به سختی قدم هامو محکم وشمرده برداشتم و به سمت چیزی شبیه قتلگاهم رفتم... باید انجامش میدادم... هرچقدر سخت بود... هرچقدرگلوم خشک بود... هرچقدر معدم میسوخت... هرچه قدر رو پیشونیم عرق بود... هرچه قدر داشتم به نفس نفس میفتادم... ولی بالاخره...
نفس عمیقی کشیدم... چند قدم باقی مونده چشمامو بستم و جلو رفتم... خواستم خودم خودمو در عمل انجام شده قرار بدم...
واهمه و ترسمو پس زدم... تند و سریع چشمامو باز کردم... تهران زیر پام بود....!بالاخره انجامش دادم . این کابوس و بعد از بیست و چند سال تمومش کردم . تهران میچرخید اما نه به اندازه ای که همه چی داشت تو سر من میچرخید . سرم گیج میرفت به حدی که نتونستم تعادلمو حفظ کنم و افتادم و باعث شدم همه ی مشتری های دیگه ی رستوران به هیاهو بیوفتن . .... کسی به سمتم اومد که خودم بلند شدم درجواب اقا حالتون خوبه فقط سری تکون دادم و دوباره زل زدم به ارتفاع زیر پام . اونقدر ایستادم و سرم اونقدر گیج رفت تا اینکه خسته شد و دست از گیج رفتن برداشت .
حالا میتونستم بگم میشا منو نخواست ولی در عوض من رفتم برج میلاد و تهران و از اون بالا نگاه کردم و سرم هم گیج نرفت . اما این کجا و .... اون کجا ! .... کاش اونقدری که فکر میکردم این کار تخلیه م میکرد . کاش مشکلم فقط ته کشیدن اعتماد به نفس بود . اما احساسم آسیب دیده بود ، باید با خودم صادق میبودم و به شکست عشقیم اعتراف میکردم . نه ... مشکلم اعتماد به نفس نبود .
پول غذایی که نخورده بودم و حساب کردم و از رستوران بیرون رفتم و تا نصف شب تو خیابونا چرخ زدم . چرخ زدم و فکر کردم ، به اینکه دیگه هیچی مثل قدیم نیست ....به اینکه همه چی عوض شده ... همه چی یعنی میشا ! ....چطور تا حالا نفهمیده بودم میشا یعنی همه چی ؟!
یک ساعتی از نصف شب میگذشت که رضایت دادم برم خونه ، طبیعتا باید با این حالم میرفتم خونه ی خودم . اما کنترل ماشین از دستم خارج شده بود ، به طور خودکار میپیچید سمت خونه ی بابام ، باید سر فرصت ببرمش تعمیرگاه یه نگاهی بهش بندازن ! کاش یه تعمیرگاه بود تا خودمو...!!! یه اچار کشی اساسی میخواستم... اب روغن قاطی کرده بودم ناجور!
بعد از رسیدنم هم بی اراده یه راست راه افتادم سمت کلبه .
یک ساعتی از شبیخون شبانه م به کلکسیون بابا بیشتر نمیگذشت که نمیدونم از کجا بو برده بود من واسه کلکسیونش نقشه کشیدم که سر و کله ش پیدا شد . سری تکون داد و وارد شد . طبیعتا باید عصبانی میبود اما یه لبخند کج گوشه ی لبش جا خوش کرده بود و مدام سرشو تکون میداد . با همون خنده ش گفت :
_ باید حدس میزدم کی واسه کلکسیونم نقشه کشیده و شبا یواشکی میاد کلکسیونمو ناقص میکنه !
معلوم نبود تو سرش چه داستانایی واسه خودش ساخته که در حالیکه روی راحتی مینشست با قهقهه ادامه داد :
_ ببین پسر ....زنا همه شون همینجورین ، باید به زور متوسل بشی .... این نصیحت و ازم قبول کن ، میتونی ناز بکشی اما نهایتا زنا همشون از زور خوششون میاد نه از ناز کشیدن ...
واقعا چرا تا پای الکل میاد وسط تنها چیزی که به ذهن ملت میرسه زنه ؟!....خوب البته در بیشتر موارد هم همینجور هست . حالا هم که بابا زده بود تو خال ! ....الکل و زن ! ....یادم باشه اگه از اینجا جون سالم به در بردم و در اثر زیاده روی تو مصرف الکل نمردم درباره ی رابطه ی این دو تا تحقیق کنم ...
نگاهی به بطری ودکایی که دستم بود انداختم و در حالیکه تحت تاثیر الکل نمیتونستم کلماتمو درست ادا کنم گفتم :
_ من سعی میکنم بهشون احترام بذارم بابا ...
با صدای بلند زد زیر خنده و گفت :
_ تو جنتلمن ترین ادم مستی هستی که تا حالا دیدم ...
ابروهامو تو هم کشیدمو گفتم :
_ بابا ؟! ....پدرای دیگه ...اگه.... پسرشونو.... مست ببینن..... یا از خونه میندازنش بیرون... یا با کمربند..... میوفتن به جونش.... کتکش میزنن ....
انگار بامزه ترین جوک سال و براش تعریف کرده باشن دوباره زد زیر خنده . بعد از چند لحظه وسط خنده ش گفت :
_ تو منطقی ترین آدم مستی که تا حالا دیدم هم هستی ....
طبق طبیعت آدمای مست از بحث قبلی پریدم تو یه بحث دیگه :
_ بابا ! من این دختر و میخوام ...
با اشاره ای به سر و وضعم سری تکون داد و گفت :
_ کاملا متوجهم ...
به نظر میرسید اسباب سرگرمیش و فراهم کرد . اون چه میدونست مشکلم چیه ؟! چند قلپ دیگه از بطری سر کشیدم... دیگه کارم از شات و لیوان گذشته بود .. !!!ترجیح میدادم بی واسطه از بطری بخورم .
خوردم و خوردم و ...
با گلویی که به شدت می سوخت صورتمو کشیدم تو هم و گفتم :
_ میخوام برگردم..... فرانسه ....
فقط با نگاهی جدی و عمیق بهم خیره شد و من با لحن تاکیدی ای اضافه کردم :
_ بابا من مستم ....اما میفهمم.... دارم چی میگم ..... باید برگردم ...میخوام ...برگردم . اینجا هیچی ...مثل سابق نیست ....
عاروق بلند بالایی زدم و با خنده ی بلندی ادامه دادم :
_ همه بزرگ شدن ، همه عوض شدن ....هیچی مثل قدیم نیست ... شایدم... هیُ...
به سکسکه افتاده بودم.... خیلی خیلی بیشتر از ظرفیتم خورده بودم...!
لحنم تحت تاثیر الکل کشدار و کند شده بود اما حرفام حقیقت داشت . بابا هم حالا دست از خندیدن به وضعیتم برداشته بود . از جاش بلند شد و دستش و گذاشت رو شونه هامو با صدای جدی ای گفت :
_ بلند شو پسر ...بلند شو بریم بخوابیم ...
انگار ترسیده بود که من واقعا بخوام برگردم . کسی که خودش به زور منو فرستاده بود حالا از اینکه بازم بخوام برگردم اونجا میترسید .
شایدم من فکر میکردم...
دستشو پس زدم و دهنه ی بطری و تو دهنم گذاشتم و چشمامو بستم... یه نفس سر می کشیدم...
دیگه داشتم نفس کم میاوردم...
قطرات ودکا از دور دهنم میریخت .... از روی چونه ام رد میشد و رو گردنم جاری میشد .
گلوم میسوخت ... میخواستم کم نیارم ... مصر بودم یه نفس بطری یه لیتری رو سر بکشم و توقع داشتم گلوم به هیچ وجه نسوزه...
حس کردم شیشه به دندون هام خورد و مقدار زیادیش روی پیراهنم ریخت...
بابا بطری واز دستم کشیده بود...
منو به دیوار تکیه داد... حتی تو این مورد احمقانه هم نمیتونم پیروز بشم...
بابا نگاهش یه طوری بود...
چشمامو چپ کرد م و بابا گفت:
_هامین چته؟
-هامین نه ... همین... همینه که هامینه... هامین همینه.... همین!!!! هیُ....
دستمو دراز کردم تا بطری و بردارم... ولی بابا اجازه نداد و هولم داد به عقب...
ته لیوانی که رو میز بود کمی تکیلا مونده بود... لیوانمو بلند کردم و ته اون قطره رو دراوردم...
گرمم شده بود، دگمه های پیراهنم و باز کردم و با بالا تنه ی برهنه جلوی بابا نشستم و دنبال بطریم گشتم...
نمیدونم حرف میزد یا نمیزد...
ولی صداشو گنگ شنیدم که گفت: چته پسر؟؟؟
سکسه ی بلندی کردم و با خنده گفتم:
_ هیچی... عوض شدم... عوض شدیم... عوض شدی... نه نه... صرفم ... اشتباه بود... عوض شدم... هیُ.... عوض شدی... عوض شد... عوض شدیم... عوضی شدی... هیُ!!! .... عوض شدند....!!! مهندس هدایت... همه عوض شدن... خیلی ها... همه.... عوضی شدن...............!!!هــــیُ....
وسط خنده هام زانومو تو شکمم جمع کردم و سعی میکردم دستهامو دور زانوم حلقه کنم... ولی عق زدم و کمی اب دهن و خلطم ریخت روی زانوم.... بابا سرمو بالا گرفت و به ارومی دور دهنم و پاک کرد ...
-میشا ... هیّ... عوض شده....
و یه عق بلند دیگه زدم و نصف محتویات معدم روی شلوارم ریخت....
نفس عمیقی کشیدم... حس میکردم به سنگینی یه کوهم....
به سختی با گلویی که طعم شور و تلخی میداد خفه گفتم: حتی فکر کنم... هیُ.... عوضی هم شده....
دماغمو بالا کشیدم... گلوم میسوخت... معده ام بهم می پیچید....
دستمو روی معده ام فشار دادم و چشمامو بستم... بابا صدام میکرد.... من فکر میکردم میشا چی میشه؟؟؟ من چی میشم...
همین بود... همینه.... هامینه... میشاست ... مرضیه است... .... همینه.... همین نیست... اره همینه!!!
واقعا باید میموندم و تماشا میکردم که دختر مورد علاقه م داره با یکی دیگه ازدواج میکنه ... همینه؟؟؟ هامینه...
خنده ی بلندی کردم و دیگه متوجه چیزی نشدم!
«قسمت بیست وسوم»
سرمو توی کوله ام فرو کردم ...
خاله مستان درحالی که بدون هیچ دلیل موجهی تو اتاق رفت و امد میکرد فقط حواسش به رفتار های من بود ...
زیپ کولمو بستم و به کمک عصام از جا بلند شدم... درحالی که به سختی پای توی گچ فرو رفته امو روی زمین میکشیدم...
خاله لبه ی تخت هامین نشست وگفت: میشا خاله...
-خاله تو رو خدا...
خاله نفس سنگینی کشید وگفت:یه دقه به حرف من گوش بده...
-بخدا دیگه اینجا طاقت ندارم...
خاله پنجه هاشو تو هم فرو کرد و من دور تا دور اتاق نگامو چرخوندم تا مطمئن بشم چیزی جا نذاشتم...
خواست از اتاق خارج بشم که خاله ایستاد و گفت: میشا...
-برم یه مدت خونه ی خودمون... هان؟
خاله: با این حال هامین؟
چرا هیچ کس به فکر من نبود؟!
-مست کرده دیگه خاله... خوب میشه...
خاله اخم هاشو تو هم کرد و گفت:اینجوری نامزدتو ول میکنی؟؟؟ اخه بین تون چی شده؟
لبمو گاز گرفتم وگفتم:نامزدیم دیگه... مثلا داریم همدیگه رو میشناسیم... مگه نامزدی واسه همین بساط نیست؟
خاله اهی کشید وگفت: پس قهرت چیه؟
لبخند کج و معوج و زوری ای تحویل خاله دادم وگفتم: میخوام نازمو بکشه... خوب میشیم خاله ... خلیم دیگه چه میشه کرد...!
خاله بالاخره لبخند محوی زد و من مونده بودم چطوری با وجود عصا و دست شکسته ام کولمو بلند کنم...
انگارخاله فهمید وواسه چی هنوز جلوش ایستادم... با حرص گفت:اخه مادرت تو رو دست من سپرده...
-اوووو... بلای من یه کوچه دست من سپرده میشن... خیالی نیست نوکرتم... پام شکسته دیگه... عمل قلب باز نکردم که...
خاله:خدا نکنه... ولی ...
وسط حرفش پریدم وگفتم: جوجه ی من.. دیگه ولی واما نیار باشه؟؟؟ بذار یه ذره بیاد منت کشی... نکنه میخوای مادرشوهر بازی دربیاری؟؟؟
و خودم الکی زدم زیر خنده...
خاله خندید وگفت: من طرف توام...
خندمو جمع کردمو زل زدم تو چشمهای سبز و مهربونش... درحالی که یه بغض وحشتناک گلومو فشار میداد زمزمه کردم:خاله؟
خاله:جان دلم؟
سرمو کج کردم وگفتم: خاله مستان؟؟؟
خاله : جانم؟
لبخندی زدم وگفتم: خال جونم...
خاله خندید وگفت: تا صبح میخوای صدام کنی؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: نه.... ولی خاله؟
خاله سری تکون داد وبا لبخند گفت:جانم؟
-خوشحالی؟
خاله جلوتر اومد وصورتمو بوسید وگفت: اره قربون روی ماهت بشم...
عصامو کناری گذاشتم و خودمو کشیدم تو بغلش... محکم بغلم کرد ... مثل مامانم... حتی صمیمی تر ومحکم تر از مامانم... مامانم یه ذره مغرور بود به بچه هاش رو نشون نمیداد! ولی خاله مستان...
-خاله مستانه؟؟؟
خاله روی موهامو بوسید وگفت: جان دل خاله؟
خواستم بگم چرا اصرار داشتی که با هامین ازدواج کنم... اما سوالم به دهنم نیومد و خفه گفتم: هیچی...
خاله خودشو عقب کشید و چونه امو تو دستش گرفت وگفت: چی رو دلت سنگینی میکنه؟
از پشت اشکهام به صورت مهربون و چشمهای سبز ش که منو دیوونه میکرد زل زدم وگفتم: هیچی...
خاله اخم نازی کرد وگفت:میشا؟ خاله داشتیم؟؟؟
خندیدم وگفتم: خاله راه افتادی... تو هم از دست رفتی...
بشکون یواشی از بازوی سالمم گرفت وگفت: بگو چی میخوای بگی؟؟؟ اینقدر دولا پهناش نکن...
اب دهنمو قورت دادم... بغضم فرو نرفت ولی اشکم و بندا ورد...
خسته و کلافه یه لبخند زوری زدم وگفتم: هیچی... خواستم بگم حس میکنم پسرت از من خوشش نمیاد... یه جورایی انگار مجبوره!
حس که نه... واقعیت بود... بالاخره وقتی نامزدیمون بهم بخوره باید یه حرفی واسه گفتن داشته باشیم... چی بهتر از این حس متقابل!
واقعا... این احساس متقابل بود؟ میخوای کدوم خری و گول بزنی مرضیه خانم!!!
خاله لبهاش می جنبید ... من از افکارم بیرون پرت شدم... خاله سری از روی تاسف تکون داد و انگار در ادامه ی جملاتی که من نشنیده بودم گفت: من شاید پسرمو که دوازده ساله ازم دور بوده نشناسم... ولی بچگی های شما جلو چشممه... جفتتون...
با صدایی که به در خورد حرف خاله نصفه نیمه موند!
به سمت در چرخیدم... با دیدن مارال که ازم پرسید اماده ام یا نه اهی کشیدم... نمیدونم چرا توقع داشتم هامین بیاد بگه حالا کجا میری با این حالت! چه توقعی واقعا!!!
مارال دست زیر بازوم انداخت و باهم از اتاق خارج شدیم... داشتم از هوای هامین دور میشدم که به خودم ثابت کنم هامین خر کیه؟؟؟
خر خودم... !!!
ای دلم میخواست بزنم زیرگریه... بعد فکر کنم چقدر بار دلم سبک شده حالا که مهراب فهمیده... اما...
چند پله پایین اومدم... خیلی برام سخت بود... یه دستی... یه پام بالا ...
حس کردم دیگه پاهام نمی کشن روی یه پله نشستم که کمی استراحت کنم...
هیچ وقت فکر نمیکردم پله های خونه ی خاله مستان اینقدر زیاد باشن.... تازه روی پله ی پنجم نشسته بودم وفکر میکردم این همه پله پایین رفتن ...
اهی کشیدم... خاله مستان تو اتاق هامین داشت با تلفن صحبت میکرد...
مارال اروم گفت: بریم؟
یه سایه ای رو دیدم... میدونستم هامینه اما سرمو بلند نکردم.. بی توجه بهش... عصامو راست کردمو خواستم بهش تکیه بدم که انگار عصارو لبه ی پله گذاشتم و با افتادن وزنم روش از لبه ی پله در رفت و من یه لحظه معلق موندم... از ترس جیغ کشیدم... اما هامین فوری منو گرفت...
درحالی که بازوهامو محکم گرفته بودتو چشمام خیره شد...
نگاهش بود که جونم حاضر بودم براش بدم...
خاله با صدای جیغ من بالای پله ها ایستاد و گفت:چی شده میشا؟؟؟ و با دیدن هامین گفت: بیدارشدی هامین؟
هامین هنوز تو چشمهای من نگاه میکرد...
تو نگاهش پراز رگه های سرخ بود... زیر نگاهش هم یه هاله ی تیره که حلقه مانند دور تادور چشماشو گرفته بود... موهاش نا مرتب و شونه نشده بود... ته ریش هم داشت... رنگ پریده هم بود... نگاهش پر از خستگی بود... پر ازرگه های قرمز و زیر نگاهش هم!!!
دهنش بوی بد میداد... اروم گفت:خوبی؟
جوابشو ندادم و به لحظه نکشید که منو بلند کرد... سرمو روی سینه اش گذاشتم. عطر نزده بود... ولی عطر تنش و دوست داشتم. نمیدونم چم بود ... حتی ضربان قلبش هم می شنیدم... تند نمیزد... اروم هم نمیزد.. روی یه ریتم طبیعی... اون ساکت بود منم ساکت بودم... باقی پله ها رو توبغلش پایین اومدم... حتی وقتی پله ها تموم شد ومن فکر کردم کاش تعداد پله های خاله بیشتر بود تو بغلش بودم...
وقتی میخواست از در خونه خارج بشه رو به مارال که با لبخند کمرنگی به من نگاه میکرد پرسید: به اژانس که زنگ نزدی؟
مارال: نه...
هامین:خودم میرسونمتون...
آه... چه خوب...!!! مرسی واقعا!!! تو زحمت نیفتی... کاش یه کلمه میتونست بگه اصلا چرا داری میری... کجا میری... برای چی می ری... انگار نه انگار که ... !!!
درماشین و باز کرد... منو روی صندلی عقب نشوند...
قیافه اش یه جوری بود... از اون مدل جورا که دوست داشتم دستمو تو موهاش کنم وبگم: چی شده؟؟؟ چرا اینقدر خسته ای... چرا اینقدر...
نگاهشو از نگام گرفت وگفت: با مهراب حرف زدم...
مصر تو چشماش زل زدم... دلم میخواست یه سیلی هم به صورتش بزنم و بعد از اون چی شده بهش بگم لعنتی خفه شو... بذار اروم باشم! نگاهشو تو نگاهم قفل کرد و گفت: همه چی حل میشه... مطمئن باش...
یه بغض بد تو گلوم به جونم چنگ انداخت... نمیخوام... دیگه درست هیچی و نمیخوام.. خیلی وقت بود نمیخواستم... کاش میشد تا تهش غلط رفت !!!
خیلی سریع چشمام پر اشک شد و یکی اروم روی گونه ام غلت زد... روی لبم فرود اومد و هامین نچی کرد وگفت: من که بهت گفتم همه چیز درست میشه...
خفه گفتم: ازت بدم میاد....
هامین پوفی کشید وگفت: من قول دادم.. پای قولمم هستم...
اروم اروم به هق هق میفتادم... کاش قولتو میشکستی!!
اهسته گفتم: ازت بیزارم...
هامین نفسشو یکدفعه رها کرد وگفت: مطمئن باش زندگیتو مثل روز اول درست میکنم...
این بار بلند درحالی که تو چشماش زل زده بودم گفتم:ازت متنفرم هامین... ازت متنفرم!
هامین چیزی نگفت و با شنیدن صدای پاهای خاله مستان و مارال که روی سنگفرش حرکت میکردن... تند اشکهامو پاک کردم و خاله مستان بعد از کلی سفارش به مارال رو به من گفت: میشا خاله ... هرکاری داشتی.... هرپیشامدی... به هامین میگی..... میشا مدیونی ها...
مارال فوری میون بحث پرید وگفت: خاله نگران نباش.... من خودم امار و گزارش و هر اخر شب میذارم کف دستت...
خاله اروم گفت: حالا چی میشد همین جا قهرتونو سامون میدادید...
حرفی نزدم و اهسته گفتم:از عمو رسول خداحافظی کنید...
هامین سوئیچشو تودستش چرخوند و بدون حرف پشت فرمون نشست... خاله هم روی من ومارال و بوسید و راهیمون کرد...!
تارسیدن به خونه هامین یک کلمه هم حرف نزد... حتی یک بار هم از اینه به من نگاه نکرد...
و خدا میدونست چقدر از این رفتارش... از این قول هاش... از این قرار هاش ....!!! فقط خدا میدونست! حتی خودمم نمیدونستم...
به همراه مارال بعد از خداحافظی از هامین وارد خونه شدیم... مارال برام تو هال رخت خواب پهن کرد و من فقط خودمو روی تشک انداختم ... مارال یه بالش زیرپام گذاشت و عین تو فیلما ملافه رو تا گردنم بالا کشید...
محلی به کارا و ادا و اطفارش نذاشتم... به سقف زل زده بودم...
نمیدونم چقدر گذشت... دیشب نتونسته بودم خوب بخوابم فکر وخیال مانع از این میشد که ارامش داشته باشم....
یه چیزی تو وجودم بود که نمیخواستمش... منتظرش نبودم... یه عذاب وجدان.. یه حس دوگانه... یاشایدم چند گانه... یه حس تلخ... یه حس شیرین... کلی حس تو وجود من بود که بلد نبودم باهاشون مقابله کنم...
اونقدر ناگهانی مهمون وجودم شده بودن که نمیدونستم چطوری باید باهاشون مواجه بشم...
کلافه و سردرگم بودم...
دیگه اون میشای سابق نبودم... تنها چیزی که ازخودم میدونستم همین بود...
اونقدر ذهنم شلوغ و خسته بود که کم کم پلکهام سنگین شود و برای همین خیلی زود خوابم برد...!
***********************
***********************
**********************************************
با صدای تلویزیون چشمامو باز کردم... از مارال خبری نبود... سرجام نشستم ... یه کش وقوس کوچیک اومدم و به کمک عصام... لی لی کنان به سمت تالار اندیشه یا همون مستراح رفتم...
اوه چه صورت پف کرده ای... !!!
وقتی به سختی امر واجب و انجام داد ودست ورومو شستم... مارال با یه ماکارانی تپل منتظرم بود...
سفره رو روی زمین پهن کرد وگفت: خوب خوابیدی؟؟؟
پامو کنار سفره دراز کردم و مارال عین یه مامان مهربون برام غذا کشید وگفت: راستی فردا از شر گچ دستتم راحت میشی...
کلافه پوفی کشیدم و کمی برای خودم سالاد کشیدم وگفتم: تازه فیزیوتراپیش شروع میشه...
مارال غمگین نگام کرد وگفت: ببین چه بلایی سر خودت اوردی!
زدم تو خط خل و چل بازی وگفتم: بی خیال بابا ... ماست وبده من...
مارال تو چشام زل زد وگفت: تو حالت خوبه؟
با دهن پر ماکارانی پیچ پیچی گفتم: چرا بد باشم؟
مارال خندید وگفت: خودتم حال خودتو نمیفهمی... تو خواب داشتی گریه میکردی..
سرمو تو بشقابم کردم و جوابشو ندادم... فهمید حس وحال بحث و گفتمان وندارم بیخیال شد...
به اندازه ی کافی پنچر بودم...
بعد از چند دقیقه سکوت مارال اروم گفت: پرهام دست از سرم برنمیداره...
سرمو بلند کردم... مارال فوری نگاهشو ازم دزدید... خرس گنده از من خجالت میکشید وسرخ میشد... لبخندی به خواهر کوچیکه زدم ومنتظر شدم تا ادامه ی حرفشو بزنه...
نگام نمیکرد صورتش هم یه ذره صورتی شده بود ... با لبخند گفت: هی میگه گور بابای دوست پسرت! باهاش بهم بزن...
و ساکت شد...
لبخندی زدم وگفتم:خوب؟
مارال موهاش و با حات قشنگی از جلوی چشمش کنار زد وگفت: من اخه دوست پسرندارم که...
-اهان منم که با دانشجوی...
مارال وسط حرفم پرید وگفت: چند وقت پیش اب پاکی و ریخت رو دستم...
مات نگاهش کردمو مارال خونسرد گفت: اون دنبال یه دختر با عقاید مذهبی عین خودش بود.... من نمیتونستم مثل اون باشم... میگن نامزد جدیدش سانتافه داره انداخته زیرپاش...
خفه گفتم:مارال!!!
مارال لبخند کجی بهم زد وگفت:حالا اگرروی پیشنهاد پرهام بخوام فکر کنم یا بهش جواب بدم میذاره به حساب اینکه من چون با اون طرف قبلیم بهم زدم...
اصلا دیگه نمیشنیدم... این روزا اینقدر درگیرخودم بود که یادم رفته بود خواهر باشم... برای مادرم دختر باشم... برای پدرم...
به صورت مارال نگاه کردم... اثری از پشیمونی وافسردگی تو چهره اش نبود.
دستمو دراز کردم ودستشو گرفتم...
با لبخند گفت: خیلی نسبت بهش احساس مثبت نداشتم... ولی خدایی خیلی زور داشت... واسم! بعد این همه وقت... میدونی چند تا خواستگار رو رد کردم!
بلند زدم زیرخنده وگفتم: اره دیدم همه واست صف کشیدن...
لیوان ابشو برداشت و رو صورتم خالی کرد وگفت: خفه شو.... خواستگارای من از تو بیشترن...
اب تو دهنم و تف کردم تو صورتش و گفتم: دیدم...
مارال دستشو دراز کرد و موهامو کشید وگفت: میگم خفه شو...
خندیدم ومارال جدی جدی داشت حرصشو رو موهای من خالی میکرد... درحالی که خودش هم میخندید گفت: ولی خدایی...
وسط حرفش پریدم وگفتم: کونت سوخت... بگو راحتم کن...
مارال دستهاشو مشت کرد و گفت: دِ ... میگم خفه شو....
خندیدم و بالشمو جلو کشیدم و کنارسفره ولو شدم... مارال هم سفره رو یه ذره از جلو پامون کنار کشید و تلویزیون و خاموش کرد و سرشو رو بالش کنار سرم گذاشت و ساکت دراز کشید...
جفتمون حرف نمیزدیم... پس مارال هم شکست عشقی خورده بود؟! عشق؟
مارال نفس عمیقی کشید وگفت: حالا که به پرهام جواب رد دادم... فکر نکنم دوباره پی شو بگیره...
-چرا؟
مارال: من دارم یه ساعت یاسین تو گوش خر میخونم؟
-لزومی نداره تو از ارتباطت با دوست پسر سابقت بگی...
مارال : با دروغ شروع بشه؟؟؟ نمیشه که... باید تو این جور روابط که یه ذره جدیه و شاید تهش ازدواج و زندگی مشترک باشه صادق بود!
مرسی خواهر کوچیکه...
اروم زدم تو سرش وگفتم: چه بزرگ شدی!
مارال :فعلا که پرید....
-همینه دیگه ناز میکنی باید فکر عاقبتش باشی... حالاپشیمونی؟
مارال:از چی؟؟؟
-به پرهام جواب رد دادی!
مارال:نه ... یه جورایی فعلا درست ترین کاری که کردم اینه... بعدا فکر میکرد اگر بهش جواب مثبت دادم از اون دخترای سواستفاده گرم...
حرفی نزدم... مارال اونقدربزرگ بود که چنین تصمیمات بزرگی میگرفت... شاید هم کوچیک بود من الکی بزرگش میکردم....
مارال اروم گفت: تو چطوری با مهراب بهم زدی؟
یه لحظه حس کردم نفسم بند اومد! من ومهراب... وای مهراب... حالا که فهمیده بود...
مارال درادامه ی حرفش گفت:هامین و دوست داری؟
حسی گفت: نه...
حسی هم گفت: اره خیلی...
میانگین این دو حس به اضافه ی عذاب وجدانی که نسبت به مهراب داشتم گفت: نمیدونم!
مارال دوباره پرسید: شماها از بچگی هم از هم خوشتون میومد!
حرفی نزدم...
مارال گفت: هامین هیچ وقت با من بازی نمیکرد همش با تو بازی میکرد... و خندید...
حسی که میگفت نه گفت اره...
حسی هم که میگفت اره هم همین جواب و داد... حتی اون احساس میانگین هم تایید کرد!
کلافه فکر کردم اگر دیروز ودیروز ها این سوال و مارال ازم میپرسید چه جوابی میدادم؟!
چیه... نکنه باز فیلم هوس هندستونشو کرده؟
دیروز اون همه مخالفت کردی تا امروز از میانگین احساست تازه نتیجه بگیری نمیدونی؟
چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه... چرا حرف نزدی... چرا صدات درنیومد... چرا گذاشتی یه احساس خاموش وفراموش شده یهو جون بگیره و شعله ور بشه .... که حالا ندونی... که بدونی ووانمود کنی به ندونستن... که از سرعذاب وجدان حضور مهراب تازه ندونی!!!
سردرگم بودم...
این حس خاموش بود که باعث میشد جلوی تمام کارها سکوت کنم و دم نزنم... و خودمو پشت رودربایستی پنهون کنم تا... حرفی نزنم... پشت استقلال شخصیتی و فکریم قایم بشم وبگم من تو رودربایستی افتادم وگرنه ....!!!
با صدای خرناس مارال ... لبخند کجی روی لبم نشست... خواهر کوچیکترت ازت بزرگتره... اون میفهمه همه چیز باید صادقانه شروع بشه اما تو!!! چطور با مهراب اینکارو کردی؟!
به ارومی از جام بلند شدم... سفره رو جمع کردم... ساعت ده شب بود... ظرفها رو به سختی یه دستی شستم...
کمی تو اشپزخونه وول خوردم... چراغ هال وخاموش کردم وبه اتاق پدرو مادرم که جای خالیشون به شدت تو خونه نبودن وفریاد میزد رفتم... روی تخت نشستم و به مهراب اس ام اس دادم.
توی متن فقط نوشتم: سلام...
به ساعت زل زدم و ثانیه شمارو میشمردم تا بدونم بعد از چقدر زمان جوابمو میده... خیلی طول نکشید... همیشه گوشیش دم دستش بود...
گوشیم تو دستم لرزید و نوشت:سلام.
همین...
اهی کشیدم و نوشتم:باید باهات حرف بزنم.... ولی بعد بی اراده جملمو به میشه باهات حرف بزنم تغییر دادم!
فقط نوشت:بگو...
اونقدرلحنش سرد بود که یه لحظه لرز کردم...
تند نوشتم:الان؟
نوشت:پس کی؟
فردا ظهر بعد ا ز بازکردن گچ دستم...
نوشتم:فردا ظهر... کجا ببینمت؟
مهراب:بیا خونم...
یه لحظه حس کردم دارم منجمد میشم و مهراب نوشت: باورم نمیشه این تو باشی میشا!
انگشتهام فوری روی صفحه ی گوشی لغزید و تند تایپ کردم:چرا؟
مهراب:این رسمش نبود!
تند نوشتم: مهراب من برات توضیح میدم...
مهراب نوشت: چه توضیحی؟
با انگشتهای یخ زده ام... درحالی که حس میکردم هیچ خونی تو رگام نیست نوشتم: ولی مهراب انتخاب من تویی... باید باهات حرف بزنم... فردا می بینمت!
مهراب جوابمو دیگه نداد و انگار خودش هم همه چیز وبه فردا موکول کرد!
روی تخت دراز کشیدم... به سقف خیره شدم... پتورو روی خودم کشیدم... دنبال نور گوشیم بودم تا مهراب مثل همیشه ازم خداحافظی کنه اما نکرد...
حس بدی داشتم... کاش الان فردا بود... کاش الان همه چیز تموم شده بود... می ترسیدم... حس خفقان اوری بود و میانگین تمام این احساسات حس بد وتلخ عذاب وجدان بود!
*********************************************
به نیم رخ هامین نگاه کردم... از وقتی اومده بود دنبال من و باهم به بیمارستان رفتیم و من گچ دستمو باز کردم لام تا کام حرف نزده بود فقط وقتی ازش خواستم منو جایی پیاده کنه پرسید: کجا میری که گفتم خونه ی مهراب وخودش راه و سمت اپارتمان خونه ی مهراب کج کرد! بدون اینکه هیچ حرکتی توی صورتش نقش ببنده!
جلوی در نگه داشت...
باید مراعات دستمو میکردم... ولی دستم خوب بود... دو تا عصامو زیر بغلم انداختم واز ماشین پیاده شدم...
زنگ ایفون و فشار دادم...
مهراب با صدای خسته ی گفت:بله؟
اهسته توی ایفون زمزمه کردم:منم...
در با صدایی چیلیکی باز شد.
هامین با استایل خاصی به کاپوت ماشین تکیه داده بو و به من نگاه میکرد تاب نگاه کردن به چشمهاشو نداشتم...
عصامو روی سکوی جلوی در خونه گذاشتم وبا یه حرکت خودمو بالا کشیدم...
خوبی خونه ی مهراب فقط این بود که طبقه ی همکف بود!
خواستم در وببندم که مهراب گفت:بذار باز باشه...
اروم سلام کردم.... وارد خونه شدم... به دیواری تکیه دادم... حس میکردم وسایل خونه کم شدن یا نوع چیدمانشون اینطور نشون میداد! چون یه تغییراتی توش پدید اومده بود... فرصت نگاه کردن به دکوراسیون خونه رو نداشتم...
مهراب با چهره ی عصبی ای جلوم ایستاده بود...
یه پیراهن طوسی ویه جین ابی یخی پوشیده بود... قیافه اش مثل همیشه ساده بود... با این فرق که نگاهش به شدت عصبی ومغموم بود!
مهراب رو به روم ایستاد...
لبخند بی رنگی زدمو گفتم: نمیخوای بهم یه چایی بدی؟
مهراب پوزخندی زد وگفت:اومدی اینجا چایی بخوری؟؟؟
نگاهی به سرتاپام انداخت...
وزنمو روی جفت عصاهام انداخته بودم... دستهاشو تو جیبش گذاشت و دست از خیره نگاه کردنم برداشت... به سمت پنجره ای رفت که به کوچه باز میشد... اونو باز کرد و نگاهی سر سری به کوچه انداخت...
اروم زمزمه کرد: شوهرتم باهات اومده خونه ی دوست پسرت؟؟؟
حرف تند وتلخش تا مغز استخونم و سوزوند!
شوکه وخفه درحالیکه حس میکردم خشک شدم گفتم: مهــــ .... راب...
خلی سریع به سمتم چرخید... چهره اش از عصبانیت سرخ و ملتهب بود...
سخت فکشو روی هم میسایید... اینقدر این کار وواضح میکرد که حس میکردم صدای ساییده شدن دندون هاش رو روی هم میشنوم... مهراب اروم و خجالتی... عصبانیتشو ندیده بودم... هیچ وقت... این چیزی که الان بود هم جزیی از شخصیت مهربونش بود و من ...!!!
با اخم پر رنگی که منو میترسوند و رگ برجسته ی گردنش به سمتم اومد... تا اونجا که ممکن بود توی دیوار فرو رفته بودم... هیچ وقت عصبانیتشو ندیده بودم!
کمی از دیوار فاصله گرفتم و خودمو به ستونی که وسط هال خونه بود رسوندم....
مهراب جلوم ایستاد... درحالی که تند وتیز نفس های بلند و پرصدایی میکشید گفت: فقط بهم بگو... چرا...!
اروم گفتم:میشه بشینیم؟؟؟ من خیلی خستم...
مهراب:خسته ای؟
لبخند مصنوعی ای زدم وگفتم: اره... بشینیم وحرف بزنیم هان؟
مهراب چشمهاشو باریک کرد وگفت:میخوای بریم تو اتاقم؟
حرفی نزدم ... مات ومبهوت زل زدم تو چشمهاش!!! چشمهایی که در عین عصبانیت و غم ... مهربون بود و برق میزد... !!!
مهراب کمی جلوتر اومد ... دقیقا رو به روم ایستاد... نفسهاش به صورتم میخورد... بی هوا مچ دستهامو از روی استین مانتوم گرفت و منو محکم به ستون چسبوند... عصام از زیربغلم با صدای بدی به زمین خورد.... درحالی که مچ دستهام توی دستهاش بود ومن روی یه پام ایستاده بودم و از ترس قالب تهی کرده بودم و حاضر بودم قسم بخورم که رنگ پوستم با سفیدی ستون پشت سرم هیچ تفاوتی نداره ... مهراب زمزمه کرد: چیه ؟ از من می ترسی؟
اهسته لبهای سنگینمو تکون دادم وگفتم: نه.... من بهت اطمینان دارم!
مهراب خیره نگاهم کرد و گفت: منم بهت اطمینان داشتم ...
پوفی کشید... درواقع نفس داغشو روی صورتم خالی کرد...
با صدایی که ازحرص دورگه شده بود گفت: دلت به اطمینانت خوشه یا به شوهرت که تو کوچه است؟
با بغض گفتم:مهراب...
مهراب:چیه؟ مگه من دوست پسرت نیستم؟؟؟ مگه من عشقت نیستم؟ مگه نمیخوای با من باشی؟
جوابی ندادم... از پشت اشک تو صورتش زل زده بودم ... مهراب تند گفت: مگه منو انتخاب نکردی؟
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم فرود اومد وبا صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم:چرا...
مهراب بلند گفت:پس ازچی میترسی؟ فکر کردی من مرد نیستم؟غریزه ندارم؟ شهوت سرم نمیشه؟ باور کن پرورشگاهی ها هم....
وساکت شد ومچ دستهامو محکم تر فشار داد و گفت: چرا ترسیدی؟؟؟ مگه میخوام چیکار کنم؟ کاری که یه دوست پسر با دوست دخترش میکنه؟؟؟ مگه بده... هان؟؟؟ من و تو که حداقل قراره ازدواج داریم... اینطور نیست؟ پس هر اتفاقی هم بیفته میتونی دلتو صابون بزنی که بالاخره باهات عقد میکنم... پس چه فرقی میکنه چهارتا جمله ی عربی بینمون رد و بدل بشه یا نه... من و تو که مال همیم... اینطور نیست؟؟
تو چشمهاش خیره شدم... حلقم از طعم اشک شور شده بود...
بلند داد زد: مگه نه؟؟؟
با ترس فقط سرمو به علامت اره تکون دادم...