(اعدوا لهم ما استطعتم من قوه )
يك دستور است ، و دستور سبق و رمايه ، دستور ديگرى است يعنى اگر پيغمبر توصيه كرده است كه سبق و رمايه را ياد بگيريد و به فرزندان خودتان هم بياموزيد، اين يك علاقه اى است كه پيغمبر به اسب و اسب دوانى و تيراندازى و كمان داشته است . پس اين دستور در تمام زمانها بايد به همين شكل در ميان ما باقى بماند! اينطور نيست . (سبق و رمايه ) فرزند
(اعدوا لهم ما استطعتم من قوه )
است . اسلام مى گويد شما در تمام زمانها بايد حداكثر نيرومندى را داشته باشيد. اسب دوانى و تيراندازى از نظر اسلام اصالت ندارد بلكه شكل اجرائى
(اعدوا لهم ما استطعتم من قوه )
است . دستور، آن است ، اين ، شكل اجرائى آن است و به عبارت ديگر جامه اى است كه به بدن آن دوخته شده است . يعنى اسلام براى سبق و رمايه اصالت قائل نيست . براى نيرومند شدن اصالت قائل است . نه اينكه بخواهيم بگوئيم اين دستور چون گفته پيغمبر است اصالت ندارد! نه ، تفكيكى ميان دستور خدا و دستور پيغمبر نيست . مساءله اين است كه اسلام در مورد چه دستورى اجراى خود آن دستور را خواسته است و چه دستورى را اجرا كننده يك دستور ديگر دانسته است . اين همان حساب تفقه در دين است كه انسان مقصود را دريابد.
يك مثال ديگر در نهج البلاغه است . نوشته اند شخصى آمد به حضرت على (ع ) اعتراض كرد كه چرا شما محاسنتان را رنگ نمى زنيد؟ مگر پيغمبر دستور نداد كه غيرواالشيب موى سفيد را رنگ بكنيد فرمود: چرا. عرض كرد شما چرا اين كار را نمى كنيد؟ فرمود اين دستور خودش اصالت ندارد. اين دستور براى منظورى بوده كه در آن زمان بود ولى حالا نيست . آن منظور اين بود: در آن زمان عدد مسلمين كم بود در ميان سربازان اسلامى كه در جنگها شركت مى كردند پير زياد بود و ريش تمامشان سفيد بود. دشمن كه از دور اينها را مى ديد، مى ديد يك مشت ريش سفيد در ميان سپاه اسلام است . روحيه اش قوى مى شد و در جنگ قوت قلب نقش اول را دارد. پيغمبر ديد اگر اينها با ريشهاى سفيد در ميادين جنگ بيايند، اول بار كه چشم دشمن به اينها مى افتد، روحيه شاءن قوى مى شود. لذا فرمود ريشها را رنگ ببنديد كه دشمن به پيرى شما پى نبرد. اين حاجتى بود مال آن روز امروز ديگر اين حاجت وجود ندارد و در اين جهت هر كسى آزاد است . حالا اينجا يك روح است كه اين روح بايد در تمام زمانها ثابت باشد و آن اينست كه نبايد كارى كرد كه روحيه دشمن قوى بشود چه در جنگ و چه در غير جنگ . لهذا ما مسلمانها بايد نقايص خودمان را مرتفع بكنيم ، نبايد طورى رفتار كرد كه غير مسلمان ، مسلمانها را ضعيف و ناتوان تلقى بكند. اين اصل ثابت ، در يك زمان وقتى بخواهد اجرا بشود شكل اجرائيش اينست كه پيرمردها ريشها را رنگ بزنند، اما اين شكل در تمام زمانها ثابت نمى ماند. اين ، معناى تفقه در دين است ، معناى بصيرت در دين است .
از خصوصيات اسلام است كه امورى را كه به حسب احتياج زمان تغيير مى كند، حاجتهاى متغير را متصل كرده به حاجتهاى ثابت ، يعنى هر حاجت متغيرى را بسته است به يك حاجت ثابت ، فقط مجتهد مى خواهد، متفقه مى خواهد كه اين ارتباط را كشف بكند و آنوقت دستور اسلام را بيان بكند. اين همان قوه محركه اسلام است .
يكى از جمودهائى كه اخباريين به خرج مى دهند تحت الحنك از خصوصيات اسلام است كه امورى را كه به حسب احتياج زمان تغيير مى كند، حاجتهاى متغير را متصل كرده به حاجتهاى ثابت ، يعنى هر حاجت متغيرى رابسته است به يك حاجت ثابت ، فقط مجتهد مى خواهد، متفقه مى خواهد كه اين ارتباط را كشف بكند و آنوقت دستور اسلام رابيان بكند. اين همان قوه محركه اسلام است .
يكى از جمودهائى كه اخباريين به خرج مى دهند تحت الحنك انداختن است اتفاقا ما دستور هم داريم . مرحوم فيض كاشانى با اينكه مرد اخبارى مسلكى است ولى در عين حال نيمه فيلسوف است . همين امر به فكرش يك روشنائى مخصوص بخشيده است . نقطه مقابل تحت الحنك ، اقتعاط است . مرحوم فيض در اينجا روحى و تنى به دست آورده است ، پوسته اى و هسته اى به دست آورده است ، مى گويد در آن زمان مخالفين يعنى مشركين شعارى داشتند و آن اين بود كه تحت الحنك ها را از بالا مى بستند و اگر كسى تحت الحنك را از بالا مى بست ، شعار آنها را پذيرفته بود و به قول امروزيها آرم آنها را گرفته بود. اينكه دستور دادند كه شما تحت الحنك بياندازيد، خود تحت الحنك موضوعيت ندارد، مخالفت با شعار مشركين موضوعيت دارد يعنى مسلمان نبايد شعارى را كه مال ديگران است انتخاب بكند. اين ، تا وقتى بود كه يك همچو مشركينى وجود داشت و يك چينين شعارى داشتند. ولى امروز كه اصلا يك همچو مشركينى وجود ندارد و چنين شعارى هم در بين نيست ، ديگر تحت الحنك انداختن كه فلسفه اش دهن كجى به آنها است ، لزومى ندارد، ديگر موضوعيت ندارد. حال مرحوم فيض كه اين حرف را زده است آيا حكم اسلام را نسخ كرده است ؟ نه ، مقصود اين دستور را خوب درك كرده است ، يعنى همان اجتهادى را كه به گفته اقبال پاكستانى قوه محركه اسلام است ، خوب درك كرده ، اجتهادى را كه بوعلى گفته كه وجود مجتهد در تمام زمانها لازم است خوب به دست آورده است ، هسته را از پوسته تشخيص داده است .
مثال ديگر: اگر بپرسند كلاه شاپو حرام است يا نه ، كت و شلوار حرام است يا نه ، مى گوئيم اينها يك زمانى حرام بوده اند ولى فعلا حرام نيستند براى اينكه زمانى بود كه كلاه شاپو مخصوص اجانب بود، واقعا كلاه فرنگى بود، در هر جا اگر كسى اين كلاه را به سر مى گذاشت ، معنايش اين بود كه او مسيحى است ؛ كلاه شاپو به سر گذاشتن اين مفهوم را داشت . تا وقتى كه اين كلاه شعار آنها بود، هر مسلمانى كه آن را مى پوشيد عمل حرامى انجام داده بود ولى بعد اين كلاه در تمام دنيا معمول شد، مردم از هر مذهب و هر ملتى آن را پذيرفتند و آن شعار مخصوص را از دست داد و چون از شعار بودن خارج شد، امروز ديگر آن لباس معنى دار سابق نيست . لذا امروز پوشيدن آن حرام نيست . پيغمبر جديدى هم لازم نيست بيايد، حكم اسلام هم دو تا نشده است . به نظر من يكى از معجزات اسلام خاصيت اجتهاد است .
معناى اجتهاد اين نيست كه يك نفر بنشيند و يك حرفى را همينطور بزند. اسلام به جهاتى كه اتفاقا بعضى از آنها را ذكر كردم ، خصوصياتى در ساختمان خود دارد كه بدون اينكه با روح دستوراتش مخالفتى شده باشد خودش حركت و گردش مى كند نه اينكه ما بايد آن را به حركت درآوريم ، خودش يك قوانين متحرك و ناثابتى دارد در عين اينكه قوانين ثابت و لايتغيرى دارد ولى چون آن قوانين متغير را وابسته كرده است به اين قوانين ثابت ، هيچوقت هم اختيار از دست خودش خارج نمى شود. بزرگترين نعمتها تفقه در دين است كه انسان بصيرت پيدا بكند.
جلسه شانزدهم : قاعده ملازمه
قاعده ملازمه
فلولا نفر من كل فرقه منهم طائفه ليتفقهوا فى الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم (73)
در شب گذشته عرض شد يكى از دستورهائى كه در دين مقدس اسلام هست ، دستور تفقه است . تفقه همان معرفت به معارف و احكام و دستورهاى دين است ، نه معرفت سطحى بلكه معرفت عمقى . دستور تفقه مى رساند كه در دين مقدس اسلام خاصيتى وجود دارد كه آن خاصيت با تفقه روشن مى شود يعنى در دستورات اين دين ظاهرهائى هست و باطنهائى . البته اشتباه نشود، اينكه كلمه ظاهر و باطن مى گوئيم ، در حدود همان مسائلى است كه ديشب عرض كردم و امشب هم نمونه هائى عرض مى كنم . اين دين تفقه پذير و به تعبير ديگر اجتهادپذير است . اجتهادپذيرى يا تفقه پذيرى اين دين فرع براين است كه يك عمقى در دستورات آن و يك جريانهاى مخفى در آن وجود داشته باشد كه با نيروى تفقه و اجتهاد مى توان آنها را درك كرد.
يكى از مسائلى كه از صدر اول اسلام در ميان مسلمين مطرح بوده اينست كه در اين دين دستورى كه تعبد محض باشد محض باشد،
يعنى خالى از هر مصلحت و حكمتى و صرفا يك دستور اختراعى محض باشد، وجود ندارد. بايد كلمه تعبد را معنى بكنم . تعبد به اين معنى است كه ما نبايد اينطور باشيم كه تاحكمت دستورى را كشف نكرده ايم ، به آن عمل نكنيم . ما بايد متعبد باشيم به اين معنى كه بايد به هر دستورى كه ثابت شد از ناحيه دين است عمل كنيم خواه اينكه حكمتش را فهميده باشيم يا نفهميده باشيم . ولى از ناحيه خود دين تعبد محض وجود ندارد، به اين معنى كه هيچ دستورى كه خالى از حكمت و مصلحت باشد وجود ندارد. هر دستورى به واسطه يك حكمتى است . لهذا علما دو قاعده كه عكس يكديگرند، بيان كرده و اسم آنها را قاعده ملازمه گذاشته اند. مى گويند بين حكم عقل و حكم شرع هميشه تلازم است يعنى هر چه را كه عقل حكم به لزوم آن بكند دين هم حكم به لزوم آن مى كند و هر چه را كه دين حكم به لزوم آن بكند عقل هم حكم مى كند، به اين معنى كه اگر عقل يك مصلحتى را كشف كرد (كشف يقينى و قطعى نه كشف احتمالى و گمانى )، دراينجا بايد حكم بكنيم كه حتما اسلام دستورش همين است ولو آن دستور به ما نرسيده باشد. فقها دارند مواردى كه فتوا مى دهند و حال آنكه دليل نقلى از ناحيه شارع نرسيده است . فقط از باب اينكه عقل اينجور حكم مى كند فتوا مى دهند. مثلا مسئله اى هست در فقه به نام (ولايت حاكم ) يعنى حاكم شرعى در بسيارى از موارد حق ولايت دارد. اگر شخصى بميرد و وصيتى معين نكرده باشد و يك قيم شرعى هم وجود نداشته باشد تكليف بچه هاى او چيست ؟ مى گويند تكليف اينها را بايد حاكم شرعى معين بكند - در صورتى كه نه آيه اى هست و نه خبر صد در صد صحيح چون اسلام دينى است كه مصالح مردم را بلاتكليف نمى گذارد. هرچه كه شارع حكم كرده است عقل هم حكم كرده است . معناى اين جمله اين نيست كه هر جا كه شارع حكمى وضع كرده ، عقل هم الان حكمى دارد، مثلا اگر شارع گفته است گوشت خوك حرام است عقل هم مى فهمد كه چرا حرام است . نه ، مقصود اين است كه در هر حكم شارع رمزى وجود دارد كه اگر آن رمز رابراى عقل بگويند عقل هم تصديق مى كند. اين را مى گويند قاعده ملازمه .
روى اين حساب علماى اسلام مى گويند هر دستورى از دستورات اسلام چه واجب ، چه مستحب ، چه حرام و چه مكروه حتما به خاطر يك مصلحت يا دفع يك مفسده است و به همين جهت خاصيت حكيمانه اى دارد. اسلام گزاف حرف نمى زند.
اين پيوندى كه ميان عقل و دين اسلام هست ، در مورد هيچ دينى وجود ندارد. شما از علماى هر دين ديگرى بپرسيد چه رابطه اى ميان دين و عقل هست مى گويد هيچ ، اصلا عقل را با دين چكار؟! مسيحيت از تثليث شروع مى شود و در اين مورد حرفى مى زنند كه اگر بگوئيم با عقل جور در نمى آيد مى گويند در نيايد. آنها وقتى مى گويند ايمان و تعبد مقصودشان پشت پا به عقل زدن و تسليم كوركورانه در مقابل دين است در اسلام تسليم كوركورانه نيست ، تسليمى كه ضد عقل باشد نيست البته تسليمى كه مافوق عقل باشد هست به همين معنا كه عوض كردم ، كه آن خودش مطابق حكم عقل است . عقل هم مى گويد جائى كه اطلاعى ندارى حرف بزرگتر را بپذير. همين مطلب به اسلام يك خاصيت جاويدان داده است كه دستورها انعطافى پيدا مى كنند. به اصطلاح فقها حساب اهم و مهم در كار مى آيد. يعنى اگر در مقابل دو دستور از دستورهاى دين قرار مى گيرى و در آن واحد قادر نيستى هر دو را اطاعت بكنى ، بايد فكر بكنى كه از ميان آن دو دستور كداميك مهمتر است ، آن را كه اهميت كمترى دارد فداى آنكه اهميت بيشترى دارد بكنى . مثال معروفى است كه هميشه براى طلبه ها اين مثال را ذكر مى كنند. مى گويند زمينى است كه صاحبش راضى نيست كه شما در آن قدم بگذاريد. شما مى بينيد در داخل اين زمين حوضى است و بچه اى در آن حوض افتاده است و غيراز شما شخص ديگرى نيست كه او را نجات بدهد. دراينجا شما يكى از اين دو كار را مى توانيد انجام دهيد: يا عليرغم راضى نبودن صاحب اين زمين داخل آن بشويد براى اينكه جان بچه را نجات بدهيد، يا اينكه همانجا بايستيد تا بچه تلف بشود. در اينجا مى گويند شما بايد ببينيد احترام مال بيشتر است يا احترام جان ؟ البته احترام جان بيشتر است . پس شما بايد آن كوچكتر را فداى بزرگتر بكنيد.
مثال ديگر: اگر شما ببينيد براى يك زن نامحرم حادثه اى پيش آمده مثلا تصادف كرده و افتاده است و بايد همين الان او را به بيمارستان رساند، چنانچه بخواهى بايستى تا محرم او پيدا بشود ممكن است از بين برود. از طرف ديگر لمس كردن بدن نامحرم حرام است . شما چكار بايد بكنى ؟ يا بايد همانجا بايستى تا محرمى پيدا بشود و او را به بيمارستان برساند يا اينكه فورا او را بلند كرده سوار تاكسى نموده به بيمارستان برسانى و دست جراح بسپارى و تازه جراح هم كه بايستى بدن او را لخت كرده شكمش را پاره بكند نامحرم است . گاهى شما ديده ايد و اتفاق افتاده است كه زنى درحال وضع حمل مى باشد حال بسيار سختى پيدا مى كند. هر چه نزد اين قابله و آن قابله مى رود، اثرى نمى بخشد. تمام قابله ها اظهار عجز كرده و مى گويند بايستى طبيب مرد بيايد او را عمل جراحى بكند. آيا شما اين كار را مى كنيد يانه ؟ البته مى كنيد. نمى شود انسان پافشارى بكند بگويد من نمى گذارم دست نامحرم به ناموس من بخورد، بميرد بهتر از اينست كه به دست او بيفتد! و ممكن است خود زن اين حرف را بزند. آيا اينطور درست است خير، بايد تسليم شد و بدن اين زن را تا آنجا كه ضرورت دارد به دست آن نامحرم سپرد. اينجا بايد ديد آيا اسلام جان يك انسان را محترمتر مى شمارد يا لمس نكردن مرد بدن يك نامحرم را؟ البته آن مهمتر است . اين نكته را البته عرض بكنم كه در اين زمينه ها يك گشاده دستى ها هم هست كه اسلام آنها را نمى پذيرد. نظير اينكه هنوز هيچ چيزى نيست ، از اولى كه اين زن مى خواهد بزايد مى گويد من قابله زن نمى خواهم ، براى من قابله مرد بياوريد. من اين را در جاى ديگر عرض كردم كه زنهايى كه در تمام امور ادعاى تساوى با مردها مى كنند چرا در اين مساءله تسليم نيستند. قابلگى كار زن است ، كار مرد نيست . ممكن است بگويند علت اينكه زنها در امور ديگر عقب تر هستند اينست كه كارها را در طول تاريخ به عهده زن نگذاشته اند. مثلا مى گويند اگر كار سياست را ب دست زن مى سپردند، آن وقت معلوم مى شد كه چقدر زنها پيشرفت داشتند.
اگر بگوئى براى كارخانه يا پرستارى ، زن مناسبتر است مى گويند نه هيچ فرقى نمى كند. مى گوئيم يكى از كارهاى دنيا قابلگى است . از همان اول اين كار را زن متصدى بوده است . اولا خود عمل مربوط به زن است ، مرد كه نمى زايد. ثانيا اين كار را در طول تاريخ زن انجام مى داده است . پس چرا اين زنها تا نزديك وضع حملشان مى شود فورا به سراغ مردها مى روند. همين يك مطلب مى رساند كه مردها لياقت بيشترى از زنها دارند. همين موضوع ، اليق بودن مرد را مى رساند، كه تازه من قبول ندارم مردها دراين كار از زنها اليق باشند ولى مى خواهم ثابت بكنم كه تمام اينها روى هوا و هوس است . غرض از مثالى كه عرض كردم ، اين نيست كه حالا ديگر فرق نمى كند، پس هر زنى كه مى خواهد بزايد فورا به سراغ مرد برود! نه ، اصلا قابله بايد زن باشد، ولى اگر فرض كنيم واقعا كارد به استخوان برسد، به مرحله اى برسد كه خطر از دست رفتن جان در ميان باشد، البته بايد برود.
يكى از مسائلى كه مخصوصا دانشجويان سؤ ال مى كنند و براى بعضيها بهانه اى شده است كه به دين اسلام حمله بكنند و بگويند دين اسلام منطبق با زمان نيست و اگر كسى بخواهد پابند به دين خودش باشد بايد از قافله تمدن عقب بماند، مساله تشريح است . مى گويند يكى از علوم دنيا علم طب است كه از قديم الايام يكى از پايه هاى آن ، علم تشريح بوده است . يك دانشجو جزء برنامه درسش بايد تشريح اموات باشد و در تمام دنيا تشريح ميت هست . روى غرض نيست ، روى ضرورت علم است . از قديم الايام تشريح مى كردند منتها گاهى بدن انسان را تشريح مى كردند گاهى بدن حيوان را. والبته تشريح بدن حيوان مفيد است ، كمك مى دهد اما تمام ساختمانهاى بدن حيوان و تمام فعاليتهاى اعضاى بدن حيوان مساوى با بدن انسان نيست . مسلم كارى كه از تشريح بدن انسان ساخته است از تشريح بدن حيوان ساخته نيست . از طرفى ما مى دانيم در دين اسلام جنازه مؤ من محترم است ، اگر كسى بميرد مردم ديگر حق ندارند به جنازه او توهين بكنند. يك تشريفاتى دارد كه اينها واجب است و از واجبات كفائى است كه هر چه زودتر و سريعتر بايد ميت را تجهيز كنند يعنى بايد مقدمات غسل و كفن و دفن او را آماده بكنند، اول غسل بدهند بعد كفن كنند بعد هم دفن بكنند. نبايد معطل كرد. حالا با تشريح اموات چه بايد كرد؟
اين مساله ، مساله مهمى نيست ، عين همان مطلبى است كه در مسائل پيش عرض كردم . اسلام اولا مى گويد بدن مومن احترام دارد. (البته هر بدنى را بايد دفن كرد ولو بدن كافر باشد اگر چه بدن كافر غسل و اين تجهيزات را ندارد ولى بايد آن را دفن كرد، نبايد لاشه اش را رها كرد.) شما مى گوئيد تشريح ، چيزى است كه پيشرفت علم طب متوقف به آن است . شناختن بسيارى از امراض و معالجه ها فرع بر اين است كه يك بدن تشريح بشود. مى گوئيم خود اين موضوع (طب ) هم از نظر اسلام جزء واجبات كفائى است . همانطور كه تدفين يك ميت از واجبات كفائى است ، فرا گرفتن علم طب هم از واجبات كفائى است . بايد در ميان مردم افرادى باشند كه متخصص علم طب باشند و هر عملى كه كشف يك بيمارى و يا يك دارو متوقف بر آنست ، به حكم مقدمه عمل واجب ، واجب مى شود. پس بنابراين از نظر اسلام ما در اينجا دو تا واجب داريم . دانشجو بايد بداند اگر مسلمان است دارد يك واجب كفائى را انجام مى دهد. يك وقت ممكن است با تشريح كردن بدن غير مومن منظور علم طب را عملى كرد، اينقدر اجنبى هست كه آنها قانع مى شوند كه جنازه اش را در اختيار طب قرار بدهند. در اين صورت برويد از بدن غير مسلمانها كه اين اشكال وجود ندارد بياوريد تشريح بكنيد و حاجت علم طب را برآوريد. اگر بگويند خير آنها بدنهايشان را در اختيار ما نمى گذارند يا واقعا در دسترس ندارند مى گوئيم از نظر اسلام آيا پيشرفت علم طب مهمتراست يا احترام بدن مؤ من ؟ مى گوئيم البته پيشرفت علم طب مهمتر است . آنوقت بايد اين كوچكتر را فداى بزرگتر كرد.
البته در اينجا يك ريزه كاريهائى هست كه يك نفر مجتهد مى تواند آنها را بررسى بكند. از يكى از علماى معاصر اين سوال را كرده بودند، اينطور جواب داده بود: اگر ما فرض كنيم بدن غير مسلمان به قدر كافى در دسترس نيست و هر چه هست بدن مسلمان است ، در اينجا باز ميان بدنهاى مسلمان فرق مى كند. يك وقت هست يك مسلمانى شخصيتش جزء شعارهاى دينى است ، بدن او احترام بيشترى دارد همان طورى كه زنده هاى مسلمان همه يك احترام ندارند. آيا احترام آيه الله بروجردى مساوى بود با احترام يك مسلمان عادى ؟ نه ، بى احترامى به آن مرد بى احترامى به عموم مسلمين است چون او رئيس مسلمين است ، سمبل مسلمين است . مسلما بدن او هم احترام بيشترى دارد. اگرفرض كنيم هزارها بدن مسلمان عادى هست ، بدن شخصى مانند ايشان هم هست ، البته بايد سراغ بدنهاى ديگر رفت . باز در ميان افراد عادى فرق است ميان آن بدنى كه اولياء آن بدن حى اند و حاضر، و بدنى كه اولياء آن مجهولند.
اين ، معناى آنست كه اسلام دين حساب است ، حساب اهم و مهم را مى كند، مى گويد در موقع لزوم آن چيزى را كه اهميت كمترى دارد فداى چيزى كه اهميت بيشترى دارد بكن . اين خودش يكى از امورى است كه به اسلام انعطاف بخشيده است . اين انعطاف را ما نداده ايم خودش اينجور ساخته شده و به دست ما داده شده است . اگر ما مى خواستيم به زور يك نرمش به آن بدهيم حق نداشتيم ، ولى اين ، يك نوع نرمشى است كه خود اسلام به خودش داده است ، حسابى است كه خودش به دست ما داده است .
غيراز مساله اهم و مهم مساله ديگرى هست . ما وقتى كه به متن دين اسلام نگاه مى كنيم مى بينيم به دستورهائى كه صريحا از خود دين رسيده است در شرايط مختلف شكلهاى مختلف داده است آنهم با چه سهولتى ! مثلا به ما مى گويد نماز بخوانيد، روزه بگيريد. براى نماز وضو بگيريد، غسل بكنيد. تمام ، دستورهاى موكد و واجب . اما مى گويد اگر مريضى و نمى توانى ايستاده نماز بخوانى ، نشسته نماز بخوان . اگربگوئى اينقدر مريضم كه نمى توانم نشسته بخوانم مى گويد همانطور خوابيده بخوان ، اصلا نماز تو در اينجا همين است كه فقط ذكرها را بگوئى . اگر طبيب گفته باشد حرف هم نبايد بزنى مى گويد بايد با ايماء واشاره بخوانى . اينجا ديگر جاى لجاجت و يكدندگى نيست . چند سال پيش مرد عالمى بود كه البته در عتبات سكونت داشت و چون مريض شده بود به تهران آمده بود. چشم او را عمل جراحى كرده بودند و البته عمل هم با موافقيت انجام يافته بود. اطبا او را از شستشو منع كرده بودند ولى او آدمى بود كه حالت يكدندگى داشت مى گفت اطبا نمى فهمند فقط جراحى را كه آنهم از نوع خياطت و دوزندگى است مى فهمند ديگر هيچ چيز نمى فهمند. پس از چندى بدون اجازه طبيب به قم رفت و در آنجا به يكى از حمامها رفت و داخل خزينه كثيف آن شد وبه همين جهت چشم او چرك كرد و بالاخره به كلى كور شد. آيا اين آدم مطابق دستور اسلام عمل كرد يا برخلاف دستور اسلام ؟ البته برخلاف دستور اسلام اسلام مى گويد وقتى وضو برايت خطر دارد بايد تيمم بكنى ، اگر وضو بگيرى اصلا نمازت باطل است . اگر اطبا گفته باشند كه روزه برايت ضرر دارد يا خوف ضرر داشته باشى ، نمى توانى بگوئى مگر چطور مى شود كه من در اين ايام احياء روزه بگيرم ! چون اگر روزه بگيرى اصلا روزه ات باطل است ، بعد هم بايد قضاى آن را بگيرى .
بنابراين خود دستورهاى دين آنچنان شكلهاى مختلف دارد كه انسان حيرت مى كند اين ، براى اينست كه مصلحتها فرق مى كند و همان حساب اهم و مهم است . مى گويد در سفر كه مى روى نمازت را شكسته بخوان ، روزه هم نگير، قرآن مى فرمايد:
(فمن كان منكم مريضا او على سفر فعده من ايام اخر)
هر كه مريض يا در سفراست نبايد روزه بگيرد، بگذارد براى روزهاى بعد. چرا؟ خود آيه دليلش را مى گويد:
(يريدالله بكم اليسرولايريد بكم العسر)(74)
خدا در تكاليفى كه براى شما معين مى كند، آسانى و سهولت را مى خواهد نه سختى . اين شريعت ، شريعت سهله و سمحه است . ولى اغلب مردم قبول نمى كنند. در صدر اسلام كه تازه تكاليف روزه آمده بود در ماه رمضان جنگ بدر پيش آمد. پيغمبر اكرم فرمود چون درحال سفر هستيد نبايد روزه بگيريد. مردم مى گفتند چطور مى شود ما در ماه رمضان روزه نگيريم ؟ واقعا ناراحت بودند كه روزه خودشان را افطار بكنند. مرحوم آقا شيخ عبدالكريم دراين اواخر پير شده و مريض احوال بودند، ولى در ماه رمضان گاهى روزه مى گرفتند. به ايشان گفتند فتواى خود شما برخلاف اين است ، در فقه مى گوئيد اگر كسى خوف ضرر داشته باشد نبايد روزه بگيرد. اصلا خود شيخ و شيخه (مرد پير و زن پير) موضوعيت دارد. خودشان از مستثناها هستند كه لازم نيست احتمال ضرر بدهند. اينها اگر مشقت هم برايشان باشد نبايد روزه بگيرند. مى گفتند فتواى خودم اين است ولى آن رگ عواميم نمى گذارد كه من روزه ام را بخورم . البته همينجور است ولى دستور اسلام غير از اين است .
اينهابراى اينست كه ما درك بكنيم كه دين اسلام چگونه خودش ، خودش رابا احوال و اوضاع مختلف تطبيق مى دهد نه اينكه ما آن را تطبيق بدهيم البته يك كارهائى است كه ما پيش خود مى خواهيم بكنيم ، همانطور كه عرض شد مثل اينكه
(حى على خيرالعمل )
را از اذان برداريم و چيز ديگرى جايش بگذاريم يا نماز را به تركى بخوانيم . اينها جهالت است . يك حسابهائى است كه خود اسلام آنها را در متن خودش گنجانده است . ما بايد متفقه باشيم بصير باشيم ، از همان حسابها استفاده بكنيم و بهره مند بشويم .
نظرات شما عزیزان: