وقتی بیدار شدم باورم نمیشد این همه خوابید باشم چون صبح بود، چطور تونسته بودم با اون وعض به خوابم، وای آئین دیشب چه حالی داشت، خدا میدونه چی کشیده. همه یه خونرو دنبالش گشتم اما نبود هیچ آثاری هم از اون نامه نبود، یعنی کجا رفته؟اه دختری خنگ خوب معلومه رفته سراغ آتوسا یا دختر عموش.چرا اون روز آتوسا به من دروغگفت بود که اون دختر دوستشه، اصلا شاید کسی که اون نامرو نوشته دروغ گفت از کجا معلومه که راست میگه، وای دارم دیونه میشم.
-سلام شادی، خوبی؟
شادی:سلام چه عجب یادی از ما کردی؟نمیدونم چم شد که زدم زیر گریه
شادی:سمانه خوبی؟چت شده؟دوباره چه اتفاقی افتاده
-شادی دیگه این واسه من زندگی نمیشه
شادی:من که نمیفهمم اینطوری چی داری میگی بذار الان با مهرداد میایم اونجا
-نه میترسم آئین بیاد شک کنه
شادی:باشه میایم دنبالت میریم بیرون. خونه مهرداد اینا با ما زیاد فاصله نداشت، آمده شدم، با صدای زنگ با اینکه میدونستم شادی اما از جا پریدم.
شادی:خوب بگو ببینم چی شده؟همهٔ جریان رو براشون تعریف کردم
شادی:دیدید گفتم؟چقدر بهتون گفتم به حرفای این دختر نمیشه اطلاعات اعد کرد، ما باید خودمون پیداش کنیم و حقیقت رو بفهمیم، تا کی باید توی این سر در گومی باشیم آخه، دیگه اصلا نمیشه به حرف کسی اعتماد کرد
-حالا میگی چکار کنم
شادی:باید آتوسا رو پیدا کنیم، هرچه زودتر
مهرداد:اما پیدا کردن آتوسا طول میکش و سمانه امشب پرواز داره
شادی:باید از همین الان شروع کنیم
-اما الان. .
مهرداد:اما نداره، باید از همون خونه شروع کنیم، شاید هنوز اونجا باشه
-اما اون از دست آئین حتما از اونجا رفته
شادی:تو چقدر سادیی دختر، ما از کجا بدونیم کی دنبال کی بود. نمیدونم شاید حق با شادی بود
توی راه اون خونه بودیم، دلم بدجور شور میزد، من دارم میرم اونجا که چی بشه، صدای زنگ گوشیم ترسوندم
-آلو؟
آئین:هرجا هستی سعی برگرد خونه
-اتفاقی افتاده؟آلو؟آلو؟
شادی:آئین بود؟چی میگفت؟
-گفت سریع برم خونه و قطع کرد
مهرداد:پس تورو میرسونیم خونه و بد با شادی میریم اونجا. دل تو دلم نبود یعنی چکارم داشت.به خونهیی رسیدیم طپش قلبم زیاد شد، شادی میخواست باهم بیاد که مهرداد نزاشت
شادی:مگه رنگش رو نمیبینی؟
مهرداد:ما نمیتونیم بریم، آئین نباید بفهمه که ما میدونیم، در ضمن سمانه که بچه نیست باید قوی باشه، سمانه گوش میدی؟
-آره، آره، بچهها باهاتون تماس میگیرم. خدا میدونی که با چه سختی در خونرو باز کردم، وقتی وارد سالن شدم نشسته بود روی مبل و سرش بوین دستش بود.
آئین:بیا بشین اینجا. بدون هیچ حرفی نشستم روی به روش، انگار نمیخواست چیزی بگه، دیگه تقات نداشتم
-چیزی شده؟سرش رو بلند کرد و چشاشو تنگ کرد و بهم نگاه کرد
آئین:چرا بهم نگفتی که آتوسا رو دیدی؟بورم نمیشد گفت بیام که اینو عزم بپرسه
-خوب؟
آئین:خوب؟کجا دیدیش؟کی دیدیش؟چی گفت؟چی گفتی؟بگو. اصلا دوست نداشتم بگم که چی گفت و چی شنیدم، نمیخواستام خورد بشه، اگه میفهمید من این چیز هارو میدونم چه حالی میشد؟توی این فکرها بودم که یادم رفت جوابش رو بدم با فریاد گفت((با توام میگم بگو))دیگه نتینستم تقات بیارم، چرا باید ملاحظه این عدم رو میکردم، آره چرا؟این همون آئین که این همه مدت من رو به خاطر یه اشغال ندیده گرفته بود، بذار بفهمه که عشقش پشت سرش چی میگه، با دادهمه چیز رو گفتم -گفت که توروعاشقت نبوده و نیست، گفت که از دست تو فرار میکنه، گفت که خوشبخت و شوهرش رو دوست داره، گفت که بهت گفت تورو دوست نداره، گفت که دلش به حال من سوخته، از شدت گریه دیگه ادامه ندادم و روی مبل نشستم، تمام مدتی که فریاد میزدم آئین با ناباوری بهم نگاه میکرد و بعدش افتاد روی مبل و گریه کرد، دیگه نمیتونستم تحمل کنم رفتم توی اتاق سرم داشت میپکید، صدای گریه آئین تو اتاق هم آمد، باید زنگ میزدم شادی ببینم چکار کرده
-آلو شادی چه خبر؟
شادی:الان دم خونه هستیم، نیستن اما همسایهها میگن یه پسر اینجا زندگی میکنی، منتظریم بیاد
-آدرس بده منم بیام
شادی:باشه بنویس، چی میگی مهرداد((میگم بپرس کیارش میشناسه؟))سمانه، مهرداد میگه کیارش میشناسی؟
-کیارش؟کیارش. . آشناست، چطور مگه؟
شادی:اسم همین یارو کیارش. نه؟خودش بود آره.
-شادی خودش،
شادی:کی؟
-همون پسر عمو آتوسا، شوهرش، آره اون گفت که با کیارش خوشبخت، یادمه آره.
شادی:اینکه خیلی خوب
-شادی تو مطمئنی؟
شادی:آره بابا همسیشون همش آقا کیارش میگفت
-شادی من الان خودم رو میرسونم
سریع رفتم بیرون، آئین خونه نبود، رفته بود، یعنی کجا رفته بود؟اما فعلا این مهم نبود باید سریع میرفتم اونجا.توی راه همهٔ فکر بودم که آتوسا چطور تونسته بود، اون حتا به شهر خودشم دروغ میگفت.
-پس چرا نمیاد؟
شادی:نمیدونم، میدونید من دارم به چی فکر میکنم؟
مهرداد:به چی؟
شادی:هیچ کس از زن این آقا کیارش صحبتی نکرد.۳تایی برگشتیم به هم نگاه کردیم
مهرداد:منظورت چیه
شادی:این موضوع خیلی پیچیده تر از این حرفاست که ما فکر میکنیم
-یعنی. .
شادی:ببین ما همه این یادمون رفت که از نامهای که سمانه تعریف کرد اسمی از کیارش نبود، در صورتی که سمانه مطمئنه آتوسا گفت با کیارش خوشبخت
مهرداد:آفرین خانوم، میگم چرا کاراگاه نشدی؟
شادی:وای مهرداد از دست تو
مهرداد:نه راست میگم تاحالا به این فکر نکرده بودیم
-دارم قاطی میکنم یعنی چی؟
شادی:یعنی اینکه آتوسا خانوم هممون رو گذاشته سر کار.
مهرداد:هی کیارش اومدش
دلم شور میزد، قلبم ۱۰ برابر میزد، خدا کنه همهچیز به خوبی تمام بشه
شادی:پیاد شید دیگه چرا معطّلید
soshyans
مهرداد آروم گفت:بهتره خودت بری...
_م...من؟
_آره...تو تنها....
عزممو جزم کردمو پیاده شدم.منو کیارش باهم رسیدم در خونه...خیلی شبیه آتوسا بود.با این تفاوت که موهاش مشکی بودو کنار شقیقه هاش سفید شده بود.وقتی به من رسید چند لحظه چیزی نگفت
_آقا کیارش شمایید؟
_بله...با من کاری دارین؟
بدبینانه به صورتم خیره شده بود.
_من...من...سمانه هستم...
یه دفعه چشماش گشاد شدو یه قدم رفت عقب...
_زن آئین تویی؟
آخر جمله ش یه پوزخند بزرگ زد.
_حالا امرتون چیه؟
_آقا کیارش می تونم ....باید باهاتون حرف بزنم...میشه بریم یه جا بشینیم....
_من با شما حرفی ندارم...
کلیدو انداخت داخل قفل در
_خواهش می کنم...آقا کیارش لطفا نرید...من به کمکتون...
حرفمو قطع کرد:دلیلی نمی بینم که به زن آئین جون کمکی کنم
آئین جونو کشدار گفت.تو چشمای طوسیش خیره شدم:؟آقا کیارش...من...من....به کمکتون احتیاج دارم...
انگار دلش واسم سوخت...انگار اونم درد توی چشامو خوند...گوشه ی لبشو با حرص می جویید
_کجا بریم...داخل که....
_می تونیم بریم همین پارک سر خیابون.....
در خونه رو که باز کرده بود محکم بستو باهام همگام شد.همون لحظه با سر به مهرداد اشاره کردم بره....
توی پارک روی یه نیمکت نشستیم...کلافه بود....
_نمی خوای شروع کنی؟
_می خوام بدونم...بدونم...سمانه کجاست؟
به آسمون خیره شده بود.
_آقا کیا....
حرفمو قطع کرد:چرا می خوای بدونی کجاست؟
_چون می خوام بدونم تو زندگیم چه خبره...می خوام ببینم این بدبختیا کی تموم میشه...
_من نمی دونم اون کجاس...
داشت دروغ می گفت:خواهش میکنم...التماستون می کنم...می خوام باهاش حرف بزنم....شما شوهرشین بعد...
با تکانی که خورد حرفمو قطع کرد.با اضطراب بهش خیره شدم.
_چی....؟چی؟....من کی شم...
خندید...ازسر درد و حرص بلند بلند خندید.همه بهمون خیره شده بودن...
_نه...خانوم..نه من کسیش نیستم...حتما خودش بهت گفته یا شایدم اون شوهرت....اشتباه به عرضتون رسوندن...موقعی که اونو شوهرجونت صیغه کردن ما دو تا نمی دونستیم دنیا چی به چیه..شوهر....حتما اینو شوهرت گفته که بهش شک نکنی...پ
دوباره زد زیر خنده...
باورم نمی شد..آتوسا اصلا کی بود...چرا همه چیزش مخفی بود...
_اما..آخه خود آتوسا گفت که...گفت شما شوهرشین...
_یه زمانی دلم می خواست همه فک کنن شوهرشم...یه زمان دلم میخواست شوهرش باشم...اما الان نه...چون بریدم...چون دیگه نمی خوام زجر بکشم...
دیگه چیزی نگفتو بلند شدو بین درختای انبوه پارک گم شد...خدای من نمی فهمیدم...نمی فهمیدم چی به چیه...سرمو بین دستام گرفتم و فشار دادم...
+++++++++++++
به مهرداد گفته بودم خودم بر می گردم خونه چون احتیاج دارم یه ذره قدم بزنم....یه ذره با خودم تنها باشم...فک کنم...شالمو جلویدهنم کشیدم سوز سردی میومدو چشمامو آب مینداخت...نمیدونم شایدم اشک بود!
با این حساب اینکه عاشق کیارشه و اون بچه مال کیارشه همش دروغ بود...آتوسا داشت با ما چی کار می کرد؟داشت با خودش چی کار می کرد...هدفش چی بود؟چرا می خواست همش از آئین فرار کنه...سر راه رفتم خونه ی مامان وبابا...چون قرار بود فردا برم شیراز برای خداحافظی رفتم و هم اینکه سهارو بگیرم.
حس خیلی بدی داشتم...انگار داشتن تو دلم رخت می شستن.یه چیزی تو قلبم سنگینی می کرد...یه چیز خیلی بدی....
کلیدو که انداختم توی قف در قلبم دیگه داشت می ترکید همش منتظر بودم ببینم یه اتفاقی افتاده...آره...یه اتفاقی افتاد....یه جفت کفش کتونی دخترونه ی سفید دم در پرت شده بود.سها رو که خواب بود محکم به خودم چسبوندم...نباید خودمومی باختم...باید یه کاری می کردم...نتونستم....روی پله های حیاط نشستم چون حتی نمی تونستم یه قدم دیگه بردارم...انگار پاهامو به زمین چسبونده بودن...رو پله نشستمو به دیوار یخ زده تکیه دادم...صداهاشونو به وضوح می شنیدم....
_بهت که گفتم...نمی خواستم زندگی کسیو خراب کنم...نمی خواستم سمانه هم مثل مامان من بشه...می خواستم اونم زندگیشو کنه اون که گناهی نداره....
فریاد زد: من این وسط چی؟من آدم نیستم....نه؟..من چی؟به نظرت با رفتنت زندگی کسی خراب نمی شد؟پس زندگی من چی....با این دروغات می خواستی کیو گول بزنی...من که می دونستم ازون کیارش متنفری...می خواستی منو از اینی که هست فلک زده ترم کنی...
گوشامو گرفتم...نمی خواستم بشنوم...نمی خواستم چیزیو که از روز اول به انتظارش بودم بشنوم...نمی خواستم...می خواستم همه چی کابوس باشه...
_آتی...تو قولتو شکستی....تو...
_آ...آئین...گریه نکن...آئین...خواهش می کنم...
صدای گریه ی آتوسارو هم می شنیدم....
_آئین.....من قولمو نشکستم...نه نشکستم...چون هنوزم دوست دارم...چون هنوزم...آئین اشکاتو پاک کن...وگرنه....
چیزیو که گفت نشنیدم فقط یه تیکه شنیدم که گفت:آئین من....
قلبم داشت وامیستاد...چرا خدا راحتم نمی کرد...اشکایی رو که روی صورتم نشسته بود با آستین کاپشنم پاک کردم....به زور تونستم روی پاهام بایستم....چشمام سیاهی رفت واسه همین مجبور شدم به دیوار تکیه بدم...وقتی تونستم روپاهام بایستم و راه برم درو باز کردم...مثل همیشه...نه آروم نه محکم...واسم فرقی نمی کرد فقط باید می رفتم...باید وسایلمو بر میداشتمو می رفتم...آئین وآتوسا توی هال روبه روی هم ایستاده بودن...وقتی حضورمو حس کردن هردوشون تکون خوردن...توجهی نکردم حتی نگاشون نکردم...یه راست رفتم داخل اتاق یه لحظه دیدم که آئین اومد سمتم...سریع در اتاقو قفل کردم...نفسمو که میرفت حبس شه به سختی آزادش کردم...سها رو گذاشتم روی تخت...و راحت تر از قبل زدم زیر گریه...دستمو به شدت روی دهنم فشار میدادم که صدای گریه م بلند نشه...چمدانمو که دیشب آماده کرده بودم بلند کردم...دیگه جایی واسه موندن نبود...دیگه حتی نمی تونستم خودمو گول بزنم....
جلوی آینه که ایستادم رقت انگیز شده بودم....اشکامو پاک کردم....رفتم سمت سها خواستم بلندش کنم که بریم اما باید یه چیزی می نوشتم یه برگه کندمو با دستهایی که به شدت می لرزید گنده گنده نوشتم:سها مال من....دیگه چیزی نمی خوام
خواستم همین جوری بذارمش اما ادامه دادم:به قول یه نفر بعضیها واسه قربانی شدن میان دنیا،اینم هدف آفرینش من...
قطره اشکی ریخت روی کاغذ...لبمو گاز گرفتمو سها رو بغلم گرفتم...درو که باز کردم هردوشونو روبه روم دیدنم آئین تا چمدانو دید چشاشو بستو روی مبل نشست آتوسا اومد سمتم خواست چیزی بگه که با تمام جدیتی که توی عمرم از خودم ندیده بودم گفتم:نمی خوام چیزی بشنوم...یه راست از خونه زدم بیرون...فقط قبلش به آئین که سرشو بین دستاش گرفته بود یه نگاه انداختم...که تو خاطراتم نگهش دارم...
رفتم....رفتم...واسه ایکه دیگه نبینمش حتی شده اتفاقی...رفتم....مهرداد راست می گفت که بعضیا واسه قربانی شدن اومدن دنیا!
به انتظار آینده ای نامعلوم و گنگ رفتم...با یه غم بزرگ به اسم آئین من
اهام می لرزید...یه حسی داشتم که خیلی وقت بود تجربه ش نکرده بودم...یه حس مثل ریختن یه آبشار توی دلت....لبام زود زود خشک می شد....چه قدر دلم برای تموم دروپیکر این بیمارستان تنگ شده بود...یاد لحظه لحظه هایی که توی بیمارستان سپری کرده بودم رهام نمی کرد....یاد درددلایی که توی محوطه با مهرداد می کردم...یاد مواقعی که با شادی از زیر مورنینگا در می رفتیم...یاد....
از شادی شنیده بودم اقای دکتر شده رئیس بیمارستان....و امروزهم احتمالا باید برای ثبت نام باهاش برخورد می کردم....یه چهره ی آشنارو از دور دیدم...هرچی نزدیکتر می شدم قلبم بیشتر می تپید...مهرداد بود...باورم نمی شد بعد از سه سالو خورده ای دارم می بینمش...متوجهم نشده بود و مثل همیشه سربه زیرو غرق فکروخیال ازکنارم رد شد....با گذشتنش ایستادم...هنوز دوقدم نرفته بود که ایستاد...قلبم تندتند می زد بعد از مدتها یه لبخند واقعی زدم....توچشام خیره شدو آروم گفت:سمانه....این...اینجا چه کار می کنی؟
رفتمو یه قدمیش ایستادم...:سلام...
_سلامو کوفت...سلامو سنان...سلامو مرض....
باورم نمی شد...این مهرداد بود که داشت اینارو می گفت....چندقدم رفتم عقب...چشمام گرد شده بود....
اما با همون عصبانیت قبلیش اومد جلو...انگار براش مهم نبود توی راهروی بیمارستانیم....
_دختره ی احمق...بعداز سه سال برگشتیو تازه می گی سلام....این سه سال کدوم گوری بودی؟هان؟....نگفتی مامان بابات چی کار می کنن؟....یعنی انقدر مغزت تهی شده؟توی این مدت فک نکردی؟حتی واسه یه ساعتم شده بود بشینی فک کنی...اصلا همه به کنار....به اون شوهرت....حتی واسه طلاقم اقدام نکردی؟تو...تو....
هیچی دیگه نگفت با عجله رفت....همونطور زل زده بودم به جایی که دیگه مهرداد نبود...دوباره یاد شوهرم...یاد همه ی بدبختیام...کاش برنمی گشتم...پشیمان شدم مثل بیشتر مواقع...
با پریشونی سوار آسانشور شدم...کاش اصلا واسه انتخاب رشته تهرانو نمی زدم...کاش همون شیراز می موندم...همش تقصیر آقای دکتر بود که می پفت بالاخره که واسه ی همیشه نمی تونم توی خفا زندگی کنم...ازش قول گرفته بودم به کسی نگه من برگشتم...به هیچ کس...هنوز تکلیفم با خودمم مشخص نبود....یه اینترن کنارم توی آسانسور بود هرچی نگاهش کردم نشناختمش...بایدم نمی شناختمش!
هرچی کردم یادم نیومد بخش نورولوژی طبقه ی چندم بود.
_ببخشید خانوم دکتر بخش اعصاب طبقه ی چندمه...؟
دختر سرشو به سمتم گرفت..خستگی از سروصورتش می بارید.
_طبقه ی سوم...
_واسه ثبت نام باید بریم کجا؟
چندلحظه موشکافانه صورتمو کاوش کرد:رزیدنت جدید هستین؟
لبخندی زدمو گفتم:آره...تازه رزیدنتی قبول شدم...البته خودمم دانشجوی اینجا بودم اما واسه مدتی رفتم شیراز...
چاپلوسانه لبخندی زدوگفت:وای...پس ماه بعد شما میشید رزیدنتم...از دیدنتون واقعا خوشحالم...شما اول برید پیش رئیس گروه ...راستش خودم دقیقا نمی دونم واسه ثبت نام رزیدنتی باید برین کجا....
_ممنون عزیزم...
شاید دو،سه سال ازش بزرگتر بودم با این همه احساس بزرگی نسبت بهش داشتم....
+++++++++++++
چند ضربه به در اتاق زدم و درو باز کردم.منشی همون منشی رئیس قبلی بود...خانوم عزیزی...چندلحظه خیره نگام کرد انگار به نظرش آشنا میومدم....اما چیزی نگفت:بفرمایید؟
_واسه ثبت نام اومدم گفتن بیام پیش دکتر آزادی..
_بله...فعلا یکی دیگه از رزیدنتهای جدید پیششونه..صبرکنید بعداز ایشون شما برید داخل...
_ممنون..
روی یکی از صندلی ها نشستم و به زمین خیره شدم...نمی دونستم چی پیش میاد...
_ببخشید من شمارو جایی دیدم؟خیلی چهره تون آشناست
به صورت منشی خیره شدم لبخند تلخی زدمو گفتم:دانشجوی همین جا بودم...دوره ی استاژریمو اینجا بودم...
_گفتم خیلی آشنا به نظر می رسین...
در اتاق دکتر باز شدو رزیدنت جدید اومد بیرون.خانوم عزیزی روبه من گفت:می تونی بری داخل
سری به معنای تشکر تکون دادمو رفتم داخل.آقای دکتر سرشو خم کرده بود و تند و تند داشت یه چیزایی می نوشت.تا صدای پامو شنید سرشو بالا گرفت...چندلحظه خیره خیره نگام کرد....توی این مدت فقط ارتباط تلفنی داشتیم....
_سلام آقای دکتر...
ازجاش بلند شدو یه لبخند زدو اومد سمتم:به به...خانوم دکتر...علیک سلام....
دستمو پرفتو فشردو گفت:نگفته بودی امروز میای فک کردم لا اقل هفته ی بعد برمی گردی
_همه چی یه دفه ای شد...ببخشید که اطلاع ندادم...
_خواهش می کنم عزیز دلم...سها کو؟میاوردیش....
_خوابیده بود...نیاوردمش....
_تنها تو خونه خطرناک نیست؟
_نه...بچه ی عاقلیه...خیلی هم باهوش...واقعا مطمئنه....
لبخندی زدوگفت:راحت باش بشین...
روی کاناپه ای نشستم آقای دکترهم کنارم نشست و گفت:حالت چه طوره؟
_بدنیستم...مثل همیشه...
_حتما بیشتر واسه کارای طلاقت زدی تهران...
چندلحظه مکث کردم:آره دیگه...نمی شه همیشه توی این حال بمونم...باید طلاقمو بگیرم...
مثل همیشه نه درمورد آئین حرفی زدو نه من چیزی پرسیدم.
_خب...توافقی می خوای باشه دیگه؟نه؟
_آره...اونطوری بهتره...
چندلحظه رفت تو فکر:نمی دونم اون چی کار کنه...فک می کنه خودتو گم و گور کردی...من بهه هیچ کس در مورد تو چیزی نگفتم...به نطرم...ببین...سمانه جان بهتره خودت باهاش حرف بزنی درمورد طلاق....
برق از سرم پرید:چی؟نه آقای دکتر....
_عزیز من اونموقع همه فک می کنن من می دونستم تو کجایی ولی بهشون چیزی نگفتم...این خیلی بده...
_اما من نمی....
_سمانه جان...یعنی چی که نمی تونی...تو باید بتونی باهاش برخورد کنی...بالاخره که همدیگه رو توی بیمارستان می بینید...
سرمو انداختم پائین...
_نگران روبه رو شدن باآتوسا هم نباش...اونم آئینو ول کردو رفت خارج...
اولش منظورشو درک نکردم اما بعدش تازه جمله شو فهمیدم....باورم نمی شد...یعنی آتوسا آئینو ول کرده بود...هیچ عکس العملی نشون ندادم....
_برو خونه ش....توی بیمارستان باهاش صحبت نکن....چون...چون آئین اوضاع روحی روانیش وحشتناکه....خیلی اوضاعش خرابه....فقط باهاش آروم حرف بزن...و زیاد گیر نده...باهاش تند برخورد نکن...اگه...اگه چیزی گفت یا حتی فحشتم داد جوابشو نده...چون داغونه....خیلی داغون...
باورم نمی شد....پس اونم اوضاعش بهتراز من نبود....چشمام خیس شد اما همون بی تفاوتیو حفظ کردم:باشه...سعیمو می کنم...
عصر خونه ست؟
_اره....خیلی وقته هیچ جایی جز بیمارستان نمیره....
دلم واسش سوخت...چرا ما دوتا انقدر نحس بودیم....؟
+++++++++
برای آخرین بار توی آینه خودمو نگاه کردم...مانتو مشکی با شلوار جین لوله ای مشکی پوشیده بودم بایه شال طوسی و سفید....خیلی وقت بود آرایشم شده بود فقط یه رژلب کم رنگ....دیگه از اون دختر شاد هیچ خبری نبود....حالا یه زن 28 ساله ی زجر کشیده ی بدبخت بودم....فقط همین...
دست سهارو گرفتم....باید تکلیف سهاروهم مشخص می کردم...سها که واسه همیشه نمی تونست بی شناسنامه بمونه...
_مامان می ریم کجا؟
_می ریم...می ریم پیش بابات...
حس کردم هیچ درک خاصی از بابا داشتن نداره چون هیچ عکس العملی نشون نداد.
_مامان بعدش بریم شهربازی؟می خوام واسم اونجا پشمک بخری...میریم؟
_اگه شد آره...
_قول بده!
نگاهی بهش انداختم بهم خیره شده بود تو چشماش تمنا موج میزد،نمی خواستم الکی بهش دروغ بگم:قول میدم اگه تونستم ببرمت....
جواب دلخواهشو نگرفته بود واسه همین بی حوصله نگام کرد.
باهم وارد کوچه شدیم...ازاین محله هیچ شناختی نداشتم زمانی هم که تهران بودمم زیاد از این محله رد نمی شدم:خب از کجااا بریم؟
دست سهارو گرفتم وبا هم راه افتادیم.
++++++++++
mahsa.nadi
چقدر ذهنم درگیر بود، توانایی رویارویی با آئین رو نداشتم اما چاره هم نداشتم، منظور دکتر چی بود که آتوسا ولش کرده؟اصلا چرا ولش کرده؟خدا چقدر سوال داشتم...اصلا چی شد؟هرچی به خودم فشار آوردم نفهمیدم که چی شد، کاشکی حداقل همون موقع میموندم و جواب سوال همو میگرفتم...
تما طول راه این چند سال تنهایی مثل فیلم از جلوی چشمم رد میشد، روزی که برگشتم شیراز، چقدر داغون بودم، بیچاره خاله زهره چقدر ترسیده بود، تا چند مدت توی خونه میموندم و هیچکاری نمیکردم، چه سختیهایی که سها نکشید، واقعا اگه خاله زهره و عمو علی نبودن من چی کار میکردم؟احساس تنفر از آئین بعد از چند سال دوباره توی خودم حس کردم، خیلی وقت بود هم چین حسی نداشتم از وقتی برگشتم شیراز از همون روزی که تصمیم گرفتم روی پای خودم به ایستم و با کمک سهند دوباره برگردم سر درسم، با یاد آوری اسم سهند لبخندی روی لبم اومد.
چقدر توی این مدت به من کمک کرده بود، اگه این خانواده نبودن نمیدونستم باید چکار کنم، هیچ وقت یادم نمیره که هیچ چیز به روم نیاوردن و حتا سؤالی نکردن، خوب شاید دکتر آزادی برای عمو علی گفت بود. مسبب همهٔ این سختیها آئین بود، واقعا چرا باید میرفتم و باهاش صحبت میکردم بازم من باید میرفتم سراغ اون من حتا حالا برای طلاق هم باید التماس میکردم.
-آقا نگهدارید لطفا
تاکسی:اما هنوز نرسیدیم خانوم
-ممنون همینجا پیاده میشم
تاکسی:چشم
چه مرگم شده بود، خیلی وقت بود از این حسها نداشتم، دیونه تو که خودت رو پیدا کرده بودی، فکر میکردم توی این مدت از این سختر شده باشی، هنوزم مثل دختر بچهها مثل اون موقعها که تجربه نداشتی دست و پات میلرزه...نه این حرفها نیست احساس میکنم بی پشت و پناهم، چقدر دلم واسه مامان اینا تنگ شده بود، اما با چه رویی میرفتم اونجا..ولی باید بری، آخرش که چی، توی این مدت فقطا تماسهای تلفنی کوتاه داشتم، چقدر مامان رو عذاب داده بودم، جراتش رو نداشتم..آهان بذار برم پیش سامان، اون میتونه پا در میونی کنه مامان و بابا سخت نگیرن.
یادم به آخرین تماس مامان افتاد
مامان:سمانه اگه اومدی که اومدی نیمدی دیگه اسم ما رو هم نیار
-ولی مامان، صدای بابا از اون پشت آمد(خانوم این حرفا چیه چرا به این بچه سخت میگیری بذار راحت باشه، اون الان توی فشار)
مامان:چه فشاری، پسر الان راست راست داره زندگیش رو میکنه اون وقت این بچه باید توی شهر غربت ، گریه امونش نداد، و گوشی رو ول کرد
سامان:سمانه جان میدونم که میدونی خیلی دوست دارم که باشی اما توی فشارت نمیذاریم، حرفهای مامان هم بذار پای حس مادری، نگران نباش.
اما من نگران بودم، از اون به بعد دیگه مامان با من حرف نزد، فقط بابا و سامان با من تماس داشتن، ساسان هم فقط چند بار تماس داشت میگفت گرفتارم اما میدونستم اینطوری نیست، اون از من خوشش نمیاد از اولش با ازدواج من و آئین مخالف بود، نمیدونم چرا اما بود.از مامان خورده نمیگرم چون خودم هم از دست خودم اعصابی بودم عروسی داداش کوچیکم نرفتم اونم با یک عذر بدتر از گناه، حالا با چه رویی میخواستم برم خونش. راهی که باید برم
-سها دوست داری بریم پیش دایی سامان؟
سها:آخ جون آره
سامان توی این مدت یکی دوباری به ما سر زده بود، از وقتی هم ازدواج کرد برگشت تهران و موندگار شد، چقدر دلم براش تنگ شده بود، کوچیکی رابطهٔ خوبی باهم نداشتیم بچههای پشت سر همی بودیم دیگه، اما از وقتی فهمید چی به سر زندگیم اومد خیلی برام دل سزوند کلی هم شاکی بود چرا بهش زودتر نگفتم، هیچ وقت فکر نمیکردم سامان اینطوری باشه، اما بقول خاله زهره خانواده آدم گوشت هم بخورن استخون همو پرت نمیکنن، راست میگفت. رفتیم دست گّل با شیرینی بخریم بریم خونه سامان، چه دلشوریی داشتم، مخصوصاً که زنش رو برای اولین بر میخواستم ببینم.
اصلا نمیدونستم باید چکار کنم، فقط میخواستم چند روزی به خودم استراحت بدم تا با شرایط جدید کنار بیام و بد برم سراغ آئین، روبرو شدن با اون برام خیلی سخت بود، وقتی داشتم میومدم فکر نمیکردم خودم باید باهاش صحبت کنم واسهٔ همین خیالم کلی راحت بود اما الان گیر کرده بودم و راهی هم نداشتم. توی تاکسی داشتم به اتفاق امروز فکر میکردم، دلم واسه شادی هم تنگ شده بود اما با رفتار امروز مهرداد فکر نمیکنم جرات رفتن به اونجا رو داشته باشم، از سوال پس دادن خستم و حوصلهٔ توضیح رو ندارم، کاشکی هیچ وقت هیچ کس عزم توضیح نخواد.
سها:مامان کی میرسیم؟
-الان دیگه میرسیم گلم.شکر خدا خونشون آسون بود راننده تاکسی مارو دقیقا جلوی ساختمون پیاده کرده. قلبم چقدر تند میزند حتا سها هم متوجه هیجان من شده بود
سها:مامان خوشحالی؟
-آره عزیزم. با هر زحمتی بود زنگ رو فشار دادم
سامان:بله؟
-منم سامان. جوابی نشنیدم، فکر کردم آیفون رو گذشته، اشک توی چشمم جمع شده بود، بازم اشتباه کرده بودم، اما نه سامان در ساختمون رو باز کرد انگار تا خود دم در دوید باشه نفس نفس میزد
سامان:ساما.. عنه. .خودتی؟
-آره مگه نمیبینی و لبخندی زدم
سها:سلام دایی جونی
سامان:سلام عزیزم، کی اومدید؟
-میذاری بیایم تو یا میخوای همینجا همهٔ سوال هاتو بپرسی؟
سامان:آخ ببخشید بفرمائید توی
قسمت سوم
از جلوی در کنار رفت تا من و سها بریم داخل.نگاهی به لابی ساختمونشون انداختم.مثل نمای ساختمان داخلش هم شیک بود.سامان کنارم ایستاد و گفت:
-سمان چرا ماتت برده؟
یه شوقی ریخت تو دلم برعکس همیشه که اگر سمان صدام می کرد دعواش می کردم اینبار با مهربونی نگاش کردم:
-دلم برای سمان گفتنات تنگ شده بود!
خندید.
-بیا بریم بالا الان همه دارن به ما نگاه می کنن.
دستمو گرفت و به سمت آسانسور حرکت کرد.دربون ساختمان با کنجکاوی به ما نگاه می کرد.سامان لبخندی به روش زد و دکمه ی آسانسور رو فشرد.با لذت به چهره ی مردونه و جذابش نگاه کردم.واقعا دلم براش تنگ شده بود...با اینکه فقط چند ماه بود ندیده بودمش اما حس می کردم دلم خیلی بیشتر از این چیزا براش تنگه...از دیدن مامان چه حسی بهم دست می ده؟ناخودآگاه اشک توی چشمام جمع شد...دلم برای مامان و بابا خیلی تنگ شده بود...صدای دینگ باز شدن در آسانسور منو به خودم آورد.سرم رو بلند کردم سامان دست سها رو گرفته بود و به چهره ی من خیره شده بود.صورتش خیس از اشک بود همونطور که مارو به سمت بیرون آسانسور هدایت می کرد گفت:
-نمی دونی مامان چقدر دلتنگته...بعضی شبا تو خواب صدات می کنه....همش سمانه سمانه ورد زبونشه....گاهی اشتباهی پریا رو به اسم تو صدا می کنه و بعد اشک تو چشماش جمع می شه می گه "خدا اگر سمانه ام رو ازم دور کرد به جاش یه گل دیگه مثل تو برام فرستاد....نمی دونم چرا حس می کنم تو هم بوی سمانه رو می دی!" بودنت که برامون حسنی نداشت حداقل نبودنت زن مارو عزیز کرد....
حرفاش اشک و لبخند رو باهم مهمون صورتم کرد.
قبل از اینکه زنگ بزنیم در واحدی که کنارش ایستاده بودیم باز شد.یه دختر جوون و بینهایت زیبا توی چارچوب در ایستاده بود و با کنجکاوی به من نگاه می کرد.چمن چشماش تو آب شناور بود!به روش لبخند زد حتما پریا بود.وسط چشمای زیباش رو ازسامان شنیده بودم و واقعا هم حق داشت پریا چشمای فوق العاده ای داشت.قبل از من پریا به خودش اومد و قدمی جلو گذاشت و با گرمی مرا در آغوش گرفت.و با صدای نازک و زنگ دارش که مهربونی توش موج می زد زیر گوشم گفت:
-خوش اومدی سمانه خانم.....خیلی دلم می خواست ببینمت...سامان خیلی ازت تعریف می کنه و واقعا هم به همون خوبی هستی که سامان می گفت و ...به همون زیبایی...
باید جوابی به حرفای محبت آمیزش می دادم از این رو گفتم:
-منم خیلی دوست داشتم ببینمت اما زندگی فرصتش رو ازم گرفته بود....اما حالا خوشحالم که می بینمت خانم خانما.....
سامان پرید وسط حرفم و گفت:
-خیلی خوب بسه دیگه این هندی بازیها رو بذارید برای بعد جلوی در و همسایه زشته برید داخل ببینم....
و با دست مارو به سمت داخل هل داد!
نگاهم رو بی اختیار به سمت وسایل خونه کشیده شد دلم می خواست ببینم پریا همون قدر که زیباست خوش سلیقه هم هست یانه!و واقعا هم خونه اش رو زیبا چیده بود همه ی رنگ ها با هم هارمونی داشتند و هر چیزی توی بهترین جای ممکن قرار داشت...
-خونه تون خیلی خوشگله و واقعا زیبا چیده شده!
رو به پریا ادامه دادم:
-واقعا خوش سلیقه ای ولی نمی دونم چرا کج سلیقگی کردی و زن داداش من شدی!
صدای خنده ی پریا بلند شد و چال روی گونه اش نمایان شد.سامان یه پس گردنی بهم زد و گفت:
-نیومده دشمنیت رو شروع کردی؟همه بده عروس رو می گن تو بده داداشت رو!
خندیدم.بعد از مدتها از ته دل خندیدم.انگار تو خونه شون پر از معجزه بود پز از حس دوست داشتن بود پر از محبت بود و پر از هر چیزی که توی خونه ی من و آیین نبود.....جلوی اشکام رو گرفتم تا دوباره به چشمام هجوم نیارن.....
-آدم باید همیشه حقیقت رو بگه داداش من از قدیم هم گفتن حقیقت تلخه!
پریا لبخند مهربونی زد و چشمکی به من زد و گفت:
-حق با توئه سمانه جان....سامان تنها اشتباه زندگیه منه!
سامان با چشمای گرد شده به پریا خیره شد و گفتک
-تو هم؟بابا من شوهرتم این خواهر شوهرت!ما نزدیک یک ساله با همیم اما این الان اومد!تو سریع منو به این فروختی؟
پری پشت چشمی براش نازک کرد و گفت:
-مهم اینه که سمانه جون حرف منو می فهمه منم حرف اونو تازشم برای دوستی قدمت مهم نیست که عمق مهمه!
سامان خودش رو روی مبل انداخت و سها رو هم روی پاش نشوند و با لحن بچه گانه ای گفت:
-می بینی دایی؟اینا با هم دست به یکی کردن و می خوان من رو اذیتت کنن تو که با اینا نیستی که؟
سها با شیرین زبونی گفت:
-مامانم همیشه راست می گی منم هر چی مامانم بگه می گم.
پریا با صدای بلند خندید و گفت:
-دیدی سامان بچه هم فهمید اما تو نمی خوای بفهمی؟
سامان کوسن روی مبل رو به سمتش پرت کرد و گفت:
-خواهرم رو دید خوب زبون در آوردیا!من برم بیرون بهتره فکر کنم....برای شام چی می خورید بخرم؟
سریع گفتم:
-زحمت نکش سامان ما برای شام نمی مونیم می ریم....
پریا سریع گفت:
-نه نمی زارم برید ما تازه شمارو پیدا کردیم!
-نه دیگه پریا جان ایشالا بعدا دوباره مزاحمتون می شیم!
سامان قبل از پریا جواب داد:
-فکر کنم بدونی خف یعنی چی؟پس نذار خودم برات بگم اینجا بچه نشسته خوبیت نداره خودت بفهم باشه؟
خندیدم.
سامان به سمت در رفت و گفت:
-تا من بیام پشت سرم غیبت نکنیدا!
پریا در را پشت سرش بست و گفت:
-اوف چقدر حرف می زنه این سامان....ای وای چرا وایسادی سمانه جان برو بشین خانم منم الان برات یه شربت خنک می آرم عزیزم....ببخشید یکم هول شدم!
به روش لبخند زدم و روی مبل کنار سها نشستم.دختر خونگرمی بود مهرش به دلم نشست.با سینی شربت برگشت و روی میز گذاشت و خودش هم رو به روم نشست و گفت:
soshyans
قسمت چهارم
گفت:سامان میگه واسه تخصص قبول شدی؟
_آره...امروزهم رفتم واسه ثبت نام...
_تخصص چی؟
_اعصاب....خیلی نورولوژی رو دوس ندارم....نمی دونم چرا انتخابش کردم....اصلا مدتهاست هیچی برام فرقی نداره.....
دوباره داشتم می رفتم تو فاز دپرشن پریا هم فهمید.حس کردم اون می دونه چی به سرم اومده یعنی سامان بهش گفته چون لبخند رو لبش ماسید و یه لحظه خطوط صورتش رنگ دلسوزی گرفتن....نمی خواستم اینو ببینم...نمی خواستم دلسوزی رو توی صورتش ببینم....برای همین خودم بحثو عوض کردم.
_سامان می گفت شاغلی....
_اوهوم....توی یه آموزشگاه کنکوری زیست درس می دم....
_لیسانس؟
_نه فوقمو پارسال گرفتم....وای سمانه نمی دونی تدریس چه قدر سخته...فکرشم نمی کردم اینطور باشه...بچه ها پدر آدمو در میارن....حالا خیلی هم بچه نیستن ماشالله هرکدوم هفده هجده سالشونه اما درست مثل بچه های هفت ،هشت ساله....
خندیدم و گفتم:مگه خودتم یه روزی دانش آموز نبودی؟یادت نیست خودمون چی به سر دبیرامون میاوردیم؟
_بودیم اما نه این طور....کلاس میان واسه هرچیزی غیر از درس خوندن...والله نوبره...
لبخندی زدمو گفتم:بچه های این دوره....خدا عاقبتمونو به خیر کنه....
پریا لپ سهارو کشیدوگفت:کلاس چندمی خوشگل؟
سها نگاهی به من کردو بعدش آروم و با خجالت گفت:میرم پیش دبستانی...مدرسه نمیرم...
_قربونت برم....
حس می کردم خیلی کنجکاو شده زندگیمو از زبون خودم بشنوه اما دلم نمی خواست مرورش کنم....دیگه حالم از مرورش به هم می خورد!
برای اینکه فکرشو منحرف کنم گفتم:متولد چه ماهی هستی؟بهت میاد بچه ی بهار باشی!
ابروشو بالا انداخت و گفت:اردیبهشت...چه طور حدس زدی؟
_همینطور...
_توچی؟
_دی...
_یکی از خواهرای منم دی ماهیه...
بعد از نیم ساعت بالاخره سامان هم با چندتا بسته توی دستش اومد.سها سریع رفت کنارش و توی نایلونا سرک کشید....
_سها خانوم چیزی که می خوای اینجاست...
سامان دستشو تو جیبش کردویک بسته دراژه بیرون آورد.سها با شوق گرفتشو رفت یک گوشه نشست و تا تموم شدنش آروم همونجا موند.
بعد از شام همش حس می کردم سامان می خواد چیزی بگه ...نمی دونم چی بود....ولی نمی گفتش به چه دلیلی نمی دونم....
پریا بعداز شستن ظرفا کنارم نشست و گفت:راستی سمانه جان شما الان کجا زندگی می کنی؟
_یه خونه ی کوچولو و نقلی اجاره کردم...نمی خوام برم پیش مامان اینا بشم سر بارشون...اگه برم اونجا مامان که نمی ذاره یه قلم چیز واسه خونه بخرم و خرج منو سها رو میندازه گردن بابا....خب حقوق یه بازنشسته مگه چه قدره...
_کدوم محله هست خونه ت؟آدرس نمی دی که نیایم خونه ت؟
خندیدیم و بهش آدرسو دادم وقتی قیمت رهن و اجاره ی خونه رو پرسیدو بهش گفتم رو کرد به سامان:سامان شنیدی؟چه قدر خوب...من همش می گم به این سامان بیا بریم یه خونه ی بزرگتر بگیریم...چسبیده به این خونه ی یه خوابه...هی آدم دلش می گیره...می گم ماهم بیایم اونجاها خونه اجاره کنیم...
وبا استفهام به سامان خیره شد.سامان هم گفت:بی خیال بابا....مگه چندنفریم ما که این خونه واسمون کوچیک باشه؟
_خب بازم...!
وبا حالت قهر سرشو برگردوند و اداشو در آورد.خندیدم...اما دلم گرفت...چرا منم نمی تونستم همچین زندگی آرومی داشته باشم....چرا تموم کائنات در تلاشن که منو به خواسته هام نرسونن...لعنت به بختم....
ساعت حدود یازده و نیم بود که من واسه رفتن آماده شدم پریا خیلی اصرار کرد بمونم اما نمی خواستم...شاید حوصله شو نداشتم...سامان هم گفت که خودش می رسونم...وقتی نزدیکای خونه بودیم گفت:سمان واسه...واسه طلاقت چی کار می کنی؟
پس این بود چیزی که همش داشت می جویدشو نمی گفتش....
نگامو از پنجره انداختم بیرون:نمی دونم...قراره برم باهاش حرف بزنم...ببینم حرفش چیه؟
_غلط کرده حرفی داشته باشه...مرتیکه!کی می خوای بری باهاش حرف بزنی؟
_نمی دونم....احتمالا فردا صبح می خوام تا این مدت که نمی رم بیمارستان تکلیفم مشخص شه...چون بعداز اون سرم خیلی شلوغ می شه...
دیگه چیزی نگفت....
+++++++++
حالم خرابتر از اونی بود که فکر می کردم....هر چی مامان اصرار کرد شب بمونیم قبول نکردم و از سامان خواستم مارو به خونه برسونه...وقتی سها رو روی تختش گذاشتم اشکام روی گونه ام روون شد....باورش برام سخت بود....اگر سها به آئین دل می بست و از پیش من می رفت چی؟تنها چیزی که از گذشته برام مونده بود سها بود!
نمی دونستم باید چیکار کنم حتی نمی دونستم باید کاری بکنم یا نه!
از پنجره به بیرون خیره شدم...بارون نم نمی شروع شده بود...دلم هوای قدم زدن زیربارون رو داشت...مانتوم رو از جالباسی برداشتم و پوشیدم.کلید را هم از روی میز برداشتم.سرکی به اتاق سها کشیدم ... مثل یک فرشته ی کوچک روی تختش خوابیده بود پتوش رو روش مرتب کردم و از خونه خارج شدم....
چشمای منم پابه پای ابرهای آسمون می بارید.......
نمی دونم چقدر گذشت یا چقدر زیر بارون قدم زدم وقتی به خودم اومدم که کاملا از منطقه ی خودمون خارج شده بودم!
نمی دونستم ساعت چنده پولی هم همراهم نیاورده بودم تا بتونم با تاکسی برگردم.مجبور بودم مسیر اومده رو پیاده برگردم.لباسام خیس از بارون بود و نسیمی که می وزید باعث میشد احساس سرما کنم....وقتی رسیدم جلوی در خونه اذان صبح داشت پخش می شد...دلم یه جوری شده بود....یه حس آرامشی به روحم حاکم شده بود...بارون روحم و جسمم رو همزمان شسته بود!!!در اتاق سها رو باز کردم به صورت زیباش خیره شدم.هنوز خواب بود...همون طور که نماز صبحم رو می خوندم نمی دونم کی سر سجاده خوابم برد...
با تکون دستی چشم باز کردم.سهای کوچیکم بود که با مهربونی داشت نگاهم می کرد:
-سلام مامانی...چرا اینقدر می خوابی؟
دستش را زده بود به کمرش و حالا ایستاده نگاهم می کرد!
نیم خیز شدم و بغلش کردم و صورتش رو غرق بوسه کردم.سها بزرگترین لطف خدا بود که شامل حالم شده بود.شاید اگر سها نبود خیلی زود کم آورده بودم...
کمی باهاش بازی کردم و خندیدیم.از روی سجاده بلند شدم و نگاهی به ساعت انداختم.ساعت 7 بود.باید سریعتر اماده می شدم و خودم رو می رسوندم به بیمارستان.امروز اولین روز شیفتم بود!خدارو شکر کردم که سها رو زود خوابوندم و صبح زود بیدار شد ... برام خوب نبود که روز اول کار دیر برسم.یه بوسه ی محکم از گونه ی سها برداشتم و به سمت آشپزخانه رفتم و میز صبحانه رو چیدم.
***************
اول سها رو به مهد رسوندم و بعد خودم به سمت بیمارستان رفتم.هنوز تحت تاثیر قدم زدن دیشب حال خوبی داشتم و خنده روی لبام بود.وارد سالن بیمارستان شدم.شادی کنار بخش پرستاری ایستاده بود و با یکی از پرستارا صحبت می کردم رفتم جلو و از پشت دستم رو گذاشتم روی چشماش.
با مهربونی دستم رو گرفت و گفت:
-خوش اومدی سمانه!حتی بیمارستان هم بی تو صفایی نداشت!
پرستاری که طرف صحبت شادی بود حالا با نگاهی متحیر به من خیره شده بود.از توی چشماش می تونستم بخونم که چقدر دلش می خواد سر از کار من در بیاره اما حوصله نداشتم که بخوام از روز اول جواب سوال بشم و زندگیم رو برای همه شرح بدم.
-شادی جون من برم سرکارم.عصر کی می ری خونه؟
-ساعت 5 تو چی؟
-منم 5 میرم جلوی ورودی بیمارستان منتظرتم تا با هم بریم کمی هم توی راه صحبت کنیم.
-باشه سمانه منم حرف برای گفتن زیاد دارم!
دستی براش تکون دادم و رفتم شیفتم رو تحویل گرفتم و مشغول کار شدم.
توی همین یک ماه که بیکار بودم دلم پر از دلتنگی شده بود برای کار کردن!تمام کارام با هیجان و علاقه انجام می دادم.انقدر ذوق داشتم که قرارم با شادی رو فراموش کرده بودم!
با تماس دستی به شونه ام به عقب برگشتم.شادی بود!
-دختر تو خجالت نمی کشی منو جلوی در میکاری؟واقعا من به تو چی بگم؟یه نگاه به ساعتت بنداز!
چشمام به سمت صفحه ی ساعتم کشیده شد.5:30 بود!با دست به پیشونیم زدم و گفتم:
-ببخشید حواسم به کارم بود و قرارم با تو فراموشم شده بود!چند دقیقه وقت بدم تا لباسم رو عوض کنم و بیام.
به سرعت لباسام رو تعویض کردم و برگشتم پیش شادی.
توی مسیر رسیدن به مهد کودک تمام اتفاقاتی که توی این سه سال برام افتاده بود و سختی هام رو برای شادی تعریف کردم.گاهی به اتفاقات بامزه می خندیدیم و گاهی با یاد سختی ها و دوری ها دوتایی اشک می ریختیم...
شادی اول منو به خونه رسوند و بعد خداحافظی کرد و به سمت خونه ی خودش رفت.انقدر غرق در صحبت در مورد زندگی من بودیم که فرصتی پیش نیامد تا شادی حرفی از این سه سال زندگیش بزنه.خیلی دلم می خواست بدونم چرا تا حالا بچه دار نشدند!فکر می کردم وقتی برگردم شادی یه بچه ی 1 یا 2 ساله داره اما حالا چیزی که می دیدم خلاف این قضیه بود و به نظرم بعید می اومد که شادی ای که تمام عمرش عاشق بچه ها بود تا حالا بچه دار نشده باشه!!!به نظرم رسید مشکلی این وسط هست!!!و خوب من هم باید صد در صد از این قضیه سر در میاوردم!!!
sabra1361
صبح زود بیدار شدم و بعد از اینکه سها رو به مهد رساندم به سمت بیمارستان حرکت کردم.توی محوطه همون خانم دکتر روز اول رو دیدم از دور برای هم سری تکون دادیم.باهیجان و شادی به سمت بخش حرکت کردم و پستم رو تحویل گرفتم.
وقت ناهار تصمیمگرفتم به خاله زهره یک زنگ بزنم . بعد از چند بوق سهند گوشی رو برداشت:
-بله بفرمایید.
- سلام سهند . چطوری ؟ خوبی ؟ مامان و بابا خوبن ؟
- -سلام سمانه جان خوبی؟
مکثی کرد و ادامه داد:
-از احوالپرسی های همه روزه شما خوبیم خدارو شکر . برگشتی پایتخت ما شهرستانی ها رو یادت رفت ؟
-این چه حرفیه ؟ باور کن خیلی به فکرتون بودم . ولی چه کار کنم گرفتار بودم بعدشم من بی معرفتم شما چرا یه زنگی به من نزدید ؟
البته من انتظاری نداشتم و به شوخی این حرف رو زدم!
-نه دیگه ما هم می دونستیم سرکار گرفتارید و وقت ندارید مزاحم نشدیم . بگذریم.خودت خوبی؟ سها خوبه ؟ خانواده ات رو دیدی ؟
-مرسی . ما خوبیم . آره دیدمشون . خوب راستش به اون سختی که فکرشو می کردم نبود . می دونی سهند تو این یه هفته مدام به خودم گفتم شاید نباید از اینجا می رفتم . شاید اگر می موندم تکلیفم زودتر از اینها معلوم می شد و این همه مدت کمتر عذاب می کشیدم . نمی دونم... ...
انگار داشتم با خودم حرف می زدم . آهی کشیدم و صحبتم رو قطع کردم . دلم نمی خواست ادامه بدم ! سهند گفت:
-اونقدر ها هم مطمئن نباش . شاید اگه همین الان برگردی به سه سال پیش دوباره همین کار رو بکنی . من که مطمئنم دوباره تو همین راه رو می ری .حالا هم خدا رو شکرکه خانوادت پشتتن و می تونی بهشون تکیه کنی . تازه ما هم هستیم . می تونی رو ما هم حساب کنی.
-خیلی ممنون . تو تو این مدت واقعا جای سامان و مهرداد رو برام پرکردی . نه فقط تو بلکه همه خانواده ات . راستی خاله و عمو و سحر چطورن ؟ دلم براشون تنگ شده.
-همه خوبن . مامان اینجا ایستاده می خواد باهات حرف بزنه . الان گوشی رو می دم بهش فقط یه چیزی...
می دونستم چی می خواد بگه . اما من دلم نمی خواست حرفی بزنم!
-چی شده ؟
از من و منش پیدا بود که دلش نمی خواد اسمشوببره...
-چی کار کردی ؟
-چی رو ؟
-می گم در مورد ... در مورد آئین چی کارکردی ؟ دیدیش ؟
می تونستم شرط ببندم مرد و زنده شد تا اسمشو ببره . با اینکه باهم دوست بودن ولی بعد از جریان من تقریبا رابطه شون قطع شد . سهند حتی یکبار هم اسم آئین رو جلوی من نمی برد . انگار می دونست با شنیدن اسمش هوایی می شم.
- دیدمش سهند . اما فعلا نپرس . اوضاع انطوری که فکر می کردم پیش نرفت
تن صدام بیاختیار پایین اومد . انگار که یهو پنچر شدم . لبخند تلخی روی لبام نشست.
-یعنی چی ؟ نمی فهمم ... توضیح بده لطفا!
خنده ام گرفت " نه به اون لحن دستوریش نه به لطفا آخرش " . سهند هنوز نمی دونست آئین از آتوسا جدا شده . منم دلم نمی خواست بهش بگم.
-هیچی سهند الان نمیتونم بگم . گوشی رو بده خاله.
-سمانه من نگرانتم . یعنی همه مون نگرانتیم . خواهش می کنم اگه مشکلی پیش اومده بگو . ببین ، خانم یکی از دوستای من تهران وکیل خانواده است . اینطور که شنیدم خیلی هم تو کارش وارده . میتونم باهاش صحبت کنم بری پیشش . حتما کمکت می کنه!
"واقعا که سمانه .. ببین اینهمه آدم به فکرتن و توی بی عقل به فکر ... به فکر..."
صدای سهند توی گوشی پیچید:
-چی می گی ؟
-هان ؟ نمی دونم. حالا ببینم چی میشه . سهند من عجله دارم گوشی رو بده خاله می خوام صحبت کنم!
-لجباز ! ... باشه ... مواظب خودت و سها باش . از طرف منم ببوسش . گوشی دستت از من خداحافظ.
بعد از صحبت با خاله گوشی راگذاشتم و به فکر فرو رفتم!
راست می گن آدمها وقتی به شدت دنبال چیزی باشن بی اختیار به سمتش کشیده می شن . یا بهتره بگم کائنات اونها را به سمت هدفشون میکشونه!
بعد ظهر وقتی آماده شدم برم خونه یک آن زد به سرم به اتاق دکتر آزادی سربزنم . می دونستم نیست اما فکر کردم شاید اومده باشه . حداقل می تونم از منشی اش بپرسم برنامه اش چطوریه.
در زدم و چون صدایی نشنیدم دستگیره رو گرفتم و چرخوندم . کمی که لای در باز شد قلبم از حرکت ایستاد . آئین توی اتاق ایستاده بود . روبروی میز خانم عزیزی و پشت به در اتاق . داشتند با هم حرف می زند . توان حرکت نداشتم . دلم می خواست ...
خانم عزیزی که حس کرده بود کسی در رو باز کرده سرشو از پشت هیکل آئین نمایان کرد و گفت:
-بفرمایید ؟
نفهمیدم چطور در رو بستم و توی راهرو خودمو گم و گور کردم . سریع به محوطه رسیدم و از بیمارستان زدم بیرون . حتی نیم نگاهی هم به پشت سرم ننداختم . کنار خیابون که رسیدم نفسهام به شماره افتاده بود . خودم هم نفهمیدم چرا اینقدر سریع عکس العمل نشون دادم . اصلا از چی فرار می کردم ؟ انگار وقتی آئین رو می دیدم عقلم به کل تعطیل میشد . حالا این بار رو فرار کردی بعدا چی ؟
می دونستم اینجور عکس العملهای احساسی سریع ، نتیجه معکوس می ده و طرف مقابل پیش خودش خیالاتی می کنه که حتما خبریه اینطور فرار می کنه از من ! "خب که چی ؟ مگه خبری نیست ؟ مگه هنوز توی قلبت .... نه نه نه ... هیچی توی قلبت نیست سمانه خانوم یادت باشه . آخرین باری هم باشه که اینطوری گند می زنی مگه لولو دیدی ؟ لبخند زدم . همچینم شبیه آدمیزاد نیست . حالا که اینطور شد جریمه ات سنگین می شه ، امشب 50 بار می نویسی "من قوی ام . از هیچی نمی ترسم و هیچ کس نمی تونه سها رو از من بگیره و در خونسردی و آرامش کسی به پای من نمی رسه " و لبهام رو محکم به هم فشار دادم.
یه ماشین شاسی بلند کنارم ایستاده بود . بدون اینکه نگاهی کنم ، اخم کرده و به راهم ادامه دادم . حتما دیده ماتم برده و دارم می خندم فکر کرده دیوونه ام . یعنی آدم دو دقیقه هم توی خیابون نمی تونه خلوت کنه ؟
راننده اش داشت یک چیزهایی میگفت اما من محل نگذاشتم و همچنان به راهم ادامه می دادم . می دونستم اصلا نباید با این آدمها دهن به دهن گذاشت چون بدتر خودتو بی آبرو می کنن.
ناگهان صدای فریادشو شنیدم :
-مگه با تونیستم می گم سوار شو
یکباره داغ کردم و ایستادم . چشمام چهارتا شده بود . از شدت عصبانیت دوباره نفس نفس می زدم . دیگه نمی توستم خودمو کنترل کنم و هیچی به این پسره بیشعور نگم . همزمان به سمت ماشین برگشتم و دهنم رو باز کردم
...خفه شو آشغال بیشعور . همین الان گورتو گم می کنی و گرنه-
دهنم باز مانده بود که آئین از ماشین پیاده شد . خدای من این ... این .... پس چرا من ندیدمش ؟ چرا نفهمیدم...
سریع خودمو جمع و جور کردم و با همون ظاهر عصبی به آئیین که حالا روبه روم ایستاده بود زل زدم . لعنتی همیشه منو غافلگیر می کنه ! هی سمانه یادت نره که...
-وگرنه چی ؟
مثل دو تا گربه آماده حمله به همدیگه زل زده بودیم . فهمیده بود اونو اشتباه گرفتم ... اما منم کم نیوردم و گفتم:
-خجالت نمی کشی اینجوری دنبال خانم ها راه می افتی ؟ شانس آوردی که باباتو می شناسم و گرنه حسابتو می رسیدم.
پوزخندی زد و گفت:
. -حیف که نه حوصله کل کل دارم نه وقتشو . زود سوار شو کارت دارم
و ماشین رو دور زد و دوباره سوار شد . چه پررو . فکر کرده ازش می ترسم ! سرمو بردم کنار شیشه مقابلش و گفتم:
-به سلامت . سلام خدمت خانواده برسونید.
و دوباره راه افتادم . با قدمهایی مصمم و مطمئن . محاله آقا آئین . محاله .... چند قدم دور شده بودم . دیگه پشت سرم نمی اومد . اما من هم نگاهی نکردم. تقریبا مطمئن بودم رفته که یکباره صدای ترمز محکم ماشینی رو که پیچید جلوم و راه رو بست شنیدم . از ترس زبانم بند اومده بود . چند نفری کنار خیابون توجهشون جلب شد . خانمی که نزدیکم بود سریع اومد کنارم و پرسید:
-چیزیتون نشده ؟
آئین دوباره پیاده شده بود و داشت می اومد سمت من . با گفتن اینکه حالم خوبه اون خانم رو راهی کردم.
در ماشین رو باز نگه داشته بود تا سوار شم.
-هنوز بچه ای خانم دکتر ! ... بهت می گم کارت دارم ، نمی فهمی ؟
با غیظ گفتم:
-فکر نکن تو هم بزرگ شدی آقای دکتر ! ... این تویی که نمی فهمی من واقعا نمی خوام ببینمت...
با تمسخر در حالیکه نگاهی به سر تا پام انداخت گفت:
! منم اصلا مشتاق دیدنت نیستم . ولی متاسفانه کارت دارم . در مورد سهاست-
لحظه ای بی حرکت نگاهش کردم . یعنی چی کارم داشت ؟ ای خدا خواهش می کنم راضیش کن شناسنامه سها رو به من بده ... خدا جون هیچی ازت نمی خوام فقط سها رو از من نگیر ... صداشو شنیدم که گفت:
چرا معطلی ؟-
-نمی تونستی از همون اول بگی ؟
فکر کردی می خوام قربون صدقه چشات برم که برام ناز می کردی ؟-
و با پوز خندی رفت که سوار ماشین بشه . منم بی معطلی سوار شدم . از اون همه ناراحتی و هیجان سرم درد گرفته بود . با این همه می ارزید اگر آئین می خواست خبر خوشی بهم بده ... خدایا کمکم کن...
تا مدتی هر دو ساکت بودیم . طاقت نداشتم دلم می خواست زودتر بدونم چی کارم داره...
-خب ؟
"یعنی که منم منتظرم "و با نگاهی طلبکارانه در حالی که یک ابرو رو داده بودم بالا نگاهش کردم.
نیم نگاهی انداخت به سمت من و گفت:
-در مورد حرفهام فکر کردی ؟
وا رفتم ! فقط همین ؟
-همینو می خواستی بدونی ؟
شانه ای از سر بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:
-نه ! ... تو فرصت داری هر چقدر می خوای در موردش فکر کنی ... البته بذار ببینم ... خب یک سال بیشتر فرصت نداری چون سال بعد سها باید بره مدرسه و نیاز به شناسنامه داره!
پیروزمندانه لبخند زد . برق چشماش هنوز هم ... اه ول کن سمانه ... ببین چطور داره اذیتت می کنه...
-چرا اونطور پا به فرار گذاشتی ؟
نه مثل اینکه جدی جدی کاریم نداشت و می خواست اذیتم کنه ! نمی دونم چرا با این فکر خوشحال شدم !؟ با این حال قیافه جدی گرفتم و محکم گفتم:
-فرار ؟ من فرار نکردم ! اما مثل اینکه تو دوست داری فکر کنی من فرار کردم و این همه دنبالم راه افتادی تا بفهمی چرا فرار کردم ؟ نه ؟ این بود کار مهمت ؟ نگه دار پیاده شم!
جمله آخر رو بلند گفتم . خشمگین برگشت به سمتم و گفت:
-بابام بهت نگفته منو عصبانی نکنی ؟ یه چشمشو نشونت دادم . اگه کمه بگو تا بازم نشونت بدم.
-بسه دیگه . خسته ام کردی . بگو چه کارم داری ؟ از وقت راه افتادی همه اش سئوالهای بی سر و ته پرسیدی.
برق شرارت رو به وضوح در چشماش دیدم . با خونسردی لبخندی زد و گفت:
از این به بعد آخر هفته ها رو سها باید با من بگذرونه.-
و منتظر عکس العمل من شد . اولش نفهمیدم چی گفت چند ثانیه مکث کردم تا حرفش رو هضم کنم و بعد صدای فریادم در ماشین پیچید:
-چی ؟ عمرا ... خوابشو ببینی آقای آزادی ... نمی ذارم دستت به سها برسه ... حالا می بینی ... وادارت میکنم شناسنامه شو خودت دو دستی بیاری تقدیمم کنی ... حالا می بینی ... کاری می کنم از تمام کارهای کرده و نکرده ات چنان پشیمون بشی که ندونی به کجا باید فرار کنی ... حالا می بینی ... این بار دیگه نوبت توئه که از این شهر بری آقای دکتر ... حالا می بینی!
از عصبانیت حرارتم بالا رفته بود . خون به صورتم دویده بود . سها رو می خواد ! آخر هفته ها ... محاله ... محاله بذارم آقا آئین ... می خوای اینطوری به خودت وابسته اش کنی و بعد ... نمی ذارم ... حالا ببین ... نمی ذارم!
نفسم دوباره به شماره افتاده بود . ماشین یک گوشه کنار اتوبان ایستاده بود . صورتش را به صورتم نزدیک کرد آنقدر که بی اختیار عقب رفتم . چشمان گشاد شده اش را به چشمانم دوخت و گفت:
! -خیلی اشتباه می کنی خانم کوچولو .... حالا می بینی
در رو باز کردم و پریدم بیرون . مغزم کار نمی کرد . سرم به دوران افتاده بود . صداشو شنیدم که گفت:
-به سلامت . سلام خدمت خانواده برسونید.
نه نباید کم بیاری سمانه . یه چیزی بگو که اونم بترسه ... یه چیزی که...
برگشتم سمتش سعی کردم شمرده شمرده حرف بزنم:
-به بابا سلام برسونید و بگید وکیلم گفته حتما به شهادتش در دادگاه نیاز هست . آخه می دونی که ... سرپرستی بچه رو به والدینی که تعادل روانی ندارن و زود عصبی می شن و هر لحظه هم یه چشمه از کارهاشون رو به بقیه نشون می دن ، نمی دن . خوشحالم که خودتم اینو می دونی!
زدم به هدف . فاتحانه آخرین نگاه رو بهش انداختم و از ماشین دور شدم.نفس عمیقی کشیدم و سوار اولین تاکسی شدم.قبل از اینکه ماشین حرکت کنه برگشتم و به عقب نگاه کردم آئین بهت زده به من خیره شده بود.لبخند فاتحانه ای روی لبهام نقش بست!
soshyans
با صدای ساعت گوشیم از خواب بلند شدم...خواب بدی دیده بودم...قشنگ بود اما واسه من تلخ...خیلی تلخ....خواب اون موقعی رو دیدم که تازه می خواستم برم شیراز و توی فرودگاه بودیم موقعی که با آئین داشتم روبوسی می کردم خیلی آروم طوری که انگار خودشم نمی شنید بهم گفت نرم و بمونم....وقتی سرمو بردم عقب تا نگاش کنمو ببینم تا چه حد راس می گه اون قیافه ش چیزی نمی گفت...انگار اون جمله فقط حرف دل خودم بود...وقتی بیدار شدم همچنان بوی تن آئین توی بینیم بود....خیلی طول کشید تا به خودم بیامو از روی تخت پاشم....
رفتم کنار تخت سها و آروم لپشو بوسیدمو کنار گوشش گفتم:ناناز مامان بیدار نمی شی؟می خوایم بریماااا....
سها توی جاش غلتی زد...درکش می کردم یادمه وقتی بچه بودم مامان به چه زوری صبحا واسه مدرسه بیدارم می کرد....
_سها جونم بیدار شو مامان...دیر می شه ها...تا من میرم دستشویی بیدار شدی ها....
از کنار تختش پاشدم و رفتم دستشویی وقتی بیرون اومدم سها با قیافه ی خواب آلودو چشای پف کرده و موهای ژولیده نشسته بود روی دسته ی مبل...
_مامانی تا تو بری دستشویی صبحونه ت حاضره...بدو خانومم...
ظرف عسل و کره رو گذاشتم روی اپن و چایشو شیرین کردم خودمم نشستم تا سها بیاد...داشتم واسش قمه می گرفتم که اومد و روی صندلی نشست.....چند لحظه خیره شد به منو عاقبت دستاشو آورد جلو و گفت:من چند بار بگم خودم بلدم لقمه بگیرم...
و بعد دست به سینه به من خیره شد...
_وای قربونت برم یادم رفت...اوکی...اشکالی نداره...من لقمه هارو خودم می خورم...تو هم واسه خودت لقمه بگیر....
بالاخره سها راضی شدو نشست به لقمه درست کردن...با ظرافت این کارو انجام می داد:مامان امروز بریم خونه ی عمو آئین....
ناخوداگاه تموم عضلاتم سفت شد....
_مامان....بریم؟
_نه عزیزم.... نمی شه....
_چرا....من می خوام برم پیش عمو....
حرفشو قطع کردم:یک بار بهتیه چیزی رو می گم گوش کن....
_مامان من می خوام برم ....من می خوام برم پیش عمو....اگه نبری منو خودم می رم...
_سها....به حرفم گوش بده....دوباره داری بد می شی ها.....
_ماماااان....من حوصله م خونه سر میره خب...عمو آئین همش واسم شکلاتو بستنی می خره......منو ببر
_خب به جاش عصر برگشتم از بیمارستان می برمت پارک.....
چند لحظه دقیق نگام کرد که نکنه باهاش شوخی کرده باشم بعدشم گفت:قول؟
_قول میدم...
دیگه چیزی نگفت.
سهارو رسوندم پیش رعنا و خودم هم با تاکسی دربست رفتم بیمارستان داشتم می رفتم سمت پاویون که روپوش بپوشم یه دفعه خوردم به یه نفر که اگه دستشو نگرفته بودم همه ی پله هارو با مخ تا پایین طی می کردم...اما حتی توی اون حالت نامتعادلی هم اون دست...اون گرما....اون حس واسم آشنا بود....سریع نگامو بهش دوختم....آب دهنمو به زحمت قورت دادم تا اومدم دستمو از دستش بیرون بکشم اون سریع تر منو به سمتی کشوند که می دونستم دفتر اتندها اونجاس....
می خواستم مقاومت کنم اما آبروریزی می شد....البته تا اونجاشم آبروریزی بود...مطمئنا منو آئین دست تو دست هم اونم با چهره ی رنگ پریده ی منو چهره ی برافروخته ی ائین واسه کسایی که اینترن و استاژر های جدید بودن چیز عجیبی بود....
دریه اتاقی رو باز کرد و تقریبا هولم داد داخل....در آخرین لحطه دستمو گیر دادم به مبل چرمی اتاقش تا نیفتم....وقتی کمی حالم جا اومد راست ایستادمو گفتم:دلیل این کارا چیه...شاید تو آبرو نداشته باشی اما من...
_دهنتو ببند....
توی چشماش خیره شدم:چی کارم داری دکتر؟
_که من تعادل روانی ندارم....که من سایکوز دارم.....خب بزار روشنت کنم من سادیسم هم دارم....گرفتی که؟
پس حرفای دیروزم واسش گرون تموم شده بود...از اینکه تا این حد عصبانیش کرده بودم لبخندی نشست رو لبم...انگار لبخندم حالشو بدتر کرد به سمتم خیز برداشت....با وحشت رفتم عقبو چسبیدم به دیوار...
_می خندی....یه کاری می کنم خندیدن از یادت بره....به من می خندی بدبخت...به خودت بخند....فک می کنی خیلی گذشته ی شاهکاری داری؟
ولوم صداش رفته رفته می رفت بالا....رگ گردنش زده بود بیرون نبض شقیقه شو حس می کردم....
لبخندم تبدیل شد به یه اخم...داشت تحقیرم می کرد...به خاطر عشقی که به خودش داشتم.....واسم گرون تموم شد حرفاش نتونستم تحمل کنمو فاصله ی بین خودمو خودشو طی کردمو درست جلوش ایستادم به طوری که نفسش می خورد به موهام که کج ریخته بود روی پیشونیم....
سرمو گرفتم بالا و تو چشماش خیره شدم:آره به تو می خندم...تو که می بینی من هیچی به سرم نیومده...خیلی راحتم با همه ی اون گذشته ای که ازش حرف می زنی کنار اومدم...اما خب...همه می دونن که تو.....
حرفمو آگاهانه تموم کردم می خواستم بیشتر حرصش بدم....فقط توی حرفام مونده بودم که این دروغا چه طور به ذهنم رسید...من با گذشته کنار اومده بودم؟من عین خیالمم نبود؟
داشت کبود می شد...درکش می کردم...
_که من....که من چی؟من روانیم؟آره؟....خب همه درس فک می کنن...شما هم داری اشتباه می کنی با یه روانی و سادیسمی خطرناک کل کل می کنی....
شرارت و جنونی که تو چشماش یه لحظه برق زد قلبمو لرزوند....
یه قدم رفتم عقبو آرومو لرزان گفتم:من دیگه باید برم فینگر کنم...تا خواستم از کنارش رد شم بازومو محکم گرفتو کشید سمت خودش:اول جوابتو بگیر بعد....
وهمزمان پرتم کرد روی مبل سه نفره ی اتاقش....فریادمو توی گلوم خفه کردم...تا خواستم بلند شم اجازه ندادونشست روی شکممو سنگینیشو انداخت روی پاهاش که دو طرفم روی مبل بود....مغزم تیر می کشید تی نمی تونستم فکر کنم....با دستم خواسنم هولش دم کنار که با یه دست هردو دستمو مهار کرد...دیگه داشت گریه م می گرفت...نباید میزاشتم....نباید....
_دیوونه....ولم کن....احمق عوضی.....
_خفه شو....
به چشماش نگاه کردم....خشم و جنون و عصبانیت و حرص....مدام تقلا می کرم و اونم مدام منو مهار می کرد.....دستشو سمت مقنعه م برد و با یه حرکت درش آوردو پرتش کرد روی زمین.....دیگه اشکام روی گونه هام می ریخت....
_می گم ولم کن.....آئین ....دیوونه....دیوونه ی روانی...تو باید بستری شی....تو مشکل داری......بایدم آتوسا ولت می کرد....
درحالیکه لحظه به لحظه عصبانی تر می شد شروع کرد به باز کردن دکمه های مانتوم....انقدر با سرعت اینکارو می کرد که حتی نمی دونستم داره دکمه هارو باز می کنه یاداره دکمه هارو از جا می کنه... دستام توی دستش بود واسه همین هیچ کاری نمی تونستم بکنم فقط فحشش می دادم .....
mona..scorpioبا اینکه سه سال تو آرزوی دوباره بوییدنش بودم ولی می دونم چرا اون موقع فقط می ترسیدم . آیین جنون آمیز نگاهم می کرد . جنون آمیز می خندید . رعشه تمام تنم رو گرفته بود .
دهانم رو بازکردم که دوباره فحشش بدم که غافلگیرم کرد . لبامو با لباش قفل کرد .
تو اون لحظه نه تنها لذت نمی بردمداشتم زجر می کشیدم . آیین محکم دستامو گرفته بود و اجازه ی هیچ کاری بهم نمی داد . با یه تاپ و با موهای پریشان و دستایی بسته لبام تو لبای آیین بود ...
اگه یه عکاس اونجا بود می تونستیم واسه اش یه سوژه ی بی نظیر باشیم ...
تو همون حالت بودیم دست از تقلا کشیده بودم که ... یهو در اتاق باز شد ... خدایا ... آبروریزی تا این حد ؟
همون پرستاری بود که اون روز با شادی حرف می زد همونی که می خوست سر از کارم در بیاره که اورد ... اونم چه جوری ؟
داشتم از خجالت می مردم ... همون طور وایستاده بود و داشت م رونگاه می کرد ...
آیین همون طور بی حرکت بد ولی هنوز دستامو سفت گرفته بود .
پرستار به حالت دو از اونجا رفت ...
آیین داشت نگام می کرد . حالا حالت نگاهش عوض شده بود ... یه چیزی مثل پشیمونی بود توی چشاش !
گریه ام گرفت ... تازه همه چی داشت درست می شد کسی نمی دونست من و آیین زن و شوهریم ... هه هستیم ؟
وای چه حرفایی که شت سرم زده نمی شد ...
گنگ بودم دستامو از دستای شل شده ی آیین بیرون کشیدم و مانتومو تنم کندم فقط یه دکمه اش سالم مونده بود بقیه دکمه هاش از جا دراومده بود .
مقنعه ام هم حسابی چروک شده بود .. با حیرونی خودمو جمع و جور کردم ...
- وایستا برسونمت
- نمی خواد برای من ادا در آری اون موقع که تو فکر آشغالت این چیزا ی گذشت لااقل درو می بستی
به سمتم هجوم آورد ولی حرکتی نکرد فقط گفت : گفتم می رسونمت ...
توان مقابله نداشتم سرمو تا آخرین حد ممکن پایین انداختم و از اتاق اومدم بیرون ... احساس می کردم همه بهم دارن نگاه می کنن ... توانایی اینکه دوباره بخوام تو این بیمارستان کار کنم رونداشتم .. حالا همه منو به چشم یه ...
حتی از تصورش هم تنم مور مور می شد ...
آیین به دنبالم اومد ... تو حیاط بیمارستان بی هیچ عکس العملی به سمت ماشین آیین رفتم ... اومد و در باز کرد
تو ماشین که سوار شدم داشت گزیه ام می گرفت ...
بعد یه مت آیین با لحنی که معلوم بود ناراحته گفت : سمانه جای ناراحتی نیس . چرا خودتو ناراحت می کنی ؟ ما زن و شوهریم ...
پوزخندی زدم و گفتم : آره ...
ادامه دادم ... ولی تواون بیمارستان مگه چند نفر اینو می دونن ؟ آیین تو آبروی من رو بردی حالا همه دیگه منو به یه چش دیگه می بینن اصلا ما زن و شوهر .. مگه بیمارستان اتاق خواب خونه اس ؟
و همچنان گریه کردم
با لحنی که اصلا ازش خوشم نیومد گفت : راس می گی ما اشتباه گرفتیم ... خوب می تونیم اشتباهمونو جبران کنیم ...
وای خدای من آیین دیوونه شده بود . منظورش رو گرفتم می خواست ادامه ی کارمونو تو خونه انجام بدیم ...
بور شدم . برگشتم سمتش گفتم : تو از جون من چی می خوای ؟
- خودت خوب می دونی
- اگه فک کردی سها رو میدم به تو کور خوندی ...
- پس شناسنامه اش هم مهم نیس دیگه ؟
نقطه ضعفمو پیدا کرده بود نمی دونم چی شد که گفتم : من خواستم سر تو منت بذارم که اسم سها تو شناسنامه ی جفتمون باشه ... مسلما بعد طلاق از تو پدر بهتری رو می تونه داشته باشه ...
حرفم که تمو شد سمت چپ صورتم می سوخت آیین بهم سیلی زده بود ...
- عمرا طلاقت بدم ...
- ای اشغال لیاقتت همون آتوسا بود که اونم عین آشغال انداختت بیرون ...
رگ گردنش متورم شده بود تا آخرین توانش داد زد ... خفه شو .... گم شو بیرون
و ماشین رو کناری نگه داشت ...
پیاده شدم و راهی کنار خیابان شدم . هنوز وایستاده بود و داشت نگاهم می کرد ...
آنقدرسرم درد می کرد که داشتم می مردم .
یه بی ام و جلو پم ترمز کرد . پسره فک کنم از من کوچیک تر بود . بی محلی کردم ول کن نبود .
- خانومی چرا گریه کردی ؟ بیا بالا خودم برات قاقا می خرم
زیر چشمی به ماشین آیین نگاه کردم . هنوز اونجا بود . یه حسی قلقلکم می داد که سوار شم ولی نه اینطوری همه چی خراب میشد
پسره هنوز داشت حرف می زد : چرا ناز می کنی ... بهت بد نمی گذره ها ...
یهو دیدم آیین با چشمای برافروخته رفت سمت پسره در ماشین رو باز کرد و پسر رو کشید بیرون و شروع کرد به کتک زدنش و فحش دادن : مرتیکه مگه تو خودت خانواده نداری به ناموس مردم گیر می دی ؟
پسره تو حین کتک خوردن به سختی گفت : ناموسه توئه ؟ خاک تو س بی عرضه ات کنن که نمی دونی ه طور نگهش داری ...
با این حرف عصبانی تر شد . پسره رو داشت می کشت رفتم سمتش به زور از پسره جداش کردم
آیین خواهش می کنم . ولش کن ... آیین ارزشش رو نداره ...
به زور کشیدمش کنار و بازو هاشو محکم گرفتم پسره سریع رفت . واقعا قیاف ی آیین ترسناک شده بود اگه یه کم دیگه ماجرا کش پیدا می کرد یه قتلی پیش می اومد .
پس دکتر حق داشت بیماری آیین جدیه ؟ تا به حال ندیده بودم در برابر یه موضوع اینقدر واکنش نشون بده .
اونم موضوعی که متعلق به من باشه ...
حالش خیلی بد بود نشوندمش رو صندلی شاگرد مطیعانه قبول کرد آروم شده بود اما من می ترسیدم . پشت رل نشستم و به سمت خونه اش حرکت کردم .
تا برسیم حرفی نزد ولی تمام تنش می لرزید .
جلو در خونه ریموت رو زدم در باز شد . آیین هنوز پیاده نشده بود . پیاده شدم و کمکش کردم . عضلاتش منقبض بود .
بردمش بالا . کلید رو از تو جیب کتش درآوردم و و درو باز کردم ... رفت تو به سختی روی مبل نشست
کلیدا رو جلوش تکون دادم و گذاشتم رو میز : اینا روگذاشتم اینجا . من رفتم
و پشتم رو بهش کردم . هیج نگفت . تا جلوی در رفتم که گفت :سمانه ؟
برگشتم سمتش و نگاهش کردم
- بمون !
تو دلم گفتم عجب رویی داره ... ولی واقعا خودمو مسبب می دونستم آیین مریض بد من خیلی تند رفتم .
و کنارش موندم ...
به پریا زنگ زدم و خواهش کزدم سها رو از مهد برداره ببره خونشون و گفتم که شب خونه ی یکی از دوستامم حالش بده ...
مانتومو درآوردم نگاهی به دکمه های قلوه کنش کرد و خندیدم بهش نگاه کردم فهمید لباس ندارم
گفت : تو کمد دیواری لباس هست
- توقع نداری که لباسای تو رو بپوشم ؟
لبخندی نادر تحویلم داد
کمد رو که باز کردم باورم نشد . چند تا از لباسای من هنوز اونجا بود . یعنی بعد 3 سال آیین اینا رو نگه داشته بود ؟
به فکرای مثبت اجازه ی ورود ندادم ؟
سمانه دیوانه واسه چی اینجایی ؟ واسه کی ؟
خودمم هم نمی دونم !!
بی توجه یه پیراهن نخی کوتاه که روش عکس کفش دوزک خیلی نازی بود پوشیدم وموهامو دورم ریختم .
به هال برگشتم
آیین هنوز تو مبل فرو رفته بود . نگاهم کرد . معنی شو نفهمیدم .
تو نمی خوای لباس عوض کنی ؟
- عضلاتم درد می کنه
- برو یه دوش آب گرم بگیر درست میشه
وبه سمت آشپزخانه رفتم تا چیزی درست کنم ... انگار نه انگار که چند ساعت پیش بین ما چه اتفاقی افتاد انگار نه انگار ازش سیلی خوردم ... خودم دلیل کارامو نمی دونستم تنها چیزی که هنوز بهش اطمینان داشتم عشق خودم به اون بود که درجه ای ازش کم نشده بود ...
صدای شیر آب اومد . آیین حموم رفته بود .
تو این حین تصمیم گرفتم یه چیزی بپزم ... در یخچالو باز کردم و شروع به وارسی ...
آخر سر خورشت کرفس بار گذاشتم .
حموم آیین خیلی طول کشید نگران شدم ...
رفتم دم حموم و زدم به در ... آیین خوبی ؟
صداش اومد .. آره
- چقدر طول میدی چیکار می کنی ؟
گفتم که غضلاتم گرفته . هنوز نرم نشده ...
خیالم راحت شد که چیزی اش نیس .
برنجمم دم کردم . یه لیوان آب پرتقال ریختم رفتم تو اتاق خواب آیین از حموم اومده بود و رو تخت طاق باز دراز کشیده بود
آب پرتقال رو گذاشتم رو پاتختی ... رو تخت نشست . لیوان رو دستش گرفت و لاجرعه سر کشید .
هی شونه اش رو تکون میداد . معمولا آدمایی که عصبی می شن و فشار زیادی بهشون میاد عضلاتشون می گیره .
- خیلی درد میکنه ؟
سرش رو تکون داد
رفتم رو تخت کنارش نشستم . دستامو بردم رو شونه هاش و شروع کردم که ماساژ دادن . آیین هیچی نگفت فقط گاهی اوقات صدای ناله اش که ناشی از درد بود میومد
شروع کردم بازوهاش رو ماساژ دادم و بعد گردنش رو ...
صدای نفس هاش می اومد . احساس کردم یه لحظه دیگه بمونم می بازم و کار نامعقولی ازم سر می زنه . بلند شدم و گفتم : من برم به غذا سر بزنم تو استراحت کن
نگاهی بهم کرد و گفت : دستت درد نکنه ...
گر گرفتم به آشپزخونه رفتم و خودمو با درست کردن سالاد سرگرم کردم ...
غذا که حاضر شد صداش کردم اومد پشت میز نشست . براش کشیدم . با اشتها خورد و گفت : خیلی وقت بود خورشت کرفس نخورده بودم ...
کلا آیین غذاهای سبزی دار دوست داشت .
- نوش جان
- خیلی وقت بود که این خونه یه چیزی کم داشت ...
این آیین بود اینجوری حرف می زد ؟ باورم نمی شد ... خوشحالی ام زیاد طول نکشید که گفت : رو حرفت فکر کردم . سها می تونه دختر من نباشه ... ولی اه اسم من بهعنوان پدر تو شناسنامه اش باشه سها رو میدن به من
- چرا ؟
- اولا حق طلاق با منه چون تو عدم تمکین کردی سه سال ترکم کردی ... متوجهی که ... بعدشم سها قانونا باید پیش من باشه چون از 5 سال بیشتره ...
- تو دیوونه ای ... دیوونه
خونم به جوش اومده بود ... آیین باز از سادگی من سواستفاده کرد ... با عصبانیت از چا پا شدم و رفتم تو اتاق ... مانتومو با گریه پوشیدم و کیفمو برداشتم و اومدم بیرون . منو که دبد گفت : کجا ؟
- ممنون از مهمون نوازی ات ولی من نمی تونم امشب رو با یه آدم سایکوزی زیر یه سقف صبح کنم ...
به سمت در رفتم که دستمو محکم کشید ...
- من نمیذارم تو جایی بری ...
sharona
من نمیذارم تو جایی بری...با عصبانیتی بی سابقه که هیچ وقت تو خودم سراغ نداشتم با فریادی که که احساس کردم هنجره ام رو خراش دادرخ به رخش ایستادم و گفتم:نمیذاری جایی برم؟...کی؟تو؟تو کی هستی که اجازه من دست تو باشه؟تو یه آدم روانی که هنوز نمیدونی از این زندگی بی سروته ات چی میخوای؟تو....با فریادی بلندترو وحشتناک تر از من گفت:دهنتو ببند تا خودم نبستمش....نفسهای داغ و سوزانش مثل آتیش به صورتم میخورد ..فشار دستش که مچ دستمو گرفته بود هر لحظه بیشتر میشد و ممکن بود هر لحظه استخوانش خرد بشه اما تو اون لحظه به هیچی اهمیت نمیدادم...فقط میخواستم مثل همیشه به خاطر عشق تحقیر نشم......تا حالا دهنمو بستم که زندگیم به گند کشیده شد ...یعنی تو به گند کشیدی...با عشق احمقانت به آتوسا...با بازی کثیفت با زندگی من....اما کور خوندی....مرد اون سمانه ای که گذاشت هرکاری دلت خواست با احساس وآینده اش بکنی....تو هیچ حقی نسبت به من نداری ...نه من نه سها....اگه فکر کردی میذارم سها رو داشته باشی....پوزخند تمسخر آمیزی بهش زدم وکلمه به کلمه گفتم ...زهی...خیال...باطل...آقای دکتر...و با تمام شدت و توانم دستمو از دستش کشیدم بیرون خیلی سریع در حالی که آئین بهت زده از حرفهای من بود و هیچ حرکتی نمیکرد از آپارتمان زدم بیرون .
sharona
از آپارتمان زدم بیرون. اختیار پاهام دست خودم نبود.راه میرفتم اما انگار میدویدم...به نگاهای متعجب مردم هیچ اهمیتی نمیدادم و فقط میخواستم از اون خونه...از اون کوچه...از اون خیابان....دور شم...دور..خیلی دور...انقدر دور که تمام صحنه هایی که جلو چشمام رژه میرفتن تموم شن...صورتم خیس بود..دستامو رو صورتم کشیدم داشتم گریه میکردم..پس چرا خودم متوجه نبودم...؟شده بودم مثل آدمایی که اختیاری از خودشون ندارن....هیچی رو درک نمیکردم..هیچی رو نمیشنیدم...هیچی رو نمیدیدم....اما چرا یه صحنه رو خوب و واضح میدیدم و میشنیدم...آئین و آتوسا ! اون روز که در خونه رو باز کردم و آتوسا تو آغوش آئین داشت میبوسیدش..اون روز آخر که آئین جلوی آتوسا برای موندنش داشت گریه میکرد..!!!حالا منم داشتم گریه میکردم..سه سال داشتم گریه میکردم...برای عشق بی سرانجامی که به پای آئین ریختم...انگار شده بودم آتیش زیر خاکستر...که باد شعله ورش کرده... تمام این سه سال سعی میکردم خیانت آئین رو فراموش کنم...سعی کردم بگذرم تا بدون حس کینه ازش جدا شم...اما همش بیهوده بود ...قلبم شکسته بود انقدر عمیق که با یاد آوریش همه چیزهای دیگه یادم میرفت...
فکرای جورواجور امانم نمی داد . اول فکر کردم که طلاق بهترین راه حله اما نه !!! چند ماه دیگه سها باید به مدرسه می رفت اون شناسنامه می خواست . اسم پدر می خواست . اگه شناسنامه اش بدون اسم پدر بود هم برای من بد می شد هم برای خودش . دوستاش چی می گفتن می گفتن مادرت یه زن بدکاره بوده ؟ تو حرومزاده ای ؟ از تصورش هم تنم مور مور می شد .
از طرفی هم واقعا نمی تونستم بعد از آیین دل به کسی ببندم که سها اونو به عنوان پدرش بپذیره .
با آوردن اسم سها دلم به سمتش پر کشید . ...
به سمت خونه ی سامان راه افتادم
با اولین زنگ صدای سها پیچید : مامان بیا تو
قربونت برم من ...
وقتی بالا رفتم و در مقابل نگاه حیرت زده ی پریا قرار گرفتم
- تو مگه نگفتی شب می مونی ؟
- ااا پری یه کم سیاست داشته باش اینقدر ضایع زن داداش بازی در نیار ناراحتی الان که من اومدم ؟
با تردید گفت : نه چرا ناراحت باشم
- خواهرش اومد موند پیشش
سها اجازه نداد بیشتر از این حرف بزنم پرید بغلم :
مامان جونم دلم واست تنگ شده بود
- منم همین طور خوشگل مامان . تا بیام خونه کلی طول کشید قربونت برم ...
- برام چی خریدی ؟
- ببخشید قربونت برم اینقدر ذوق داشتم بیام ببینمت که یادم رفت برات خوراکی بخرم حالا الان رفتیم خونه برات چیزی می خرم فدات شم ...
- باشه من برم وسایلامو جمع کنم
پریا مداخله کرد : کجا حالا بمونید این موقع شب کجا می رید ؟
- نه قربونت برم مزاحمت نمی شیم . خونه راحت ترم فردا هم باید برم سر کار ...
- پس بذار سامان از حموم بیاد بیرون
- نه عزیزم می ریم دیگه زحمت دادیم
- تعارف میکنی ؟
- نه عزیزم
سها هم اومد خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون . تا خونه یه دربست گرفتم تو راه سها خوابش برد .
وقتی رسیدیم بغلش کردم و کلی بوسش کردم . بردمش تو اتاقش و خوابوندمش . دلم واسه معصومیتش سوخت . چرا باید سرنوشت این بچه اینجوری باشه ؟ چرا باید پدر نداشته باشه آخه چرا ؟
صبح دو دل بودم که بیمارستان برم یانه ؟ با اون گند دیروز آیین دیگه روم نمی شد پامو اونجا بذارم ولی بالاخره تصمیمو گرفتم .
بعد از خوردن صبحونه سها رو گذاشتم مهد و راهی بیمارستان شدم اینقدر تو راه لبمو جویدم که خون اومد . دستمالی از تو کیفم در آوردم و پاک کردم ...
خواستم ببینم پاک شده یا نه از تو آینه به خودم نگاه کردم ... این من بودم ؟ نه این سمانه ی همیشگی نبود . سمانه ی دیوونه چرا رنگت پریده ؟ مگه چی شده ؟ آیین شوهر قانونی تویه
ولی خودم از ته قلب به حرفی که می زدم ایمان نداشتم نمی دونم چرا ...
به بیمارستان که رسیدم قبل از رفتم به هرجایی سرمو تا جایی که می تونستم پایین انداختم تا هیچکسی منو نبینه . وقتی رد می شدم احساس می کردم دارن پشت سرم پچ پچ می کنن ...
لعنت به آیین که یه آبرو واسه ی من نذاشتی ....
پله ها رو با دو رفتم بالا و به سمت دفتر دکتر دویدم .
خانم عزیزی داشت صبحانه می خورد . نگاهی عجیب بهم انداخت که معنی شو نفهمیدم که گفت : دکتر تازه اومدن می تونین برین داخل
تشکر کردم . دکتر به خانم عزیزی گفته بود هر وقت من اومدم بدون کسب اجازه منو به داخل بفرسته .
تقه ای به در زد و با صدای بفرمایید داخل شد م
دکتر آزادی تو چارچوب پنچره پشت به من ایستاده بود .
سلام کردم تو همون حالت جوابم رو داد
سکوت کردم .
لب به صحبت باز کرد : من از ماجرای دیروز تو و آیین خبردارم ... من متاسفم . نمی دونم چه طوری ...
- دکتر من اومدم باهاتون صحبت کنم .
- می شنوم دخترم و برگشت سمتم و اشاره کرد که بنشینم
ببینید من دو تا خواسته ازتون دارم . اولیش اینه که می خوام ترتیبی بدین که من به یه بیمارستان دیگه انتقالی بگیرم .چون دیگه تو این بیمارستان برام آبرو نمونده
داشت نگاهم می کرد . دستت زیر چانه اش بود .
با اندکی تردید گفتم : و امای خواسته ی دومم ...... می خوام هر چه زودتر مقدمات طلاقمونو بچینید دکتر آیین ذره ای برای من و سها ارزش قائل نیست . ادامه ی این زندگی به نفع هیچ کدوممون نیس من دارم زجر می کشم دکتر دارم تحقیر می شم ...
اشکام داشت می ریخت . از جاش پاشد کنارم نشست دستمال کاغذی رو جلوم گرفت و خواست اشکامو پاک کنم .
-گریه نکن سمانه جان من قول میدم هر چه زودتر به این موضوع رسیدگی کنم . قول میدم . تو رو هم درگیر این ماجراها نمی کنم . فقط موقع امضای حکم طلاق خبرت می کنم خوبه ؟ دیگه گریه نکن . می دونم آیین به تو خیلی بد کرد . ولی خواهش می کنم از ازش در گذر .
چشمام می سوخت سرم رو تکون دادم .
حدودا یک هفته ی بعد به یه بیمارستان دیگه انتقال پیدا کردم . راحتی بیمارستان قبلی رو نداشتم . با هیچ کس اخت نشدم . حوصله نداشتم . تو این مدت از آیین هیچ خبری نبود . مامان اینا هم چیزی نمی گفتن اصلا نمی دونم چرا همه چیز دست به دست هم داده بود که دیوونه ام کنه .
اونطور که از دکتر شنیدم آیین موافقت کرده بود که اسمش تو شناسنامه ی سها باشه و کارای دادگاه رو دکتر انجام داده بود فقط یه چیز مونده بود اونم طلاق ... که دکتر گفت 8 روز دیگه !!!!!
باورم نمی شد . هیچ کس اعتراضی نداشت . از درون داشتم می سوختم . 8 روز دیگه همه چیز بین من و آیین تموم می شد ؟
همه چیز !!! پوزخندی زدم ... سمانه مگه بین ما چی بوده که بخواد تموم بشه ...
بداخلاق شده بودم حتی حوصله ی سها رو هم نداشتم . اونه طفلک هم همه اش حوصله اش سر می رفت مجبور بودم یا خونه ی مامان بذارم یا خونه ی سامان
فقط 1 روز به جدایی من و آیین مونده بود . حموم مفصلی کردم نمی دونستم می خواستم با کی لج کنم ؟ سها رو خونه ی سامان گذاشتم و راهی بیمارستان شدم . نذاشتمش مهد می خواستم اون شب تنها باشم و یه دل سیر گریه کنم ...
راهی بیمارستان شدم . تو بیمارستان همه اش تو افکار خودم بودم . چند بار اتند بخش داشت باهام حرف می زد که متوجه نشدم و سرش رو تکون داد .
عصر با کلی دلتنگی و خستگی راهی خونه شدم ... هنوز چند قدم بیشتر راه نرفتم که صدای آشنایی اومد : سمانه ... سمانه ...
برگشتم ... باورم نمی شد آیین بود که پشت رل داشت صدام می زد بعد از این همه مدت دیدمش ... وای چقدر صورتش لاغر شده بود . و ته ریشی جذابش کرده بود .
جلوتر رفتم . سلام آرومی دادم که خودم هم نشنیدم .
- باید باهات صحبت کنم ؟
- فک نمی کنی خیلی دیره ؟
- حرفای آخره ... سمانه بذار همه ی سنگامونو با هم وا بکنیم که فردا چیزی نمونه
نمی دونم چرا سوار شدم . هیچ حرفی بینمون زده نشد . دیدم داره مسیر خونه اش رو میره
- کجا میری ؟
- توفع نداری که همه ی حرفا رو تو ماشین بزنیم ؟ من جای دیگه ای راحت نیستم .
شانه هایم رو بالا انداختم حتی حوصله ی اعتراض رو هم نداشتم .
در پارکینگ رو با ریموت باز کرد داخل حیاط شدیم . حس بدی داشتم که علتشو نمی دونستم ...
رفتیم بالا . وارد خونه شدیم ایین به سمت اتاقش رفت . با همون مانتو و مقنعه رو مبل نشستم ..
از اتاق اومد بیرون لباس راحت پوشیده بود . تو دلم قربون قد و بالاش رفتم ولی بد خودمو لعنت کردم ... منم دیوونه ام ها ...
متعجب نگام کرد . گفتم : خوب بگو من منتظر حرفاتم ...
با بی خیالی گفت : تا تو لباستو عوض کنی منم میرم دو تا شربت بیارم خستگی مون در بره ...
- آیین من نیومدم شربت بخورم اومدم حرفاتو ...
نذاشت حرفم تموم بشه که دادش درومد ... این یه شب هم نمی تونی تحمل کنی ؟ فردا همه چی تموم میشه ...
واقعا ترسیدم . رفتم تو اتاق . نمی خواستم این شب آخر خراب بشه ... هرچند دیگه همه چیز تموم شده بود . یکی از همون لباسای به جا مانده تو کمد رو پوشیدم . موهامو دورم ریختم ... نگاهم به لب چاک خورده ام افتاد از تو کیفم رژ لب مایع رو درآوردم و کمی به لبام رنگ دادم ...
اومدم بیرون . همزمان با من آیین از آشپزخانه دراومد . نشستیم . سینی شربت رو مقابلم گرفت . تشکر کردم و برداشتم . روی کاناپه نشسته بودم . بدون هیچ فاصله ای اومد کنارم نشست . معنی این کاراشو نمی فهمیدم . خودمو جمع کردم .
شربت رو تو سکوت خوردم اونم مال خودشو لاجرعه سرکشید ...
بعد از تموم شدن شربتا گفت : ببین سمانه ازت می خوام به حرفام گوش کنی برام فرقی نداره که فردا همه چیز تموم میشه ولی می خوام همه چیزو بدونی که بعدا فکر نکنی من آدم پستی بودم ...
از همون اولش شروع می کنم . وقتی با من ازدواج کردی ازت متنفر بودم چون عاشق آتوسا بودم . آتوسا برای من همه چیز بود . روز به روز علاقه ام نسبت به اون بیشتر می شد و همچنان رابطه ام باهاش ادامه داشت . تقریبا یه سال و نیم از ازدواجمون گذشته بود که نسبت به حرکات تو دقیق شدم دیدم به دل میشینی اما عاشقت نشده بودم . کم کم بهت دل بسته شدم . دقیقا اون موقع که فهمیدم تو رو دوست دارم اون اتفاق لعنتی افتاد و آتوسا باردار شد . و تو رفتی شیراز ...
من همچنان دوستت داشتم شاید بیشتر از آتوسا نه ولی کمتر از اونم نبود . تا اینکه ... تو برگشتی . می خواستم اتوسا رو فراموش کنم می خواستم با تو باشم ولی دوبارهتو بد موقعی اومدی و من و آتوسا رو دیدی
تو رفتی دوباره رفتی .... آتوسا هم ترکم کرد وقتی دو تا تون گذاشتین رفتین خیلی زندگی ام خالی شد .... راستش آتوسا رو زود فراموش کردم چون بهم خیانت کرد و منو انداخت دور اما تو رو نمی تونستم فراموش کنم . سمانه من روز به روز علاقه ام به تو بیشتر شد . می دونم که حالا همه چی تموم شده خودت گفتی از من متنفری تو لایق بهترینایی ... اون دو سه باری که باهات یکی شدم بهترین دقایق عمرم بود . واقعا تو برام یه جیز دیگه بودی ... می دونم حالا همه چیز تموم شده می دونم منو نمی خوای . من برای اینکه تو رو نگه دارم سها رو بهانه کردم اما دیدم تو مقاوم تر از این حرفایی برای همین اجازه دادم اسمم تو شناسنامه ی سها بره من می خواستم خودمون یه بچه داشته باشیم ولی ...
سمانه جان سها ... می دونم دوستم نداری ولی خواهش می کتم امشب رو اینجا بمون ... بذار این شب آخرر ...
دیگه نتونست ادامه بده از جاش بلند شد و رفت اتاق و درو محکم به هم کوبید .
تو جام میخکوب شده بودم . گریه از چشمام می اومد . باورم نمی شد خواب بودم ؟ اینا اعترافای آیین بود ؟ یعنی اونم دوستم داره ... من چیکار کردم ؟ چرا همیشه باید ایجوری بشه ؟
لخندی رو لبم جا خوش کردم ...
به سمت اتاقم رفتم و از تو کیفم برگه ی تاییدیه ی دادگاه رو درآوردم . به سمت اتاق آیین رفتم و درو باز کردم . رو تخت دراز کشیده بود وقتی درو باز کردم نیم خیز شد .
جلوش برگه رو پاره کردم . تا جایی که می تونستم ریز کردم و پخش زمینش کردم ... از جاش بلند شد اومد سمتم ... سمانه یعنی تو ...
دستامو رو لبش گذاشتم و گفتم : هیچی نگو آیین من هیچی نگو ...
بغلم کرد . با تموم وجود انقدر محکم که شسکتن استخونامو حس می کردم ...
غرق شادی بودم ... اون شب تا صبح با آیین حرف زدیم و دلدادگی کردیم ...
حالا دیگه آیین مال من بود آیین من بود ...
**********************************
ساعت از 4 نیمه شب گذشته بود و من هنوز غرق در خاطراتم بودم . خاطراتی که مال زمان خیلی دوری نبود . غلطی زدم آیین کنارم خوابیده بود . صدای نفساش آرومم می کرد چقدر کنار هم خوشبخت بودیم ... با تکان های شکمم خنده ای کردم . تا چند روز دیگر سها صاحب یه برادر کوچولو می شد همه خوشحال بودیم ...
چشمامو مَالیدم واقعا خوابم می اومد تو بغل آیینم خزیدم ... سرمو رو قلبش گذاشتم ... می تپید ... عاشقونه می تپید ...
قلب آیین من دیگه فقط برای من می تپید ....