جلسه هجدهم : نسبيت آداب
نسبيت آداب
فلولا نفر من كل فرقه منهم طائفه ليتفقهوا فى الدين.(79)
جمله اى اخيرا منسوب شده است به مولاى متقيان به اين عبارت
(لاتودبوا اولادكم باخلاقكم لانهم خلقوا لزمان غير زمانكم )
معناى اين جمله اين است كه فرزندان خودتان را به اخلاق خودتان تربيت نكنيد براى اينكه آنها آفريده شده اند براى زمان غير از زمان شما. يعنى شما متعلق به يك زمان هستيد و فرزندان شما متعلق به زمان آينده . اخلاقى كه شما خودتان داريد خوب است ولى متعلق به زمان شما است اما اخلاقى كه آنها بايد داشته باشند اخلاقى است كه بايد در زمان آينده خوب باشد.
در اينجا دو مطلب است يكى اينكه آيا اين جمله را على (ع ) فرموده است ؟ يعنى سند اين گفتار چيست و از كجاست ؟ بحث دوم اينست كه قطع نظر از اينكه گوينده اين كلام چه كسى باشد، آيا اين جمله ممكن است مفهوم درستى داشته باشد يا نه ؟
اما قسمت اول : اين جمله تا كنون در هيچ كتابى از كتبى كه قابل اعتماد باشد بلكه از كتبى كه قابل اعتماد نباشد ولى اين جمله در آن به شكل حديث از على (ع ) روايت شده باشد ديده نشده است . يعنى در نهج البلاغه اين جمله نيست ، در كتب اربعه هم نيست ، در كتابهاى حديثى كه بعد نوشته شده و در آنها حتى احاديث ضعيف را هم جمع آورى كرده اند مانند (بحارالانوار) هم نيست ، اخيرا شايع شده است . يعنى از زمانى كه معروف شده است كه اين جمله از اميرالمؤ منين است ، بيش از پنجاه شصت سال نمى گذارد. حتى در كتابهائى كه در صد سال قبل هم نوشته اند نمى باشد. ومن در چند سال پيش در يكى از كتابهاى تاريخى قديمى يعنى (ناسخ التواريخ ) آنهم به طور تصادفى و در شرح حال افلاطون به آن برخوردم كه افلاطون گفته است بچه هايتان را با اخلاق خودتان تربيت نكنيد براى اينكه آنها براى زمان ديگرى آفريده شده اند. آنجا فهميدم كه آن كسى كه اول بار گفته است كه اين جمله مال اميرالمؤ منين است يا اشتباه كرده يا از افرادى بوده است كه غرض ندارند جمله هائى را كه مى دانند مال يك پيشواى دينى نيست براى اينكه مطلب خودشان را مورد استفاده قرار بدهند، به يك پيشواى دينى منتسب مى كنند. على الظاهر يك چنين جمله اى از اميرالمؤ منين صادر نشده است . البته نمى شود گفت قطعا اميرالمؤ منين چنين جمله اى نگفته است چون به قول طلبه ها
(عدم الوجدان لايدل على عدم الوجود).
هر جمله اى كه اميرالمؤ منين فرموده است كه در دسترس نيست . ولى اين را مى توانيم بگوئيم كه ما هيچ مدركى براى اين جمله نداريم . پس ما از اين نظر كه اين جمله از اميرالمؤ منين هست يانه بحثى نداريم . ولى آيا اين مطلب فى حد ذاته حرف درستى است يا نه ؟
مساله اى است كه از قديم الايام ميان دانشمندان و فلاسفه مطرح بوده و الان هم مطرح است به نام (نسبيت اخلاق )، يعنى اخلاق جزء امور نسبى است بدين معنى كه به طور كلى هيچ خلقى خوب نيست و به طور مطلق هيچ خلقى بد نيست . يعنى هيچ صفتى را نمى شود گفت مطلقا خوب است در هر جا و هر زمان ، و هيچ صفتى را نمى شود گفت مطلقا بد است در هر جا و هر زمان . بلكه هر صفت خوبى در يك جا و يك زمان ، در يك شرايط خاص خوب است و همان صفت در يك اوضاع واحوال و يك شرايط خاص ديگر بد است . اين را مى گويند (نسبيت اخلاق ) و عده زيادى هم طرفدار دارد كما اينكه يك مبحث ديگرى هم هست در باب عدالت كه آن را (نسبيت عدالت ) مى گويند. عدالت چيزى است كه تمام افراد بشر آن را خوب مى دانند. آيا عدالت يك مفهوم مطلق است يا يك مفهوم نسبى ؟ مفهوم مطلق معنايش اينست كه يك كار را هميشه مى توان گفت عدالت و خوب است . ممكن است نظر گوينده در جمله :
(لاتودبوا اولادكم باخلاقكم )
به همين نسبيت اخلاق باشد، يعنى اخلاقى كه تو دارى ممكن است خوب باشد ولى به درد بچه تو نمى خورد. بحث نسبيت اخلاق و نسبيت عدالت رابعدا عرض مى كنم و الان عرض مى كنم كه نسبيت اخلاق دروغ است يعنى اينطور نيست كه هر چه كه نام اخلاق روى آن باشد نسبى است . ولى اين جمله مى تواند يك معناى ديگرى داشته باشد و آن اينكه (لاتودبوا) يعنى ادب نكنيد. اينجا بايد توضيح بدهم :
ما يك سلسله امور داريم كه به آنها آداب مى گويند و يك سلسله امور ديگر داريم كه به آنها اخلاق مى گوينداخلاق غير از آداب است . اگر مقصود گوينده از اين جمله اين باشد كه :
(لا تخلقوا اولادكم باخلاقكم )
فرزندانتان را به اخلاق خودتان متخلق نكنيد، غلط است . ممكن است معناى اين جمله اين باشد:
(لاتودبوا اولادكم بادابكم )
به فرزندانتان آداب خودتان را نياموزيد بلكه حساب آداب آينده را بكنيد. پس ما بايد فرق بين اخلاق و آداب را بدانيم . اخلاق مربوط است به خود انسان ، يعنى مربوط است به اينكه انسان به غرائز خودش يعنى به طبيعت خودش چه نظامى بدهد، خودش را چگونه بسازد. نظام دادن به غرائز را اخلاق مى گويند. انسان داراى غرائز مختلفى است . علماى قديم مى گفتند در انسان سه قوه اصلى هست (و گاهى چهار تا) يكى قوه عاقله (قوه عقل )، ديگر قوه شهوانى (مقصود تنها شهوت جنسى نيست ) و سوم قوه غضبيه . اينطور دسته بندى كرده بودند كه قوه شهوانى كارش جلب منافع است ، انسان را وادار مى كند كه منافع خودش را طلب بكند. قوه ديگر كه غضبيه باشد (مقصود غضب و خشم به معناى خاص نيست ) قوه دفع است ، نيروئى است كه به طور خودكار انسان را وادار مى كند كه چيزهائى را كه براى خودش بد و مضر تشخيص مى دهد دفع بكند همينطور كه در جسم انسان قوه دفع هست در روحش هم هست . انسان وقتى غذا مى خورد، آن را مى جود غذا وارد معده مى شود و پس از هضم وارد روده ها شده و سپس از جدار روده ها جذب مى شود، ولى يك زوائد و فضولاتى هست كه اينها به درد بدن نمى خورد، نيروى ديگرى اينها را بيرون مى برد. در روح هم همينطور است .
يك قوه ديگر هست به نام قوه عقل كه قوه حسابگرى است . هر قوه اى فقط كار خودش را حساب مى كند. مثلا شهوت خوردن در انسان هست . آن قوه اى كه كارش خوردن است ديگر حسابى در دستش نيست ، فقط احساس لذت مى كند، مى گويد فقط بايد بخورم . قوه جنسى هم هيچ حسابى در آن نيست جز آنكه بخواهد عمل جنسى انجام دهد. همچنين است قوه غضب ولى اينها بايد حسابى داشته باشند. بايد انسان به اين قوا يك نظمى بدهد. شما اگر يكى از قوا را آزاد بگذاريد كه كار خودش را انجام بدهد، اين آزادى دستگاه شما را خراب و فاسد مى كند. مثلا چشم از ديدن يك امورى لذت مى برد، ديگر حسابى در دستش نيست . زبان مى گويد من از خوردن فلان چيز لذت مى برم ، بگذار لذتم را ببرم . اما يك حساب ديگرى هست و آن اينكه تنها اين نيست كه بايد لذت ببرى . بعد از اين لذت ببينى بر سر اين اجتماع بدنى و شخصيت انسان چه مى آيد؟ بايد برايش نظمى قائل شد، عقل بايد بر اين بدن و بر اين شخصيت حكومت بكند و به هر كدام سهمى بدهد. اين ، معناى نظام دادن به غرائز است .
غرض اين جهت است كه نظام دادن به غرائز يعنى سهم بندى كردن تمام غرائز تحت حكومت قوه عقل . تمام اينها سهم دارند. اتفاقا در اخبار ما هم اينطور وارد شده است كه چشم تو حق دارد، دست تو حق دارد، شكم تو حق دارد، تمام غرائز تو حق دارند.
يكى از كارهاى دين همين است ، چون عقل به تنهائى قادر نيست كه به حساب اينها برسد. دين با تكاليفى كه دارد سهم بندى هاى آنها را مشخص مى كند. به اين امر ما اخلاق مى گوئيم . البته منحصر به اين نيست يعنى اخلاق بدتنها از اين ناحيه پيدا نمى شود كه سهم يكى بيشتر است ، سهم ديگرى كمتر، بلكه سهم يكى را زيادتر دادن و سهم ديگرى را كمتر دادن يك عوارضى ايجاد مى كند چنانكه جامعه كه گوئى الگوى بدن انسان است اگر در آن تقسيمات طبقاتى غلط صورت بگيرد به طورى كه يكى همه چيز داشته باشد و ديگرى هيچ چيز نداشته باشد، هم آنهائى كه همه چيز دارند فاسد مى شوند و هم آنهائى كه هيچ چيز ندارند، و يك سلسله مفاسد در اجتماع از ناحيه هر دو پيدا مى شود. مثلا اولين ضرر از ناحيه آنهائى كه زيادتر از حد خودشان دارند اينست كه خودشان يك وجود عاطل و باطلى از آب در مى آيند. اگر هم خودشان در نيايند بچه هاشان عاطل در مى آيند. اينجور افراد امكان ندارند سه يا چهار نسل باقى بمانند. مفاسدى كه از ناحيه محرومين پيدا مى شود (از آنجا ناشى مى گردد كه ) مى بيند كار را اين كرده ، زحمت را اين كشيده اما پولش به جيب ديگرى رفته است . چقدر كينه پيدا مى كند؟! بعد جنايت مى كند، آدمكشى مى كند، جمعيت تشكيل مى دهد، انقلاب مى كند، خونريزى مى كند. مى بيند يك نوكرى در يك خانه چندين نفر را مى كشد. معلوم است : مى بيند تمام افراد خانواده در ناز و نعمت اند، خوشند، دست به دست يكديگر داده و غرق در شهوتند، البته ناراحت مى شود. اين ناراحتيها جمع مى شود مانند انبار باروت . آنوقت است كه در روزنامه ها مى خوانيد فلان نوكر زن خانواده را كشت ، مرد خانواده را كشت ، بچه را كشت ، دختر را كشت . اينها حساب نكرده اند كه جلوى چشم او عياشى مى كنند.
عين اين قضيه در قواى نفسانى انسان هست . يعنى اگر انسان بعضى از قوا را سير بكند و بعضى را گرسنه بگذارد، آن قواى گرسنه عليه قواى سير طغيان مى كنند، قيام مى كنند و وجود اين آدم را خراب مى كنند. اينكه اسلام مى گويد حقوق تمام قوا و نيروها را ادا كنيد و بپردازيد براى همين است . مى گويد تو مى گوئى روح دارم ، جسم هم دارم . روح تو حق دارد جسم تو هم حق دارد. مى گوئى من غريزه دينى دارم ، احساس عبادت در من هست ، شهوت هم در من هست . مى گويد حق هر دو را بايد بدهى نه اينكه يكى را فداى ديگرى بكنى . خيال نكنى كه اگر از ناحيه شهوات نفسانى بكاهى و دائم به عبادت بپردازى ، آن قواى شهوانى ترا آرام مى گذارد. خير، بلكه طغيان مى كند. اينكه پاپها مقيد بوده و هستند كه اصلا ازدواج نكنند، همان محرم گذاشتن يك طبقه از طبقات جامعه بدن است . بعد ببينيد تاريخ چه جنايتها در اين مورد مى نويسد. فكر مى كنم تزار است كه مى گويند او فرزند حرام يكى از پاپها بوده است . نمى شود گفت كه آن پاپ بد جنس بوده ، بلكه روشش غلط بوده است . در روزنامه نوشته بودند خانه كشيشى را كه بر اساس قانون كشيشى بايد هميشه محروم از ازدواج باشد، روى يك جنبه سياسى جستجو مى كردند. يك وقت ديدند در زير زمين آن يك حرمسرائى تشكيل داده و يازده زن در آنجا نگهدارى مى كرده است . عين اين جريان در بدن انسان است . اخلاق يك تقسيم حقوقى روى غرائز انسان است ، حال آيا اخلاق كه معنايش تقسيم حقوق روى غرائض است ، با زمانها فرق مى كند يعنى آيا سهم چشم انسان ، سهم شكم انسان ، سهم جان طلبى (80) انسان تغيير مى كند؟ آيا اين سهم بندى ، اين تقسيم كار كه بايد در بدن بشود تغييرپذير است كه بگوئيم
(لا تودبوا اولادكم ...)
يعنى بايد براى بچه تان يك سهم بندى غير از سهم بندى اى كه مربوط به خودتان است بكنيد؟ نه اين ، در تمام زمانها يكى است . چون انسانها كه عوض نمى شوند. اگر انسانى كه در صد سال پيش بوده است با انسان امروز از لحاظ نيروها و غرائز فرق كرده است ، سهم بندى ها هم فرق مى كند. ولى انسان از اين لحاظ ثابت است ، در همه زمانها يكى است .
اما يك مساله ديگر در كار است و آن ، مساله آداب است . آداب مربوط به سهم بندى غرائز نيست ، بلكه مربوط به اينست كه انسان غير از مساله اخلاق به يك امور اكتسابى كه بايد اسم آنها را فنون گذاشت نيز احتياج دارد. يعنى به يك سلسله هنرها و صنعتها احتياج دارد و بايد آنها را ياد بگيرد. مثلا انسان احتياج دارد كه خط نوشتن راياد بگيرد. (ياد گرفتن خط نوشتن جزء آداب است ) يعنى بايد باسواد بشود. پيغمبراكرم فرمود:
(من حقوق الولد على الوالد ان يحسن اسمه و يعلمه الكتابه و يزوجه اذابلغ )
يعنى از حقوق پسر بر پدر است كه اسم نيكو بر او بگذارد، نوشتن را به او بياموزد و وقتى بالغ شد براى او همسر انتخاب كند نوشتن ، فن است ، هنر است و به عبارت ديگر جزء آداب است . خياطى جزء آداب است ، جزء فنون است . اسب سوارى جزء فنون است ، شناگرى جزء فنون است . اين آداب در زمانها فرق مى كند. انسان نبايد بچه اش را هميشه به آدابى كه خود دارد مؤ دب بكند. در زمانى كه تو بودى ، ادب تو اقتضا مى كرد كه نوشتن را بياموزى ، اما بعد ماشين تحرير و ماشين پلى كپى پيدا شد. تو خودت خط نوشتن را بلد بودى ، در زمان بعد ديگر تنها نوشتن كافى نيست ، بايد ماشين كردن را هم بلد بود. در زمان جنابعالى وسيله حمل ونقل اسب بود، شما مى بايستى اسب سوارى ياد مى گرفتى اما حالا يك مساله ديگر در كار است و آن رانندگى است . در زمان تو اين هنر وجود نداشت ولى در زمانى كه بچه ات مى خواهد زندگى بكند ديگراسب سوارى معنى ندارد، بايد به او رانندگى ياد بدهى . ديگراينجا نبايد كج سليقگى به خرج داد و گفت همان كارى را كه من بلدم بايد بچه من هم انجام بدهد. نه ،
(لاتودبوا اولادكم باخلاقكم لانهم خلقوا لزمان غيرزمانكم ).
مثلا كسى براثر جهل و جمود مى گويد چون من خودم عطارى و زرد چوبه فروشى كارم بوده است ، بچه من هم بايد همين كار رابكند. فكر نمى كند كه الان كارهائى پيداشده است كه صد مرتبه بيشتر، هم براى دنياى خودش و هم براى آخرتش مفيد است اينها ديگر جموداست . اين حساب حساب آداب است . پس آيا اخلاق با مقتضيات زمان عوض مى شود؟ خير. آيا مقتضيات زمان ، آداب را عوض مى كند؟ بله . از جمله آداب يكى هم رسوم ميان مردم است . اينها را نه مى شود گفت خوب است و نه مى شود گفت بد است . مثلا هر صد مرتبه بيشتر، هم براى دنياى خودش و هم براى آخرتش مفى است . اينها ديگر جموداست . اين حساب ، حساب آداب است . پس آيا اخلاق با مقتضيات زمان عوض مى شود؟ خير. آيا مقتضيات زمان ، آداب را عوض مى كند؟ بله .
از جمله آداب يكى هم رسوم ميان مردم است . اينها را نه مى شود گفت خوب است و نه مى شود گفت بد است . مثلا هر مردمى براى مجالس عروسى يك رسم مخصوصى دارند، در مجالس ميهمانى يك رسم بالخصوصى دارند. جمله ديگرى را هم در ديوانى كه منسوب به اميرالمؤ منين است ، به ايشان نسبت داده اند و آن اين است :
(بنى اذا كنت فى بلده غريبه فعاشر بادابها)
يعنى بچه جان ! اگر در شهرى غريب بودى ، به آداب آن شهر معاشرت بكن . اينجا صحبت آداب است . مثلا اگر در يك جا رفتى ديدى جمعيتى ايستاده غذا مى خورند، تو هم آنجا بايست غذا بخور. اگر شما در ميان عربها برويد، مى بينيد وقتى مى خواهند چيزى را تعارف بكنند، آن را پرت مى كنند. در اينجا اگر كسى بخواهد ميهمانى بدهد بايد حتما به اندازه تعداد ميهمانان جا داشته باشد ولى آنجا اينطور نيست ، ممكن است جمعيت زيادى را دعوت بكنند در خانه كوچكى ، فقط تا ميهمان مى آيد فورا غذاى او را مى دهند و مى رود. ميهمان ديگر مى آيد همينطور. اما در ايران بايد حتما تمام ميهمانها جمع بشوند، آنوقت به آنها غذا بدهند. حالا ما اگر به آنجا رفتيم بايد مطابق آداب آنها عمل بكنيم ، ديگر آدم نبايد تنگ نظرى داشته باشد و بگويد من مى خواهم فقط به آداب خودمان عمل بكنم .
نظرات شما عزیزان: