حالم خرابتر از اونی بود که فکر می کردم....هر چی مامان اصرار کرد شب بمونیم قبول نکردم و از سامان خواستم مارو به خونه برسونه...وقتی سها رو روی تختش گذاشتم اشکام روی گونه ام روون شد....باورش برام سخت بود....اگر سها به آئین دل می بست و از پیش من می رفت چی؟تنها چیزی که از گذشته برام مونده بود سها بود!
نمی دونستم باید چیکار کنم حتی نمی دونستم باید کاری بکنم یا نه!
از پنجره به بیرون خیره شدم...بارون نم نمی شروع شده بود...دلم هوای قدم زدن زیربارون رو داشت...مانتوم رو از جالباسی برداشتم و پوشیدم.کلید را هم از روی میز برداشتم.سرکی به اتاق سها کشیدم ... مثل یک فرشته ی کوچک روی تختش خوابیده بود پتوش رو روش مرتب کردم و از خونه خارج شدم....
چشمای منم پابه پای ابرهای آسمون می بارید.......
نمی دونم چقدر گذشت یا چقدر زیر بارون قدم زدم وقتی به خودم اومدم که کاملا از منطقه ی خودمون خارج شده بودم!
نمی دونستم ساعت چنده پولی هم همراهم نیاورده بودم تا بتونم با تاکسی برگردم.مجبور بودم مسیر اومده رو پیاده برگردم.لباسام خیس از بارون بود و نسیمی که می وزید باعث میشد احساس سرما کنم....وقتی رسیدم جلوی در خونه اذان صبح داشت پخش می شد...دلم یه جوری شده بود....یه حس آرامشی به روحم حاکم شده بود...بارون روحم و جسمم رو همزمان شسته بود!!!در اتاق سها رو باز کردم به صورت زیباش خیره شدم.هنوز خواب بود...همون طور که نماز صبحم رو می خوندم نمی دونم کی سر سجاده خوابم برد...
با تکون دستی چشم باز کردم.سهای کوچیکم بود که با مهربونی داشت نگاهم می کرد:
-سلام مامانی...چرا اینقدر می خوابی؟
دستش را زده بود به کمرش و حالا ایستاده نگاهم می کرد!
نیم خیز شدم و بغلش کردم و صورتش رو غرق بوسه کردم.سها بزرگترین لطف خدا بود که شامل حالم شده بود.شاید اگر سها نبود خیلی زود کم آورده بودم...
کمی باهاش بازی کردم و خندیدیم.از روی سجاده بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم.ساعت 7 بود.باید سریعتر اماده می شدم و خودم رو می رسوندم به بیمارستان.امروز اولین روز شیفتم بود!خدارو شکر کردم که سها رو زود خوابوندم و صبح زود بیدار شد ... برام خوب نبود که روز اول کار دیر برسم.یه بوسه ی محکم از گونه ی سها برداشتم و به سمت آشپزخانه رفتم و میز صبحانه رو چیدم.
***************
اول سها رو به مهد رسوندم و بعد خودم به سمت بیمارستان رفتم.هنوز تحت تاثیر قدم زدن دیشب حال خوبی داشتم و خنده روی لبام بود.وارد سالن بیمارستان شدم.شادی کنار بخش پرستاری ایستاده بود و با یکی از پرستارا صحبت می کردم رفتم جلو و از پشت دستم رو گذاشتم روی چشماش.
با مهربونی دستم رو گرفت و گفت:
-خوش اومدی سمانه!حتی بیمارستان هم بی تو صفایی نداشت!
پرستاری که طرف صحبت شادی بود حالا با نگاهی متحیر به من خیره شده بود.از توی چشماش می تونستم بخونم که چقدر دلش می خواد سر از کار من در بیاره اما حوصله نداشتم که بخوام از روز اول جواب سوال بشم و زندگیم رو برای همه شرح بدم.
-شادی جون من برم سرکارم.عصر کی می ری خونه؟
-ساعت 5 تو چی؟
-منم 5 میرم جلوی ورودی بیمارستان منتظرتم تا با هم بریم کمی هم توی راه صحبت کنیم.
-باشه سمانه منم حرف برای گفتن زیاد دارم!
دستی براش تکون دادم و رفتم شیفتم رو تحویل گرفتم و مشغول کار شدم.
توی همین یک ماه که بیکار بودم دلم پر از دلتنگی شده بود برای کار کردن!تمام کارام با هیجان و علاقه انجام می دادم.انقدر ذوق داشتم که قرارم با شادی رو فراموش کرده بودم!
با تماس دستی به شونه ام به عقب برگشتم.شادی بود!
-دختر تو خجالت نمی کشی منو جلوی در میکاری؟واقعا من به تو چی بگم؟یه نگاه به ساعتت بنداز!
چشمام به سمت صفحه ی ساعتم کشیده شد.5:30 بود!با دست به پیشونیم زدم و گفتم:
-ببخشید حواسم به کارم بود و قرارم با تو فراموشم شده بود!چند دقیقه وقت بدم تا لباسم رو عوض کنم و بیام.
به سرعت لباسام رو تعویض کردم و برگشتم پیش شادی.
توی مسیر رسیدن به مهد کودک تمام اتفاقاتی که توی این سه سال برام افتاده بود و سختی هام رو برای شادی تعریف کردم.گاهی به اتفاقات بامزه می خندیدیم و گاهی با یاد سختی ها و دوری ها دوتایی اشک می ریختیم...
شادی اول منو به خونه رسوند و بعد خداحافظی کرد و به سمت خونه ی خودش رفت.انقدر غرق در صحبت در مورد زندگی من بودیم که فرصتی پیش نیامد تا شادی حرفی از این سه سال زندگیش بزنه.خیلی دلم می خواست بدونم چرا تا حالا بچه دار نشدند!فکر می کردم وقتی برگردم شادی یه بچه ی 1 یا 2 ساله داره اما حالا چیزی که می دیدم خلاف این قضیه بود و به نظرم بعید می اومد که شادی ای که تمام عمرش عاشق بچه ها بود تا حالا بچه دار نشده باشه!!!به نظرم رسید مشکلی این وسط هست!!!و خوب من هم باید صد در صد از این قضیه سر در میاوردم!!!
sabra1361
صبح زود بیدار شدم و بعد از اینکه سها رو به مهد رساندم به سمت بیمارستان حرکت کردم.توی محوطه همون خانم دکتر روز اول رو دیدم از دور برای هم سری تکون دادیم.باهیجان و شادی به سمت بخش حرکت کردم و پستم رو تحویل گرفتم.
وقت ناهار تصمیمگرفتم به خاله زهره یک زنگ بزنم . بعد از چند بوق سهند گوشی رو برداشت:
-بله بفرمایید.
- سلام سهند . چطوری ؟ خوبی ؟ مامان و بابا خوبن ؟
- -سلام سمانه جان خوبی؟
مکثی کرد و ادامه داد:
-از احوالپرسی های همه روزه شما خوبیم خدارو شکر . برگشتی پایتخت ما شهرستانی ها رو یادت رفت ؟
-این چه حرفیه ؟ باور کن خیلی به فکرتون بودم . ولی چه کار کنم گرفتار بودم بعدشم من بی معرفتم شما چرا یه زنگی به من نزدید ؟
البته من انتظاری نداشتم و به شوخی این حرف رو زدم!
-نه دیگه ما هم می دونستیم سرکار گرفتارید و وقت ندارید مزاحم نشدیم . بگذریم.خودت خوبی؟ سها خوبه ؟ خانواده ات رو دیدی ؟
-مرسی . ما خوبیم . آره دیدمشون . خوب راستش به اون سختی که فکرشو می کردم نبود . می دونی سهند تو این یه هفته مدام به خودم گفتم شاید نباید از اینجا می رفتم . شاید اگر می موندم تکلیفم زودتر از اینها معلوم می شد و این همه مدت کمتر عذاب می کشیدم . نمی دونم... ...
انگار داشتم با خودم حرف می زدم . آهی کشیدم و صحبتم رو قطع کردم . دلم نمی خواست ادامه بدم ! سهند گفت:
-اونقدر ها هم مطمئن نباش . شاید اگه همین الان برگردی به سه سال پیش دوباره همین کار رو بکنی . من که مطمئنم دوباره تو همین راه رو می ری .حالا هم خدا رو شکرکه خانوادت پشتتن و می تونی بهشون تکیه کنی . تازه ما هم هستیم . می تونی رو ما هم حساب کنی.
-خیلی ممنون . تو تو این مدت واقعا جای سامان و مهرداد رو برام پرکردی . نه فقط تو بلکه همه خانواده ات . راستی خاله و عمو و سحر چطورن ؟ دلم براشون تنگ شده.
-همه خوبن . مامان اینجا ایستاده می خواد باهات حرف بزنه . الان گوشی رو می دم بهش فقط یه چیزی...
می دونستم چی می خواد بگه . اما من دلم نمی خواست حرفی بزنم!
-چی شده ؟
از من و منش پیدا بود که دلش نمی خواد اسمشوببره...
-چی کار کردی ؟
-چی رو ؟
-می گم در مورد ... در مورد آئین چی کارکردی ؟ دیدیش ؟
می تونستم شرط ببندم مرد و زنده شد تا اسمشو ببره . با اینکه باهم دوست بودن ولی بعد از جریان من تقریبا رابطه شون قطع شد . سهند حتی یکبار هم اسم آئین رو جلوی من نمی برد . انگار می دونست با شنیدن اسمش هوایی می شم.
- دیدمش سهند . اما فعلا نپرس . اوضاع انطوری که فکر می کردم پیش نرفت
تن صدام بیاختیار پایین اومد . انگار که یهو پنچر شدم . لبخند تلخی روی لبام نشست.
-یعنی چی ؟ نمی فهمم ... توضیح بده لطفا!
خنده ام گرفت " نه به اون لحن دستوریش نه به لطفا آخرش " . سهند هنوز نمی دونست آئین از آتوسا جدا شده . منم دلم نمی خواست بهش بگم.
-هیچی سهند الان نمیتونم بگم . گوشی رو بده خاله.
-سمانه من نگرانتم . یعنی همه مون نگرانتیم . خواهش می کنم اگه مشکلی پیش اومده بگو . ببین ، خانم یکی از دوستای من تهران وکیل خانواده است . اینطور که شنیدم خیلی هم تو کارش وارده . میتونم باهاش صحبت کنم بری پیشش . حتما کمکت می کنه!
"واقعا که سمانه .. ببین اینهمه آدم به فکرتن و توی بی عقل به فکر ... به فکر..."
صدای سهند توی گوشی پیچید:
-چی می گی ؟
-هان ؟ نمی دونم. حالا ببینم چی میشه . سهند من عجله دارم گوشی رو بده خاله می خوام صحبت کنم!
-لجباز ! ... باشه ... مواظب خودت و سها باش . از طرف منم ببوسش . گوشی دستت از من خداحافظ.
بعد از صحبت با خاله گوشی راگذاشتم و به فکر فرو رفتم!
راست می گن آدمها وقتی به شدت دنبال چیزی باشن بی اختیار به سمتش کشیده می شن . یا بهتره بگم کائنات اونها را به سمت هدفشون میکشونه!
بعد ظهر وقتی آماده شدم برم خونه یک آن زد به سرم به اتاق دکتر آزادی سربزنم . می دونستم نیست اما فکر کردم شاید اومده باشه . حداقل می تونم از منشی اش بپرسم برنامه اش چطوریه.
در زدم و چون صدایی نشنیدم دستگیره رو گرفتم و چرخوندم . کمی که لای در باز شد قلبم از حرکت ایستاد . آئین توی اتاق ایستاده بود . روبروی میز خانم عزیزی و پشت به در اتاق . داشتند با هم حرف می زند . توان حرکت نداشتم . دلم می خواست ...
خانم عزیزی که حس کرده بود کسی در رو باز کرده سرشو از پشت هیکل آئین نمایان کرد و گفت:
-بفرمایید ؟
نفهمیدم چطور در رو بستم و توی راهرو خودمو گم و گور کردم . سریع به محوطه رسیدم و از بیمارستان زدم بیرون . حتی نیم نگاهی هم به پشت سرم ننداختم . کنار خیابون که رسیدم نفسهام به شماره افتاده بود . خودم هم نفهمیدم چرا اینقدر سریع عکس العمل نشون دادم . اصلا از چی فرار می کردم ؟ انگار وقتی آئین رو می دیدم عقلم به کل تعطیل میشد . حالا این بار رو فرار کردی بعدا چی ؟
می دونستم اینجور عکس العملهای احساسی سریع ، نتیجه معکوس می ده و طرف مقابل پیش خودش خیالاتی می کنه که حتما خبریه اینطور فرار می کنه از من ! "خب که چی ؟ مگه خبری نیست ؟ مگه هنوز توی قلبت .... نه نه نه ... هیچی توی قلبت نیست سمانه خانوم یادت باشه . آخرین باری هم باشه که اینطوری گند می زنی مگه لولو دیدی ؟ لبخند زدم . همچینم شبیه آدمیزاد نیست . حالا که اینطور شد جریمه ات سنگین می شه ، امشب 50 بار می نویسی "من قوی ام . از هیچی نمی ترسم و هیچ کس نمی تونه سها رو از من بگیره و در خونسردی و آرامش کسی به پای من نمی رسه " و لبهام رو محکم به هم فشار دادم.
یه ماشین شاسی بلند کنارم ایستاده بود . بدون اینکه نگاهی کنم ، اخم کرده و به راهم ادامه دادم . حتما دیده ماتم برده و دارم می خندم فکر کرده دیوونه ام . یعنی آدم دو دقیقه هم توی خیابون نمی تونه خلوت کنه ؟
راننده اش داشت یک چیزهایی میگفت اما من محل نگذاشتم و همچنان به راهم ادامه می دادم . می دونستم اصلا نباید با این آدمها دهن به دهن گذاشت چون بدتر خودتو بی آبرو می کنن.
ناگهان صدای فریادشو شنیدم :
-مگه با تونیستم می گم سوار شو
یکباره داغ کردم و ایستادم . چشمام چهارتا شده بود . از شدت عصبانیت دوباره نفس نفس می زدم . دیگه نمی توستم خودمو کنترل کنم و هیچی به این پسره بیشعور نگم . همزمان به سمت ماشین برگشتم و دهنم رو باز کردم
...خفه شو آشغال بیشعور . همین الان گورتو گم می کنی و گرنه-
دهنم باز مانده بود که آئین از ماشین پیاده شد . خدای من این ... این .... پس چرا من ندیدمش ؟ چرا نفهمیدم...
سریع خودمو جمع و جور کردم و با همون ظاهر عصبی به آئیین که حالا روبه روم ایستاده بود زل زدم . لعنتی همیشه منو غافلگیر می کنه ! هی سمانه یادت نره که...
-وگرنه چی ؟
مثل دو تا گربه آماده حمله به همدیگه زل زده بودیم . فهمیده بود اونو اشتباه گرفتم ... اما منم کم نیوردم و گفتم:
-خجالت نمی کشی اینجوری دنبال خانم ها راه می افتی ؟ شانس آوردی که باباتو می شناسم و گرنه حسابتو می رسیدم.
پوزخندی زد و گفت:
. -حیف که نه حوصله کل کل دارم نه وقتشو . زود سوار شو کارت دارم
و ماشین رو دور زد و دوباره سوار شد . چه پررو . فکر کرده ازش می ترسم ! سرمو بردم کنار شیشه مقابلش و گفتم:
-به سلامت . سلام خدمت خانواده برسونید.
و دوباره راه افتادم . با قدمهایی مصمم و مطمئن . محاله آقا آئین . محاله .... چند قدم دور شده بودم . دیگه پشت سرم نمی اومد . اما من هم نگاهی نکردم. تقریبا مطمئن بودم رفته که یکباره صدای ترمز محکم ماشینی رو که پیچید جلوم و راه رو بست شنیدم . از ترس زبانم بند اومده بود . چند نفری کنار خیابون توجهشون جلب شد . خانمی که نزدیکم بود سریع اومد کنارم و پرسید:
-چیزیتون نشده ؟
آئین دوباره پیاده شده بود و داشت می اومد سمت من . با گفتن اینکه حالم خوبه اون خانم رو راهی کردم.
در ماشین رو باز نگه داشته بود تا سوار شم.
-هنوز بچه ای خانم دکتر ! ... بهت می گم کارت دارم ، نمی فهمی ؟
با غیظ گفتم:
-فکر نکن تو هم بزرگ شدی آقای دکتر ! ... این تویی که نمی فهمی من واقعا نمی خوام ببینمت...
با تمسخر در حالیکه نگاهی به سر تا پام انداخت گفت:
! منم اصلا مشتاق دیدنت نیستم . ولی متاسفانه کارت دارم . در مورد سهاست-
لحظه ای بی حرکت نگاهش کردم . یعنی چی کارم داشت ؟ ای خدا خواهش می کنم راضیش کن شناسنامه سها رو به من بده ... خدا جون هیچی ازت نمی خوام فقط سها رو از من نگیر ... صداشو شنیدم که گفت:
چرا معطلی ؟-
-نمی تونستی از همون اول بگی ؟
فکر کردی می خوام قربون صدقه چشات برم که برام ناز می کردی ؟-
و با پوز خندی رفت که سوار ماشین بشه . منم بی معطلی سوار شدم . از اون همه ناراحتی و هیجان سرم درد گرفته بود . با این همه می ارزید اگر آئین می خواست خبر خوشی بهم بده ... خدایا کمکم کن...
تا مدتی هر دو ساکت بودیم . طاقت نداشتم دلم می خواست زودتر بدونم چی کارم داره...
-خب ؟
"یعنی که منم منتظرم "و با نگاهی طلبکارانه در حالی که یک ابرو رو داده بودم بالا نگاهش کردم.
نیم نگاهی انداخت به سمت من و گفت:
-در مورد حرفهام فکر کردی ؟
وا رفتم ! فقط همین ؟
-همینو می خواستی بدونی ؟
شانه ای از سر بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:
-نه ! ... تو فرصت داری هر چقدر می خوای در موردش فکر کنی ... البته بذار ببینم ... خب یک سال بیشتر فرصت نداری چون سال بعد سها باید بره مدرسه و نیاز به شناسنامه داره!
پیروزمندانه لبخند زد . برق چشماش هنوز هم ... اه ول کن سمانه ... ببین چطور داره اذیتت می کنه...
-چرا اونطور پا به فرار گذاشتی ؟
نه مثل اینکه جدی جدی کاریم نداشت و می خواست اذیتم کنه ! نمی دونم چرا با این فکر خوشحال شدم !؟ با این حال قیافه جدی گرفتم و محکم گفتم:
-فرار ؟ من فرار نکردم ! اما مثل اینکه تو دوست داری فکر کنی من فرار کردم و این همه دنبالم راه افتادی تا بفهمی چرا فرار کردم ؟ نه ؟ این بود کار مهمت ؟ نگه دار پیاده شم!
جمله آخر رو بلند گفتم . خشمگین برگشت به سمتم و گفت:
-بابام بهت نگفته منو عصبانی نکنی ؟ یه چشمشو نشونت دادم . اگه کمه بگو تا بازم نشونت بدم.
-بسه دیگه . خسته ام کردی . بگو چه کارم داری ؟ از وقت راه افتادی همه اش سئوالهای بی سر و ته پرسیدی.
برق شرارت رو به وضوح در چشماش دیدم . با خونسردی لبخندی زد و گفت:
از این به بعد آخر هفته ها رو سها باید با من بگذرونه.-
و منتظر عکس العمل من شد . اولش نفهمیدم چی گفت چند ثانیه مکث کردم تا حرفش رو هضم کنم و بعد صدای فریادم در ماشین پیچید:
-چی ؟ عمرا ... خوابشو ببینی آقای آزادی ... نمی ذارم دستت به سها برسه ... حالا می بینی ... وادارت میکنم شناسنامه شو خودت دو دستی بیاری تقدیمم کنی ... حالا می بینی ... کاری می کنم از تمام کارهای کرده و نکرده ات چنان پشیمون بشی که ندونی به کجا باید فرار کنی ... حالا می بینی ... این بار دیگه نوبت توئه که از این شهر بری آقای دکتر ... حالا می بینی!
از عصبانیت حرارتم بالا رفته بود . خون به صورتم دویده بود . سها رو می خواد ! آخر هفته ها ... محاله ... محاله بذارم آقا آئین ... می خوای اینطوری به خودت وابسته اش کنی و بعد ... نمی ذارم ... حالا ببین ... نمی ذارم!
نفسم دوباره به شماره افتاده بود . ماشین یک گوشه کنار اتوبان ایستاده بود . صورتش را به صورتم نزدیک کرد آنقدر که بی اختیار عقب رفتم . چشمان گشاد شده اش را به چشمانم دوخت و گفت:
! -خیلی اشتباه می کنی خانم کوچولو .... حالا می بینی
در رو باز کردم و پریدم بیرون . مغزم کار نمی کرد . سرم به دوران افتاده بود . صداشو شنیدم که گفت:
-به سلامت . سلام خدمت خانواده برسونید.
نه نباید کم بیاری سمانه . یه چیزی بگو که اونم بترسه ... یه چیزی که...
برگشتم سمتش سعی کردم شمرده شمرده حرف بزنم:
-به بابا سلام برسونید و بگید وکیلم گفته حتما به شهادتش در دادگاه نیاز هست . آخه می دونی که ... سرپرستی بچه رو به والدینی که تعادل روانی ندارن و زود عصبی می شن و هر لحظه هم یه چشمه از کارهاشون رو به بقیه نشون می دن ، نمی دن . خوشحالم که خودتم اینو می دونی!
زدم به هدف . فاتحانه آخرین نگاه رو بهش انداختم و از ماشین دور شدم.نفس عمیقی کشیدم و سوار اولین تاکسی شدم.قبل از اینکه ماشین حرکت کنه برگشتم و به عقب نگاه کردم آئین بهت زده به من خیره شده بود.لبخند فاتحانه ای روی لبهام نقش بست!
soshyans
با صدای ساعت گوشیم از خواب بلند شدم...خواب بدی دیده بودم...قشنگ بود اما واسه من تلخ...خیلی تلخ....خواب اون موقعی رو دیدم که تازه می خواستم برم شیراز و توی فرودگاه بودیم موقعی که با آئین داشتم روبوسی می کردم خیلی آروم طوری که انگار خودشم نمی شنید بهم گفت نرم و بمونم....وقتی سرمو بردم عقب تا نگاش کنمو ببینم تا چه حد راس می گه اون قیافه ش چیزی نمی گفت...انگار اون جمله فقط حرف دل خودم بود...وقتی بیدار شدم همچنان بوی تن آئین توی بینیم بود....خیلی طول کشید تا به خودم بیامو از روی تخت پاشم....
رفتم کنار تخت سها و آروم لپشو بوسیدمو کنار گوشش گفتم:ناناز مامان بیدار نمی شی؟می خوایم بریماااا....
سها توی جاش غلتی زد...درکش می کردم یادمه وقتی بچه بودم مامان به چه زوری صبحا واسه مدرسه بیدارم می کرد....
_سها جونم بیدار شو مامان...دیر می شه ها...تا من میرم دستشویی بیدار شدی ها....
از کنار تختش پاشدم و رفتم دستشویی وقتی بیرون اومدم سها با قیافه ی خواب آلودو چشای پف کرده و موهای ژولیده نشسته بود روی دسته ی مبل...
_مامانی تا تو بری دستشویی صبحونه ت حاضره...بدو خانومم...
ظرف عسل و کره رو گذاشتم روی اپن و چایشو شیرین کردم خودمم نشستم تا سها بیاد...داشتم واسش قمه می گرفتم که اومد و روی صندلی نشست.....چند لحظه خیره شد به منو عاقبت دستاشو آورد جلو و گفت:من چند بار بگم خودم بلدم لقمه بگیرم...
و بعد دست به سینه به من خیره شد...
_وای قربونت برم یادم رفت...اوکی...اشکالی نداره...من لقمه هارو خودم می خورم...تو هم واسه خودت لقمه بگیر....
بالاخره سها راضی شدو نشست به لقمه درست کردن...با ظرافت این کارو انجام می داد:مامان امروز بریم خونه ی عمو آئین....
ناخوداگاه تموم عضلاتم سفت شد....
_مامان....بریم؟
_نه عزیزم.... نمی شه....
_چرا....من می خوام برم پیش عمو....
حرفشو قطع کردم:یک بار بهتیه چیزی رو می گم گوش کن....
_مامان من می خوام برم ....من می خوام برم پیش عمو....اگه نبری منو خودم می رم...
_سها....به حرفم گوش بده....دوباره داری بد می شی ها.....
_ماماااان....من حوصله م خونه سر میره خب...عمو آئین همش واسم شکلاتو بستنی می خره......منو ببر
_خب به جاش عصر برگشتم از بیمارستان می برمت پارک.....
چند لحظه دقیق نگام کرد که نکنه باهاش شوخی کرده باشم بعدشم گفت:قول؟
_قول میدم...
دیگه چیزی نگفت.
سهارو رسوندم پیش رعنا و خودم هم با تاکسی دربست رفتم بیمارستان داشتم می رفتم سمت پاویون که روپوش بپوشم یه دفعه خوردم به یه نفر که اگه دستشو نگرفته بودم همه ی پله هارو با مخ تا پایین طی می کردم...اما حتی توی اون حالت نامتعادلی هم اون دست...اون گرما....اون حس واسم آشنا بود....سریع نگامو بهش دوختم....آب دهنمو به زحمت قورت دادم تا اومدم دستمو از دستش بیرون بکشم اون سریع تر منو به سمتی کشوند که می دونستم دفتر اتندها اونجاس....
می خواستم مقاومت کنم اما آبروریزی می شد....البته تا اونجاشم آبروریزی بود...مطمئنا منو آئین دست تو دست هم اونم با چهره ی رنگ پریده ی منو چهره ی برافروخته ی ائین واسه کسایی که اینترن و استاژر های جدید بودن چیز عجیبی بود....
دریه اتاقی رو باز کرد و تقریبا هولم داد داخل....در آخرین لحطه دستمو گیر دادم به مبل چرمی اتاقش تا نیفتم....وقتی کمی حالم جا اومد راست ایستادمو گفتم:دلیل این کارا چیه...شاید تو آبرو نداشته باشی اما من...
_دهنتو ببند....
توی چشماش خیره شدم:چی کارم داری دکتر؟
_که من تعادل روانی ندارم....که من سایکوز دارم.....خب بزار روشنت کنم من سادیسم هم دارم....گرفتی که؟
پس حرفای دیروزم واسش گرون تموم شده بود...از اینکه تا این حد عصبانیش کرده بودم لبخندی نشست رو لبم...انگار لبخندم حالشو بدتر کرد به سمتم خیز برداشت....با وحشت رفتم عقبو چسبیدم به دیوار...
_می خندی....یه کاری می کنم خندیدن از یادت بره....به من می خندی بدبخت...به خودت بخند....فک می کنی خیلی گذشته ی شاهکاری داری؟
ولوم صداش رفته رفته می رفت بالا....رگ گردنش زده بود بیرون نبض شقیقه شو حس می کردم....
لبخندم تبدیل شد به یه اخم...داشت تحقیرم می کرد...به خاطر عشقی که به خودش داشتم.....واسم گرون تموم شد حرفاش نتونستم تحمل کنمو فاصله ی بین خودمو خودشو طی کردمو درست جلوش ایستادم به طوری که نفسش می خورد به موهام که کج ریخته بود روی پیشونیم....
سرمو گرفتم بالا و تو چشماش خیره شدم:آره به تو می خندم...تو که می بینی من هیچی به سرم نیومده...خیلی راحتم با همه ی اون گذشته ای که ازش حرف می زنی کنار اومدم...اما خب...همه می دونن که تو.....
حرفمو آگاهانه تموم کردم می خواستم بیشتر حرصش بدم....فقط توی حرفام مونده بودم که این دروغا چه طور به ذهنم رسید...من با گذشته کنار اومده بودم؟من عین خیالمم نبود؟
داشت کبود می شد...درکش می کردم...
_که من....که من چی؟من روانیم؟آره؟....خب همه درس فک می کنن...شما هم داری اشتباه می کنی با یه روانی و سادیسمی خطرناک کل کل می کنی....
شرارت و جنونی که تو چشماش یه لحظه برق زد قلبمو لرزوند....
یه قدم رفتم عقبو آرومو لرزان گفتم:من دیگه باید برم فینگر کنم...تا خواستم از کنارش رد شم بازومو محکم گرفتو کشید سمت خودش:اول جوابتو بگیر بعد....
وهمزمان پرتم کرد روی مبل سه نفره ی اتاقش....فریادمو توی گلوم خفه کردم...تا خواستم بلند شم اجازه ندادونشست روی شکممو سنگینیشو انداخت روی پاهاش که دو طرفم روی مبل بود....مغزم تیر می کشید تی نمی تونستم فکر کنم....با دستم خواسنم هولش دم کنار که با یه دست هردو دستمو مهار کرد...دیگه داشت گریه م می گرفت...نباید میزاشتم....نباید....
_دیوونه....ولم کن....احمق عوضی.....
_خفه شو....
به چشماش نگاه کردم....خشم و جنون و عصبانیت و حرص....مدام تقلا می کرم و اونم مدام منو مهار می کرد.....دستشو سمت مقنعه م برد و با یه حرکت درش آوردو پرتش کرد روی زمین.....دیگه اشکام روی گونه هام می ریخت....
_می گم ولم کن.....آئین ....دیوونه....دیوونه ی روانی...تو باید بستری شی....تو مشکل داری......بایدم آتوسا ولت می کرد....
درحالیکه لحظه به لحظه عصبانی تر می شد شروع کرد به باز کردن دکمه های مانتوم....انقدر با سرعت اینکارو می کرد که حتی نمی دونستم داره دکمه هارو باز می کنه یاداره دکمه هارو از جا می کنه... دستام توی دستش بود واسه همین هیچ کاری نمی تونستم بکنم فقط فحشش می دادم .....
mona..scorpioبا اینکه سه سال تو آرزوی دوباره بوییدنش بودم ولی می دونم چرا اون موقع فقط می ترسیدم . آیین جنون آمیز نگاهم می کرد . جنون آمیز می خندید . رعشه تمام تنم رو گرفته بود .
دهانم رو بازکردم که دوباره فحشش بدم که غافلگیرم کرد . لبامو با لباش قفل کرد .
تو اون لحظه نه تنها لذت نمی بردمداشتم زجر می کشیدم . آیین محکم دستامو گرفته بود و اجازه ی هیچ کاری بهم نمی داد . با یه تاپ و با موهای پریشان و دستایی بسته لبام تو لبای آیین بود ...
اگه یه عکاس اونجا بود می تونستیم واسه اش یه سوژه ی بی نظیر باشیم ...
تو همون حالت بودیم دست از تقلا کشیده بودم که ... یهو در اتاق باز شد ... خدایا ... آبروریزی تا این حد ؟
همون پرستاری بود که اون روز با شادی حرف می زد همونی که می خوست سر از کارم در بیاره که اورد ... اونم چه جوری ؟
داشتم از خجالت می مردم ... همون طور وایستاده بود و داشت م رونگاه می کرد ...
آیین همون طور بی حرکت بد ولی هنوز دستامو سفت گرفته بود .
پرستار به حالت دو از اونجا رفت ...
آیین داشت نگام می کرد . حالا حالت نگاهش عوض شده بود ... یه چیزی مثل پشیمونی بود توی چشاش !
گریه ام گرفت ... تازه همه چی داشت درست می شد کسی نمی دونست من و آیین زن و شوهریم ... هه هستیم ؟
وای چه حرفایی که شت سرم زده نمی شد ...
گنگ بودم دستامو از دستای شل شده ی آیین بیرون کشیدم و مانتومو تنم کندم فقط یه دکمه اش سالم مونده بود بقیه دکمه هاش از جا دراومده بود .
مقنعه ام هم حسابی چروک شده بود .. با حیرونی خودمو جمع و جور کردم ...
- وایستا برسونمت
- نمی خواد برای من ادا در آری اون موقع که تو فکر آشغالت این چیزا ی گذشت لااقل درو می بستی
به سمتم هجوم آورد ولی حرکتی نکرد فقط گفت : گفتم می رسونمت ...
توان مقابله نداشتم سرمو تا آخرین حد ممکن پایین انداختم و از اتاق اومدم بیرون ... احساس می کردم همه بهم دارن نگاه می کنن ... توانایی اینکه دوباره بخوام تو این بیمارستان کار کنم رونداشتم .. حالا همه منو به چشم یه ...
حتی از تصورش هم تنم مور مور می شد ...
آیین به دنبالم اومد ... تو حیاط بیمارستان بی هیچ عکس العملی به سمت ماشین آیین رفتم ... اومد و در باز کرد
تو ماشین که سوار شدم داشت گزیه ام می گرفت ...
بعد یه مت آیین با لحنی که معلوم بود ناراحته گفت : سمانه جای ناراحتی نیس . چرا خودتو ناراحت می کنی ؟ ما زن و شوهریم ...
پوزخندی زدم و گفتم : آره ...
ادامه دادم ... ولی تواون بیمارستان مگه چند نفر اینو می دونن ؟ آیین تو آبروی من رو بردی حالا همه دیگه منو به یه چش دیگه می بینن اصلا ما زن و شوهر .. مگه بیمارستان اتاق خواب خونه اس ؟
و همچنان گریه کردم
با لحنی که اصلا ازش خوشم نیومد گفت : راس می گی ما اشتباه گرفتیم ... خوب می تونیم اشتباهمونو جبران کنیم ...
وای خدای من آیین دیوونه شده بود . منظورش رو گرفتم می خواست ادامه ی کارمونو تو خونه انجام بدیم ...
بور شدم . برگشتم سمتش گفتم : تو از جون من چی می خوای ؟
- خودت خوب می دونی
- اگه فک کردی سها رو میدم به تو کور خوندی ...
- پس شناسنامه اش هم مهم نیس دیگه ؟
نقطه ضعفمو پیدا کرده بود نمی دونم چی شد که گفتم : من خواستم سر تو منت بذارم که اسم سها تو شناسنامه ی جفتمون باشه ... مسلما بعد طلاق از تو پدر بهتری رو می تونه داشته باشه ...
حرفم که تمو شد سمت چپ صورتم می سوخت آیین بهم سیلی زده بود ...
- عمرا طلاقت بدم ...
- ای اشغال لیاقتت همون آتوسا بود که اونم عین آشغال انداختت بیرون ...
رگ گردنش متورم شده بود تا آخرین توانش داد زد ... خفه شو .... گم شو بیرون
و ماشین رو کناری نگه داشت ...
پیاده شدم و راهی کنار خیابان شدم . هنوز وایستاده بود و داشت نگاهم می کرد ...
آنقدرسرم درد می کرد که داشتم می مردم .
یه بی ام و جلو پم ترمز کرد . پسره فک کنم از من کوچیک تر بود . بی محلی کردم ول کن نبود .
- خانومی چرا گریه کردی ؟ بیا بالا خودم برات قاقا می خرم
زیر چشمی به ماشین آیین نگاه کردم . هنوز اونجا بود . یه حسی قلقلکم می داد که سوار شم ولی نه اینطوری همه چی خراب میشد
پسره هنوز داشت حرف می زد : چرا ناز می کنی ... بهت بد نمی گذره ها ...
یهو دیدم آیین با چشمای برافروخته رفت سمت پسره در ماشین رو باز کرد و پسر رو کشید بیرون و شروع کرد به کتک زدنش و فحش دادن : مرتیکه مگه تو خودت خانواده نداری به ناموس مردم گیر می دی ؟
پسره تو حین کتک خوردن به سختی گفت : ناموسه توئه ؟ خاک تو س بی عرضه ات کنن که نمی دونی ه طور نگهش داری ...
با این حرف عصبانی تر شد . پسره رو داشت می کشت رفتم سمتش به زور از پسره جداش کردم
آیین خواهش می کنم . ولش کن ... آیین ارزشش رو نداره ...
به زور کشیدمش کنار و بازو هاشو محکم گرفتم پسره سریع رفت . واقعا قیاف ی آیین ترسناک شده بود اگه یه کم دیگه ماجرا کش پیدا می کرد یه قتلی پیش می اومد .
پس دکتر حق داشت بیماری آیین جدیه ؟ تا به حال ندیده بودم در برابر یه موضوع اینقدر واکنش نشون بده .
اونم موضوعی که متعلق به من باشه ...
حالش خیلی بد بود نشوندمش رو صندلی شاگرد مطیعانه قبول کرد آروم شده بود اما من می ترسیدم . پشت رل نشستم و به سمت خونه اش حرکت کردم .
تا برسیم حرفی نزد ولی تمام تنش می لرزید .
جلو در خونه ریموت رو زدم در باز شد . آیین هنوز پیاده نشده بود . پیاده شدم و کمکش کردم . عضلاتش منقبض بود .
بردمش بالا . کلید رو از تو جیب کتش درآوردم و و درو باز کردم ... رفت تو به سختی روی مبل نشست
کلیدا رو جلوش تکون دادم و گذاشتم رو میز : اینا روگذاشتم اینجا . من رفتم
و پشتم رو بهش کردم . هیج نگفت . تا جلوی در رفتم که گفت :سمانه ؟
برگشتم سمتش و نگاهش کردم
- بمون !
تو دلم گفتم عجب رویی داره ... ولی واقعا خودمو مسبب می دونستم آیین مریض بد من خیلی تند رفتم .
و کنارش موندم ...
به پریا زنگ زدم و خواهش کزدم سها رو از مهد برداره ببره خونشون و گفتم که شب خونه ی یکی از دوستامم حالش بده ...
مانتومو درآوردم نگاهی به دکمه های قلوه کنش کرد و خندیدم بهش نگاه کردم فهمید لباس ندارم
گفت : تو کمد دیواری لباس هست
- توقع نداری که لباسای تو رو بپوشم ؟
لبخندی نادر تحویلم داد
کمد رو که باز کردم باورم نشد . چند تا از لباسای من هنوز اونجا بود . یعنی بعد 3 سال آیین اینا رو نگه داشته بود ؟
به فکرای مثبت اجازه ی ورود ندادم ؟
سمانه دیوانه واسه چی اینجایی ؟ واسه کی ؟
خودمم هم نمی دونم !!
بی توجه یه پیراهن نخی کوتاه که روش عکس کفش دوزک خیلی نازی بود پوشیدم وموهامو دورم ریختم .
به هال برگشتم
آیین هنوز تو مبل فرو رفته بود . نگاهم کرد . معنی شو نفهمیدم .
تو نمی خوای لباس عوض کنی ؟
- عضلاتم درد می کنه
- برو یه دوش آب گرم بگیر درست میشه
وبه سمت آشپزخانه رفتم تا چیزی درست کنم ... انگار نه انگار که چند ساعت پیش بین ما چه اتفاقی افتاد انگار نه انگار ازش سیلی خوردم ... خودم دلیل کارامو نمی دونستم تنها چیزی که هنوز بهش اطمینان داشتم عشق خودم به اون بود که درجه ای ازش کم نشده بود ...
صدای شیر آب اومد . آیین حموم رفته بود .
تو این حین تصمیم گرفتم یه چیزی بپزم ... در یخچالو باز کردم و شروع به وارسی ...
آخر سر خورشت کرفس بار گذاشتم .
حموم آیین خیلی طول کشید نگران شدم ...
رفتم دم حموم و زدم به در ... آیین خوبی ؟
صداش اومد .. آره
- چقدر طول میدی چیکار می کنی ؟
گفتم که غضلاتم گرفته . هنوز نرم نشده ...
خیالم راحت شد که چیزی اش نیس .
برنجمم دم کردم . یه لیوان آب پرتقال ریختم رفتم تو اتاق خواب آیین از حموم اومده بود و رو تخت طاق باز دراز کشیده بود
آب پرتقال رو گذاشتم رو پاتختی ... رو تخت نشست . لیوان رو دستش گرفت و لاجرعه سر کشید .
هی شونه اش رو تکون میداد . معمولا آدمایی که عصبی می شن و فشار زیادی بهشون میاد عضلاتشون می گیره .
- خیلی درد میکنه ؟
سرش رو تکون داد
رفتم رو تخت کنارش نشستم . دستامو بردم رو شونه هاش و شروع کردم که ماساژ دادن . آیین هیچی نگفت فقط گاهی اوقات صدای ناله اش که ناشی از درد بود میومد
شروع کردم بازوهاش رو ماساژ دادم و بعد گردنش رو ...
صدای نفس هاش می اومد . احساس کردم یه لحظه دیگه بمونم می بازم و کار نامعقولی ازم سر می زنه . بلند شدم و گفتم : من برم به غذا سر بزنم تو استراحت کن
نگاهی بهم کرد و گفت : دستت درد نکنه ...
گر گرفتم به آشپزخونه رفتم و خودمو با درست کردن سالاد سرگرم کردم ...
غذا که حاضر شد صداش کردم اومد پشت میز نشست . براش کشیدم . با اشتها خورد و گفت : خیلی وقت بود خورشت کرفس نخورده بودم ...
کلا آیین غذاهای سبزی دار دوست داشت .
- نوش جان
- خیلی وقت بود که این خونه یه چیزی کم داشت ...
این آیین بود اینجوری حرف می زد ؟ باورم نمی شد ... خوشحالی ام زیاد طول نکشید که گفت : رو حرفت فکر کردم . سها می تونه دختر من نباشه ... ولی اه اسم من بهعنوان پدر تو شناسنامه اش باشه سها رو میدن به من
- چرا ؟
- اولا حق طلاق با منه چون تو عدم تمکین کردی سه سال ترکم کردی ... متوجهی که ... بعدشم سها قانونا باید پیش من باشه چون از 5 سال بیشتره ...
- تو دیوونه ای ... دیوونه
خونم به جوش اومده بود ... آیین باز از سادگی من سواستفاده کرد ... با عصبانیت از چا پا شدم و رفتم تو اتاق ... مانتومو با گریه پوشیدم و کیفمو برداشتم و اومدم بیرون . منو که دبد گفت : کجا ؟
- ممنون از مهمون نوازی ات ولی من نمی تونم امشب رو با یه آدم سایکوزی زیر یه سقف صبح کنم ...
به سمت در رفتم که دستمو محکم کشید ...
- من نمیذارم تو جایی بری ...
sharona
من نمیذارم تو جایی بری...با عصبانیتی بی سابقه که هیچ وقت تو خودم سراغ نداشتم با فریادی که که احساس کردم هنجره ام رو خراش دادرخ به رخش ایستادم و گفتم:نمیذاری جایی برم؟...کی؟تو؟تو کی هستی که اجازه من دست تو باشه؟تو یه آدم روانی که هنوز نمیدونی از این زندگی بی سروته ات چی میخوای؟تو....با فریادی بلندترو وحشتناک تر از من گفت:دهنتو ببند تا خودم نبستمش....نفسهای داغ و سوزانش مثل آتیش به صورتم میخورد ..فشار دستش که مچ دستمو گرفته بود هر لحظه بیشتر میشد و ممکن بود هر لحظه استخوانش خرد بشه اما تو اون لحظه به هیچی اهمیت نمیدادم...فقط میخواستم مثل همیشه به خاطر عشق تحقیر نشم......تا حالا دهنمو بستم که زندگیم به گند کشیده شد ...یعنی تو به گند کشیدی...با عشق احمقانت به آتوسا...با بازی کثیفت با زندگی من....اما کور خوندی....مرد اون سمانه ای که گذاشت هرکاری دلت خواست با احساس وآینده اش بکنی....تو هیچ حقی نسبت به من نداری ...نه من نه سها....اگه فکر کردی میذارم سها رو داشته باشی....پوزخند تمسخر آمیزی بهش زدم وکلمه به کلمه گفتم ...زهی...خیال...باطل...آقای دکتر...و با تمام شدت و توانم دستمو از دستش کشیدم بیرون خیلی سریع در حالی که آئین بهت زده از حرفهای من بود و هیچ حرکتی نمیکرد از آپارتمان زدم بیرون .
sharona
از آپارتمان زدم بیرون. اختیار پاهام دست خودم نبود.راه میرفتم اما انگار میدویدم...به نگاهای متعجب مردم هیچ اهمیتی نمیدادم و فقط میخواستم از اون خونه...از اون کوچه...از اون خیابان....دور شم...دور..خیلی دور...انقدر دور که تمام صحنه هایی که جلو چشمام رژه میرفتن تموم شن...صورتم خیس بود..دستامو رو صورتم کشیدم داشتم گریه میکردم..پس چرا خودم متوجه نبودم...؟شده بودم مثل آدمایی که اختیاری از خودشون ندارن....هیچی رو درک نمیکردم..هیچی رو نمیشنیدم...هیچی رو نمیدیدم....اما چرا یه صحنه رو خوب و واضح میدیدم و میشنیدم...آئین و آتوسا ! اون روز که در خونه رو باز کردم و آتوسا تو آغوش آئین داشت میبوسیدش..اون روز آخر که آئین جلوی آتوسا برای موندنش داشت گریه میکرد..!!!حالا منم داشتم گریه میکردم..سه سال داشتم گریه میکردم...برای عشق بی سرانجامی که به پای آئین ریختم...انگار شده بودم آتیش زیر خاکستر...که باد شعله ورش کرده... تمام این سه سال سعی میکردم خیانت آئین رو فراموش کنم...سعی کردم بگذرم تا بدون حس کینه ازش جدا شم...اما همش بیهوده بود ...قلبم شکسته بود انقدر عمیق که با یاد آوریش همه چیزهای دیگه یادم میرفت...
فکرای جورواجور امانم نمی داد . اول فکر کردم که طلاق بهترین راه حله اما نه !!! چند ماه دیگه سها باید به مدرسه می رفت اون شناسنامه می خواست . اسم پدر می خواست . اگه شناسنامه اش بدون اسم پدر بود هم برای من بد می شد هم برای خودش . دوستاش چی می گفتن می گفتن مادرت یه زن بدکاره بوده ؟ تو حرومزاده ای ؟ از تصورش هم تنم مور مور می شد .
از طرفی هم واقعا نمی تونستم بعد از آیین دل به کسی ببندم که سها اونو به عنوان پدرش بپذیره .
با آوردن اسم سها دلم به سمتش پر کشید . ...
به سمت خونه ی سامان راه افتادم
با اولین زنگ صدای سها پیچید : مامان بیا تو
قربونت برم من ...
وقتی بالا رفتم و در مقابل نگاه حیرت زده ی پریا قرار گرفتم
- تو مگه نگفتی شب می مونی ؟
- ااا پری یه کم سیاست داشته باش اینقدر ضایع زن داداش بازی در نیار ناراحتی الان که من اومدم ؟
با تردید گفت : نه چرا ناراحت باشم
- خواهرش اومد موند پیشش
سها اجازه نداد بیشتر از این حرف بزنم پرید بغلم :
مامان جونم دلم واست تنگ شده بود
- منم همین طور خوشگل مامان . تا بیام خونه کلی طول کشید قربونت برم ...
- برام چی خریدی ؟
- ببخشید قربونت برم اینقدر ذوق داشتم بیام ببینمت که یادم رفت برات خوراکی بخرم حالا الان رفتیم خونه برات چیزی می خرم فدات شم ...
- باشه من برم وسایلامو جمع کنم
پریا مداخله کرد : کجا حالا بمونید این موقع شب کجا می رید ؟
- نه قربونت برم مزاحمت نمی شیم . خونه راحت ترم فردا هم باید برم سر کار ...
- پس بذار سامان از حموم بیاد بیرون
- نه عزیزم می ریم دیگه زحمت دادیم
- تعارف میکنی ؟
- نه عزیزم
سها هم اومد خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون . تا خونه یه دربست گرفتم تو راه سها خوابش برد .
وقتی رسیدیم بغلش کردم و کلی بوسش کردم . بردمش تو اتاقش و خوابوندمش . دلم واسه معصومیتش سوخت . چرا باید سرنوشت این بچه اینجوری باشه ؟ چرا باید پدر نداشته باشه آخه چرا ؟
صبح دو دل بودم که بیمارستان برم یانه ؟ با اون گند دیروز آیین دیگه روم نمی شد پامو اونجا بذارم ولی بالاخره تصمیمو گرفتم .
بعد از خوردن صبحونه سها رو گذاشتم مهد و راهی بیمارستان شدم اینقدر تو راه لبمو جویدم که خون اومد . دستمالی از تو کیفم در آوردم و پاک کردم ...
خواستم ببینم پاک شده یا نه از تو آینه به خودم نگاه کردم ... این من بودم ؟ نه این سمانه ی همیشگی نبود . سمانه ی دیوونه چرا رنگت پریده ؟ مگه چی شده ؟ آیین شوهر قانونی تویه
ولی خودم از ته قلب به حرفی که می زدم ایمان نداشتم نمی دونم چرا ...
به بیمارستان که رسیدم قبل از رفتم به هرجایی سرمو تا جایی که می تونستم پایین انداختم تا هیچکسی منو نبینه . وقتی رد می شدم احساس می کردم دارن پشت سرم پچ پچ می کنن ...
لعنت به آیین که یه آبرو واسه ی من نذاشتی ....
پله ها رو با دو رفتم بالا و به سمت دفتر دکتر دویدم .
خانم عزیزی داشت صبحانه می خورد . نگاهی عجیب بهم انداخت که معنی شو نفهمیدم که گفت : دکتر تازه اومدن می تونین برین داخل
تشکر کردم . دکتر به خانم عزیزی گفته بود هر وقت من اومدم بدون کسب اجازه منو به داخل بفرسته .
تقه ای به در زد و با صدای بفرمایید داخل شد م
دکتر آزادی تو چارچوب پنچره پشت به من ایستاده بود .
سلام کردم تو همون حالت جوابم رو داد
سکوت کردم .
لب به صحبت باز کرد : من از ماجرای دیروز تو و آیین خبردارم ... من متاسفم . نمی دونم چه طوری ...
- دکتر من اومدم باهاتون صحبت کنم .
- می شنوم دخترم و برگشت سمتم و اشاره کرد که بنشینم
ببینید من دو تا خواسته ازتون دارم . اولیش اینه که می خوام ترتیبی بدین که من به یه بیمارستان دیگه انتقالی بگیرم .چون دیگه تو این بیمارستان برام آبرو نمونده
داشت نگاهم می کرد . دستت زیر چانه اش بود .
با اندکی تردید گفتم : و امای خواسته ی دومم ...... می خوام هر چه زودتر مقدمات طلاقمونو بچینید دکتر آیین ذره ای برای من و سها ارزش قائل نیست . ادامه ی این زندگی به نفع هیچ کدوممون نیس من دارم زجر می کشم دکتر دارم تحقیر می شم ...
اشکام داشت می ریخت . از جاش پاشد کنارم نشست دستمال کاغذی رو جلوم گرفت و خواست اشکامو پاک کنم .
-گریه نکن سمانه جان من قول میدم هر چه زودتر به این موضوع رسیدگی کنم . قول میدم . تو رو هم درگیر این ماجراها نمی کنم . فقط موقع امضای حکم طلاق خبرت می کنم خوبه ؟ دیگه گریه نکن . می دونم آیین به تو خیلی بد کرد . ولی خواهش می کنم از ازش در گذر .
چشمام می سوخت سرم رو تکون دادم .
حدودا یک هفته ی بعد به یه بیمارستان دیگه انتقال پیدا کردم . راحتی بیمارستان قبلی رو نداشتم . با هیچ کس اخت نشدم . حوصله نداشتم . تو این مدت از آیین هیچ خبری نبود . مامان اینا هم چیزی نمی گفتن اصلا نمی دونم چرا همه چیز دست به دست هم داده بود که دیوونه ام کنه .
اونطور که از دکتر شنیدم آیین موافقت کرده بود که اسمش تو شناسنامه ی سها باشه و کارای دادگاه رو دکتر انجام داده بود فقط یه چیز مونده بود اونم طلاق ... که دکتر گفت 8 روز دیگه !!!!!
باورم نمی شد . هیچ کس اعتراضی نداشت . از درون داشتم می سوختم . 8 روز دیگه همه چیز بین من و آیین تموم می شد ؟
همه چیز !!! پوزخندی زدم ... سمانه مگه بین ما چی بوده که بخواد تموم بشه ...
بداخلاق شده بودم حتی حوصله ی سها رو هم نداشتم . اونه طفلک هم همه اش حوصله اش سر می رفت مجبور بودم یا خونه ی مامان بذارم یا خونه ی سامان
فقط 1 روز به جدایی من و آیین مونده بود . حموم مفصلی کردم نمی دونستم می خواستم با کی لج کنم ؟ سها رو خونه ی سامان گذاشتم و راهی بیمارستان شدم . نذاشتمش مهد می خواستم اون شب تنها باشم و یه دل سیر گریه کنم ...
راهی بیمارستان شدم . تو بیمارستان همه اش تو افکار خودم بودم . چند بار اتند بخش داشت باهام حرف می زد که متوجه نشدم و سرش رو تکون داد .
عصر با کلی دلتنگی و خستگی راهی خونه شدم ... هنوز چند قدم بیشتر راه نرفتم که صدای آشنایی اومد : سمانه ... سمانه ...
برگشتم ... باورم نمی شد آیین بود که پشت رل داشت صدام می زد بعد از این همه مدت دیدمش ... وای چقدر صورتش لاغر شده بود . و ته ریشی جذابش کرده بود .
جلوتر رفتم . سلام آرومی دادم که خودم هم نشنیدم .
- باید باهات صحبت کنم ؟
- فک نمی کنی خیلی دیره ؟
- حرفای آخره ... سمانه بذار همه ی سنگامونو با هم وا بکنیم که فردا چیزی نمونه
نمی دونم چرا سوار شدم . هیچ حرفی بینمون زده نشد . دیدم داره مسیر خونه اش رو میره
- کجا میری ؟
- توفع نداری که همه ی حرفا رو تو ماشین بزنیم ؟ من جای دیگه ای راحت نیستم .
شانه هایم رو بالا انداختم حتی حوصله ی اعتراض رو هم نداشتم .
در پارکینگ رو با ریموت باز کرد داخل حیاط شدیم . حس بدی داشتم که علتشو نمی دونستم ...
رفتیم بالا . وارد خونه شدیم ایین به سمت اتاقش رفت . با همون مانتو و مقنعه رو مبل نشستم ..
از اتاق اومد بیرون لباس راحت پوشیده بود . تو دلم قربون قد و بالاش رفتم ولی بد خودمو لعنت کردم ... منم دیوونه ام ها ...
متعجب نگام کرد . گفتم : خوب بگو من منتظر حرفاتم ...
با بی خیالی گفت : تا تو لباستو عوض کنی منم میرم دو تا شربت بیارم خستگی مون در بره ...
- آیین من نیومدم شربت بخورم اومدم حرفاتو ...
نذاشت حرفم تموم بشه که دادش درومد ... این یه شب هم نمی تونی تحمل کنی ؟ فردا همه چی تموم میشه ...
واقعا ترسیدم . رفتم تو اتاق . نمی خواستم این شب آخر خراب بشه ... هرچند دیگه همه چیز تموم شده بود . یکی از همون لباسای به جا مانده تو کمد رو پوشیدم . موهامو دورم ریختم ... نگاهم به لب چاک خورده ام افتاد از تو کیفم رژ لب مایع رو درآوردم و کمی به لبام رنگ دادم ...
اومدم بیرون . همزمان با من آیین از آشپزخانه دراومد . نشستیم . سینی شربت رو مقابلم گرفت . تشکر کردم و برداشتم . روی کاناپه نشسته بودم . بدون هیچ فاصله ای اومد کنارم نشست . معنی این کاراشو نمی فهمیدم . خودمو جمع کردم .
شربت رو تو سکوت خوردم اونم مال خودشو لاجرعه سرکشید ...
بعد از تموم شدن شربتا گفت : ببین سمانه ازت می خوام به حرفام گوش کنی برام فرقی نداره که فردا همه چیز تموم میشه ولی می خوام همه چیزو بدونی که بعدا فکر نکنی من آدم پستی بودم ...
از همون اولش شروع می کنم . وقتی با من ازدواج کردی ازت متنفر بودم چون عاشق آتوسا بودم . آتوسا برای من همه چیز بود . روز به روز علاقه ام نسبت به اون بیشتر می شد و همچنان رابطه ام باهاش ادامه داشت . تقریبا یه سال و نیم از ازدواجمون گذشته بود که نسبت به حرکات تو دقیق شدم دیدم به دل میشینی اما عاشقت نشده بودم . کم کم بهت دل بسته شدم . دقیقا اون موقع که فهمیدم تو رو دوست دارم اون اتفاق لعنتی افتاد و آتوسا باردار شد . و تو رفتی شیراز ...
من همچنان دوستت داشتم شاید بیشتر از آتوسا نه ولی کمتر از اونم نبود . تا اینکه ... تو برگشتی . می خواستم اتوسا رو فراموش کنم می خواستم با تو باشم ولی دوبارهتو بد موقعی اومدی و من و آتوسا رو دیدی
تو رفتی دوباره رفتی .... آتوسا هم ترکم کرد وقتی دو تا تون گذاشتین رفتین خیلی زندگی ام خالی شد .... راستش آتوسا رو زود فراموش کردم چون بهم خیانت کرد و منو انداخت دور اما تو رو نمی تونستم فراموش کنم . سمانه من روز به روز علاقه ام به تو بیشتر شد . می دونم که حالا همه چی تموم شده خودت گفتی از من متنفری تو لایق بهترینایی ... اون دو سه باری که باهات یکی شدم بهترین دقایق عمرم بود . واقعا تو برام یه جیز دیگه بودی ... می دونم حالا همه چیز تموم شده می دونم منو نمی خوای . من برای اینکه تو رو نگه دارم سها رو بهانه کردم اما دیدم تو مقاوم تر از این حرفایی برای همین اجازه دادم اسمم تو شناسنامه ی سها بره من می خواستم خودمون یه بچه داشته باشیم ولی ...
سمانه جان سها ... می دونم دوستم نداری ولی خواهش می کتم امشب رو اینجا بمون ... بذار این شب آخرر ...
دیگه نتونست ادامه بده از جاش بلند شد و رفت اتاق و درو محکم به هم کوبید .
تو جام میخکوب شده بودم . گریه از چشمام می اومد . باورم نمی شد خواب بودم ؟ اینا اعترافای آیین بود ؟ یعنی اونم دوستم داره ... من چیکار کردم ؟ چرا همیشه باید ایجوری بشه ؟
لخندی رو لبم جا خوش کردم ...
به سمت اتاقم رفتم و از تو کیفم برگه ی تاییدیه ی دادگاه رو درآوردم . به سمت اتاق آیین رفتم و درو باز کردم . رو تخت دراز کشیده بود وقتی درو باز کردم نیم خیز شد .
جلوش برگه رو پاره کردم . تا جایی که می تونستم ریز کردم و پخش زمینش کردم ... از جاش بلند شد اومد سمتم ... سمانه یعنی تو ...
دستامو رو لبش گذاشتم و گفتم : هیچی نگو آیین من هیچی نگو ...
بغلم کرد . با تموم وجود انقدر محکم که شسکتن استخونامو حس می کردم ...
غرق شادی بودم ... اون شب تا صبح با آیین حرف زدیم و دلدادگی کردیم ...
حالا دیگه آیین مال من بود آیین من بود ...
**********************************
ساعت از 4 نیمه شب گذشته بود و من هنوز غرق در خاطراتم بودم . خاطراتی که مال زمان خیلی دوری نبود . غلطی زدم آیین کنارم خوابیده بود . صدای نفساش آرومم می کرد چقدر کنار هم خوشبخت بودیم ... با تکان های شکمم خنده ای کردم . تا چند روز دیگر سها صاحب یه برادر کوچولو می شد همه خوشحال بودیم ...
چشمامو مَالیدم واقعا خوابم می اومد تو بغل آیینم خزیدم ... سرمو رو قلبش گذاشتم ... می تپید ... عاشقونه می تپید ...
قلب آیین من دیگه فقط برای من می تپید ....