ما كان محمد ابا احد من رجالكم ولكن رسول الله و خاتم النبيين (104)
بحث ديشب ما به مناسبت بحثى كه راجع به مقتضيات زمان مى كرديم در اطراف خاتميت بود. عرض شد كه اساسا مساله خاتميت خود يك مساله اى است كه با زمان ارتباط دارد نسخ شدن يك شريعت و آمدن شريعت ديگربه جاى آن ، فقط و فقط به زمان بستگى دارد والا هيچ دليل ديگرى ندارد. همه علما اين را قبول دارند كه رمز اينكه يك شريعت تا يك موقع معينى هست و بعد، از طرف خدا نسخ مى شود تغيير پيدا كردن اوضاع زمان و به اصطلاح امروز مقتضيات زمان است . بعد اين سوال پيش مى آيد كه اگر اينطور باشد، پس بايد هميشه با تغيير مقتضيات زمان ، شريعت موجود تغيير بكند، بنابراين هيچ شريعتى نبايد شريعت ختميه باشد و نبوت نبايد در يك نقطه معين ختم بشود. جواب اين سوال را ديشب عرض كرديم كه كسانى كه اين سوال را مى كنند در واقع دو چيز را با يكديگر مخلوط مى كنند. خيال مى كنند معناى اينكه مقتضيات زمان تغيير مى كند فقط و فقط اينست كه درجه تمدن بشر عوض مى شود ولذا بايد پيغمبرى مبعوث بشود متناسب با آن درجه از تمدن يعنى پيشرفت علم و فرهنگ بشر. در صورتى كه اينطور نيست . مقتضيات زمان به صرف اينكه درجه تمدن تغيير مى كند سبب نمى شود كه قانون حتما تغيير بكند. علت عمده اينكه شريعتى مى آيد شريعت قبل را نسخ مى كند، اينست كه در زمان شريعت پيش مردم استعداد فرا گرفتن همه حقايقى را كه از راه فهم بايد به بشر ابلاغ بشود ندارند. تدريجا كه در مردم رشدى پيدا مى شود، شريعت بعدى در صورت كاملترى ظاهر مى شود و هر شريعتى از شريعت قبلى كاملتر است تا بالاخره به حدى مى رسد كه بشر از وحى بى نياز مى شود ديگر چيزى باقى نمى ماند كه بشر به وحى احتياج داشته باشد يعنى احتياج بشر به وحى نامحدود نيست ، محدود است ، به اين معنى كه چه از لحاظ معارف الهى و چه از لحاظ دستورهاى اخلاقى و اجتماعى يك سلسله معارف ، مطالب و مسائل هست كه از حدود عقل و تجربه و علم بشر خارج است يعنى بشر با نيروى علم نمى تواند آنها را دريابد. چون علم و عقل قاصر است وحى به كمك مى آيد. ديگر لازم نيست كه بينهايت مسائل از طريق وحى به بشرالقا بشود. حداكثر آن مقدارى كه بشر به وحى احتياج دارد، زمانى به او القا مى شود كه اولا قدرت و توانائى دريافت آن را داشته باشد و ثانيا بتواند آن را حفظ و نگهدارى كند. اينجا مساله اى هست كه بايد آن را در دنبال اين مطلب عرض بكنم و آن اينست كه يكى از جهات احتياج به شريعت جديد اينست كه مقدارى از حقايق شريعت قبلى در دست مردم تحريف شده و به شكل ديگرى در آمده است . در حقيقت يكى از كارهاى هر پيغمبرى احيا و زنده كردن تعليمات پيغمبر گذشته است يعنى قسمتى از تعليمات هر پيغمبرى همان تعليمات پيغمبر پيشين است كه در طول تاريخ در دست مردم مسخ شده است ، و اين تقريبا مى شود گفت كه لازمه طبيعت بشر است كه در هر تعليمى كه از هر معلمى مى گيرد، كم و زياد مى كند، نقص و اضافه ايجاد مى كند و به عبارت ديگر آن را تحريف مى كند. اين مساله را قرآن كريم قبول دارد تجارب بشر هم به درستى آن شهادت مى دهد. مثلا خود قرآن كريم كه آمد تورات و انجيل را نسخ كرد ولى قسمتى از تعليمات آنها را احيا و زنده نمود، يعنى بعد از آنكه به دست مردم مسخ شده بود قرآن گفت نه ، آنكه تورات يا انجيل واقعى گفته است اين نيست كه در دست اين مردم است ، اين است كه من مى گويم ، اين مردم در آن دست برده اند. مثلا همين موضوع ملت ابراهيم طريقه ابراهيم كه در قرآن آمده است . قريش خودشان را تابع ابراهيم حساب مى كردند ولى چيزى كه تقريبا باقى نمانده بود، تعليمات اصلى ابراهيم بود عوض كرده بودند، دست برده بودند، يك چيز من در آوردى شده بود. قرآن اينطور بيان مى كند:
(ما كان صلاتهم عند البيت الا مكاء وتصديه)(105)
ابراهيم نماز را واجب كرده بود. نماز او واقعا عبادت بوده است . عبادت يعنى خضوع در نزد پروردگار، تسبيح و تنزيه و تحميد پروردگار.
حالا اگر نماز ابراهيم ازلحاظ شكل ظاهر فرقى داشته باشد با نماز ما، مهم نيست ولى مسلم نماز ابراهيم نماز بوده است يعنى آنچه كه در نماز هست ، نوع اذكار، نوع حمدها، نوع ثناها، ستايشها، خضوعها، اظهار ذلتها، تسبيحها و تقديسها در آن بوده است . اينقدر در اين عبادت دخل و تصرف كرده بودند كه در زمان نزول قرآن نماز را به شكل سوت كشيدن يا كف زدن در آورده بودند.
پس يكى از كارهائى كه هر پيغمبرى مى كند احياء تعليمات پيغمبران پيشين است . لهذا قرآن راجع به ابراهيم (ع ) مى گويد:
(ماكان ابراهيم يهوديا و لانصرانيا و لكن كان حنيفا مسلما)(106)
يهوديها مى گفتند همين طريقه اى را كه ما داريم واسمش يهودى گرى است ، ابراهيم داشت . نصرانيها مى گفتند طريقه ابراهيم همين است كه ما الان داريم . يعنى اينكه ما داريم ، همان است منتها كامل شده است و نسخ كننده طريقه ابراهيم است . در آيه ديگر مى گويد:
(شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا)
تشريع كرد براى شما دينى را كه در زمان نوح به آن توصيه شده بود
(والذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى )
اين دينى كه براى شما توصيه شده است ، همانست كه به نوح توصيه شده و همانست كه به تو وحى شده و همانست كه به ابراهيم و موسى و عيسى توصيه شده است
(ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه كبر على المشركين ما تدعوهم اليه) (107)
توصيه شد كه همين دين را اقامه بكنيد. (يعنى دين همان دين است ، يك راه است ) تشتت پيدا نكردند مگر بعد از آنكه مى دانستند ولى روى هواپرستى اين تفرقه ها را ايجاد كردند. يعنى اين رشته هاى مختلف را دست مردم ايجاد كرده است ، اگر ساخته هاى مردم را حذف بكنيد. مى بينيد تمام اينها يك دين است ، يك ماهيت است ، يك طريقت است .
غرض اين جهت است كه يكى از كارهاى انبياء احياء اصل دين است كه اصل دين از آدم تا خاتم يكى است . البته فروع مختلف است . هر پيغمبرى كه مى آيد يكى از كارهايش پيرايش است يعنى اضافات و تحريفات بشر را مشخص مى كند. حالا اينجا يك سوال پيش مى آيد: آيا اين خاصيت (تحريف دين ) از مختصات بشرهاى قبل از خاتم انبياء است يا بشرهاى دوره هاى بعد هم اين طبيعت را دارند يعنى در دين خودشان دخل و تصرف مى كنند، خرافات اضافه مى كنند؟ مسلم طبيعت بشر كه عوض نشده است . بعد از پيغمبر خاتم هم همين طور است . آن شعر معروف كه مى گويند مال نظامى است و مال او نيست ، مى گويد:
بسكه ببستند براو برگ وساز
|
اگر اينطور نبود، اينهمه فرق از كجا پيدا شد؟ معلوم است كه بدعت در دين خاتم هم امكان پذير است ، چنانكه ما كه شيعه هستيم و اعتقاد داريم به وجود مقدس حضرت حجه بن الحسن ، مى گوئيم ايشان كه مى آيند ياتى بدين جديد تفسيرش اينست كه آنقدر تغييرات و اضافات دراسلام پيداشده است كه وقتى او مى آيد و حقيقت دين جدش را مى گويد به نظر مردم مى رسد كه اين دين غيراز دينى است كه داشته اند و حال اينكه اسلام حقيقى همانى است كه آن حضرت مى آورد. در اخبار و روايات آمده است كه وقتى ايشان مى آيد خانه هائى و مساجدى را خراب مى كند كارهائى مى كند كه مردم فكر مى كنند دين جديدى آمده است .
حال آيا از اين نظر كه هر پيغمبر، مصلح دين سابق هم هست ، از نظر احتياج به مصلح - نه از نظر استعداد بشر براى دريافت كامل حقايق لازم از طريق وحى - مساله خاتميت چگونه توجيه مى شود؟ اينجا باز دو مطلب است . يك مطلب اين است كه در اينكه احتياج به مصلح و اصلاح هميشه هست و در دين خاتم هم هست ، بحثى نيست . خود امر به معروف و نهى از منكر اصلاح است . ائمه فرموده اند:
(وان لنا فى كل خلف عدولا ينفون عنا تحريف الغالين و انتحال المبطلين )
در هر زمانى ، در هر عصرى افرادى هستند كه تحريف غلو كنندگان و نسبتهاى دروغ مردمى را كه هدفشان خراب كردن دين است اصلاح مى كنند.
در اينكه احتياج به اصلاح و مصلح هست بحثى نيست ولى تفاوت در اين جهت است كه در زمان شرايع سابق مردم اين مقدار قابليت و استعداد را نداشته اند كه افرادى از ميان آنها بتوانند جلوى تحريفات را بگيرند و با تحريفات مبارزه كنند. بايد پيغمبرى با ماموريت الهى مى آمد و اين كار را انجام مى داد. از مختصات دوره خاتميت ، قوه اصلاح و وجود مصلحين است كه مى توانند اصلاح بكنند، علاوه بر اينكه مطابق عقيده ماشيعيان يك ذخيره اصلاحى هم وجود دارد كه حضرت حجه بن الحسن است و او هم احتياجى نيست كه به عنوان پيغمبراصلاح بكند بلكه به عنوان امام . امام يعنى كسى كه تعليمات و حقايق اسلامى را از طريق وراثت خوب مى داند يعنى پيغمبر آنچه را مى دانسته است به اميرالمؤ منين گفته است ، خالص اسلام در دست حضرت امير بوده است و بعد از او به دست ائمه ما رسيده است احتياجى به وحى جديد نيست . امام همان چيزى را كه از طريق وحى به پيغمبر رسيده است بيان مى كند.
اينجا مطلبى هست كه بايد عرض بكنم . يكى از مسائلى كه در اطراف آن خرافه به وجود آمده است ، خود مساله احياء دين است . من يك وقتى در انجمن ماهيانه دينى يك سخنرانى كردم تحت عنوان (احياء فكر دينى ). آنجا گفتم براى دين مانند هر حقيقت ديگر عوارضى پيدا مى شود. در همين شبهاى اول سخنرانى در اينجا عرض كردم دين مانند آبى است كه در سرچشمه صاف است ، بعد كه در بستر قرار مى گيرد، آلودگى پيدا مى كند و بايد اين آلودگيها را پاك كرد. ولى متاسفانه در همين زمينه افكار كج و معوجى پيدا شده است . خوشبختانه از خصوصيات دين خاتم است كه مقياسى در دست ما هست كه اينها را بفهميم و تشخيص بدهيم .
راجع به مساله تجديد و احياء دين از همان قرن دوم و سوم هجرى در ميان مسلمين (البته اول در اهل تسنن و بعد در شيعيان ) فكرى پيدا شده است كه چون در طول زمان براى دين بدعت پيدا مى شود و دين شكل كهنگى واندراس پيدا مى كند احتياج به يك اصلاح و تجديد دارد مانند اتومبيل كه سرويس مى شود يا خانه كه سالى يك مرتبه تكانده مى شود و مثلا رنگش را عوض مى كنند. اين خاصيت زمان است كه دين را كهنه مى كند گفتند براى اين كار خداوند در سر هر چند سال يك نفر را مى فرستد كه دين را تجديد بكند چون كهنه مى شود، گرد و غبار مى گيرد و احتياج به پاك كردن دارد. خدا در سر هر چند سال احتياج دارد كه دين را نو بكنداين را من در كتابهائى مى شود يا خانه كه سالى يك مرتبه تكانده مى شود و مثلا رنگش را عوض مى كنند. اين خاصيت زمان است كه دين را كهنه مى كند. گفتند براى اين كار خداوند در سر هر چند سال يك نفر را مى فرستد كه دين را تجديد بكند چون كهنه مى شود، گرد و غبار مى گيرد و احتياج به پاك كردن دارد. خدا در سر هر چند سال احتياج دارد كه دين رانو بكند. اين را من دركتابهائى مى ديدم ، و مى ديدم كه عده اى از علماى ما را دركتابها به نام مجدد اسم مى برند مثلا مى گويند ميرزاى شيرازى مجدد دين است در اول قرن چهاردهم ، مرحوم وحيد بهبهانى مجدد دين است در اول قرن سيزدهم مرحوم مجلسى مجدد دين است در اول قرن دوازدهم ، محقق كركى مجدد دين است دراول قرن يازدهم ، همينطور گفته اند مجدد دين در اول قرن دوم امام باقر(ع ) است ، مجدد دين در اول قرن سوم امام رضا(ع ) است ، مجدد دين در اول قرن چهارم كلينى است ، مجدد دين در اول قرن پنجم طبرسى است و... ما مى بينيم علماى ما اين مطلب را در كتابهايشان زياد ذكر مى كنند مانند حاجى نورى كه در (احوال علما) ذكر كرده است يا صاحب كتاب (روضات الجنات ) كه همين مجددها رانام برده است . در وقتى كه مى خواستم آن سخنرانى (احياء فكرى دين ) را انجام بدهم به اين فكر افتادم كه اين موضوع را پيدا بكنم . هر چه جستجو كردم ديدم در اخبار و روايات ما چنين چيزى وجود ندارد و معلوم نيست مدرك اين موضوع چيست ؟ اخبار اهل تسنن را گشتم ديدم در اخبار آنها هم وجود ندارد، فقط در (سنن ادبى داود) يك حديث بيشتر نيست آنهم از ابى هريره نقل شده است به اين عبارت :
(ان الله يبعث لهذه الامه على راس كل مائه من يجدد لها دينها)
پيغمبر فرمود خدا براى اين امت در سر هر صد سال كسى را مبعوث مى كند تا دين اين ملت را تازه بكند. غيراز ابى داود كس ديگرى اين روايت را نقل نكرده است . خوب حالا چطور شد كه شيعه اين را قبول كرده است ؟
اين روايت از آن روايات خوش شانس است . اين حديث مال اهل تسنن است . آنها در اين فكر رفته اند و راجع به اين موضوع در كتابها زياد بحث كرده اند. مثلا مى گويند اينكه پيغمبر گفته است در سر هر صد سال يك نفر مى آيد كه دين را تجديد بكند آيا او براى تمام شوون دينى است يا اينكه براى هر شانش يك نفر مى آيد؟ مثلا يكى از علما مى آيد كه در كارهاى علمى اصلاح بكند، يكى از خلفا يا سلاطين مى آيد كه دين را اصلاح كند. (هر چند در اينجا منافع خصوصى به ميان آمده است كه وقتى در هر قرنى يكى از علما را مجدد حساب كرده اند، براى اينكه خلفا را راضى كنند گفته اند او وظيفه ديگرى دارد، در هر قرنى يك خليفه هم مى آيد كه دين را اصلاح كند) مثلا در اول قرن دوم عمربن عبدالعزيز بود، اول قرن سوم هارون الرشيد بود و... از قرن هفتم به بعد كه چهار مذهبى شدند گفتند آيا براى هر يك از اين مذاهب بايد يك مجدد بيايد يابراى هر چهار مذهب يك مجدد؟ گفتند براى هر يك از مذاهب يك مجدد، به اين ترتيب كه سر هر صد سال ، مذهب ابوحنيفه مجدد عليحده ، مذهب شافعى مجدد عليحده ، مذهب حنبلى مجدد عليحده و... بعد راجع به ساير مذاهب اسلامى بحث شد، گفتند مذهب شيعه هم يكى از مذاهب است ، بالاخره پيغمبر فرموده مجدد هست بايد براى همه مذاهب باشد، آن هم يكى از مذاهب اسلامى است ، خارجيگرى هم از مذاهب اسلامى است ، ببينيم در مذهب شيعه چه كسانى مجدد بوده اند؟ حساب كردند گفتند محمدبن على الباقر مجدد مذهب شيعه است در اول قرن دوم ، على بن موسى الرضا مجدد مذهب شيعه است در اول قرن سوم شيخ كلينى مجدد مذهب شيعه است در اول قرن چهارم . اين را براى هر مذهبى توسعه دادند و حتى براى سلاطين هم در هر صد سال يك مجدد حساب كرده اند.
اين فكر به شيعه سرايت كرده است . من كتابها را خيلى گشتم . به نظر من اولين كسى كه اين فكر را در شيعه وارد كرد شيخ بهائى بود نه به عنوان اينكه اين را يك حقيقت بداند و بگويد كه اين حديث درست است ، بلكه در رساله كوچكى كه در (رجال ) دارد وقتى كه راجع به شيخ كلينى بحث مى كند مى گويد شيخ كلينى چقدر مرد باعظمتى است كه علماى اهل تسنن او را مجدد مذهب شيعه دانسته اند. شيخ بهائى يك مرد متبحر بود، از حرفهاى اهل تسنن اطلاعاتى داشت ، خواست اين را به عنوان فضيلتى از شيخ كلينى ذكر كند نه اينكه اين حديث ، حديث درستى است . گفته است شيخ كلينى آنقدر عظمت دارد كه اهل تسنن به حرفش اعتماد دارند و او را مجدد مذهب شيعه دانسته اند. ديگران هم كه رجال نوشته اند حرف شيخ بهائى را نقل كرده اند، كم كم خود شيعه هم باورش آمده كه اين حرف ، حرف درستى است . بعد در دوره هاى صد سال و دويست سال بعد از شيخ بهائى ، در قرون دوازدهم و سيزدهم (كه به عقيده من ما دوره اى منحط تر از اين دو قرن نداريم ، يعنى اگر بخواهيم بدانيم كه معاريف شيعه و كتابهائى از شيعه در چه زمانى از همه وقت بيشتر انحطاط داشته يعنى سطحش پائين تر بوده ، قرن دوازدهم و سيزدهم است .) افسانه سازها اين حديث را به صورت يك حديث واقعى درنظر گرفته و بدون اينكه خودشان بفهمند كه ريشه اين حديث كجاست ، نشسته اند باقى ديگرش را درست كرده اند. اهل تسنن تا شيخ كلينى آمده بودند، اينها همينطور آمده اند تا رسيده اند به اول قرن چهاردهم . گفتند ميرزاى شيرازى مجدد مذهب شيعه است در اول قرن چهاردهم . حالا اين مدركش چيست معلوم نيست .
از همه مضحكتراينست كه حاج ميرملاهاشم خراسانى در كتاب (منتخب التواريخ ) همين موضوع را نقل كرده است و مجددهاى مذهب شيعه را قرن به قرن ذكر مى كند. او هم هر چه نگاه مى كند مى بيند جور در نمى آيد براى اينكه افرادى بوده اند كه واقعا مى توان اسمشان را مجدد گذاشت از بس كه خدمت كرده اند ولى اتفاقا در سر صد سال نبوده اند مثل شيخ طوسى . (شايد عالمى پيدا نشود كه به اندازه او به شيعه خدمت كرده باشد ولى گناه او اين بوده كه در بين دو صد ساله قرار گرفته است و نمى شود او را مجدد حساب كرد.) اما عالم ديگرى را كه در درجه بسيار پائينترى است ، مجدد حساب كرده اند. حاج ملاهاشم مثل علماى تسنن گفته است علما حسابشان جدا است ، سلاطين هم حسابشان جدا است . مجددها در ميان خلفا و سلاطين كيانند؟ تا آنجا كه شيعه پادشاه نداشته است ، از سنيها گرفته اند: عمر بن عبدالعزيز و مامون و... از آنجا كه خود شيعه پادشاه داشته است ، آمده اند سراغ پادشاهان شيعه : عضدالدوله ديلمى و... كم كم رسيدند به نادرشاه . اين مردى كه از كله ها مناره ها مى ساخت ، شده است مجدد مذهب شيعه ! بعد مى گويد نادر شاه اهميتش اين بود كه سپهسالار خوبى بوده است ، يك قلدر بزن بهادر خوبى بوده است . تا روزى كه متوجه دشمنان ايران بود خوب كار مى كرد، دشمنان ايران را بيرون كرد هندوستان را فتح كرد، ولى بعد ديگر كارش خونريزى بود، هى آدم كشت تا آنجا كه بعضى معتقدند اين مرد در آخر عمرش ديوانه شد. اين مرد ديوانه مى آيد مى شود مجدد مذهب شيعه ! ببينيد كار ما به كجا رسيده است ؟! ببينيد ماليات گرفتنش چگونه بوده است ؟ اصطلاحاتى خودش وضع كرده بود مثلا مى گفت من از فلان جا يك الف مى خواهم ديگر يك ذره حساب در كارش نبود كه اين الف كه مى گويد مساوى مثلا يك كرور تومان است يا الف كله آدم ؟! مثلا مى گفت من از ورامين يك الف مى خواهم . آخر اين ورامين اينقدر ثروت دارد يا ندارد؟ دوره اى از چند ساله آخر عمر نادر كه به داخل ايران پرداخته بود، اسف آورتر وجود ندارد.
توجه داشته باشيد كه گاهى در اين حرفها ريشه هائى از مذهبهاى ديگر وجود دارد. اهل مذهبهاى ديگر آمده اند معتقدات خودشان را داخل كرده اند. اين فكر كه در هر هزار سال يكبار يك مجدد دين مى آيد مربوط به قبل از اسلام است . اين حرف مال اسلام نيست . باباطاهر مى گويد:
به هر الفى الف قدى بر آيد
|
الف قدم كه در الف آمد ستم
|
يك فكر در ايران قديم بوده و مال زردشتيها است كه هر هزار سال يكبار، مصلحى مى آيد يك وقت در كتاب زردشتيها خواندم كه (هوشيدر) لقب آن كسى است كه بايد راس هر هزار سال بيايد در ايران يك احيائى بكند در هزاره فردوسى ، ملك الشعراء بهار قصيده اى گفته است ، مى گويد: (اين هزاره تو حسنش هوشدراست ).
فردى است كه افكار زردشتى گرى را خيلى در ايران رايج كرده است و به قول مرحوم قزوينى با عرب و هر چه كه از ناحيه عرب باشد يعنى اسلام دشمن است . در كتابى كه او راجع به زردشتى گرى نوشته و دو جلد است ، آنجا كه شرح حال يعقوب ليث صفارى را ذكر مى كند، او را يكى از آن (اشخاصى ) كه هزاره را به وجود آورده است توصيف مى كند. بنابراين آن سخن از حرفهاى دروغى است كه با روح اسلام جور در نمى آيد و ازناحيه ديگران آمده است . الان يادم افتاد : كتاب (فرايد) ابوالفضل گلپايگانى مبلغ زبردست بهائيها را مطالعه مى كردم ديدم در آنجا حديثى را نقل مى كند از جلد سيزدهم بحار كه پيغمبراكرم فرمود:
(ان صلحت امتى فلها يوم و ان فسدت فلها نصف يوم )
يعنى اگر امت من صالح باشند يك روز مهلت دارند واگر فاسق باشند نيمروز مهلت دارند. بعد مى گويد روزى كه پيغمبر بيان كرده همانست كه در قرآن است :
(و ان يوما عند ربك كالف سنه مما تعدون)(108)
يك روز در نزد پروردگار تو مساوى با هزار سال است . پس اينكه پيغمبر فرمود اگر امت من صالح باشند يك روز مهلت دارند و اگر فاسق باشند نيمروز يعنى اگر صالح باشند هزار سال باقى خواهند بود و اگر فاسق باشند پانصد سال . اين ابوالفضل گلپايگانى كه از آن شيادهاى درجه اول است ، بعد مى گويد اين حديث پيغمبر راست است ، چرا؟ براى اينكه اين امت كه فاسق شد، صالح بود و هزار سال هم بيشتر عمر نكرد زيرا تا سنه 260 كه سال رحلت حضرت امام حسن عسكرى است ، دوره نزول وحى است چون ائمه هم همان وحى را بيان مى كردند. اين دوره ، به اصطلاح همان دوره انبساط اسلام است . از زمان وفات امام حسن عسكرى بايد گفت كه عمر امت شروع مى شود، همان سال سال تولد امت است . از زمان وفات امام حسن عسكرى كه آغاز عمرامت است ، از 260 كه هزار سال بگذرد چقدر مى شود؟ مى شود 1260 سال ظهور (باب ). پس پيغمبر فرمود كه اگر امت من صالح باشد هزار سال عمر مى كند يعنى بعد از هزار سال كس ديگرى دينى آورده دين مرا منسوخ مى كند، و اگر فاسق باشد 500 سال .
براى اينكه اين حديث را پيدا كنم اول خودم (بحار) را گشتم ، پيدا نكردم . ديدم آقا ميرزا ابوطالب دو سه ورق درباره اين حديث توجيه مى كند و مى خواهد به گلپايگانى جواب بدهد. باور كرده كه چنين حديثى وجود دارد. چون در كتاب گلپايگانى ديده ، باور نكرده كه اين را گلپايگانى از خودش جعل كرده باشد. من هر چه گشتم ديدم چنين چيزى پيدا نمى شود. يك چيزى ديدم در (بحار) از كعب الاحبار نه از پيغمبر، آنهم به يك عبارت ديگر كه در زمان مهدى (ع )، در زمان رجعت ، افراد مردم اگر آدمهاى خوبى باشند هر كدام هزار سال عمر مى كنند و اگر آدمهاى بدى باشند پانصد سال . اين حديث را كعب الاحبار گفته و درباره آدمها هم گفته است . ابوالفضل گلپايگانى گفته اين را پيغمبر گفته است نه كعب الاحبار. از بس اين موضوع عجيب بود من به آقاى دكتر توانا كه اطلاعات زيادى درباره بهائيها دارند مهدى (ع )، در زمان رجعت ، افراد مردم اگر آدمهاى خوبى باشند هر كدام هزار سال عمر مى كنند واگر آدمهاى بدى باشند پانصد سال . اين حديث را كعب الاحبار گفته و درباره آدمها هم گفته است . ابوالفضل گلپايگانى گفته اين را پيغمبر گفته است نه كعب الاحبار. از بس اين موضوع عجيب بود من به آقاى دكتر توانا كه اطلاعات زيادى درباره بهائيها دارند تلفن كردم گفتم يك چنين جريانى است ، اين كتاب ابوالفضل گلپايگانى اينطور مى گويد، و كتاب ميرزا ابوطالب اينطور مى گويد، شما دراين زمينه مطالعه داريد، من هر چه در (بحار) گشتم هيچ پيدا نكردم به جز همين حديث . گفت راست مى گوئيد جز اين حديث كعب الاحبار تمام از مجعولات است . اينها مى رساند كه مسامحه كارى در كار دين چقدر بد است . آن حرف ابوهريره كه در سنن ابى داود آمده چه غوغائى در اهل تسنن ايجادكرده ، بعد علماى شيعه آن را در كتابهاى خودشان ذكر كردند و برايش حساب باز كردند و كشيدند به آنجا كه نادر يكى از مجددين مذهب شد. اينجا يك شيادى به نام ابوالفضل گلپايگانى شيادى مى كند و عالمى مثل آقا ميرزا ابوطالب باورش مى شود كه چنين چيزى وجود دارد، نمى رود (بحار) را نگاه بكند ببيند در آن هست يا نيست . بعد صدها نفر ديگر مى آيند كتاب ميرزا ابوطالب را مى خوانند و اين حديث را قبول مى كنند.
در دين اسلام مصلح هست ، ولى به اين صورت كه يك اصلاح كلى داريم كه به عقيده ما شيعيان مال حضرت حجت است كه مصلح جهانى است . اين اصلاح ، جهانى و عمومى است و ربطى به بحث ما ندارد. ويك اصلاح خصوصى است كه مبارزه كردن با بدعتهاى بالخصوصى است . اين ، وظيفه همه مردم است و در همه قرنها هم افراد مصلح (به معنى مذكور) پيدا مى شوند. خدا در دين اسلام مصلح هست ولى به اين صورت كه يك اصلاح كلى داريم كه به عقيده ما شيعيان مال حضرت حجت است كه مصلح جهانى است . اين اصلاح ، جهانى و عمومى است و ربطى به بحث ما ندارد. و يك اصلاح خصوصى است كه مبارزه كردن با بدعتهاى بالخصوصى است . اين ، وظيفه همه مردم است و درهمه قرنها هم افراد مصلح (به معنى مذكور) پيدا مى شوند. خدا هم شرط نكرده (كه ظهور اين افراد) هر 100 سال به 100 سال باشد يا دويست سال به دويست سال يا پانصد سال به پانصد سال يا هزار سال به هزار سال . هيچكدام از اينها نيست . در مورد اديان ديگر پيغمبرى بايد مى آمد تا دين سابق احيا بشود و اين امر جز از راه نبوت امكان نداشت . ولى براى احياى اسلام علاوه بر اصلاحات جزئى ، يك اصلاح كلى هم توسط وصى پيغمبر صورت مى گيرد. اين هم يك فصل راجع به خاتميت .
نظرات شما عزیزان: