازدواج داریم... اینطور نیست؟ پس هر اتفاقی هم بیفته میتونی دلتو صابون بزنی که بالاخره باهات عقد میکنم... پس چه فرقی میکنه چهارتا جمله ی عربی بینمون رد و بدل بشه یا نه... من و تو که مال همیم... اینطور نیست؟؟
تو چشمهاش خیره شدم... حلقم از طعم اشک شور شده بود...
بلند داد زد: مگه نه؟؟؟
با ترس فقط سرمو به علامت اره تکون دادم...