جلسه دهم : مشروطيت
(مشروطيت )
ان الحكم الالله (36)
در دو شب گذشته به دو جريان فكرى كه در تاريخ اسلام رخ داده و هر دو جريان جمودآميز بوده است اشاره كرديم . يكى از اين دو جريان ، جريان خوارج بود. خوارج مظهر جمود فكرى در عصر خودشان بودند. پيدايش خوارج به دنبال اين فكر بود كه گفتند حكميت حكم براى اينكه خليفه را تعيين بكند اينكه حكم ، حكم بكند ميان دو نفر كه مدعى خلافت هستند، برخلاف اسلام است زيرا قرآن فرموده است :
ان الحكم الا لله
و خودشان كه ابتدا اين كار را كرده بودند، خودشان را تخطئه كردند و حضرت امير را هم كه به اجبار وادار به اين كار كرده بودند، تخطئه كردند و گفتند اين كار كفر بوده است ، ما توبه كرديم تو هم توبه كن . حضرت فرمود اين كار خطا بود و منشا اين خطا شما بوديد نه من ، ولى به هر حال كفر نبود و من خطائى مرتكب نشده ام .
جريان ديگر جريان اخباريگرى است . اين دو جريان خيلى شبيه يكديگر هستند. راجع به اخباريگرى عرض كردم كه خيلى تفاوتها ميان روش اخباريين و روش مجتهدين است ولى اگر بخواهيم اساس را به دست بياوريم كه روح اخباريگرى چيست ، مى بينم روح اخباريگرى را جمود تشكيل داده است . جمود اين است كه مى گويد اجتهاد كه اظهار نظر است ، تفكر است ، تجزيه و تحليل است و به عبارت ديگر عقل را در دين دخالت دادن است ، درست نيست . و گفتند قرآن هم براى فهميدن نيست ، ما حق نداريم مستقيما به قرآن مراجعه كنيم ، آن براى ائمه است و ما بايد به اخبار و روايات مراجعه كنيم .
جريان ديگرى هم هست كه مربوط به زمان خودمان است و آن ، جريان مشروطيت است . مشروطيت كه به ايران آمد اگر تاريخش را خوانده باشيد مردم ايران را به دو قسم منقسم كرد. گروهى طرفدار استبداد و گروهى طرفدار مشروطيت . هم سياسيون منقسم شدند و هم روحانيون ، آنهم روحانيون بزرگ . عده اى حامى مشروطيت شدند و سخت از آن حمايت كردند و عده اى ديگر با مشروطيت مخالفت كردند به طورى كه مخصوصا مخالفين در هر جا كه بودند در حوزه هاى علميه ، فضلا، مدرسين و طلابى را كه طرفدار مشروطيت است ، به هيچ وجه به او شهريه نمى دادند. كم كم كار به جائى رسيد كه هر دسته ، دسته ديگر را تكفير و تفسيق مى كردند و واقعا فتنه بزرگى در دنياى روحانيت به وجود آمد چون موضوع اينجور نبود كه مثلا سياسيون مملكت طرفدار يك فكر باشند و روحانيون همه طرفدار فكر ديگر، بلكه خود روحانيون منقسم به دو دسته شدند، بعضى طرفدار مشروطيت و بعضى مخالف . در اينجا من قبل از اينكه مطلب را شروع بكنم نكته اى را تذكر مى دهم : در جريان مشروطيت دو مطلب است كه ما به يكى از آنها كار نداريم و روى ديگرى بحث مى كنيم . يكى اينست كه از نظر اجتماعى و سياسى چه عواملى در ايجاد مشروطيت ايران دخالت داشت و چه عواملى (عوامل سياسى خارجى ) مخالف بود؟ به طور قطع سياستهاى بزرگ امروز دنيا روى مشروطيت و استبداد نظر داشتند يعنى يكى از سياستهاى بزرگ امروز دنيا طرفدار مشروطيت بود و كوشش مى كرد مشروطيت در ايران ايجاد بشود و يك سياست بزرگ ديگر دنيا از استبداد حمايت مى كرد و كوشش مى كرد كه جلوى مشروطيت را بگيرد. چرا؟ براى اينكه آنكه طرفدار مشروطيت بود مى خواست بعد از مشروطيت سياست خودش را بر ايران تحميل بكند كما اينكه همين كار را كرد و آنكه مخالف بود نفوذى داشت و مى خواست جلوى نفوذ رقيب را بگيرد. بنابراين اگر كسانى با مشروطيت مخالف بودند از اين نظر بود كه دستهاى خارجى را مى ديدند و مى دانستند و پيش بينى مى كردند كه منظور، مشروطيت واقعى نيست بلكه يك سياست خارجى ديگرى در كار است يا اگر كسى مخالف استبداد بود، از آن جهت بود كه آن سياستهائى را كه طرفدار استبداد بودند مى شناخت و ضررهاى سياست آنها را مى دانست . (روسها طرفدار استبداد بودند و انگليسها طرفدار مشروطيت .)
مرد بزرگى مثل مرحوم آخوند خراسانى سخت حامى مشروطيت بود و واقعا اين مقدار كه بنده تحقيق كرده ام مرحوم آخوند خراسانى يكى از بزرگان علماى شيعه بوده است و مى شود گفت در دنياى شيعه مدرسى به خوبى مرحوم آخوند نيامده است .
حوزه درس هزار و دويست نفرى داشته است و شايد سيصد نفر مجتهد مسلم پاى درس اين مرد مى نشسته است و ايشان فوق العاده مرد با ايمان و باتقوائى بوده است . در اينكه اين مرد منتهاى حسن نيت را داشته است شكى نيست . حالا اگر كسى گفت من بامشروطيت مخالفم معنايش اين نيست كه العياذبالله مرحوم آخوند را تخطئه مى كند. از آن طرف در راءس مخالفين يك فقيه بسيار بزرگى بوده است مثل مرحوم آقا سيد كاظم يزدى كه در فقاهت كم نظير بوده است . اگر كسى با استبداد مخالف و طرفدار مشروطيت باشد، معنايش اين نيست كه مرحوم يزدى را تخطئه مى كند. شايد مرحوم يزدى كه مخالف با مشروطيت بود مى دانست كه دستهاى خارجى دخالت دارد و بعد هم چنين و چنان مى شود.
بنابراين بحث تصويب با تخطئه علماى بزرگ نيست ، چون موضوع يك جهت ندارد. اگر موضوع مشروطيت و استبداد يك مساله علمى بود، يك حرفى بود. مساله اى بوده كه عوامل زيادى در آن دخالت داشته است . ما از اينكه كدام دست سياست چه دخالتى داشته است صرف نظر مى كنيم و با مخالف و موافق كارى نداريم . قرائن هم نشان مى دهد كسانى كه مخالف با مشروطيت بودند مى گفتند اين مشروطيت كه مى خواهد بيايد غير از آن مشروطيتى است كه دارند صحبتش را مى كنند، مشروطه مشروعه به اصطلاح نيست و نخواهد آمد، مانند مرحوم شيخ فضل الله نورى .
به هرحال يك همچه جريانى به وجود آمد و چه حوادث تلخ و خونينى به وجود آورد. مجتهدين كشته شدند، مردى مانند آقا شيخ فضل الله نورى به دار زده شد. اين يك امر كوچكى نيست .
مرحوم نورى مرد بزرگى بود، مجتهد مسلم و تا حدودى كه شنيده ايم مرد بسيار پاك و باتقوا و عادلى بود مجتهد مسلم العداله و عادل مسلم الاجتهاد بود. ما مطلب را از يك زاويه بالخصوصى مى خواهيم مطالعه بكنيم يعنى آن را تفكيك مى كنيم از عوامل خارجى و از اين جهت كه آيا ايران آن روز مستعد مشروطيت بود يا نبود. فرض مى كنيم يك جائى را غير از مملكت خودمان ، غير از زمان خودمان ، يعنى فرض مى كنيم يك كشور اسلامى را كه در آن مردم مستعد هستند يعنى مى فهمند كه مشروطيت يعنى چه ، چون در آن موقع اغلب مردم نمى دانستند كه مشروطيت چيست . مى آمدند در خانه مردم مى گفتند آيا مى دانيد مشروطيت چيست ؟ اگر مملكت مشروطه بشود نانهاى سنگك بزرگ با كباب به خانه شما مى آورند. يك مرد ساده لوحى مى گفت عجب ! مشروطه يعنى شما مى خواهيد مشروطه خانم را بياوريد اينجا و او را پادشاه كنيد. و از اين جريانها زياد بوده است كه نه آن كسى كه به نفع مشروطيت مبارزه مى كرد مى فهميد چه مى گويد و نه آن كسى كه به نفع استبداد كار مى كرد مى فهميد دنبال چه مى رود. مستعد نبودن ملت يعنى اينكه نمى فهميد. ما مى خواهيم فرض كنيم يك كشورى را كه مردمش مى فهمند. همچنين فرض كنيم كه عوامل خارجى وجود ندارد، سوء نيتى در كار نيست . آيا مشروطيت با قانون اسلام انطباق دارد يا نه ؟ اين يكى از آن مسائلى است كه تا ما آن را بررسى نكنيم ، آن جريان جمود و جهالتى كه عرض كرديم كاملا حلاجى نمى شود.
بعضى ها از همين نظر مجرد قطع نظر از عوامل خارجى مى گويند مشروطيت برخلاف اين دين اسلام است يعنى دين اسلام با مشروطيت سازگار نيست . ناچار بايد بگويند با استبداد سازگار است يا لااقل بايد بگويند با استبداد سازگارتر است . چرا؟ تا تعريف نشود كه مشروطيت چيست نمى شود بحث كرد. معناى مشروطيت اينست كه مملكت احتياج دارد به يك سلسله تصميمات ، يعنى مملكت احتياج دارد به حكومت يعنى دستگاهى كه مجموعا امر مملكت را اداره بكند، چنانكه يك موسسه فرهنگى يا يك شركت تجارتى احتياج به مدير يا هيئت مديره دارد. حرف اول اينست كه هر مملكتى احتياج به جمعى دارد كه اداره كننده مملكت باشند. اگر ما گفتيم خير اساسا وجود مدير يا هيئت مديره خطا است و نبايد باشند، هم مشروطيت را رد كرده ايم و هم استبداد را، چون استبداد معنايش اينست كه يك فرد حكومت مى كند. مشروطيت شكل ديگر است . پس استبدادش غلط است ، مشروطيتش هم غلط است . اگر بگوئيم چرا؟ مى گويند مملكت همينقدر كه دين داشته باشد، دين بى نياز مى كند مردم را از اينكه حكومت داشته باشند. اين همان حرفى است كه اتفاقا خوارج مى گفتند. خوارج مى گفتند: لا حكم الا لله . در نهج البلاغه ، حضرت على (ع ) در مورد اين سخن مى فرمايد:
(كلمه حق يراد بها الباطل) (37)
اين حرف درستى است اما اينجور كه اينها قصد مى كنند غلط است . لاحكم الالله (38) حكم از ناحيه خدا بايد باشد، حرف درستى است اما اينها اين حرف درست را در مورد غلط به كار مى برند:
ولكن هولاء يقولون : لاامره الالله (39)
يعنى اميرى مردم بايد با خدا باشد اينكه نمى شود.
و لابد للناس من امير بر او فاجر(40)
مردم احتياج به امير و حاكم دارند حالا يا خوب باشد يا بد، يعنى در درجه اول بايد خوب باشد و در درجه دوم بد بودنش از نبودنش بهتر است . يعنى وجود قانون ولو قانون دينى ، مقنع و كفايت كننده از اينكه مردم حكومت داشته باشند نيست . و لهذا مساله خلافت را، هم ما شيعه ها و هم سنيها هر دو قبول داريم . حتى خوارج هم ابتدا گفتند كه احتياج به خليفه ندارند ولى بعد خودشان آمدند با يك خليفه بيعت كردند. پس شيعه و سنى در اين جهت اتفاق دارند كه دين داشتن معنايش اين نيست كه حالا كه دين داريم پس ديگر حكومت لازم نيست . هر دو مى گويند حكومت مى خواهيم منتها در حكومت بعد از پيغمبر سنيها از يك راه رفتند ولى شيعه ها گفتند كسى لايق است كه پيغمبر او را تعيين كرده باشد.
فرض دوم اينست : حالا كه ما احتياج به حكومت داريم آيا احتياج داريم به اينكه به يك تعبير يكعده تصميم بگيرند و ديگران اجرا بكنند يا نه ، همان كسى كه تصميم مى گيرد، اجرا هم بكند؟ استبداد معنايش اينست كه همان كسى كه تصميم مى گيرد اجرا هم بكند. مشروطه معنايش اينست كه يكعده تصميم بگيرند و عده ديگر اجرا بكنند و بايد آنهائى كه تصميم مى گيرند خود مردم انتخابشان كرده باشند. نمايندگان مردم تصميم بگيرند، هيئت دولت اجرابكند. و تازه هيئت دولت را هم بايد نمايندگان تعيين كرده باشند تا در نتيجه همه چيز را مردم تعيين كرده باشند و در واقع مردم خودشان بر خودشان حكومت كرده باشند. ولى مخالفين مشروطه مى گفتند خير، شما اينجا مغالطه مى كنيد و مى گوئيد معناى استبداد اينست كه يك نفر تصميم بگيرد و او هم اجرا بكند و معناى مشروطيت اينست كه نمايندگان مردم تصميم بگيرند و هيات دولت اجرا بكند. اينجا صرف تصميم نيست ، اگر صرف تصميم بود ما مخالف نبوديم ، و راست هم مى گفتند.
مى گفتند اگر مشروطيت اينطور بود كه مردم نمايندگان را انتخاب مى كردند كه نمايندگان قوه مجريه را انتخاب بكنند، و نيز نمايندگان تصميم بگيرند، هيات دولت هم اجرابكند ولى اين تصميم براى اين باشد كه ببينند قانون خدا چه گفته است و قانون ديگر وضع نكنند، هر چه قانون خدا گفته است مطابق آن تصميم بگيرند و دولت را موظف به اجراى آن بكنند، خوب بود اما مشروطيت كه اين نيست . شما يك كلمه قشنگى را به كار مى بريد براى اغفال ما. مشروطيت معنايش اينست كه ملت نمايندگان را انتخاب بكند و نمايندگان تصميم بگيرند. كلمه قشنگى است ولى عين حقيقت نيست نمايندگان قانون وضع كنند، تصميم بگيرند نه اينست كه مطابق قوانين الهى تصميم بگيرند و قانون وضع كنند كه هيات دولت اجرا بكند. باز در اينجا منطق مستبدين منطق مشروطيين را شكست مى دهد. اما باز مشروطيين جوابى دارند كه در مقابل آن ، جواب ديگرى وجود ندارد.
مى گويند ما قبول داريم كه مشروطيت كه مى گوئيم نمايندگان مردم تصميم بگيرند معنايش اين نيست كه مجتهدى كه مى خواهد استنباط احكام بكند ببيند قانون خدا چيست ، عين همان قانون را به دولت ابلاغ بكند و دولت هم اجرا بكند. ما هم قبول داريم كه اينجور نيست . نمايندگان مردم قانون وضع مى كنند ولى مگر هر قانون وضع كردنى ممنوع است ؟ نه ، ما يك قانونى داريم به نام قانون دين . دين تكليف مردم را براى همه زمانها روشن كرده است قوانين كلى بيان كرده است . ولى موارد جزئى اى پيش مى آيد كه در آن موارد مردم حق دارند با توجه به قانون كلى الهى قانون وضع بكنند لهذا ما مى گوئيم قانون اساسى داريم . در قانون اساسى ما قطعى و مسلم شده است كه يك هيئتى كه از پنج نفر كمتر نباشد و افراد آن مجتهد باشند و عارف به مقتضيات زمان هم باشند، بايد ناظر باشند كه قوانينى كه مجلس طرح مى كند انطباق با قوانين اسلامى داشته باشد. قانونى كه وضع مى كنند اگر خلاف قانون اساسى بود جلويش را بگيرند و اگر موافق بود نه . و مثال ذكر مى كنند، مى گويند معناى قانون اسلامى و قانون دينى اين نيست كه در تمام جزئيات زندگى مردم ، مردم بايد بروند ببينند كه در قرآن يا سنت اين حكم چگونه بيان شده است . مثلا فرض كنيد اوضاع شهرها تغيير مى كند، وسائل نقليه جديدى به كار مى آيد، مردم احتياج دارند قوانينى داشته باشند كه آن قوانين وضع رانندگى را منظم بكند اگر بنا بشود رانندگى قانون نداشته باشد، هر آن ، هزارها تصادف رخ مى دهد، بايد قانون داشته باشد. اينها جزء امورى است كه اسلام آنها را به خود مردم تفويض كرده است ، نظير اينست كه پدر در داخل خانواده خودش حق دارد يك سلسله مقررات وضع بكند. قانون خدا اينست كه خدا گفته پدر رئيس خانواده است و همه بايد امر او را اطاعت بكنند. قانون ديگر اينست كه پدر حق حكومت دارد ولى حق تحكم ندارد، رئيس خانواده است ، حق دارد در حدود مصالح خانوادگى امر و نهى بكند ولى حق زورگوئى ندارد يعنى حق ندارد كه بر خلاف مصالح خانوادگى رفتار بكند. اما آيا خدا در مورد امور جزئى داخل خانواده هم قانون وضع كرده است كه مثلا پدر اين كار را بكند و آن كار را نكند؟ نه ، خدا مى گويد اى پسرها از پدرانتان اطاعت بكنيد و اى پدرها عادلانه با افراد خانواده رفتار بكنيد.
مثال ديگر: از قديم در حمامها، حماميها براى خودشان قانون وضع كرده اند كه وقتى مى خواهيد داخل خزانه بشويد اين كار را بكنيد. آيا حمامى حق دارد براى داخل حمامش قانون وضع بكند يا بايد بگوئيم لاحكم الا لله قانون را بايد خدا وضع بكند، پس حمامى در داخل حمامش هم نمى تواند قانون وضع بكند. بله قانون را بايد خدا وضع بكند، خدا مى گويد اگر كسى رئيس يك موسسه اى بود حق دارد بر طبق مصالح خودش براى آن موسسه مقررات عاقلانه اى وضع بكند، بر مردم ديگر هم لازم است كه آن مقررات را اطاعت بكنند.
اينها در امور جزئى است . اما در امور كلى ، همانطور كه گفتيم هر مملكتى احتياج به مدير يا هيات مديره اى دارد. اينكه آن هيات مديره بخواهند قوانينى را در مقابل قوانين خدا وضع كنند مثل اينكه خدا گفته است اختيار طلاق با مرد است و قانون ، اختيار طلاق رابه زن بدهد، درست نيست . اما اينها در حدودى كه تكليف اقتضا مى كند حق دارند مقرراتى را وضع بكنند كه در واقع وضع قانون جزئى است كه با قانون كلى الهى تطبيق بكند. بله اگر بخواهند به آن يك اختيار وضع قانون بدهند به طورى كه قوانين الهى را در نظر نگيرد، صحيح نيست ، ولى با در نظر گرفتن قانون الهى ، وضع قانون براى موضوعات جزئى مانعى ندارد. مثلا قانونى وضع مى كنند كه آيا محصل به خارج بفرستيم يا نه ؟ اين ، چيزى نيست كه حكمش در اسلام بيان شده باشد ولى قرآن يك اصول كلى ذكر كرده است . مثلا در باب علم از آنجهت كه علم است بيان شده است كه آيا علم را اگر در دست غير مسلمان ديديم مى توانيم بگيريم يا نه ؟ در اين مورد يك حديث نيست بلكه دهها حديث است كه مى گويد بگير:
الحكمه ضاله المومن
حكمت گمشده مومن است
ياخذها اينما وجدها
هر جا آن را ببيند مى گيرد در بعضى جاها تصريح دارد كه حكمت را هر جا ديديد بگيريد ولو من مشرك (41) اگر چه در دست كافر باشد مثلا فرض كنيد ما وقتى محصل به خارج مى فرستيم ، آنجا گمراه مى شوند. اينجا بايد ديد علت گمراه شدنشان چيست ؟ (طنطاوى ) در تفسيرش مى گويد: يك وقتى با عده اى از شاگردان عرب كه گويا مصرى بودند، سر و كله مى زدم . يك روز رفته بوديم بيرون ، زمستان بود و هوا خيلى سرد بود و يخ نسبتا ضخيمى بسته شده بود. يكوقت ديدم در اين هواى سرد، اين دانشجويان دستها را بالا زدند، يخها را شكستند و در آن آب سرد اول دستشان را شستند، بعد صورتشان را و بعد اين دست و آن دست ، دستى به سركشيدند و پاها را هم شستند و بعد هم ايستادند به انجام دادن يك عملى كه عبادتشان بود... بعد گفت : اى واى ! اينها آمده اند علم ما را بگيرند، دين خودشان را هم حفظ كرده اند. اينها يك حساب ديگرى است .
اگر بر حتى اين مقدار هم حق وضع قانون در مسائل جزئى را نداشته باشد، اين ديگر جمود است و درست مثل حرف اخباريين است كه مى گويند: (ما احتياج به مجتهد نداريم و به اخبار مراجعه مى كنيم ). در اخبار كليات مسائل بيان شده است و مجتهد بايد فكرش را به كار بياندازد و به همان نحو در مسائل جزئى حكم بدهد. پس اگر هيات مديره اى بخواهند براى خودشان نظامنامه اى طبق قوانين كلى وضع بكنند، اين ، از نظر ما اشكالى ندارد.(42)
جلسه يازدهم : شئون پيامبر(ص )
شوون پيامبر (ص )
جلسه هشتم : عوامل تصفيه تفكراسلامى
عوامل تصفيه تفكر اسلامى
وكذلك جعلناكم امه وسطا لتكونوا شهداء على الناس ويكون الرسول عليكم شهيدا(26)
آبى كه از سرچشمه بيرون مى آيد ديده ايد كه چقدر صاف و پاكيزه است . همين آبى كه اينقدر پاكيزه است همينكه در بسترى قرار گرفت در مجرائى قرار گرفت و به اصطلاح در جوئى جارى گرديد تدريجا ممكن است آلودگيهائى پيدا كند، آلودگيهاى محسوس و آلودگيهاى نامحسوس . آلودگيهاى محسوس مانند خاك و گل است كه داخل آب بشود يا آب از جائى بگذرد كه در آنجا مثلا گوسفندى باشد و با پشگل گوسفند مخلوط شود كه در نتيجه رنگ آب عوض مى شود. اين آلودگى محسوس است . ممكن است آلودگى نامحسوس داشته باشد يعنى وقتى كه به آن آب نگاه مى كنيد مى بينيد صاف و زلال است . آنچه به چشم ديده مى شود گوئى با سرچشمه فرقى نكرده است . ولى اگر يك نفر خداى ناخواسته مثلا به وبا مبتلا باشد و در جوئى كه مردم شهرى از آن استفاده مى كنند غوطه بخورد، ممكن است مردم آن شهر اين مرض را پيدا بكنند در صورتى كه در آب چيزى ديده نمى شود ولى ميكروبهاى ريز ذره بينى كه فقط با چشم مسلح مى توان آنها را ديد، داخل آب شده و آن را آلوده كرده اند. متقابلا باز ممكن است دستگاههاى تصفيه اى وجود داشته باشد كه اين آب آلوده را تصفيه كند.
عين اين حالت در امور معنوى وجود دارد يعنى يك سرچشمه معنوى كه در روز اول صاف و پاك است و آلودگى هم ندارد تدريجا كه در بستر افكار ديگران قرار مى گيرد و نسلى بعد از نسلى آن را به دوره هاى بعد منتقل مى كنند، اين امكان وجود دارد كه آن جريان معنوى يك آلودگى محسوس پيدا كند كه ديده بشود و يا يك آلودگى نامحسوس پيدا بكند كه فقط علما يعنى كسانى كه آلات ذره بينى دارند بتوانند آن را ببينند. و باز همانطورى كه در يك شهر ممكن است دستگاه تصفيه اى برقرار كرد كه آب را پاك بكند، در جريانهاى معنوى هم همينطوراست .
بزرگترين جريان معنوى دنيا، اسلام است . اسلام كه جريان پيدا كرده است ما مى خواهيم ببينيم در اين بسترى كه قرار گرفته است در اين چهارده قرن تا به ما رسيده است آيا امكان آلودگى نظير آلودگى آب براى اين جريان معنوى بوده است يا نه ؟ و اگر امكان اين آلودگى بوده است چه جريانهائى در دنياى اسلام به وجود آمده است كه اين آب صاف را آلوده كرده است ؟ قبل از اينكه اين مطلب را عرض بكنم نكته اى را براى شما عرض مى كنم :
مردم عامى ، مردمى كه اهل تحقيق نيستند، هميشه در ميان حوادث ، حوادثى را مهم مى شمرند كه از نظر تاريخ مهم باشد. شما از غالب اشخاص اگر بپرسيد جريانهاى مهم تاريخ اسلام را بگو، اولين جريان مهمى كه به ذهنش مى آيد حمله مغول است . راست است ، حمله مغول خيلى مهم است هم از نظر خسارت مادى ، از نظر انسانهائى كه كشت و هم از نظر خسارت معنوى ، به اين معنى كه چقدر كتابها و كتابخانه ها را از بين برد و علما را كشت . حمله مغول براى دنياى اسلام فوق العاده گران تمام شد. چقدر از علما كشته شدند، چقدر از مسلمانها كشته شدند، چقدر شهرها خراب شد! بعضى از شهرها را چنان از ميان بردند كه اصلا اثرى از آنها باقى نماند منجمله شهر نيشابور كه (چنگيز) دستور داده بود اصلا ذيحياتى نبايد در اين شهر باقى بماند. اين يك حادثه اى است ، مهم هم هست ولى به همان اندازه كه مهم است خودش خودش را نشان مى دهد، مثل آلودگى محسوس آب مى باشد. ولى بعضى از جريانات در دنياى اسلام پيدا شده است كه حجم ظاهريش خيلى كوچك است مانند ميكروب ذره بينى كه به چشم نمى آيد ولى خطرش از حمله مغول اگر بيشتر نبوده است كمتر هم نيست . مثالهايش بماند تا بعد عرض بكنم .
اولا بايد ببينيم براى اسلام يك همچو جريانهائى وجود داشته يا نه ؟ البته تا حدودى امكان نداشته است ولى از آن حد كه بگذريم امكان داشته . آن حدى كه امكان نداشته است همان است كه مى گوئيد كتاب آسمانى ما قرآن كه ستون فقرات اسلام است تكيه گاه اسلام است . اين كتاب آسمانى محفوظ و مصون و پاك باقى مانده است و هيچ دستى و هيچ قدرتى نتوانسته در خود اين كتاب دخل و تصرفى بكند:
(انا نحن نزلنا الذكر وانا له لحافظون)(27)
. قرآن را خدا با يك فصاحت و بلاغتى نازل كرد، با يك معنويتى نازل كرد كه از همان اول در سينه ها حفظ مى شد، به علاوه به امر پيغمبر نوشته مى شد، هيچ دستى چه از ناحيه دوستان نادان و چه از ناحيه دشمنان زيرك نتوانست در اين كتاب مقدس تغيير و تبديلى ايجاد كند، و همين است كه حكم دستگاه تصفيه را دارد.
از اين يكى كه بگذريم در ساير قسمتها اين امكان آلودگى بوده است منجمله در سنت پيغمبر اكرم . دليلش گفته خود پيغمبر(ص ) است . اين حديث راشيعه و سنى روايت كرده اند كه پيغمبر فرمود:
(كثرت على الكذابه)(28)
دروغ بندهاى به من زياد شده اند و اگر از من حديثى شنيديد آن را بر قرآن عرضه كنيد اگر ديديد مخالف قرآن است بدانيد از من نيست و به من بسته اند. اين را خود پيغمبر در زمان خودشان فرمودند با وجود اينكه هنوز اول اسلام بود. معلوم مى شود كه يكعده دروغگو پيدا شده بودند. عده آنها در آن زمان شايد آنقدر زياد نبود و پيغمبر پيش بينى كرد كه در دوره هاى بعد زياد خواهد شد، زياد هم شد. در زمان پيغمبر اگر كسى دروغى به پيغمبر مى بست براى يك امر كوچك و يك غرض شخصى بود، مى خواست حرف خودش را به كرسى بنشاند مى گفت من از پيغمبر اينطور شنيده ام . اما در زمانهاى بعد دروغ بستن به پيغمبر جنبه اجتماعى پيدا كرد يعنى ابزارى شد در دست سياسيون . خلفاى وقت از اين موضوع به نفع سياستهاى خودشان استفاده مى كردند، پولها خرج مى كردند، محدثينى را كه ايمانشان سست بود و بنده دينار و درهم بودند پيدا مى كردند و پولها مى دادند كه مثلا در فلان موضوع يك حديث نقل كن . (سمره بن جندب ) هشت هزار دينار معاويه به او داد كه گفت من از پيغمبر شنيدم كه آيه :
(و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله)(29)
در شاءن عبدالرحمن بن ملجم نازل شده است . در زمان مهدى خليفه سوم عباسى پسر منصور كه يكى از عاداتش كبوتربازى بود و در اين كار مسابقه مى داد، يك نفر از همين محدثين نزد او آمد. براى رضاى خاطر مهدى گفت من از كه شنيدم از پيغمبر:
(لاسبق الا فى خف اوحافر اوطائر)
كه او (طائر) را از خودش اضافه كرده بود. مهدى خيلى خوشش آمد و پول حسابى به او داد. اينجور جريانها در دنياى اسلام زياد پيدا شده است . در موضوع وضع و جعل حديث ابتكار در دست يهوديها بود. يهوديها افكار و معتقدات خودشان را در ميان مسلمانان به صورت حديث در آوردند. اينها در نفاق هم عجيب بودند، به ظاهر مسلمانى مى كردند و با مسلمانها رفت و آمد مى كردند ولى افكار خودشان را به صورت حديث در ميان مسلمين رائج مى كردند. و در اين كار بسيار مهارت داشتند. البته مسيحيها و مانويها هم اين كار را كرده اند ولى يهوديها خيلى زياد كرده اند چون اينها مهارتشان در تظاهر فوق العاده است كه گاهى مسلمانها آنها را از خودشان مسلمانتر مى دانستند. شخصى نقل مى كرد كه سابقا يهودى بوده است . او دخترى داشت . جوانى كه سابقا يهودى بود و مسلمان شده بود از دختر اين شخص خواستگارى كرد و او نمى داد. گفتند چرا نمى دهى ؟ گفت من خودم كه مسلمان شدم تا پانزده سال دروغ مى گفتم ، حالا باور نمى كنم كه اين جوان راست بگويد، براى اينكه هفت سال است اسلام آورده است .
اينها همان آلودگيهائى است كه در بستر افكار پيدا مى شود. اسلام دستگاه تصفيه اى قرار داده است كه با آن مى شود اين آلودگيها را پاك كرد در درجه اول خود قرآن است ، ما بايد بر آن عرضه بداريم . يك دستگاه ديگر، عقل است كه قرآن عقل را حجت قرار داده است . دستگاههاى تصفيه ديگر احاديث و سنن متواتر پيغمبر(ص ) يا ائمه است كه يقينى است و جاى شك و شبهه در آنها نيست . مثلا ائمه از اين دستگاه تصفيه كه قرآن است چگونه استفاده مى كردند؟ در زمان ماءمون خليفه ، يك نهضت علمى پيدا شد. مامون مجلس مباحثه و مناظره ، زياد برقرار مى كرد و خيلى لذت مى برد چون خودش اهل مطالعه و دانشمند بود، و به تمام اديان و مذاهب آزادى مى داد، كه مباحثات امام رضا(ع ) با اصحاب ملل و نحل در همين مجالس مامون صورت گرفته است .
مجالس زيادى مخصوصا راجع به اهل تسنن و تشيع تشكيل مى داد. در آن كتاب كه آن شخصيت ترك به نام (قاضى بهلول بهجت افندى ) به نام (تشريح و محاكمه ) نوشت كه به فارسى ترجمه شده و بسيار كتاب خوب و نفيسى است ، مباحثه بين ماءمون و علماى اهل تسنن راجع به خلافت نقل شده است . اينها مجالس مناظره ميان ائمه و ديگران فراهم مى كردند. گاهى (هشام بن الحكم ) در مجالس اينها شركت مى كرد. از جمله يك مباحثه شيعى و سنى ميان حضرت جواد كه هنوز طفل بودند و علماى اهل تسنن برقرار شد. در آنجا آن عالم اهل تسنن در حرفهايش احاديثى در فضيلت ابوبكر و عمر روايت كرد. به حضرت عرض كرد شما درباره شيخين چه مى گوئيد و حال اينكه ما حديث معتبرى از پيغمبر داريم كه فرمود:
ابوبكر و عمر سيدا كهول اهل الجنه
يعنى ابوبكر و عمر دو آقاى پيرمردان اهل بهشتند. همچنين حديث ديگرى نقل كرد كه روزى جبرئيل نازل شد به پيغمبر، از جانب خدا عرض كرد من از ابوبكر راضى هستم ، از ابوبكر بپرس آيا او از من راضى هست يا نه ؟ حضرت جواد فرمود ما منكر فضيلت ابوبكر نيستيم ولى يك مطلب هست و آن اينست كه همه قبول دارند كه پيغمبر در حجة الوداع فرمود:
كثرت على الكذابه
دروغگويان بر من زياد شده اند، و معيارى در اختيار قرار داد كه هر حديث را كه از من روايت كردند اول بر قرآن عرضه بداريد اگر موافق قرآن بود قبول كرده و الا رد كنيد. قرآن مى گويد تمام اهل بهشت جوان هستند. و اما حديث ديگرى كه گفتيد، خدا در قرآن مى فرمايد:
(انا خلقنا الانسان ونعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب اليه من حبل الوريد)(30)
ما انسان را آفريده ايم و از تمام خطورهاى قلبى او آگاه هستيم . پس چطور مى شود خدائى كه قرآن او را اينطور معرفى مى كند، از پيغمبر بپرسد كه من از فلان بنده راضى هستم ، تو از او بپرس كه از من راضى است يا نه ؟!
پس خود قرآن كريم يك مقياس و يك دستگاه تصفيه اى است بر آلودگيهائى كه در طول تاريخ پيدا شده است . مايه خوشوقتى ما اين دو سه چيز است . اينست كه كسى نمى تواند بگويد دين شما مثل اديان ديگر در ابتدا هر چه بود، ولى در طول تاريخ جريانهائى پيش آمد كه آن را فاسد كرد، همينجور كه الان راجع به دين زردشت اصلا نمى شود به دست آورد كه كتاب اصلى زردشت چه بوده است ؟ نمى شود اساسا فهميد زردشت در چه سالهايى در دنيا بوده است ؟ تا چند سال پيش در وجود يك همچو آدمى شك و ترديد بوده ، هنوز هم باز آنقدرها مسلم نيست كه زردشت نظير رستم و اسفنديار يك شخصيت افسانه اى است يا يك شخصيت واقعى . گيرم يك روز تعليمات درستى داشته است . كلمه (گفتارنيك ، كردارنيك ، پندارنيك ) كه تعليمات نشد اصلا كوچكترين حرفى كه در دنيا وجود دارد اينست چون به قدرى كلى است كه اصلا هيچ معنائى را در بر ندارد، مفهومى ندارد. هر كسى حرف خودش را نيك مى داند، هر كسى نوع كردارش را نيك مى داند، و همينطور در مورد پندارنيك ، فكرنيك . هر يك از مسلكهائى كه در دنيا وجود دارد مثلا دنياى سرمايه دارى يك سلسله حرفها و يك سرى كارها و يك سلسله فكرها را مى گويد اينها خوب است . دنياى كمونيست روش ديگرى را عرضه مى دارد. او هم مى گويد حرف اينست كه من مى گويم . آن مسلكى مى تواند در دنيا مسلك شمرده شود كه قناعت نكند به گفتارنيك ، كردارنيك و پندارنيك ، بلكه بگويد گفتار نيك ، و بعد بگويد گفتار نيك اين است ، گفتارخوب را مشخص بكند و همينطور كردار نيك و پندار نيك .
در مسيحيگرى و يهوديگرى هم همينطور است . يگانه دينى كه مى توان در دنيا اصولش را نشان داد كه هيچ دست آلوده اى به آن نخورده و پاك مانده است ، دين اسلام است . سر آن را هم عرض كردم نمى خواهم بگويم در دنياى اسلام هيچ جريان آلوده اى پيدا نشده است ، نه ، ولى هر جريان آلوده اى كه پيدا بشود، جريان پاكى در اين دين وجود دارد كه مى تواند آن آلودگيها را تصفيه بكند. اولش خود قرآن است . مقياس بزرگ قرآن است . از قرآن كه بگذريم سنت قطعى و متواتر پيغمبر و براى ما شيعيان همچنين سنت قطعى و متواتر ائمه اطهار است . يعنى در ميان اينهمه احاديث مشكوك و مظنون ، احاديث و سنتهاى قطعى داريم از پيغمبر و ائمه اطهار. اينها براى ما حجت است ، اينها مى تواند معيار و مقياس واقع بشود. ديگر اينكه قرآن كريم از اول عقل را حجت قرار داده است . اسلام عليه عقل قيام نكرده . اگر چه غلط است آدم اسم اين مردك را جزءسران اديان و اديان منسوخه ببرد، (ولى به عنوان مثال ) (حسينعلى بها) مى گويد كور شو تا جمال مرا ببينى ، كرشو تا نغمه مرا بشنوى . عجب كارى است ! اين چه جمالى است كه آدم بايد كور بشود تا او راببيند و چه صدائى است كه آدم بايد كر بشود تا آنرا بشنود؟! ولى قرآن مى گويد چشمت را باز كن تا جمال مرا ببينى گوشت را باز كن تا صداى مرا بشنوى ، فكرت را باز كن تا حقايق مرا درك بكنى ، مذمت مى كند آنهائى را كه چشم و گوش و فكر خودشان را به كار نمى اندازند و يك حالت تسليم و تعبد احمقانه اى به خود مى گيرند.
قرآن هرگز مردم مسلمان را جز به نام ايهاالناس ، يا ايهاالمومنون خطاب نمى كند، نمى گويد اغنام الله گوسفندان خدا، نمى گويد شما گوسفنديد و مثل گوسفند بايد تسليم باشيد. قرآن تاريخ را با منطق عقلانى تفسير مى كند. قرآن نماز را كه ذكر مى كند، فلسفه نماز را هم ذكر مى كند. قرآن خدا را اثبات مى كند با منطق استدلالى و عقلى . قرآن مى گويد:
(و لقد ذرانا لجهنم كثيرا من الجن والانس
لهم قلوب لايفقهون بها و لهم اعين لايبصرون بها ولهم آذان لا يسمعون بها)(31)
جلسه پنجم : راه ميانه
راه ميانه
و كذلك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء على الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا.(14)
يكى از علامتهاى مسلمانى ، پيدا كردن راه معتدل و ميانه است كه ميان راههاى افراطى و تفريطى ، ميان تندرويها و كندرويها است جمله اى در حديث وارد شده است كه :
(ان لنا فى كل خلف عدولا ينفون تحريف الغالين و انتحال المبطلين ) (15)
ائمه فرموده اند در هر نسلى طبقه معتدلى وجود دارد كه از طرفى جلوى افراطكارى غلوكنندگان را مى گيرند، تحريفاتى را كه از ناحيه غلوكنندگان پيدا مى شود نفى مى كنند و از طرف ديگر نسبتهائى را كه مردم مبطل و مخالف ايجاد مى كنند نفى مى كنند، به عبارت ديگر هم جلوى ضرر دوستان را مى گيرند و هم جلوى ضرر دشمنان را. ضرر تنها از ناحيه دشمن نمى رسد. گاهى از ناحيه دوست ضررهائى مى رسد كه خطرش از ضررى كه از ناحيه دشمن مى رسد بيشتر و بالاتر است . ما اين هر دو قسمت را براى اينكه راه وسط و معتدل را بتوانيم پيدا بكنيم از نظر مسئله مورد نظر خودمان يعنى مسئله انطباق اسلام با مقتضيات زمان بحث مى كنيم ، تندرويهائى كه از ناحيه دشمنان مى شود و كندرويهائى كه از ناحيه دوستان مى شود.
ديشب عرض كردم كه در مسئله انطباق با مقتضيات زمان دو جريان مخالف كه هر دو غلط بوده است در تاريخ اسلام هميشه وجود داشته است . يك جريان افراطى يعنى دخل و تصرف هاى بيجا در دستورهاى دينى به واسطه يك خيالات و يك ملاحظات كوچك كه ما اسم آنها را جهالت گذاشتيم . جريان ديگرى توقف و جمود بيجائى است كه بر خلاف منظور و روح اسلام است . اين جمودها از ناحيه دوستان محتاط بوده است ولى احتياطهائى كه صددرصد بر ضرر اسلام تمام شده است . احتياط بچه گانه و كودكانه بوده است . البته يك جريان معتدل هم هميشه وجود داشته است ولى ما براى اينكه جريان معتدل را پيدا بكنيم بايد ابتدا اين دو جريان افراطى و تفريطى را درست بشناسيم .
ديشب دو مثال عرض كردم راجع به دخل و تصرفهاى جاهلانه اى كه در دستورات دينى مى شود و اسم اينها را هم روشنفكرى مى گذارند. گاهى اسم اينها را اجتهاد مى گذارند ولى اينها واقعا جهالت است نه اجتهاد. آن جريانها يكى مربوط به كارى بود كه خليفه دوم درباره حى على خيرالعمل كرد و يكى هم جريان معاصرى بود كه يكى از رؤ ساى كشورهاى عربى در باب روزه خيلى روى آن اصرار دارد. مثالهاى ديگرى نيز بايد عرض بكنم . وظيفه هر مسلمانى است كه در برابر اين جريانات ايستادگى بكند.
يكى از سؤ الاتى كه من خودم با آن خيلى مواجه شده ام و از جمله در سفرى كه اخيرا به مناسبت جشنى كه در نيمه شعبان در دانشكده كشاورزى اهواز ترتيب داده شده بود و دو جلسه پرسش و پاسخ تشكيل داده بودند، مطرح شد و بنده هم مكرر اين سؤ ال را شنيده ام ، راجع به حرمت گوشت خوك است . اينطور سؤ ال مى كردند كه گوشت خوك حرام است و البته خيلى دستور حكيمانه اى بوده است . در آن زمان مردم گوشت خوك را نمى شناختند و آن ميكروبى كه در آن وجود داشت كه آن را (تريشين ) مى گويند عوارض بسيارى براى خورنده به وجود مى آورد. در آن زمان بشر نه آن ميكروب را مى شناخت و نه وسيله اى داشت كه آن را از بين ببرد ولى پيغمبر با نور وحى و نبوت اين حقيقت را دريافته بود. خدا به پيغمبر دستور داد كه به مردم بگو از خوردن گوشت خوك خوددارى كنند. حرام بودن گوشت خوك به واسطه همين ميكروبى است كه در بدن خوك وجود دارد. ولى امروز به واسطه پيشرفتهاى عظيم علمى كشف شده است كه ضرر اين گوشت از چيست و راه از ميان بردن آن هم كشف شده است و به وسائل مختلفى آن ميكروب را از بين مى برند. بنابراين آن دليلى كه براى حرمت گوشت خوك وجود داشته است ديگر امروز وجود ندارد.
پس امروز ما اگر گوشت خوك را بخوريم برخلاف دستور اسلام رفتار نكرده ايم . اگر خود پيغمبر هم امروز باشد و از او سؤ ال كنيم كه با وسائلى كه جديدا پيدا شده است باز هم گوشت خوك را نخوريم ، لابد خواهد گفت كه نه ديگر حالا مى توانيد بخوريد، آن روز كه ما گفتيم ، وسائلى براى از بين بردن اين ميكروب نبوده است و حالا كه هست ديگر مانعى ندارد.
بنده آنجا گفتم كه بعضى از مقدمات اين حرف درست است ولى بعضى ديگر از مقدماتش ناقص است . اين مطلب كه شما مى گوئيد هر حكم كه در اسلام هست دليلى دارد راست است . اين را علماى اسلام به اين ترتيب بيان مى كنند كه در هر دستورى از دستورات اسلام حكمت يا حكمتهائى نهفته است و به تعبيرى كه علماى فقه و اصول استعمال مى كنند: احكام تابع يك سلسله مصالح و مفاسد واقعى است يعنى اگر اسلام چيزى را حرام كرده است چون مفسده اى وجود داشته است حرام كرده خواه مفسده جسمى باشد خواه روحى خواه به زندگى فردى بستگى داشته باشد خواه به زندگى اجتماعى ، در هر حال يك ضررى در آن بوده است كه حرام شده است يعنى تحريم تعبدى به اين معنى كه بدون دليل يك چيزى حرام شده باشد اصلا وجود ندارد، و هيچ عالمى از علماى شيعه چنين حرفى نمى زند البته از علماى اهل تسنن مانند اشعريها اين حرف را مى زنند. آنها يك فكر غلط داشتند كه به عالم اسلام بسيار صدمه زد. چون توحيدشان كامل نبود گفتند خدا بالاتر است از اينكه وقتى دستورى مى دهد دستورش تابع يك مصلحتى باشد، خدا بالاتر از اين است كه بخواهد كارى كه شخص مى كند به خاطر يك مصلحت و فرار از يك مفسده باشد. اين انسانها هستند كه وقتى دستور مى دهند به خاطر يك مصلحتى است . خدا بالاتر از اين حرفها است . خدا اگر گفت كارى را بكن بدون دليل است و اگر گفت نكن باز بدون دليل است . ولى در همان زمانها اين مطلب از ائمه ما سؤ ال شده است كه آيا اين حرفها درست است ؟ گفتند نه ، غلط است ، خدا هيچ كارى در خلقت و يا در شريعت بدون مصلحت و حكمت نمى كند. عدل الهى ايجاب مى كند كه خدا هم در خلقت و هم در شريعت عادل باشد و اگر عدل يكى از اصول دين است روى همين حساب است .
آنها اگر چه اسمشان باقى است ولى تقريبا عملا منقرض شده اند. الان تمام سنيهائى كه وجود دارند به اسم اشعرى هستند ولى در واقع اين عقيده را از ميان برده اند و عملا طرفدار اين حرف نيستند.
پس اين مطلب كه شما گفتيد اگر در دين اسلام يك چيزى حرام شده است دليلى داشته حرف درستى است اين را من هم قبول دارم . مثلا اينكه گوشت سگ حرام است يا سگ نجس است ، بدون دليل نيست . حتما در سگ يك چيزى وجود دارد كه براى انسان ضرر دارد. البته در صدر اسلام هنوز اين حرفهائى كه الان مى زنند وجود نداشت . ولى يك مطلب ديگر هست و آن اينكه فرض كنيم عالمى يا مجتهدى پيدا بشود كه برايش يقين بشود كه اسلام كه گفته است گوشت خوك حرام است منحصرا به خاطر همين ميكروبى است كه امروز كشف شده است . او فتوا خواهد داد: پس حالا ديگر گوشت خوك حلال است . ولى ما قبول نخواهيم كرد. مجتهد بايد پخته باشد. ممكن است براى چيزى كه حرام شده است دهها خطر وجود داشته باشد و امروز علم يكى از آنها را كشف كرده و مابقى هنوز مانده باشد. شما مى بينيد مثلا علم پنى سيلين را كشف و آثارش را بيان مى كند و تمام مردم به آن روى مى آورند. بعد از چند سال مى بينيد متوجه مى شوند كه ضررهائى هم دارد و لااقل براى همه مريضها تجويز نمى كنند. علم گوشه اى را كشف مى كند و گوشه ديگر برايش پنهان مى ماند. حالا براى يك نفر مجتهد كى يقين پيدا مى شود كه علت اينكه اسلام گفته است گوشت خوك حرام است منحصر به همين ميكروبى است كه علم كشف كرده است ؟! اگر بگويد، عجله به خرج داده است و بايد از او سؤ ال كرد آيا شما يقين داريد كه بيست سال ديگر چيز جديدى كشف نشود؟
مثلا ممكن است خصائص بعضى از حيوانات در گوشتشان وجود داشته باشد به طورى كه خورنده آن گوشت آن خصائص را بگيرد. از جمله صفات خوك اينست كه خيلى كثيف است در حديث است كه يكى از خصائص روحى اين حيوان اينست كه غيرت را از بين مى برد. البته مى دانيد هر كدام از حيوانات خصائص روحى مخصوص به خود دارند، مثلا وفا در سگ زياد است . سگ در مقابل احسانى كه به او مى شود آن احسان را ناديده نمى گيرد ولى گربه اينطور نيست . و يا غيرت ناموس در خروس زياد است و حيوانى كه اصلا اين خاصيت در او نيست خوك است . وقتى از امام رضا(ع ) راجع به حرمت گوشت خوك سؤ ال مى كنند مى فرمايد:
(لانه يذهب الغيرة )
براى اينكه غيرت را از بين مى برد. بعد در آنجا گفتم كه اين حالتى كه شما الان در اروپا مى بينيد، اثر گوشت خوك است كه حاصلش را بروز داده است .
پس اين نپختگى است كه وقتى انسان يك فلسفه اى را درباره احكام پيدا كرد بگويد هر چه هست همين است . مثلا در باب مشروب يك كسى بگويد (البته مشروب در تمام شرايع حرام بوده است ) علت اينكه مشروب حرام است اينست كه براى كبد و قلب مضر است ولى تجربيات نشان داده است كه اگر كسى به مقدار كم مصرف بكند نه فقط مضر نيست بلكه نافع است ، پس شراب كمش حلال و زيادش حرام است . اين هم باز دستپاچگى ديگرى است . نه ، انسان بايد در اينجور مسائل سرعت به خرج ندهد.
بعضى از افراد در قديم مى گفتند علت حرمت شراب زايل كردن عقل است و ما يك طبيعتى داريم كه در ما شراب ايجاد سكر و مستى نمى كند، پس شراب بر ما حلال و بر ديگران حرام است نه ، اينجور نيست . اولا ممكن است هزاران دليل براى حرمت شراب وجود داشته باشد كه ما هنوز به آنها نرسيده ايم . ثانيا يك شى ء حرام ولو اينكه يك ذره اش آن خاصيت ضررى را نداشته باشد ولى بايد آن را به طور دربست حرام كرد كه مردم اصلا به سوى آن نروند.
مثال ديگرى عرض مى كنم : بعد از جنگ بين الملل اول به علل سياسى استعمارى حس مليت را طرح كردند. (ويلسن ) يك طرح چهارده ماده اى ريخت كه يكى از مواد آن اين بود كه احساس ناسيوناليستى را زنده كنند. اينطور نبود كه اين مواد را براى كشورهاى اسلامى طرح كرده باشند، براى دنيا طرح كرده بودند. اين ، نظير آن دستورى است كه ارسطو به اسكندر داد. اسكندر وقتى دنيا را فتح كرد و مانند سيل بنيانكن همه را زير مهميز مى آورد، راجع به نگهدارى فتوحاتش از ارسطو نظر خواست گفت : (تفرقه بيانداز و حكومت كن ) يعنى هر جا را كه فتح مى كنى مردم آنجا را تكه تكه كن ، از ميان خودشان افرادى را برانگيز و به آنها حكومت بده ، آنها با هم رقيب مى شوند و هميشه باهم معارضند، لذا تمام آنها تكيه شان به تو است . با اين روش تو مى توانى ممالكى را كه فتح كرده اى زير مهميز خودت قرار بدهى . اين فكر در جنگ بين الملل اول هم به وجود آمد و طراحش هم ويلسن بود كه در ميان هر ملتى احساسات مليت و ناسيوناليستى آنها را تقويت بكنند. مثلا در مورد منطقه عظيم كشورهاى اسلامى كه نيروى واحدى بر آنها حكومت مى كرد و ملل مختلف زير پرچم آن بودند گفت بايد احساسات ملى هر ملتى را تحريك كرد. اين كشور تركيه فعلى ، كشور عثمانى و يكى از كشورهاى بزرگ جهان بود. تمام كشورهاى عربى فعلى تابع عثمانى بودند. از طرفى در كشورهاى عربى اشراف آنها را برانگيختند كه بايد از نژاد و مليت خودتان طرفدارى بكنيد، و از طرف ديگر كمال آتاتورك را برانگيختند كه ما ترك هستيم ، زبانمان تركى است . خطشان را هم عوض كردند. بعد گفتند چون ما روى نژاد تكيه مى كنيم پس مذهب يك امر خصوصى است ، يك امر فردى است و جزء مسائل اجتماعى نيست در مجلس تركيه اصلا مذهب را قبول نكردند و اسلام را به عنوان مذهب رسمى نپذيرفتند. نتيجه اين شد كه همچو كشورى را در حال انزوا قرار داده اند. بعد گفتند كه خدا زبان مخصوصى ندارد چه لزومى دارد كه نماز را به زبان عربى بخوانيد. بيائيد نماز را به زبان تركى بخوانيم ، فرقى نمى كند، اسلام خواسته است كه مردم نماز بخوانند يعنى با خدا صحبت بكنند، با هر زبان كه شد مى شود
(والله بكل شى ء عليم )
خدا به همه چيز آگاه است ، ديگر دليلى ندارد كه حتما به زبان عربى بايد نماز خواند.
اين هم يك نوع شتابزدگى است ، براى اينكه هر مذهبى اگر زبان مخصوصى نداشته باشد، آن مذهب نمى تواند باقى بماند. اسلام به يك معنى زبان مخصوصى ندارد، به اين معنى كه اسلام واجب نكرده است كه زبان مكالمه حتما زبان عربى باشد. اسلام زبان مخصوصى را براى مكالمه با يكديگر طرح و وضع نكرده است . اسلام خط مخصوصى را هم براى مردم فرض نكرده است كه حتما بايد تمام مردم مثلا با خط عربى بنويسند. نه ، اسلام دين نژادى نيست ، در اسلام اينجور محدوديتها وجود ندارد. اما اسلام براى اعمال مذهبى زبان مخصوصى را انتخاب كرده كه اين زبان مخصوص به همه مردم وحدت بدهد. اساسا اين ، كار خوبى است يا كار بدى است كه ملتهاى مختلف داراى زبانهاى مختلف ، لااقل در يك قسمت يك زبانه بشوند؟ اين از نظر وحدت بشريت خوب است ، گامى است به سوى وحدت بشريت . اگر به مردم تكليف مى كرد كه حتما با يك زبان صحبت بكنند خوب نبود و شايد عملى هم نبود. هر ملتى ادبياتى براى خودش دارد كه آن ادبيات جزء ذخاير آن ملت و ذخاير بشريت است . واقعا بايد زبان فارسى را حفظ كرد براى اينكه در زبان فارسى نفايس و آثار گرانبهائى وجود دارد كه براى بشريت مفيد است ، نه از نظر اينكه ما ايرانى هستيم و احساس مليت ايرانى داريم بلكه از نظر بشردوستى و علاقمند بودن به نفايس بشر. گلستان سعدى يكى از ذخاير بشريت است ، مثنوى جزء ذخاير بشريت است . همينطور در زبان عربى قرآن ، نهج البلاغه ، صحيفه سجاديه كه جاى خود دارند بسيارى از كتب عربى جزء ذخاير بشريت است . مثلا ديوان ابن فارض جزء ذخاير بشريت است .
پس اين نخواهد شد كه تمام مردم دنيا بيايند يك زبان را براى خود انتخاب كنند، ولى اين مقدار كه ملل مختلف را لااقل در زبان مذهبى يكى بكنيم ، امكان پذير است و اين از آن جهت نيست كه زبان خدا العياذبالله زبان عربى است . اصلا خدا زبان نمى خواهد، حرف هم كه نزنيم از نيت ما آگاه است ، ولى اين يك فلسفه دارد كه عرض كردم و اين فلسفه را بايد حفظ كرد. اين كوتاه فكرى است . (ابونواس ) در آن شعر مى گويد:
قل للذى يدعى فلسفه
بگو به اين مدعى علم و فلسفه كه تو يك چيز ياد گرفته اى ولى خيلى چيزها را فراموش كرده اى .
حفظت شيئا و غابت عنك اشياء
اين مطلب را هم بايد عرض بكنم : آيا مى دانيد هيچ زبانى قادر نيست كه زبان ديگر را صد در صد تحويل بگيرد؟ هر زبانى آنچه كه دارد مخصوص خودش است يعنى شما اگر تمام ادباى زبان فارسى را جمع بكنيد تا سوره حمد را به فارسى ترجمه بكنند كه همان منظور سوره حمد را بفهماند امكان پذير نيست . زبان فارسى را هم اگر بخواهند برگردانند به زبان ديگرى كه همان لطافت و همان منظور را داشته باشد نمى توانند. اشعار خيام را هر كارى بكنند نمى توانند به زبان ديگرى برگردانند. بنده خودم چيزى نوشته بودم ، يكى از فضلا آن را به زبان عربى ترجمه كرده بود. وقتى من ترجمه را خواندم هيچ فكر نمى كردم كه اين همان چيزى است كه من نوشته ام . مى گويند آمار نشان داده است كه اگر شما حرفى براى كسى نقل بكنيد و آن شخص همان حرف را به سومى ، و سومى به چهارمى و همينطور تا سى چهل نفر براى هم نقل بكنند و آن شخص آخر براى شما كه اين حرف را زده ايد نقل بكند مى بينيد اصلا آنقدر در آن حرف تصرفات شده است كه هيچ شباهتى با آن ندارد حالا چه رسد به دين .
يكى از امتيازات اسلام اينست كه متن آنچه گفته است محفوظ است . متن قرآن مجيد محفوظ است ، متن دعاها محفوظ است و ما متنها را بايد حفظ بكنيم . اين منتهاى نادانى و جهالت و حماقت است كه با يك همچو حساب بچه گانه كه خدا زبان مخصوص ندارد، بگوئيم پس نماز را برگردانيم به زبان ديگر.
اين هم نمونه ديگرى از جهالتها و تصرفات جاهلانه اى كه احيانا در دين مى شود و بايد افراد معتدل و عادل جلوى اين تصرفات را بگيرند.
جلسه ششم : عقل و راه اعتدال
عقل و راه اعتدال
و كذلك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء على الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا.(16)
بحث ما در اطراف اين بود كه بايد از دو چيز پرهيز كنيم تا بتوانيم آن مقدارى كه قرآن كريم دستور داده است عمل كنيم ، يكى افراطكارى ها و دخل و تصرف هاى جاهلانه كه در دو سه شب گذشته مثالهائى درباره آن عرض كرديم و امشب هم يك مثال عرض مى كنم ، و ديگر جمود. جمود يعنى خشكيهاى بى معنى و بيجا.
مثالى كه براى تصرفات جاهلانه عرض مى كنم مربوط به اعصار اوليه اسلام است و آن چيزى است كه به نام قياس ابوحنيفه معروف است . اهل تسنن در مسائل فقهى يعنى همه مسائلى كه امروز ما در آن مسائل از علما تقليد مى كنيم به يك عده علماى زمان خودشان مراجعه مى كردند كه البته عده آنها زياد است ، مثلا سفيان ثورى يكى از آنهاست ، حسن بصرى يكى از آنهاست ، كه بسيارى از اينها و بلكه اكثرشان غيرعرب بودند لكن به خاطر اينكه مراتب علمى را طى كرده بودند و از ديگران حوزه درس با رونق ترى داشتند و از طرفى اسلام اين فكر را در مغز مردم رسوخ داده بود كه مليتها و نژادها بر يكديگر رجحان ندارند بلكه برترى به تقوا و عمل و كوشش است ، مردم به آنها مراجعه مى كردند. خيلى از افراد بودند كه ممكن بود در سابق غلام بودند و بعد آزاد شدند ولى چون عالم بودند، حوزه درسى تشكيل مى دادند و سايرين براى استفاده به آنان مراجعه مى كردند. در تاريخ خواندم كه يك وقتى مردم مصر از عمر بن عبدالعزيز سه نفر فقيه و ملا خواستند. او سه نفر را فرستاد كه دو نفرشان از غلامهاى آزاد شده بودند و يك نفرشان هم عرب بود. يكى از اهالى به خليفه اعتراض كرد كه تو چرا هر سه نفر آنها را عرب اختيار نكردى و لااقل مى خواستى دو نفر عرب انتخاب بكنى . گفت تقصير من نيست ، مى خواستند عربها هم به اندازه موالى سواد پيدا بكنند تا من از آنها بفرستم .
كم كم عده اى آنها زياد شد. همين (طبرى ) صاحب تاريخ و تفسير، يكى از فقهاى بزرگ زمان خودش بوده است كه زياد هم مقلد داشته است . مقلدين هر يك از اين علما اهميت نمى دادند كه تقليد از ميت بكنند يا از زنده ، و بسيارشان هم تقليد از ميت مى كردند به اين معنى كه وقتى از او سؤ ال مى كردند تو از كى تقليد مى كنى ، مى گفت مثلا از سفيان ثورى يا از طبرى يا از ابوحنيفه در صورتى كه فاصله ميان زمان او و زمان آن امام و پيشوا و مجتهد سيصد چهارصد سال بود.
در قرن هفتم هجرى در مصر در زمان يكى از پادشاهان اين كشور به نام (الملك الظاهر) كه اسمش هم (بيبرس ) بود اين فكر به وجود آمد كه اينهمه رشته هاى زياد فقهى اسباب سرگيجه است و پيروى كردن از علما منحصر بشود به چهار نفر علماى وقت . نشستند و تصميم گرفتند كه پيروى از هر عالمى ممنوع بشود مگر از چهار نفر. آن چهار نفر هم عبارتند از: ابو حنيفه ، شافعى ، احمد بن حنبل و مالك بن انس كه از اين چهار نفر دو نفرشان عربند و دو نفرشان ايرانى . ابوحنيفه ايرانى است كه در عراق يعنى در كوفه بوده است . غرض اين جهت است كه از آن زمان به بعد ائمه اهل تسنن منحصر شدند به چهار نفر و اگر احيانا مجتهدى پيدا مى شد، مى بايست در حدود فتواى اين چهار نفر اظهار نظر بكند نه برخلاف فتواى آنها، يعنى فتواى آنها را بايد سند قرار بدهد. بدين ترتيب باب اجتهاد در ميان اهل تسنن بسته شد.
اين چهار نفر چهار مسلك مختلف دارند يعنى طرز تفكرشان در استنباط احكام مختلف است . ابوحنيفه به اصطلاح طرز تفكرش عقلانى است ولى در حد افراط، يعنى بيشتر در فقه خودش روى استدلال فتوا مى دهد به طورى كه اخبار و احاديثى كه به آن استناد مى كند خيلى كم است . او به حديث از اين نظر خوشبين نبود كه معتقد بود احاديث صحيح كم است . به احاديثى كه نقل مى كردند، بدبين بود. اگر حديث معتبرى پيدا مى كرد البته به آن عمل مى كرد. قهرا چون به حديث خوشبين نبود در مدارك احكام گير مى كرد و ناچار به استدلالهاى ذهنى مى پرداخت يعنى با قياسهائى احكام را استنباط مى كرد. اين است كه مسلك ابوحنيفه قياس بود و مركز او در عراق و در كوفه بود. معاصر او مالك بن انس است كه مركزش مدينه بود. مالك برخلاف ابوحنيفه به قياس خوشبين نبود. در تمام عمرش دوبار به قياس فتوى داده بود و وقتى كه خواست از دنيا برود، ديدند مضطرب است . وقتى علت را سؤ ال كردند گفت براى اينكه دوبار به قياس فتوى داده ام . او برعكس بيشتر به حديث اعتماد مى كرد و اگر جائى حديث نبود به سيره صحابه پيغمبر و اگر صحابه نبودند به سيره تابعين يعنى شاگردان صحابه پيغمبر اعتماد مى كرد. كتابى هم در حديث نوشته است به نام (الموطاء) در قرن دوم هجرى . اين هر دو نفر معاصر امام صادق (ع ) هستند. مالك رسما در مدينه بود. حضرت صادق هم در مدينه بود و مالك زياد خدمت حضرت مى رسيد و بسيار براى حضرت احترام قائل بود و اين را اهل تسنن نقل كرده اند كه مالك گفت من فاضلتر از جعفر بن محمد متقى تر از جعفر بن محمد، شريفتر از جعفر بن محمد كسى را نديده ام . همچنين اين را، هم اهل تسنن و هم اهل تشيع نقل كرده اند كه مالك مى گويد: من گاهى به خدمت جعفر بن محمد مى رفتم و او مسندى داشت ، اصرار مى كرد و مرا روى آن مسند مى نشاند و به من محبت مى نمود، من از اين عمل بسيار خوشحال مى شدم .
حديث معروفى است كه زياد شنيده ايد، مالك مى گويد: من يكبار در خدمت امام به سوى مكه مى رفتم ، رسيديم به مسجد شجره و از آنجا محرم شديم . وقتى كه امام خواست لبيك بگويد و محرم بشود، من به چهره او نگاه كردم ديدم رنگ از صورت مباركش پريده ، مى خواهد بگويد ولى مثل اينكه صدا در گلويش مى شكند. آنقدر خوف بر او مستولى شده كه نزديك است از مركب به زمين بيفتد. من رفتم جلو، فهميدم از خوف خدا است . عرض كردم آقا! بالاخره تكليف است بايد بگوئى . گفت چه مى گوئى ؟! معناى لبيك اينست كه خدايا من همان بنده اى هستم كه دعوت ترا اجابت كرده ام . اگر در جوابم گفته شود لالبيك من چه بكنم ؟
جلسه دوم : دو نوع تغيير در زمان
دو نوع تغيير در زمان
انا عرضنا الامانة على السموات والارض والجبال
فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوما جهولا. (4)
از مذاكراتى كه بعضى از آقايان محترم ديشب كردند و بعضى هم با تلفن صحبت كردند معلوم شد مساءله مقتضيات زمان كه ديشب عنوان شد مورد علاقه آقايان محترم است .
در شب گذشته اين مطلب را عرض كردم كه در ميان جاندارهائى كه زندگى اجتماعى دارند تنها انسان است كه زندگى متحول و متكاملى دارد يعنى خداوند آن موجودات ديگر را طورى خلق كرده است كه زندگى ثابت و يكنواختى دارند، از اولى كه پا به دنيا گذاشته اند با يك نظامات خاصى به وجود آمده اند و هر چه هم كه زمان بر آنها گذشته است در نظامات و تشكيلات آنها تغييراتى پيدا نشده است . مثلا زنبور عسل كه يك جاندار اجتماعى عجيبى هست از دو هزار سال پيش كه دانشمندان در وضع زندگى او كتابها نوشته اند تا امروز كه درباره آن مطالعاتى صورت گرفته است هيچ نشان نمى دهد كه اين مخلوق در وضع زندگى خودش تغييرات و تبديلاتى داده باشد. نظم همان نظم است و تشكيلات همان تشكيلات و حال آنكه از دو هزار سال پيش تاكنون در زندگى انسانها هزاران تغيير و تبديل پيدا شده است .
اولا چرا؟ چرا آنها آنطور هستند و ما اينطور؟ براى اينكه آنها به اصطلاح با غريزه زندگى مى كنند نه با عقل ، يعنى خداوند يك قدرت مرموزى همراه آنها كرده است كه حقيقت اين قدرت بر علم روشن نشده است . (اينكه عرض مى كنم روشن نشده است يعنى از نظر مادى قابل توضيح نيست ) جز همان چيزى كه قرآن فرموده است :
و اوحى ربك الى النحل ان اتخذى من الجبال بيوتا (5)
پروردگار تو از راه مخفى به زنبور عسل القاء كرد. (وحى ) همان فهماندن است از راه نهانى ، از راهى غير از راههاى معمولى . همان قدرتى كه در زبان علم غريزه ناميده مى شود و قرآن آن را به نام وحى ناميده است ، هميشه همراه اين موجود بوده است و او است كه اين موجود را هدايت و رهبرى مى كند. ولى انسان اينطور نيست ، آنطور آفريده نشده است . به انسان قدرتى داده شده است كه ما نام آن را (عقل ) يا (ابتكار) مى گذاريم . انسان داراى قوه ابتكار است اما حيوان ابتكار ندارد. اين اساس مطلب است .
ابتكار يعنى نقشه تازه خلق كردن ، نقشه جديد آفريدن . حيوان همان چيزى را كه از طريق وحى به او فهمانده شده است مى داند، ديگر قادر نيست از پيش خود چيزى خلق كند يعنى نقشه اى را با فكر خودش طرح بكند، ولى انسان قادر است چون به انسان يك همچو قوه عجيبى داده شده است . غريزه را از او گرفته اند و به او گفته اند تو در پرتو اين قوه بايد زندگى بكنى . البته انسان داراى وحى هست به اين معنى كه براى بعضى از افراد او كه پيغمبران باشند در مسائلى كه پاى حس و عقل به آنجا نمى رسد وحى به كمك مى آيد كه انسان را رهبرى كند، ولى قوه ابتكار را از او نگرفته اند، قوه ابتكار دارد و در حدودى كه از اين قوه ساخته است وحى كارى ندارد. چون انسان داراى يك همچو قوه و قدرتى هست زندگى او در خلقت از صفر بايد شروع بشود و از صفر هم شروع شده است ، بعد با قوه ابتكار خودش قدم به قدم جلو مى رود و وضع زندگى خودش را تغيير مى دهد، از مرحله اى وارد مرحله ديگر مى شود، از عهدى به عهدى ديگر مى رود، نتيجه اينست كه به اصطلاح تمدن انسان دوره هائى دارد و تمدن حيوان دوره هائى ندارد. اينكه مى گويند مقتضيات زمان تغيير مى كند، راست مى گويند. علت تغيير كردنش هم همين جهت است كه با طرز خلقت انسان مربوط است . مقتضيات زمان براى حيوان عوض نمى شود ولى براى انسان عوض مى شود. در حيوان حس تجدد و نوخواهى وجود ندارد، در انسان وجود دارد. زمان او يكنواخت است ولى زمان انسان يكنواخت نيست . حيوان مكلف نيست يعنى مسؤ وليت روى دوش حيوان گذاشته نشده است ، يك ماشين خودكار است ، ولى انسان مسئول كار خودش است .
تكليف ، وظيفه و مسؤ وليت ، همان چيزى است كه قرآن از آن به نام امانت ياد كرده است . امانت را بر زمين و آسمانها و كوهها (البته اينها به عنوان نمونه ذكر شده اند، منظور تمام مخلوقات است ) عرضه داشتيم هيچكدام حاضر نشدند كه آن را بپذيرند چون استعدادش را نداشتند. تنها انسان بود كه حاضر شد بار امانت تكليف و مسؤ وليت را به دوش بگيرد يعنى گفت خدايا! مسؤ وليت را من به عهده مى گيرم ، آن راه كمال و سعادت را من با پاى خودم طى مى كنم به حكم اين نيروى عجيبى كه به من داده اى كه نيروى ابتكار است ، نيروى عقل است ، نيروى خلاقيت است .
از همين جا يك مطلب ديگر هم پيدا مى شود يعنى يك تفاوت پيدا مى شود و آن اينست : حيوانها همانطورى كه در زندگى اجتماعيشان ترقى و تكامل ندارند، انحراف هم ندارند، سقوط هم ندارند. همانطورى كه بالا رفتن ندارند، پائين آمدن هم ندارند. يعنى شما نمى توانيد مثلا در ميان زنبورهاى عسل ، گروهى را پيدا بكنيد كه اينها تدريجا دچار فساد و انحراف شده باشند، اخلاقشان فاسد شده باشد، نظامات خودشان را عوض كرده باشند، خلاف كرده باشند و در نتيجه اين كار از ميان رفته باشند، اما انسان اين هم در كارش هست ، يعنى فساد و انحراف هم در انسان امكان دارد. همانطورى كه انسان ممكن است راه پيشروى را بپيمايد، ممكن است به سقوط و تباهى هم برود. هر دو راه به رويش باز است . همانطورى كه ممكن است در زمان به واسطه استعداد عقلانى و علمى خودش جلو برود، ممكن است در اثر خودخواهى و هواپرستى از جاده ترقى منحرف شود، به سراشيبى سقوط وارد گردد. امكان سقوط و انحراف براى انسان از دو راه است ، يكى از راه ظلم و ستمگرى و حقوق يكديگر را پايمال كردن و از مسير عدالت خارج شدن ، و ديگر از راه جهالت . جهالت يعنى چه ؟ يعنى اشتباه كردن . حيوانها اين چيزها را ندارند. البته گاهى به ندرت اتفاق مى افتد ولى نه آنطورى كه براى انسان پيش مى آيد كه يك قومى را فاسد مى كند. مثلا مى گويند ممكن است اشتباهى براى دسته كارگر زنبور عسل پيدا بشود. افراد كارگر ماءمورند كه گلهاى خوشبو و لطيف را پيدا كرده و آنها را بمكند و عسل تهيه كنند. گاهى اشتباها بجاى يك گل لطيف و خوشبو يك گل بدبو را مى مكند اما اين اشتباه بسيار كوچك است و زود هم جبران مى شود. ماءمورينى در كندو هستند كه وقتى زنبورهاى كارگر وارد مى شوند دهان آنها را بو مى كنند مى بينند وظيفه خودشان را خوب انجام داده اند يا نه . اگر ديدند بد انجام داده اند فورا يك محكمه از محكمه صحرائى سريعتر تشكيل مى دهند و با اسلحه اى كه دارند همانجا آنها را معدوم مى كنند. اينست كه در آيه كريمه قرآن بعد از بيان عرض امانت بر مخلوقات و امتناع تمام مخلوقات از پذيرش آن و پيشقدم شدن انسان ، بلافاصله مى فرمايد:
(انه كان ظلوما جهولا)
انسان موجود بسيار ستمگرى است ، انسان موجود بسيار نادانى است . اين دو استعداد يعنى استعداد ترقى و تكامل از يك طرف ، و استعداد و امكان سقوط و انحراف از طرف ديگر به واسطه ظلم يا جهل ، از يكديگر تفكيك نمى شود.
آيه ديگرى در قرآن به همين مضمون هست ، اول سوره دهر:
هل اتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا
انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج نبتليه فجعلناه سميعا بصيرا
انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا (6)
آيا بر انسان گذشته است زمانى كه هيچ نبوده است ؟ يك چيزى كه نام برده بشود نبوده است ؟ ما انسان را از يك نطفه و ماده اى آفريده ايم كه در آن ماده استعدادهاى گوناگون وجود دارد و به موجب همان استعدادها ما انسان را مورد آزمايش قرار مى دهيم و آزادش مى گذاريم .
آزمايش يعنى چه ؟ آزمايش به چه وسيله ؟ آزمايش به وسيله تكليف و مسؤ وليت . يعنى تكليف و مسؤ وليت به عهده او قرار مى دهيم و آزادش مى گذاريم و مى گوئيم خودت مى دانى ، اين راه است و اين چاه ، اگر راه را رفتى به سعادت مى رسى و اگر به طرف چاه رفتى منحرف شده اى و سقوط خواهى كرد.
(و جعلناه سميعا بصيرا)
ما انسان را شنوا و بينا قرار داديم ، سميع و بصير قرار داديم يعنى براى انسان چشم بينا و گوش شنوا قرار داديم . بعد مى فرمايد:
(انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا)
راه را به او نشان داديم ، از اينجا ديگر با خود انسان است ، يا شاكر است يا كفور.
انسان تنها موجودى است كه يك همچو خلقت عجيبى دارد، يك همچو سرشت مركبى دارد. به موجب همين سرشت مركب است كه گاهى پيش مى رود، گاهى عقب . به عبارت ديگر انسان زمان خود را مى سازد، گاهى زمان خود را خوب مى كند و گاهى بد، برخلاف حيوان كه ساخته شده زمان و محكوم زمان است . انسان تا حدودى خالق زمان خويش است و حيوان صد در صد مخلوق زمان خويش است .
از همين جا ما به اين مطلب مى رسيم كه تغييراتى كه در زندگى بشر پيدا مى شود دو نوع است : يك نوع تغييرات صحيح و يك نوع تغييرات ناصحيح ، اعتلائى و غيراعتلائى .
پس يك مطلب ديگر را از اينجا نتيجه مى گيريم و آن اينست كه اگر از ما بپرسند آيا با تغييراتى كه در زمان پيدا مى شود بايد هماهنگى كرد يا بايد مخالفت كرد، بايد اينجور جواب بدهيم كه با تغييرات زمان نه بايد دربست هماهنگى كرد و نه دربست و صددرصد مخالفت كرد، چون زمان را انسان مى سازد و انسان موجودى است كه مى تواند زمان را در جهت خوبى تغيير بدهد و مى تواند زمان را در جهت بدى تغيير بدهد، پس با تغييراتى كه در جهت خوبى است بايد هماهنگى كرد و با تغييراتى كه در جهت بدى است نه تنها نبايد هماهنگى كرد بلكه بايد مخالفت كرد.
اكنون سؤ ال ديگرى پيش مى آيد كه كدام تغييرات است كه بايد آنها را به حساب ترقى و اعتلاء بگذاريم و كدام تغييرات است كه بايد آنها را به حساب فساد و انحراف بگذاريم ؟ ما از كجا بفهميم كه يك تغيير اوضاع خوب است و ما هم بايد هماهنگى بكنيم يا بد است و بايد مخالفت بكنيم ؟ مقياس آن چيست ؟
عقل براى انسان راهنماى خوبى است . عقل را خداوند به انسان داده است براى اينكه راه كمال را از راههاى انحراف تشخيص بدهد. وضع بشر نشان مى دهد كه بشر گاهى به حكم عقل راه صحيح را طى مى كند، گاهى به حكم اشتباه و جهالت و هواپرستى راه انحراف را طى مى كند.
يك مقياس كلى اينست كه ببينيم پديده هائى كه در زمان به وجود مى آيد چه عواملى باعث به وجود آمدن آنها شده است و در چه جهتى به وجود آمده است ، يعنى عامل پديده مورد نظر كدام استعداد از استعدادهاى گوناگون انسانى است ، و(ببينيم آن پديده ) براى چه منظورى به وجود آمده و چه آثارى دارد؟ بايد ببينيم آنچه كه در زمان پيدا شد آيا محصول عقل و علم بشر است يا چيز ديگرى دخالت كرده است ؟ شما هر چيزى را كه ديديد در زمان پيدا شد اگر روى آن حساب بكنيد، گاهى مى بينيد صد در صد محصول علم و عقل است ، و گاهى مى بينيد محصول علم هست اما نه علم آزاد بلكه علم بيچاره اسير. مثلا علمى در دنيا هست به نام علم فيزيك . بعضى از علما زحمت كشيده اند و اين علم را پيش برده اند. يكى از مباحث اين علم بحث مربوط به نور است . مبحث نور از مباحثى است كه هزاران سال است بشر درباره آن تحقيقاتى دارد كه حقيقت نور چيست ؟ انسان كه مى بيند، چطور مى شود كه مى بيند انعكاس و انكسار نور چگونه است ؟ نور چه قوانينى دارد؟ يكى از علماى اسلامى مردى است به نام (ابن الهيثم ) كه يك رياضيدان و فيزيكدان فوق العاده اى مى باشد، مخصوصا درباره نور مطالعات عجيبى كرده است كه اروپائيها بسيارى از عقايدشان درباره نور را به اقرار خودشان از اين مرد گرفته اند. كتاب (المناظر) ابن الهيثم اكنون در دست است . يكى از اكابر دانشمندان اروپائى (راجر بيكن ) است كه از معاريف نوابغ اروپا است و در حدود قرن دوازدهم ميلادى مى زيسته است . اين مرد از حوزه اندلس اسلامى استفاده كرده است و همه چيز خود را مديون ابن الهيثم مى داند. (ويل دورانت ) در كتاب (تاريخ تمدن ) و همچنين (گوستاولوبون ) در (تاريخ تمدن اسلام و عرب ) از قول خود راجربيكن مى نويسد كه اين مرد با صراحت مى گويد استاد اصلى من در اين علم ، ابن الهيثم است و من از كتابهاى او استفاده كرده ام . البته بعدها مبحث نور را خيليها پيش برده اند.
در اثر شناختن نور و كيفيات نور، بشر مسئله عكس و عكسبردارى و فيلمبردارى را آموخته است . اين موضوع كار علم است . آيا علم در اينجا پيشروى كرد يا نه ؟ البته كه پيشروى كرد. از اين راه چه استفاده ها كه بشر مى تواند ببرد!
علم كار خودش را مى كند، كشف و اختراع خودش را مى كند، يك دفعه يك آدم پول پرست هواپرست پيدا مى شود و آن را وسيله براى خالى كردن جيب مردم و ضمنا فاسد كردن اخلاق مردم قرار مى دهد، از اين علمى كه بشر پيدا كرده است فيلمهاى فاسد كننده منحرف كننده ايجاد مى كند، يعنى علم را به اسارت مى برد، از اين علم فيلمهاى فاسدى تهيه مى كند كه نتيجه اش خراب كردن اخلاق مردم است آن وقت آيا ما مى توانيم فلان فيلم سينمايى را قبول بكنيم و بگوئيم پديده اين قرن است ، محصول علم است ؟ مى گوئيم نه ، اين فقط محصول علم نيست ، محصول علم و چيز ديگرى است ، محصول شهوت شهوت پرستان است كه علم را در خدمت خودش گرفته است و يك همچو چيزى به وجود آورده است .
مثال ديگرى عرض مى كنم : علم ديگرى در دنيا پيشروى مى كند به نام علم شيمى ، علمى كه خواص تركيبات اجسام را نشان مى دهد و بشر را قادر مى كند كه بتواند از عناصر، تركيبات عجيبى بسازد مانند دواها. علم پيشرفت مى كند، خواص تركيبات را طرح مى كند. تا آنجا كه حساب علم است ، ترقى و پيشروى است آيا ما بايد با اين پيشروى علم هماهنگى بكنيم ؟ بله بايد هماهنگى بكنيم . اما به مرحله اى مى رسد كه مى بينيم علم در خدمت هوس افراد فاسدى قرار گرفت ، افرادى تحصيل كردند، متخصص شيمى شدند و با خواص تركيب اشياء آشنا شدند، علم بيچاره را وسيله اى ساختند براى ساختن ماده اى به نام (هروئين ) كه پدر جد ترياك است يعنى از هر جهت قدرتش چندين برابر ترياك است هم از لحاظ نشئه اى كه ايجاد مى كند و هم از لحاظ خمارى . عفيف ترين زنهاى دنيا اگر خداى ناخواسته مبتلا به هروئين بشود، در موقع احتياج حاضر است خود را تسليم بكند و مقدارى از آن را بگيرد. بلاى بشريت است . آيا در ساختن هروئين علم دخالت كرده است يا نه ؟ بله علم دخالت داشته است ، ولى علم آن را نساخته است شهوت بشر آن را ساخته است ، هواپرستى بشر آن را ساخته است . علم چراغ است در دست بشر. چراغ را در هر جا ببرى و به هر راه ببرى همان جا و همان راه را روشن مى كند. عمده اينست كه آنكه چراغ را در دست دارد به كجا و به چه راهى برود. يك دكتر داروساز با خودش فكر مى كند حالا كه من تحصيلات عاليه داروسازى را انجام داده ام ، بجاى اينكه يك داروخانه باز كنم كه درآمدم فقط روزى پنجاه تا صد تومان باشد، مى آيم هروئين مى سازم كه بجاى ماهى سه چهار هزار تومان ، بتوانم در ماه بيست سى هزار تومان درآمد داشته باشم . آيا ما در اينجا مى توانيم هروئين را محصول پيشرفت زمان بدانيم و بگوئيم اين (ماده ) محصول قرن است ، به نام مقتضيات زمان و پيشرفت زمان بايد هروئين بكشيم ؟!
در اينجا اين دو استعدادى كه قرآن مى گويد، يكى تحت عنوان
(انا عرضنا الامانة )
و ديگرى تحت عنوان
(انه كان ظلوما جهولا)
باهم آميخته شده است . استعداد ابتكار بشر با استعداد ظلم و ستمگرى و جهل بشر اتحاد پيدا كرده اند يعنى قدرت ستمگرى بشر، قدرت ابتكار بشر را در خدمت خود گماشته است . محصول آنجائى كه قدرت ابتكار در خدمت قدرت شهوت قرار مى گيرد فيلمهاى خانمان برانداز است ، هروئين است .
مثال ديگر عرض مى كنم : (بزرگترين تعريفى كه براى اين قرن مى كنند اينست كه مى گويند (قرن اتم ) است . اما تا بشر رفت كه از نيروى اتم كوچكترين استفاده را بكند، قدرت طلبهاى دنيا علما را وارد كردند كه از اين نيرو (بمب ) بسازند كه اين بمب وسيله اى در دست افراد جاه طلب دنيا باشد تا هر كسى كه خواست نفس بكشد فورا او را تهديد كنند. آيا مى شود گفت چون اين بمب محصول كشف اتم است و محصول اين قرن است ، صلاح بشريت است ، از مقتضيات زمان است ؟ اگر بايد با تمام مقتضيات زمان هماهنگى كرد پس چرا تمام بشريت ناله مى كند از اين (مسابقه تسليحاتى ) كه الان وجود دارد و تمام خيرخواهان بشر مى گويند بيائيد تحريم بكنيم اسلحه سازى را، آنهم اينجور اسلحه را. پس چرا مى گويند بيائيد با اينها مبارزه بكنيم ؟ اين ، مسير علم هست اما نه علم آزاد. در اينجا نيز قدرت ابتكار بشر در اختيار قدرت جاه طلبى بشر قرار گرفته است يعنى ابتكار اسير جاه طلبى بشر شده است .
مى گويند براى (اينشتين ) در آمريكا جشنى گرفتند و دانشمندانى كه حضور داشتند در فضائل اين مرد داد سخن دادند، نوبت به خودش رسيد گفت شما براى كسى داريد جشن مى گيريد كه وسيله شد بمب اتم در دنيا بسازند.
البته اين شخص كه اين كشف را كرد هيچوقت فكر نمى كرد و منظورش اين نبود كه بمب اتم بسازند، اين كشف را كرد كه اين نيرو در راه مصالح بشريت به كار بيافتد اما قبل از اينكه او تكان بخورد، روزولت ها، استالين ها، خروشچف ها، آيزنهاورها، چرچيل ها، اين جاه طلبهاى دنيا فورا از اين قدرت به نفع قدرت طلبى خودشان استفاده كردند.
آن كسى كه صنعت ضبط صوت را اختراع كرد، هدفش اين بود كه درسهاى مفيدى داده مى شود، خطابه ها و كنفرانسها داده مى شود، خوب است كه وسيله اى باشد كه صوت را ضبط بكنند تا آن درسها و خطابه ها در اين وسيله ضبط بشود تا مردم بيشتر استفاده بكنند. ولى هنوز دو تا خطابه و كنفرانس ضبط نشده بود، هنوز دو تا درس ضبط نشده بود كه تصنيفهاى شهوت انگيز دنيا را پر كرد. اين چه بود؟ نيروى شهوت پرستى بشر بود كه در كمين است تا استفاده بكند و علم را در خدمت خودش قرار بدهد.
پس ، از اينجا ما مى فهميم بشر همينجور كه پيشروى دارد، انحراف هم دارد. از قديم الايام اين مطلب را معلمين اخلاق دنيا به ما گفته اند كه علم در وجود يك فرد دليل نيست كه او را در طريق مصالح بشريت گام بردارد، ممكن است يك نفر عالم باشد ولى علمش در خدمت شهوتش قرار بگيرد.
اميرالمؤ منين (ع ) مى فرمايد: من علم فراوانى دارم ولى افسوس افرادى را پيدا نمى كنم كه به آنها تعليم بدهم بعد فرمود: بله ، افرادى را پيدا مى كنم ولى بعضى افراد را كه پيدا مى كنم آدمهاى سليم النفسى هستند اما كودن مى باشند، نمى فهمند عوضى مى فهمند، بعضى ديگر، افراد زيركى هستند اما تا معلومات را از من فرا مى گيرند آن را وسيله قرار مى دهند براى منافع مادى خودشان يعنى علم را وسيله هدفهاى پست و پليد خودشان قرار مى دهند.
سنائى مى گويد:
چو علم آموختى ، از حرص آنگه ترس كاندر شب
اين بسيار حرف درستى است . يك فرد همينكه عالم شد كافى نيست كه بگوئيم هر كارى كه اين آدم مى كند درست است . بايد ببينيم علم اين آدم آزاد است يا اسير؟ آيا علم اين آدم در راههائى كه عقل تصويب مى كند به كار مى افتد يا در راه هدفهاى ديگر، و به تعبير اميرالمؤ منين
چو دزدى با چراغ آيد گزيده تر برد كالا
(مستعملا آلة الدين للدنيا) (7)
است .
اين در خصوص يك فرد است ، تا چه رسد به اجتماع كه نهج البلاغه ، حكمت عده اى از علما و دانشمندان فعاليت مى كنند اجتماع را به جلو مى برند و يك عده مردم سودجو در كمين مى باشند كه از كارهاى اينها سوءاستفاده بكنند.
پس اين مقياسى است كه ما مى توانيم به دست بياوريم راجع به تغييراتى كه در روزگار پيدا مى شود كه چه تغييرات ، تغييرات خوبى است و چه تغييرات ، تغييرات بدى است ؟ با تغييراتى كه در ايجاد آن ولو علم هم دخالتى داشته است اما علم در خدمت هوا و هوس بشر قرار گرفته است تا اين تغييرات را ايجاد كرده نبايد هماهنگى نمود. هماهنگى كردن با اينها مساوى با سقوط است .
اگر بگوئيد عصر، عصر علم است مى گوئيم بله عصر علم است اما آيا تمام سرچشمه هاى وجود بشر غير از علم خشك شده است ، فقط عصر علم است ، بشر فقط عالم است ، غير از علم نيروى ديگرى در بشر وجود ندارد؟ چرا.
اين نكته را توجه داشته باشيد در هيچ دوره اى به اندازه دوره ما (علم ) اسير و برده نشده است . اسم اين دوره را نبايد عصر علم گذاشت بايد عصر بردگى علم گذاشت ، عصر اسارت علم ، يعنى عصرى كه علم را آزاد نمى گذارند. در تمام دوره هاى گذشته ، علم از اين دوره آزادتر بوده است . در هيچ دوره اى علم و عالم مثل امروز بدبخت و اسير و بيچاره نبوده است .
شما اگر درست دقت كرده باشيد مى دانيد كه اگر عالمى پيدا بشود، مثلا يك مخترع و يا يك روانشناس بسيار ماهر، تا پيدا شد فورا قدرتهاى سياسى او را در اختيار خودشان قرار مى دهند مى گويند تو بيا علم خودت را در خدمت هدفهاى ما قرار بده ، و چاره اى هم ندارد. بهترين مثلش دانشمندان اتم شناس هستند. از اينها بيچاره تر در دنيا وجود ندارد در هر جاى دنيا كه يك دانشمند اتم شناس درجه اول پيدا شد قدرتهاى سياسى آمدند او را زندانى كردند براى اينكه علم را در اختيار آنها قرار دهد و احيانا دشمن از آن استفاده نكند. يك برنامه مى دهند و مى گويند روى اين برنامه بايد عمل بكنى و حق زندگى غير از اين را ندارى دانشمندان درجه اول در هر كجاى دنيا باشند اسرارى از علوم طبيعى مى دانند كه ديگران نمى دانند. ممكن است در شوروى چندين نفر از اين دانشمندان باشند (كه كسى عدد آنها را هم نمى داند چون اينگونه افراد جزء اسرارند). همين تعداد هم ممكن است در آمريكا باشد. براى هر يك از اينها دهها نفر ماءمور و مراقب وجود دارد كه اسرار را به ديگرى تحويل ندهند، يا يك وقت ديگران اينها را ندزدند. از اينها بيچاره تر در دنيا وجود ندارد يعنى اين آزادى كه ما و شما الان داريم آنها ندارند. حتى با برادر خودش حق ندارد تماس بگيرد. چرا؟ براى اينكه ممكن است يكوقت او بخواهد به برادرش مقداى از اين اسرار را تحويل دهد و بعد برادر او برود اين اسرار را در اختيار دولت ديگر بگذارد و آن دولت از اين لحاظ با اين دولت برابر بشود.
پس اين چه عصر علمى است ؟ عصر علم هست اما نه عصر آزادى علم بلكه عصر اسارت و بردگى علم ، عصر اينكه قدرت ديگرى غير از قدرت علم بر اجتماع بشر حكومت مى كند و آن قدرت ، علما را به عنوان وسيله براى هدفهاى خودش استخدام كرده است .
پس اگر ما بگوئيم با مقتضيات زمان نبايد به طور دربست هماهنگى كرد، اين مخالفت با علم نيست ، بلكه به واسطه اين نكته است كه ما مى دانيم هنوز دوره اى كه در آن دوره علم آزاد باشد، عقل آزاد باشد، دوره اى كه علم و عقل بر شهوات مردم ، بر جاه طلبيهاى مردم حكومت بكند نيامده است ، يعنى هنوز عصرى نيامده است كه (اينشتين ) حاكم و آمر باشد و روزولت مطيع و ماءمور، بلكه عكس است .
افلاطون نظريه معروفى دارد به نام نظريه (مدينه فاضله ).
مى گويد دنيا آن روزى به سعادت نائل خواهد شد كه حكيمان زمامداران باشند و زمامداران حكيمان ، تا وقتى كه حكيمان طبقه اى هستند و زمامداران طبقه اى ديگر، دنيا روى سعادت نخواهد ديد. ما مسلمانها بالاخص شيعيان مى گوئيم دوره سعادت بشر آن عصرى است كه دوره عدل كامل است يعنى عصر ظهور حضرت حجت (عج )، آن دوره اى كه اولين مشخصش اينست كه دوره حكومت عقل است يعنى دوره اى است كه آن ، علم اسير و برده نيست .
اميرالمؤ منين (ع ) تعبيرى درباره عصر دارد كه مى فرمايد
(و يغبقون كاءس الحكمه بعد الصبوح ) (8)
در آن عصر مردم صبحگاهان و شامگاهان جامى كه مى نوشند جام حكمت و معرفت است ، جز جام حكمت و معرفت جام ديگرى نمى نوشند
در كافى هست كه در عصر ظهور حضرت حجت ، خدا دست خود را بر سر افراد بشر مى گذارد و عقل مردم زياد مى شود.
من شايد نتوانستم اين مطلب را آنجور كه دلم مى خواست تقرير بكنم ولى بدانيد كه به غلط مى گوئيم عصر، عصر علم است ، به غلط مى گوئيم عصر، عصر عقل است ، به غلط مى گوئيم عصر، عصر فكر است ، براى اينكه در اين عصر عقل آزادى ندارد، علم و فكر آزادى ندارد، هنوز دنيا دنياى شهوت است ، هنوز دنيا دنياى جاه طلبى است .
در ماه گذشته كه به خوزستان رفته بودم در جشنى كه به مناسبت نيمه شعبان برقرار شده بود گفتم اگر بخواهيد بفهميد عصر چه عصرى است و بر وجود بشر چه چيزى حكومت مى كند، وضع اين (بيتل ها) را ببينيد، چهار تا آدم بى ارزش چه سر و صدائى در دنيا راه انداخته اند. روزنامه هاى خودمان نوشتند وقتى كه اينها به آمريكا رفتند تمام جريانهاى سياسى را تحت الشعاع قرار دادند. اين ، حكايت مى كند از روحيه ملت آمريكا. (ويلسن ) نخست وزير انگلستان هم وارد شد و روزنامه هاى مهم مثل (نيويورك تايمز) خبر ورود او را در چهار سطر نوشتند اما صفحاتى را اختصاص به بيتل ها دادند. آنقدر اينها در دنيا شهرت كسب كرده اند كه گفتند ما امروز از عيساى مسيح معروفتريم . آيا اين موضوع از اين حكايت مى كند كه عصر، عصر علم و عقل است ؟ گفتم معلوم مى شود هنوز عصر، عصر بيتل هاست نه عصر ويلسن ، و گفتم تازه اگر عصر ويلسن هم بود چه بود؟
پس ، از اينها ما نتيجه مى گيريم كه هنوز نبايد جريانهائى را كه در دنيا وجود دارد صد در صد تصديق بكنيم ، نبايد كلمه مقتضيات زمان ما را فريب بدهد. هنوز خيلى فاصله دارد تا زمان به جائى برسد كه تمام تغييراتش صحيح باشد. در همينجا به عرايض خودم خاتمه مى دهم .
پيشگفتار
كتاب حاضر مشتمل بر بيست و شش سخنرانى از متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى تحت عنوان (اسلام و مقتضيات زمان ) و نيز نوشته كوتاهى به قلم ايشان در همين موضوع (به عنوان مقدمه ) مى باشد. سخنرانيها در زمستان سال 1345 هجرى شمسى و در شبهاى ماه مبارك رمضان در مسجد اتفاق (تهران ) و در يك جمع عمومى ايراد شده و به همين جهت بيانى ساده و روان دارد. لازم به ذكر است كه نوارهاى اين سخنرانيها در دست نيست و كتاب حاضر تنظيم شده متنى است كه در همان زمان از نوار استخراج گرديده و در اختيار استاد شهيد گذاشته شده است و البته استاد چهار جلسه اول آن را ملاحظه نموده و ضمن اصلاحات عبارتى ، مطالبى بر آن افزوده اند. در تنظيم اين مجموعه ، جهت حفظ امانت ، به اصلاحات اندك عبارتى اكتفا شده و حالت گفتارى مطالب حفظ گرديده است . عناوين سخنرانيها غير از چهار جلسه اول كه عناوين آنها از استاد شهيد است ، از ويراستار مى باشد و حتى المقدور سعى شده است كه اين عناوين از متن سخنرانيها استخراج شود.
ذكر اين نكته ضرورى است كه رسم استاد بر اين بود كه پس از تفكر و تعمق كافى درباره يك موضوع ، در اطراف آن يك يا چند سلسله سخنرانى مى نمودند و اگر قرار مى شد كه آن سخنرانيها به صورت كتاب منتشر شود، متن پياده شده از نوار را با توجه به سوالات حضار اصلاح و تكميل مى كردند به طورى كه گاهى متن تنظيم شده چند برابر متن سخنرانيها مى گرديد. بنابراين نبايد انتظار داشت كه كتاب حاضر، بحثى كامل در موضوع مذكور است . با اين حال اين كتاب همچون ديگر آثار آن متفكر گرانقدر حاوى بحثهايى جالب و دلكش در موضوع خود بوده و حلال مسائل مبتلا به زيادى در باب (اسلام و مقتضيات زمان ) مى باشد، خصوصا با توجه به موقعيت زمانى حاضر كه به يمن انقلاب شكوهمند اسلامى ، حكومت به صالحان رسيده و در پى اجراى احكام اسلام مى باشيم و طبعا اين سوال پيش مى آيد كه آيا با توجه به تغييرات و تحولات زمان ، اسلام كه در چهارده قرن پيش نازل شده مى تواند پاسخگوى مشكلات اين زمان و هر زمان ديگرى باشد؟ اين كتاب پاسخگوى اينگونه سوالات است .
ناگفته نماند كه استاد شهيد بحثهايى در همين زمينه در سال 1351 در انجمن اسلامى پزشكان ايراد نموده اند. اين بحثها به اميد خدا همراه دو بحث ديگر و نيز نوشته هايى از استاد در اين باب ، جلد دوم اين كتاب را تشكيل خواهند داد.
از خداى متعال توفيق بيشتر در نشر آثار چاپ نشده استاد شهيد اين متفكر گرانقدر و اين حاصل عمر و پاره تن امام ، مسئلت مى نمائيم .
25/12/1364
شوراى نظارت بر نشر آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى
به عنوان مقدمه ، به قلم استاد شهيد
اسلام و مقتضيات زمان
بسمه تعالى
براى روشنفكران مسلمان در عصر ما كه از نظر كيفيت زبده ترين طبقات اجتماعى مى باشند و از نظر كميت خوشبختانه قشر قابل توجهى به شمار مى روند، مهمترين مسئله اجتماعى (اسلام و مقتضيات زمان ) است .
دو ضرورت فورى ، مسؤ وليتى سنگين و رسالتى دشوار بر دوش اين طبقه مى گذارد. يكى ضرورت شناخت صحيح اسلام واقعى به عنوان يك فلسفه اجتماعى و يك ايدئولوژى الهى و يك دستگاه سازنده فكرى و اعتقادى همه جانبه و سعادتبخش ، و ديگر ضرورت شناخت شرائط و مقتضيات زمان و تفكيك واقعيات ناشى از تكامل علم و صنعت از پديده هاى انحرافى و عوامل فساد و سقوط.
براى يك كشتى كه مى خواهد اقيانوسها را طى كند و از قاره اى به قاره ديگر برود وجود قطب نما براى جهت يابى و هم لنگر محكم براى محفوظ ماندن و غرق نشدن و زيرپا گذاشتن جزر و مدها ضرورى است ، همچنانكه شناخت وضع و موقعيت جغرافيائى دريا در هر لحظه امرى حتمى است . ما بايد از طرفى اسلام را به عنوان يك راهنماى سفر و يك لنگر محكم و نگهدارنده از غرق شدن در جزر و مدها، و هم شرائط خاص زمان را به عنوان مناطق و منازل بين راه كه بايد مرتبا به آنها رسيد و گذشت كاملا بشناسيم تا بتوانيم در اقيانوس متلاطم زندگى به سرمنزل مقصود برسيم .
از نظر گروه نامبرده در اينجا مشكل لاينحلى وجود ندارد، فقط آشنا نبودن با حقايق اسلام و يا تميز ندادن ميان عوامل توسعه و پيشروى زمان و ميان جريانها و پديده هاى انحرافى كه لازمه طبيعت بشرى است ممكن است مسئله را به صورت معما جلوه دهد.
ولى افراد و طبقاتى هستند كه اين مسئله را واقعا به صورت يك معماى لاينحل و به صورت يك تضاد آشتى ناپذير مى نگرند و معتقدند
آيا اسلام و مقتضيات زمان دو پديده غير متوافق و ناسازگارند
(اسلام ) و (مقتضيات زمان ) دو پديده غير متوافق و ناسازگارند و از اين دو حتما يكى را بايد انتخاب كرد، يا بايد به اسلام و تعليمات اسلامى گردن نهاد و از هر گونه نوجوئى و نوگرائى پرهيز كرد و زمان را از حركت بازداشت و يا بايد تسليم مقتضيات متغير زمان شد و اسلام را به عنوان پديده اى متعلق به گذشته به بايگانى تاريخ سپرد. روى سخن در اين مقاله با اينگونه افراد است .
استدلال اين گروه اينست كه اسلام به حكم اينكه دين است بويژه كه دين خاتم است و دستوراتش جنبه جاودانگى دارد و بايد همانطور كه روز اول بوده براى هميشه باقى بماند، يك پديده ثابت و لايتغير است و اما زمان در طبع خود متغير و كهنه و نوكن است ، طبيعت زمان اقتضاى دگرگونى دارد و هر روز اوضاع و احوال و شرائط جديدى خلق مى كند مغاير با شرائط پيشين . چگونه ممكن است چيزى كه در ذات خود ثابت و لايتغير است با چيزى كه در ذات خويش متغير و سيال است توافق و هماهنگى داشته باشند؟ آيا ممكن است تيرهاى برق و تلفن كه در منطقه معينى در كنار جاده ها نصب مى شوند با اتومبيلهائى كه مرتبا از جاده ها عبور مى كنند و در دو لحظه در يك نقطه نيستند توافق و هماهنگى داشته باشند؟ آيا ممكن است جامه اى كه براى يك كودك دو ساله دوخته مى شود تا بيست سالگى او مورد استفاده قرار گيرد در حالى كه جامه در طول بيست سال همان است كه بوده و تن كودك ماه به ماه و سال به سال رشد مى كند و بر ابعادش افزوده مى گردد؟!
بايد اعتراف كرد كه مشكلى است و ارائه راه حل صحيح آن چندان آسان نيست . اين مشكل آدمى را به ياد مشكلى مى اندزد كه فلاسفه الهى تحت عنوان (ربط متغير به ثابت ) و (ربط حادث به قديم ) طرح كرده و راه حل آن را ارائه كرده اند. مشكل فلاسفه از آنجا پيدا مى شود كه علت متغير بايد متغير و علت ثابت بايد ثابت باشد و همچنين علت حادث بايد حادث و علت قديم بايد قديم باشد پس چگونه است كه همه متغيرها و حادثه اى جهان در نهايت امر به يك علت ازلى غير قابل تغيير منتهى مى گردد؟ فلاسفه (رابطى ) كشف كرده اند كه از وجهه اى ثابت و ازلى است و از وجهه اى متغير و حادث ، و معتقدند كه او است پيوند دهنده متغيرها و حادثها به ذات قديم و كامل ازلى .
اينجا طبعا اين پرسش در ذهن مطرح مى شود كه آيا در مسئله (اسلام و مقتضيات زمان ) نيز كه يك مسئله اجتماعى است پاى يك (رابط) در ميان است ؟ اگر چنين است آن (رابط) چيست و از چه مقوله اى است ؟
استدلال به عدم امكان توافق ميان اسلام و مقتضيات زمان نوعى مغالطه است
حقيقت اينست كه در استدلال فوق درباره عدم امكان توافق ميان اسلام و مقتضيات زمان نوعى (مغالطه ) به كار رفته است هم در ناحيه اسلام و هم در ناحيه مقتضيات زمان .
اما از ناحيه اسلام از آن نظر كه جاودانگى قوانين اسلام و نسخ ناپذيرى آن كه امرى قطعى و از ضروريات اسلام است با قابليت انعطاف كه امرى است مربوط به سيستم قانونگزارى اسلام و خود اسلام خود بخود با مكانيسم مخصوص كه از مختصات سيستم قانونگزارى اسلام است به وجود مى آورد يكى فرض شده است و حال اينكه اين دو تا كاملا از يكديگر جدا هستند. قدرت شگرف جوابگوئى فقه اسلامى به مسائل جديد هر دوره اى نكته اى است كه اعجاب جهانيان را برانگيخته است . تنها در زمان ما مسائل جديد رخ ننموده است ، از آغاز طلوع اسلام تا قرن هفتم و هشتم كه تمدن اسلامى در حال توسعه بود و هر روز مسائل جديد خلق مى كرد، فقه اسلامى بدون استمداد از هيچ منبع ديگر وظيفه خطير خويش را انجام داده است . در قرون اخير بى توجهى مسؤ ولين امور اسلامى از يك طرف و دهشت زدگى در مقابل غرب از طرف ديگر موجب شد كه اين توهم پيش آيد كه قوانين اسلامى براى عصر جديد نارسا است .
اما از ناحيه مقتضيات زمان . مغالطه اى كه از اين ناحيه به كار رفته از آن جهت است كه چنين فرض شده كه خاصيت زمان اينست كه همه چيز حتى حقايق جهان را نيز فرسوده و كهنه نمايد. و حال آنكه آنچه در زمان كهنه و نو مى شود ماده و تركيبات مادى است ، يك ساختمان ، يك گياه ، يك حيوان ، يك انسان محكوم به كهنگى و زوال است ، اما حقايق جهان ثابت و لايتغير است . آيا جدول فيثاغورث به حكم اينكه بيش از دو هزار سال از عمرش مى گذرد كهنه شده است ؟ آيا گفته سعدى : (بنى آدم اعضاى يك پيكرند) چون هفتصد سال از عمرش مى گذرد منسوخ و غيرقابل عمل است ؟ آيا به دليل اينكه عدالت و مروت و وفا و نيكى چندين هزار سال است كه دهان به دهان مى گردد مندرس شده است ؟ بلكه گفتن اينكه جدول فيثاغورث عمر چند هزار ساله دارد و گفته سعدى عمر هفتصد ساله ، غلط است ، محتواى جدول فيثاغورث و شعر سعدى حقايقى ازلى و ابدى مى باشند و آنان بازگو كننده آن حقايقند و بس .
اشكال و پاسخ
مى گويند قوانين عصر برق و هواپيما و فضانورد نمى تواند عينا همان قوانين عصر چراغ نفتى و اسب و قاطر و الاغ باشد. جواب اينست كه شك نيست كه در عصر برق و هواپيما مسائل جديدى رخ مى نمايد كه بايد پاسخ خودش را باز يابد ولى هيچ ضرورتى ايجاب نمى كند كه الزاما چون برق به جاى چراغ نفتى و هواپيما به جاى الاغ آمده است بايد مسائل حقوقى مربوط به اينها از قبيل خريد و فروش و غصب و ضمان و وكالت و رهن هم يكسره تغيير كند و يا چون والدين و فرزندان و زوجين اعصار گذشته الاغ سوار بوده اند و پدران و مادران و فرزندان و شوهران و زنان عصر ما هواپيماسوارند پس الزاما بايد حقوق والدين بر اولاد و حقوق اولاد بر والدين و حقوق زوجين بر يكديگر در عصر ما بكلى دگرگون شود.
اسلام راه است نه منزل و توقفگاه . خود اسلام از خود به عنوان راه (صراط مستقيم ) ياد مى كند. غلط است كه بگوئيم چون منزلها عوض شود راه هم بايد عوض شود. در هر حركت منظم دو عنصر اساسى وجود دارد: عنصر تغيير مواضع كه متواليا صورت مى گيرد و عنصر ثبات راه و مدار حركت .
ثانيا آيا تنها اسلام است كه به عنوان يك ايدئولوژى و يك فلسفه اجتماعى و يك راهنماى سفر و حركت و تكامل مدعى جاودانگى است ؟! آيا مكتبهاى اجتماعى ديگر كه خود بيش از همه سنگ اصل تغيير را به سينه مى زنند و هر پديده اى را ناپايدار مى دانند خود آن مكتب را نيز متغير و ناپايدار مى دانند؟ مى دانيم كه جهان بينى ماركسيسم بر اصل تغيير و عدم ثبات طبيعت بنا شده است ولى هرگز ماركسيستهاى اصيل ، ماركسيسم را به عنوان پديده اى كهنه و متعلق به قرن گذشته تلقى نمى كنند، هرگز نمى گويند به دليل اينكه شخص كارل ماركس دوران جوانى را پشت سر گذاشت پير شد و سپس مرد، ماركسيسم هم محكوم به پيرى و مرگ است ، برعكس از ماركسيسم به عنوان اصولى پولادين و خلل ناپذير ياد مى