مقتضيات زمان (2)
ان شر الدواب عندالله الصم البكم الذين لايعقلون.(57)
ديشب در اطراف مساءله مقتضيات زمان بحث مى كرديم . كلمه مقتضيات و كلمه اقتضاى زمان را تفسير و معنى كرديم . براى اينكه آقايان بحث محترم كاملا توجه داشته باشند و مطلب را به ذهن خودشان بسپارند كه اگر با يكى از دو طبقه جاهل و جامد روبرو شدند با آن طبقه اى كه هر چيزى را به نام مقتضيات زمان مى خواهند بپذيرند و به ديگران بقبولانند، و يا آن طبقه اى كه اساسا اين حرفها را موهوم تلقى مى كنند بتوانند درست مطلب را براى آنها بشكافند، از اين نظر باز فهرست مطلب را تكرار مى كنيم .
عرض شد كه اقتضاى زمان را يكى اينطور مى شود تفسير كرد كه مقتضيات زمان يعنى پيش آمدها و پديده ها و امور رائج زمان . اگر چيزى در يك زمان پديد آمد، چون مخصوص اين زمان است و اين زمان نسبت به زمان گذشته زمان نوى است ، بايد آن را پذيرفت . پس پديده هاى هر زمان نوى را بايد پذيرفت و اين تجدد است ، ترقى و پيشرفت است . عرض شد اين حرف ، حرف غلطى است . پديده هاى هر زمان نو دو قسم است : ممكن است ناشى از يك ترقى و پيشرفت باشد و ممكن است ناشى از يك انحراف باشد. در همه زمانها اين دو امكان براى بشر وجود دارد و به عبارت ديگر هيچ چيزى را به دليل نو بودن نمى شود پذيرفت كمااينكه هيچ چيزى را صرفا به دليل قدمت نه مى شود پذيرفت و نه مى شود رد كرد. نه نو بودن دليل خوبى يا بدى است و نه قدمت دليل خوبى يا بدى است . مقياس خوبى و بدى ، نو بودن و قديمى بودن نيست . اى بسا يك چيز قديمى خوب باشد و بايد آن را گرفت و اى بسا چيزى كه نو است ، بد باشد و بايد آن را رد كرد.
تفسير ديگر از مقتضيات زمان ، سليقه و ذوق و پسند مردم زمان است . مردم اين زمان فلان چيز را مى پسندند و فلان چيز ديگر را نمى پسندند. آيا اينكه انسان بايد با مقتضيات زمان هماهنگى كند يعنى بايد با پسند و سليقه مردم زمان هماهنگى كند؟ خير، اين هم درست نيست . بسيار امكان دارد كه سليقه مردم بد باشد. چقدر اتفاق افتاده است كه در جامعه اى اكثريت مردم داراى سليقه كج و معوجى بوده اند. درباره اين هم بحث شد.
ولى يك تفسير ديگر از مقتضيات زمان هست كه بايد روى آن فكر كرد و به آن معنى مقتضيات زمان را بايد پذيرفت و آن به معناى حاجتهاى زمان است . انسان براى رسيدن به هدفهاى واقعى كه در هر زمان بايد داشته باشد احتياج دارد به امورى كه آن امور احتياجات دوم بشر است يعنى يك سلسله احتياجات ثابت دارد و از اين احتياجات ، احتياجات ديگرى برمى خيزد. انسان براى اين احتياجات ديگر خود، دنبال وسيله مى گردد. اين وسيله ها هميشه در تغيير و غالبا رو به تكامل است . تغييراتى كه اجتماع بشر از اين نظر پيدا مى كند، تقاضاى زمان به معناى حاجتهاى زمان را تغيير مى دهد. فرض كنيد انسان احتياج دارد كه در زمستان خودش را گرم بكند. تا وقتى كه اين فصول چهارگانه در دنيا هست اين احتياج هست ، ولى امورى كه انسان استخدام مى كند براى رفع اين حاجت ، فرق مى كند. يك وقت ذغال نقش اول را دارد يعنى يگانه وسيله اى كه بشر با آن خودش را گرم مى كند ذغال است . آنوقت ذغال خيلى قيمت پيدا مى كند. كار به جائى مى رسد كه شعرهاى معروف نسيم شمال مى گويد: آقا ذغال ، ميرزا ذغال ، شازده ذغال ، ولى آيا ذغال براى بشر اصالتى دارد و جزء حاجتهاى اوليه بشر است ؟ نه ، ذغال وسيله اى است براى گرم كردن بشر. يكمرتبه در اثر تغييرات و اكتشافاتى كه مى شود نفت پيدا مى شود، به طورى كه امروز ممكن است براى بشر، از ذغال ، هم ارزانتر و هم ساده تر تهيه شود. اين (نفت يا ذغال )، يك حاجت دومى است براى بشر يعنى امرى است كه انسان به آن احتياج دارد اما در مرحله دوم . گرم شدن احتياج اولى است . اين يك مثال كوچك بود.
اينست كه مى گويند حاجت زمان تغيير مى كند. خيلى موارد ديگر شما مى توانيد پيدا كنيد كه در آنها احتياجات بشر تغيير مى كند، به اين شكل كه سببى در كار مى آيد كه بهتر و كم خرج تر و آسانتر و نيرومندتر است . آن مقتضيات زمانى كه هر عاقلى ، هر عالمى بايد آن را بپذيرد، اينجور مقتضيات است . اينها خلاصه اى بود از آنچه كه ديشب عرض كردم . ولى بحثى كه الان مى كردم روى اين مبنا و پايه بود كه انسان يك سلسله احتياجات ثابت و دائمى دارد و يك سلسله احتياجات متغير در اينجا هستند افرادى كه مى گويند تمام احتياجات بشر متغير است ، اصلا بشر احتياج ثابت ندارد يعنى هيچ چيزى در دنيا نيست كه بشر هميشه و در تمام ادوار به آن احتياج داشته باشد. مى گويند همه چيز مثل ذغال است ، در يك زمان بشر به آن احتياج دارد، در زمان ديگر احتياج ندارد و چون احتياج ندارد خواه ناخواه به حكم جبر زمان از ميان مى رود. البته اين مطلب را كه اينجا ادعا مى كنند، شامل ماديات و معنويات هر دو مى شود. آنها راجع به دين اگر بحث مى كنند حتى اينجور حاضر نيستند بحث بكنند كه آيا دين بايد باشد يا نبايد باشد. مى گويند ما اساسا به اين مساءله كار نداريم . دين در يك زمان كه بشر به آن احتياج داشته است ، به حكم احتياج پيدا شده و چون هيچ احتياجى براى هميشه باقى نمى ماند، كم كم احتياج بشر از آن سلب مى شود. وقتى سلب شد خواه ناخواه از ميان مى رود، همان طورى كه ذغال خواه ناخواه منسوخ مى شود. اين منطق ، يك حرفى است كه به آن خيلى آب و تاب داده اند اين ، همان منطق توده اى ها، منطق ماديهاست . مى گويند هيچ احتياجى و چيزى در دنيا ثابت و باقى نيست . همه چيز در تغيير و تبديل است و امور احتياجى بشر هم در يك زمان مخصوصى پيدا شده و با تغيير زمان از بين مى رود. و اى بسا كه صدها و هزارها جوان را با همين حرفها منحرف كرده اند. ولى ما بايد اين مطلب را بشكافيم :
اصل اين قانون كلى به دو شكل بيان مى شود: يكى رنگ فلسفى مى گيرد و ديگرى رنگ اجتماعى ، رنگ فلسفى به اين شكل كه در اين دنيا همه چيز متغيير است ، هيچ چيز باقى نيست ، و رنگ اجتماعى به اين صورت كه هر چيز در اجتماع زائيده يك احتياج است و احتياجات اجتماعى بشر در تغيير است پس هر چيزى يك مدت موقت در اجتماع مى ماند.
اما مطلب اول كه رنگ فلسفى مى دهند و مى گويند همه چيز در تغييراست آيا راست است ؟ به اين تعبير كه همه چيز در تغيير است درست نيست ، ولى به اين معنى كه جهان ماديات ، تركيبات مادى اين دنيا در تغيير است ، صحيح است . يعنى شما در اين دنيا ماده اى پيدا نمى كنيد كه از ازل به همين شكل بوده و تا ابد هم به همين شكل باقى خواهد ماند. آيا اين كوههائى كه مى بينيد از ازل به همين شكل بوده و تا ابد هم به همين شكل باقى خواهد بود؟ نه . آيا دريا به همين شكل كه الان هست بوده است ؟ نه . آيا به همين شكل باقى مى ماند نه . حكماى اسلامى از قديم الايام اين آيه قرآن را كه مى فرمايد:
(و ترى الجبال تحسبها جامدة و هى تمر مر السحاب صنع الله الذى اتقن كل شى ء)(58)
ناظر به تغييرى كه در همه اشياء و اجسام عالم رخ مى دهد دانسته اند، به قرينه
(صنع الله الذى اتقن كل شى ء.)
آيه مى گويد اين كوهها را كه مى بينى خيال مى كنى يكنواخت و ثابت است و حال اينكه اينها دائما در تغيير است همان طورى كه ابرها را مى بينى كه به يك حال باقى نمى مانند. البته كوه به عنوان مثال است ، يعنى همه اشياء اينجور است . حكيمى از قديم گفته است : هيچ شخصى در يك رودخانه دو بار شستشو نمى كند. مقصود اين بوده است كه در يك رودخانه اگر امروز شستشو كنى فردا كه مى روى نه آن آب ، آب ديروز است و نه تو كه شستشو مى كنى آن آدم ديروز هستى . پس هيچكس در يك رودخانه دو بار شستشو نمى كند.
در اينكه اجسام و مواد اين عالم دائما در تغييرند هيچ بحثى نيست . جغرافيا به ما نشان مى دهد كه مثلا همين درياى خزر، الان نسبت به چهل سال پيش تغيير كرده است يعنى ساحلش مقدارى به آن سمت كشيده شده است . قرائن علمى ثابت كرده است كه بين ما و آمريكا يكراه خشكى وجود داشته است ، تدريجا تغييراتى كه در زمين پيدا شده ، سبب شده است كه اين اقيانوسهاى بزرگى كه در دنيا وجود دارد، بين ما و آمريكا فاصله شوند. نه درياها به يك حالت باقى مى مانند، نه خشكيها و نه منطقه ها. واقعا تهران كنونى با تهران 50 سال پيش از لحاظ گرما و سرما يكنواخت نيست . سرمائى كه سابقا در تهران بود، ديگر حالا نيست و اى بسا اينجا تبديل بشود به يك منطقه گرمسير، و اى بسا يك منطقه گرمسير تبديل بشود به يك منطقه سردسير. همه چيز در اين دنيا پير مى شود. اين ذرات كوچكى كه به نام اتم كشف كرده اند، هم تولد دارند، هم جوانى و هم پيرى . يعنى ثابت شده است كه اينها از خودشان تشعشعاتى دارند تا كم كم نابود بشوند. بعد دوباره اتمهائى در دنيا به وجود مى آيد. هيچ جسمى در اين دنيا ثابت و پايدار نيست . ممكن است مدتش با هم فرق بكند ولى ابديت ندارد:
(و ما جعلنا لبشر من قبلك الخلد اءفان مت فهم الخالدون )(59)
قرآن مى گويد ما براى هيچ بشرى قبل از تو ابديت قرار نداديم ، هيچ بشرى الى الابد زنده نيست ، بالاخره مى ميرد:
(كل نفس ذائقة الموت .)(60)
حالا [ممكن است ] يك كسى بيشتر عمر بكند يك كسى كمتر، بالاخره مى ميرد. در اين آيه اگر نفس را به معناى ذات بگيريم يعنى تمام اشياء هم بايد بميرند. ولى آيا اين حرف درست است كه همه چيز دائما در تغيير است ؟ نه ممكن است چيزى در دنيا باشد كه متغيير به آن معنائى كه اجسام تغيير مى كنند نباشد، ثابت بماند. يكى از آنها روح بشر است بشر جسمش پير مى شود و رو به فنا مى رود و تغيير مى كند ولى روحش اينطور نيسست .
از نظر علمى ثابت شده است كه بدن انسان مجموعه اى است از حيوانات ذره بينى كوچك به نام سلول . سلولها بر دو قسمند: سلولهاى عصبى و سلولهاى غيرعصبى . اينكه سلولهاى غيرعصبى نو و كهنه مى شوند قديميها قبول داشته اند و امروز هم ثابت است . در مورد سلولهاى عصبى مى گويند خود سلول نمى ميرد ولى پيكر آن عوض مى شود. بنابراين اگر شما يك انسان را در نظر بگيريد مثل اينست كه ساختمان و بناى اين مسجد را در نظر بگيريد. اگر همه جاى اين ساختمان را عوض بكنند: سقف را عوض بكنند، كفش را عوض بكنند، ديوارها را عوض بكنند، يك آدمى كه قبلا اين مسجد را ديده است ، حالا كه مى بيند ممكن است خيال بكند كه اين همان مسجد است در صورتى كه از آن مسجد حتى يك جزء هم وجود ندارد. اما واقعا و اساسا اين مسجد، آن مسجد نيست . از نظر بدن انسان اگر فكر بكنيم ، بدن هر انسانى قطعا در مدت عمر چند بار عوض مى شود يعنى ما از نظر بدن خودمان مثل همين مسجدى هستيم كه دو سه بار آن را از بين برده و از بيخ و بن تعمير كرده باشند. اما در عين اينكه پيكر ما در طول عمرمان چندين بار عوض شده است ، يك حقيقت هست و آن اينكه ما عوض نشده ايم (من ) يعنى شخصيت خود انسانى ، عوض نشده است . شخصيت همان شخصيت است . اين براى اينست كه در اين پيكر و در اين اندام يك حقيقت ثابت بوده و هست و شخصيت ما را آن حقيقت ثابت تشكيل مى دهد و اين متغيرات حكم لباس را دارد. بوعلى سينا شاگردى دارد به نام بهمنيار كه اصلا گويا اهل شمال بوده و در اوايل زردشتى بوده است و در اواخر اسلام آورده و از افاضل شاگردان بوعلى سينا است . او در يكى از سخنانش بحثى داشته راجع به زمان . مى گفت زمان ، مشخص هر شى ء است يعنى زمان جزء ذات هر چيزى است و چون زمان تغيير مى كند پس هر چيزى تغيير مى كند. بوعلى مى گفت نه ، (هر چيزى ) درست نيست . مى گفت نه ، حتما اينجور است . بوعلى قبول نمى كرد. بعد بهمنيار سؤ الى كرد بوعلى جواب نداد. پرسيد چرا جواب نمى دهى ؟ گفت : از همان كسى كه سوال كردى جوابت را بگير. گفت من از تو سؤ ال كردم . گفت به عقيده تو، تو در يك آن از كسى سؤ ال كردى كه در آن بعد او ديگر وجود ندارد چون او با زمان تغيير كرده و رفته است و آن كسى كه سؤ ال كرده هم وجود ندارد. پس تو از كى جواب مى خواهى ؟ بنابراين قبول كن كه شخصيت انسان يك اصل و حقيقت ثابت است . شخصيت تو واحد است كه شاگرد من است .
ما اكنون درباره روح بحث نمى كنيم . اين مطلب فقط از اين جهت عرض شد كه معلوم شود آن اصل فلسفى كه مى گويند همه چيز در تغيير است و هيچ چيز ثابت نيست ، يك مورد نقضش روح است .
مطلب ديگر اينكه (همه چيز در تغيير است ) يك مطلب است ، (قانونها در تغيير است ) مطلب ديگر. قانون يعنى آن اصل و ناموسى كه تغيير اشياء بر اساس آن است . مى گوئيم هيچ شكلى در دنيا باقى نمى ماند اما آيا قانونى كه براى يك شكل وجود دارد هم تغيير مى كند؟ نه ، خود قانون ثابت است . مثلا داروين معتقد بود كه براى جاندارها يك سلسله قوانين كشف كرده است . ما مى پرسيم داروين كه مى گويد اين جاندارها در تغيير و تكامل اند آيا قوانين خود داروين هم در تكاملند يعنى آيا همانطور كه يك بچه كوچك است ، بزرگ مى شود يا به قول خود داروين انواع تغيير نوعيت مى دهند، تدريجا نوعى ، نوعى ديگر مى شود، قوانين علمى داروين هم تغيير مى كند؟ خير، آن قوانين ، يك قوانين ثابت جهانى است كه از اولى كه دنيا بوده است تا آخر، اين قوانين بر دنيا حكومت مى كند. همچنين قانون جاذبه عمومى خودش يك قانون ثابت است . اگر ما بگوئيم پيغمبر اسلام يعنى شخص پيغمبر با همان بدن ابديت دارد ممكن است كسى بگويد طبق قانون فلسفى هيچ شيئى ثابت نمى ماند، پس شخص پيغمبر خلود ندارد. بحث كه روى شخص نيست . بحث روى قانون است . قرآن قانون است . اگر كسى بگويد كاغذهايى كه خطوط و آيات قرآن روى آن نوشته شده است كهنه نمى شود ما مى گوئيم نه ، كاغذ جسم است و كهنه مى شود ولى قرآن حقايق را بيان مى كند، قوانين را بيان مى كند و اين ديگر كهنگى پذير نيست . قانون كه جسم نيست . جسم كهنه و فانى مى شود ولى قانون اگر حقيقت باشد يعنى مطابق با واقع باشد هميشه باقى است و اگر مطابق با واقع نباشد از اول هم درست نبوده است . به هر حال مانعى ندارد كه بشر يك سلسله قوانين داشته باشد كه اينها براى هميشه ثابت و باقى بماند.
پس كهنه شدن اجسام را ما هم قبول داريم . قرآن مى گويد:
(كل من عليها فان .)(61)
و يا:
(اذا الشمس كورت و اذا النجوم انكدرت )(62)
روزى كه خورشيد پير مى شود روزى كه ستارگان پير مى شوند. دريا ديگر به شكل دريا نيست . آرى ، قرآن هم مى گويد هيچ جسمى از اجسام اين عالم ابديت ندارد ولى بحث ما درباره اجسام نيست . بحث ما درباره قانون است . حرف ما اينست كه بشر يك سلسله قوانين آسمانى دارد كه اين قوانين براى هميشه باقى است . چه اشتباه بزرگى است كه يك چيزهائى را خيال مى كنند بديش به واسطه كهنگى است . مثلا مى گويند فئوداليسم ديگر كهنه شده است ، اينكه فئوداليسم و فئودال يعنى آدمى كه به زور قلدرى سرزمين زيادى را تصاحب كرده و عده اى را هم به زور به كار گماشته است كه آنها كار بكنند و او بخورد بد است چون ديگر كهنه شده است . مثل اينكه روز اول خوب بوده ، نو بوده ، عيبش فقط كهنگيش است . خيال مى كنند مثل اتومبيل است كه سيستم نوش خوب است و بعد كه كهنه شد ديگر بد مى شود. اصلا من از اين تعبير حيرت مى كنم كه آقا ديگر فئوداليسم كهنه شده است . مگر روزى كه نو بود خوب بود؟ اينها كه نو و كهنه ندارد، روز اولش هم مثل امروز بد بوده ، امروز هم مثل ديروزش بد است . كهنه شده يعنى چه ؟! به همين دليل هر سنت قديمى را بد مى دانند. مى گويند (مگر انسان يك لباس را چقدر مى پوشد؟!) مگر همه چيز حكم كفش و لباس را دارد؟!
پس اين پنبه را از گوش اينها بيرون بياوريد. اين اصل فلسفى ، در مورد قوانين و اصول صادق نيست ، راجع به اشياء و اجسام است . از اينكه بگذريم مطلب به يك شكل ديگر بيان مى شود كه اول عرض كردم و امشب نمى رسم پيرامون آن بحث كنم و آن ، مساءله احتياجات است اشاره اى مى كنم و رد مى شوم . عرض كرديم كه بشر يك سلسله احتياجات ثابت دارد و يك سلسله احتياجات متغير. آنها براى اينكه بفهمانند تمام احتياجات متغير است اين را بر يك پايه و اصل موهومى گذاشته اند كه حتى امروز خود كمونيستهاى دنيا ديگر زير بار اين حرف نمى روند و آن اينكه آمده اند هر چيزى كه در اجتماع هست مثلا علم ، هنر، صنعت ، قضاوت ، دين و مذهب ، اخلاق ، معلومات ، سياست ، حقوق خانوادگى ، تمام اينها را به منزله شاخه درخت گرفته اند و براى همه آنها يك ريشه فرض كرده اند كه اتفاقا آن ريشه تغيير مى كند و چون ريشه تغيير مى كند، [نتيجه گرفته اند كه پس ] همه چيز تغيير مى كند. اينها ريشه همه چيز را امور اقتصادى دانسته اند يعنى بشر هر چيزى را كه خواسته است ، براى منافع اقتصادى خودش خواسته است . و در امور اقتصادى ابزار توليد تغيير مى كند. عوض شدن ابزار توليد، اخلاق و وجدان عالى را عوض مى كند چون همه اينها محصول ابزار توليد است ريشه اين حرف اين است .
ولى امروز ثابت شده كه اين اصل بزرگترين اشتباه و بسيار غلط است . چون خلاصه حرفشان اين است كه تمام فعاليتهائى كه بشر مى كند براى شكمش مى باشد. من در ذهنم هميشه اين فكر پيدا مى شود كه اين فرنگيها كه اينهمه دم از انسانيت مى زنند، اعلاميه حقوق بشر براى ما تدوين مى كنند، از حيثيت انسانى زن و مرد دم مى زنند، اول به ما بگويند اينها بشر را چگونه تعبير مى كنند؟ اگر ما اين حرفها را بزنيم درست است چون ما به :
(انى جاعل فى الارض خليفه )(63)
معتقديم ، ما انسان را خليفة الله تعبير و تفسير مى كنيم ، ما
(و لقد كرمنا بنى آدم )(64)
داريم . تو كه عقيده ات درباره انسان اين است كه انسان همه چيز را به خاطر شكمش مى خواهد، تو كه ريشه [فعاليت ] انسان را حاجتهاى شكمى او مى دانى پس انسانيت چيست ؟ تو كه مى گوئى هنر مولود حاجتهاى شكم است ، علم ، اخلاق ، معنويت ، مذهب و عبادت ، مولود حاجتهاى شكم است پس آن مقام انسانيت كجاست ؟ پس انسان چه فرقى با حيوان دارد؟ نه انسان اگر شكم دارد مغز هم دارد، دل هم دارد خيلى از كارها را انسان مى كند نه به خاطر شكم بلكه به خاطر اينكه عقل و مغزش اينجور حكم مى كند. خيلى از كارها را بشر على رغم منافع اقتصادى خودش انجام مى دهد چون دين دارد. البته ما نمى گوئيم اقتصاد عامل نيست ، اقتصاد يكى از عوامل است اما انسان عاملهاى زيادى دارد كه به حكم آن عوامل فعاليت مى كند. ما مى گوئيم عبادت و پرستش خدا خودش يك چراغى است در دل انسان . حس گذشت از منافع اقتصادى يك حس عالى است . علمائى بوده اند كه پا روى منافع اقتصادى گذاشته اند كه به علم برسند. مدتها بعد از آنكه بوعلى سينا زندانى و سپس آزاد شد، پادشاه فهميد كه براى او سعايت كرده اند، او را احضار كرد. اصلا از مخفيگاه بيرون نيامد و به شاگردانش سپرد كه بروز ندهيد، الان در همين مخفيگاه كارى كه مى كنيم به مراتب بهتر از وزارت و رياست و پول و مقام است . غلامانى داشت ، مرتب اصرار مى كردند بيا بيرون و او حاضر نمى شد. بالاءخره همانها محرمانه خبر دادند و آمدند او را بردند.
بشر مى تواند از منافع اقتصادى خودش صرف نظر كند. اينكه مى گويند همه احتياجات بشر در تغيير است چون تمام احتياجات بستگى به يك احتياج دارد، تمام اين حرف ، دروغ و خطا است .
نظرات شما عزیزان: