جلسه بيست و ششم : جبر زمان و مسئله عدالت
جبر زمان ومساله عدالت
لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب والميزان ليقوم الناس بالقسط(117)
امشب موضوع ديگرى را كه مربوط به مقتضيات زمان است عنوان مى كنم . اين بحث كه نوعى تفسير از تاريخ است ، بحث مهمى است و در دنياى امروز اهميت زيادى دارد.
يكى از كلماتى كه حتما زياد به گوش شما خورده است و در نوشته ها و كتابها زياد ديده ايد، كلمه (جبر زمان ) است . مقصود از جبر زمان اين است كه عللى كه در زمان پيدا مى شود، حوادثى كه رخ مى دهد روى اجبار است و بايد رخ بدهد، تخلف ناپذير است . آيا جبر زمان حرف درستى است يا نه ؟ جبر زمان را دو گونه مى شود تفسير كرد. يك گونه آن درست است و گونه ديگر نادرست . اما آنكه درست است : جبر زمان يك مفهوم بسيار كلى فلسفى دارد به اين معنى كه هر حادثه اى كه در عالم رخ مى دهد (نه فقط در خصوص اجتماع انسانى ) طبق يك حوادثى است كه آن حوادث تخلف ناپذير است . يعنى هر حادثه اى در اين دنيا علت دارد و بدون علت به وجود نمى آيد. آيا مى شود در دنيا حادثه اى به وجود بيايد كه علت نداشته باشد؟ نه ، اين از محالات عقلى است كه حادثه اى بدون علت به وجود بيايد. اين را هر فيلسوفى خواه مادى و خواه الهى پذيرفته است . ما خودمان اثبات صانع را از همين راه مى كنيم ، مى گوئيم حوادثى در دنيا به وجود مى آيد كه نبوده است و علت مى خواهد و در عالم هستى بايد حقيقتى وجود داشته باشد كه آن حقيقت حادث و حادثه نباشد. قانون علت و معلول به دنبال خود ضرورت و اجتناب ناپذيرى به وجود مى آورد. از جمله خواص قانون علت و معلول اجتناب ناپذيرى است . چطور؟ هر حادثه اى اگر علتش وجود داشته باشد محال است كه وجود پيدا نكند و اگر علتش وجود نداشته باشد محال است كه وجود پيدا بكند. حكماى قديم قاعده اى دارند، مى گويند:
(الممكن محفوف بالضرورتين و بالا متناعين )
حالا همه اين جمله را نمى خواهم تفسير بكنم . اجمال يك قسمت از اين جمله همين است كه هر حادثه اى در ذات خودش ممكن الوجود است ، يا دو تا ضرورت او را فرا گرفته است يا دوتا امتناع . اگر وجود پيدا بكند در وقتى است كه دو تا ضرورت يعنى دو تا اجتناب ناپذيرى آن را احاطه كرده است ، و اگر وجود پيدا نكند در وقتى است كه دو تا امتناع (ناشدنى ) آن را احاطه كرده است . اين ضرورت و اجتناب ناپذيرى حتما وقت را هم تعيين مى كند (به اصطلاح ضرورت وقتى ) يعنى هر حادثه اى در زمانى كه وجود پيدا مى كند بايد در همان زمان وجود پيدا بكند و محال است كه در زمان ديگر وجود پيدا بكند. محال است كه يك لحظه از زمانى كه بايد وجود پيدا بكند، جلو يا عقب بيفتد. هر حادثه اى زمان مخصوص به خود دارد، امكان اينكه يك لحظه از زمان خودش جلو يا عقب بيفتد وجود ندارد چنانكه مى گويند:
(الامور مرهونه باوقاتها)
امور، اشياء در گرو زمان خودشان هستند. قرآن كريم راجع به فرا رسيدن مهلت امتها مى فرمايد:
(فاذا جاء اجلهم لايستاخرون ساعه و لا يستقدمون)(118)
آنگاه كه مدت اينها به پايان مى رسد، نه ساعتى از آن وقت عقب مى افتند و نه ساعتى جلو راجع به اينكه سنتى كه در اين عالم هست تخلف ناپذير است ، در آيات قرآن كريم نظير تعبيرى كه عرض مى كنم و در بعضى جاها عين اين تعبير هست :
(سنه الله : ولن تجد لسنه الله تبديلا ولن تجد لسنه الله تحويلا)(119)
سنت خدا نه تغييرپذير است و نه تحول پذير. مثلا شما در جلوى چشم خودتان مى بيند يك برگ درخت حركت كرد. مى بينيد اولا حركت كرد، ثانيا در يك لحظه معين حركت كرد يعنى الان كه شما نگاه مى كنيد، مثلا ساعت 12 روز بيستم ديماه 1245، دقيقه فلان ، ثانيه فلان مى باشد. محال بوده است كه اين برگ در اين لحظه حركت نكند و محال بوده است كه در غير اين لحظه همين حركت را انجام بدهد. حركت اين برگ معلول يك باد است و وقتى كه اين باد بيايد، محالاست كه اين برگ تغيير وضع ندهد. حركت آن باد به نوبه خودش معلول علت ديگرى است كه با پيدايش آن علت ممكن نبود كه آن باد حركت نكند. مثلا در جو، هواى گرم و هواى سرد جايشان را عوض كردند، يا نه ، قسمتى ازهواى پائين گرم شد و به مقتضاى اينكه حرارت به هر چيز كه مى رسد آن را منبسط مى كند، هوا انبساط پيدا مى كند و سبكتر مى شود، و هواى مافوق سرد است و سنگين تر، هواى سنگين فشار مى آورد به پائين ، هواى سبك فشار مى آورد به بالا، موجى پيدا مى شود، باد پديد مى آيد. باز آن گرم شدن قسمتى از هوا معلول علتى است ، مثلا رسيدن نور خورشيد به يك نقطه معين ، و آن هم معلول علت ديگرى است ، و همينطور. محال بوده است كه اين برگ در آن زمان حركت نكند كما اينكه محال بوده است كه اين حركت در غير زمان خودش صورت بگيرد، چون اين كار در وقتى انجام مى شود كه علتش پيدا شده باشد و علتش هم در وقتى پيدا مى شود كه علت خودش پيدا شده باشد.
از نظر قانون فلسفى اين مطلب يعنى جبر زمان و به اصطلاح فلاسفه ضرورت وقتى كه هر چيزى در وقت خودش ضرورت دارد و در غير وقت خودش امتناع دارد، مطلب درستى است . ما خيلى از مطالب را به حسب تصور و فرض خودمان مى گوئيم چون حساب عالم در دست ما نيست اما اگر حساب عالم در دست ما باشد، به عقل خودمان مى خنديم و مثلا نمى گوئيم چه مانعى داشت كه من در زمان سعدى مى بودم و سعدى در زمان من . در فكر اوليه انسان هيچ عيبى ندارد. همين طور كه اكنون كه دو نفر اينجا نشسته اند يكى در شرق مسجد و ديگرى در غرب مسجد ممكن است بگوئيم چه عيب داشت كه او در غرب مسجد نشسته بود و اين در شرق مسجد، در زمان هم تصورات مى آيد: چه مانعى داشت كه من در زمان سعدى مى بودم و سعدى در زمان من . اما اگر كسى به حسابهاى دقيق فلسفى وارد بشود مى بيند اين امر جزء محالات است و مثل اين است كه كسى بگويد در اعداد كه از يك شروع مى شود و تا بى نهايت پيش مى رود چه مانعى داشت كه عدد سه بجاى عدد هفت مى بود و عدد هفت به جاى عدد سه . انسان مى بيند اين فكر معقول نيست . عدد سه وقتى عدد سه است كه در همين جائى كه هست باشد يعنى بين دو و چهار باشد. اگر عدد سه بيايد بين شش و هشت قرار بگيرد، ديگر عدد سه نيست ، همان عدد هفت است . عدد هفت هم اگر بيايد بين دو و چهار قرار بگيرد، ديگر عدد هفت نيست همان عدد سه است . يعنى نمى شود ذاتش محفوظ باشد و جايش عوض بشود. اگر جايش عوض بشود ديگر ذاتش هم آن ذات نيست . اين يك بحث فلسفى است كه من چاره نداشتم و مجبور بودم كه در اينجا عنوان بكنم .
به اين معنى و مفهوم اگر كسى بگويد: (جبر زمان ) حرف درستى است ولى اينهائى كه مى گويند: (جبر زمان ) مفهوم ديگرى از اين تعبير در نظر دارند و آن مفهوم غلط است . چنان جبر زمانى ما نداريم . آن چيست ؟
افرادى بوده اند در دنيا كه هم راجع به جهان ، مادى فكر مى كرده اند و هم راجع به انسان ، يعنى براى جهان ماده مبداءى غير مادى قائل نبوده اند و تمام اين دنيا در نظر آنها يك ماشين بيشتر نبوده است ، و نيز انسان را اخلاقا يك موجود مادى مى دانسته و مى دانند به اين معنى كه محرك انسان در تمام كارهائى كه انجام مى دهد، هدفهاى مادى است يعنى انسان هر كارى را به هر صورتى كه انجام مى دهد، از انجام آن يك هدف مادى دارد و مى خواهد با انجام آن معاش خودش را تاءمين بكند.
بعضى از كارهائى كه انسانها مى كنند خيلى واضح است كه جنبه مادى دارد مثل كشاورزى كه در صحرا زمين را شخم مى زند، بذر مى كارد بعد كه محصول روئيد، آن را درو مى كند، خرمن مى كند، مى كوبد، تصفيه مى كند. اگر بپرسيد چرا اين كار را مى كنى ؟ مى گويد چرا ندارد، من آدم هستم ، زن و بچه دارم ، احتياج به نان دارم . من زراعت مى كنم كه نان سال را در بياورم . از آن كارگرى هم كه كار مى كند و مزد مى گيرد اگر بپرسيد چرا كارگرى مى كنى ؟ مى گويد براى اينكه مى خواهم مزد بگيرم . چرا مى خواهى مزد بگيرى ؟ من بايد پول داشته باشم تا بتوانم احتياجات زندگى خودم را رفع بكنم . اين كارهاى انسان كارهاى مادى است . ولى يك سلسله كارهاى ديگرى هم انسان دارد كه اينقدر واضح نيست كه چرا آن كارها را انجام مى دهد. مثل اينكه انسان تحصيل علم مى كند حالا يا به مدرسه مى رود و يا در خانه كتاب مطالعه مى كند. شما از اين كار چه هدفى داريد؟ در اينجا ممكن است كسى بگويد من هدفى ندارم ، مى خواهم بفهمم در اين كتاب چه نوشته شده است . كتاب تاريخ است مى خواهم ببينم در گذشته در دنيا چه وقايعى رخ داده است . اگر بگويند اين كار چه فايده اى به حال تو دارد؟ مى گويد فايده اش اين است كه مى فهمم . مگر همه كارها بايد پولى به جيب آدم ببرد؟!
مى گويند ابوريحان بيرونى در پشتكار داشتن در تحصيل علم عجيب بوده است . بسيار مرد دانشمندى بوده ، از جمله نوابغ بشريت است و مرد بسيار مسلمان و متدينى هم هست . ابوريحان مريض بود به آن مرضى كه از دنيا رفت . در حال احتضار بود. همسايه اى داشت كه از فقها بود. وقتى ديد كه ابوريحان مريض است به عيادت او رفت . ابوريحان در بستر افتاده بود ولى هوشش بجا بود. تا چشمش به آن فقيه افتاد يك مساءله فقهى را در باب ارث از او سؤ ال كرد با اينكه ابوريحان در فقه تخصصى نداشته و در رياضيات و جامعه شناسى و فلسفه تخصص داشته و نيز منجم فوق العاده اى بوده است . مرد فقيه از او سؤ ال كرد كه در اين موقعيت چه وقت مساءله پرسيدن است ؟! ابوريحان گفت : من مى دانم كه در حال احتضارم ولى آيا بميرم و بدانم بهتر است يا بميرم و ندانم ؟ بالاخره خواهم مرد، پس بدانم و بميرم بهتر است . (خود دانش براى انسان يك كمالى است .) آن فقيه جواب آن مساءله را داد و مى گويد هنوز به خانه خود نرسيده بودم كه صداى گريه و ناله از منزل ابوريحان برخاست ، گفتند ابوريحان وفات كرد.
انسان دنبال تحصيل كه مى رود براى چه مى رود البته اين قبول است كه بعضى اوقات كه انسان دنبال تحصيل علم مى ورد، علم را مقدمه امور مادى قرار مى دهد. در عصر ما اگر به كسى بگويند چرا درس مى خوانى ، چرا به دانشگاه مى روى ، مى گويد براى اينكه مهندس بشوم ماهى چهار پنج هزار تومان درآمد داشته باشم يا مى گويد مى خواهم طبيب بشوم ماهى فلان مقدار درآمد داشته باشم . ولى آيا بشر هميشه اينگونه است كه علم را وسيله ماديات قرار مى دهد؟ يا نه ، در بشر حالت ديگرى هم هست كه لااقل گاهى علم را به خاطر خود علم مى خواهد. همينطور است ، براى اينكه اتفاقا علماى واقعى يعنى علمائى كه علم را در دنيا پيش برده اند همانهائى هستند كه علم را براى علم خواسته اند نه علم را براى ماديات ، زيرا اينها كسانى هستند كه هزاران محروميت را تحمل كرده اند تا توانسته اند به اين حد از علم برسند.
دو تا قصه هست يكى مربوط به مرحوم سيد حجة الاسلام كه از علماى اسلامى است و ديگرى مربوط به پاستور. براى هر دو اين قضيه را مشابه يكديگر نقل كرده اند. مى گويند شب زفاف سيد حجة الاسلام بود. عروس را آورده بودند، زنها هم به دنبال او آمده بودند و آن تشريفاتى كه زنها دارند. سيد با خود گفت : حالا كه زنها در اطاق هستند و پيش هم مى باشند، فرصتى است براى مطالعه . به كتابخانه رفت و مشغول مطالعه شد. آنچنان سرگرم مطالعه شد كه يادش رفت كه شب زفافش است . زنها از اطاق عروس رفتند و عروس تنها ماند تا داماد بيايد. عروس بيچاره همينطور منتظر نشسته بود و به قول معروف سماق مى مكيد داماد هم نيامد. سيد يك وقت ديد صداى الله اكبر بلند است ، به خود آمد فهميد كه شب عروسى است . آمد پهلوى عروس و از او معذرت خواست ، گفت من غفلت كردم ، آنقدر سرگرم مطالعه بودم كه يادم رفت امشب ، شب عروسى است .
درباره پاستور هم عين همين قضيه را نقل مى كنند كه او هم شب عروسيش همينطور سرگرم مطالعات و تجربيات خودش بود تا صبح شد. در تاريخ مى نويسند مكرر اتفاق مى افتاد كه او در روزهاى يكشنبه كه تعطيل بود با زنش قرار مى گذاشت كه به كليسا يا به تفريح بروند. بعد تا زنش مى خواست خودش را آماده بكند با خود مى گفت خوب است يك سرى به لابراتوار بزنم . غروب مى شد و او هنوز در لابراتوار بود.
كسانى علم را پيش برده اند كه اينطور شيفته علم بوده اند. اگر همه افراد بشر علم را براى نان مى خواستند، اصلا علم اينقدر پيشروى نمى كرد.
بوعلى سينا وزير بود برايش سعايت كردند، مغضوب شد. رفت مخفى شد. در همان مخفيگاه فرصت خوبى برايش پيدا شد. شروع كرد به تاءليف كتاب . عده اى از شاگردان محرمانه مى آمدند و او همين كتابهاى معروف مانند: (شفا) را در همان مخفيگاه القاء مى كرده و آنها مى نوشته اند در همين بين رفع سوءتفاهم شد و اعلام كردند كه بوعلى هر كجا هست بيرون بيايد و سر پست خودش حاضر شود. بوعلى بيرون نيامد، گفت : براى من همين مخفيگاه و همين سرگرمى خيلى از وزارت بهتر است . ديد اگر بيايد بيرون مجبورش مى كنند كه دو مرتبه كار وزارت را به عهده بگيرد. لذا از بيرون آمدن امتناع مى كرد. يك عده كلفت و نوكر داشت كه اينها از پست وزارت او بهره مند بودند اصرار كردند بيرون بيايد. امتناع مى كرد. بالاخره همانها مخفيگاه او را نشان دادند و بوعلى را به زور از آنجا بيرون آوردند.
بشر غير از تحصيل علم كارهاى ديگرى دارد كه هدف از آنها ماديات نيست چنانكه يك سلسله كارهائى اخلاقى انجام مى دهد، در كارهاى خيريه و مؤ سسات خيريه وارد مى شود. هدف انسان از شركت در كارهاى خيريه چيست ؟ آيا آنها را براى نان خودش انجام مى دهد يا نه ؟ اينها مى گويند نه ، انسان يك كارهايى را براى جمال و زيبائى مى كند. اتومبيل خيلى خوب و عالى دارد، بعد مدل جديدترى مى آيد، اتومبيل قبل را به يك قيمت نازلى مى فروشد و اتومبيل جديد را به قيمت گرانترى مى خرد چون زيباتر است . انسان عبادت مى كند و از عبادت خودش لذت مى برد. آيا از اين عبادت هدف مادى دارد؟ ممكن است كسى بگويد ماديات را در آخرت مى خواهد، ولى همه كه اينطور نيستند.
العباده عند غير العارف معامله ما
كانه يعمل لاجره ياءخدها فى الاخره هى الاجر و الثواب
و عندالعارف رياضة مالهممه و قوا نفسه المتوهمه و المتخيلة ليجرها(120)
عارف براى مزد و اجر عبادت نمى كند
(الهى ! ما عبدتك خوفا من نارك و لا طمعا فى جنتك بل وجدتك اهلا للعباده .)
اما آنهائى كه انسان را از نظر اخلاقى به شكل مادى تفسير مى كنند مى گويند هر كارى كه بشر مى كند در آن كار هدف مادى دارد. بنابراين من كه اينجا براى شما حرف مى زنم هدفى جز هدف مادى ندارم . شما هم كه اينجا داريد گوش مى كنيد هدفى جز هدف مادى نداريد و نمى توانيد داشته باشيد. خدا بيامرزد مردى بود به نام محمد نجمى كه استاد دانشگاه و از طلبه هاى قم بود. يك سالى است فوت كرده است . يك وقتى حرف خوبى مى زد، مى گفت سعدى مى گويد:
تا به تدريج مى رود چه غم است
|
اينها (ماديين ) مى گويند نه تنها مايه عيش آدمى شكم است بلكه مايه فكر آدمى هم شكم است ، مايه احساسات آدمى هم شكم است . اينها اصلا منكر اصالت فكر و عقل و دل و احساسات هستند يعنى اصلا انسان از نظر اينها يعنى شكم . اگر بگويند آقا انسان دل دارد مى گويند دلش هم تابع شكمش است ، آن چيزى را دلش مى خواهد كه شكمش هم بخواهد، در خدمت شكمش است . اگر بگويند انسان مغز هم دارد، فكر هم دارد، مى گويند فكر و مغز هم تابع شكمش است . مايه عقل آدمى شكم است ، مايه فكر آدمى شكم است ، مايه دل آدمى شكم است ، مايه احساسات آدمى شكم است . اينها بشر را از لحاظ خواسته و هدف و اخلاق اينطور مادى تصور مى كنند.
ماركسيستهاى دنيا كه اساس فلسفه كمونيسم بر پايه ماركسيسم است ، همين را مى گويند.
مردم وقتى صنايع را مى بينند كه واقعا هم صنعت خيلى ترقى كرده است ، خيال مى كنند بشر در تمام قسمتها ترقى كرده است در صورتى كه يك قسمتهائى هست كه اصلا براى بشر فاجعه است . الان نيمى از بشر روى زمين همينطور فكر مى كنند مى گويند مايه همه چيز آدمى شكم است يعنى انسان را اينگونه تصوير كرده اند و چقدر هم غلط است . خيال مى كنند اين غلط با آن صنايع يك ارتباطى دارد. مى گويند اگر اشتباه كرده بودند صنايعشان آنقدر ترقى نمى كرد. آن صنايع به اين چه مربوط؟ اين فكر در دنيا امروز در حال شكست خوردن است (از اول هم شكست خورده بود) يعنى حتى مادى مسلك ها هم ديگر چندان به اين حرف اعتنائى ندارند.
مكتب مادى ديگرى پيدا شد و حرف ديگرى زد. (ماركس ) و ديگران گفته بودند مايه همه چيز و مايه تجلى تمام تجليات بشر شكم است . (فرويد) اين روانشناس اطريشى آمد و يك فرضيه ديگر آورد، گفت : نه ، مبداء تمام فعاليتهاى انسان امور جنسى است . امور مادى و شكمى را هم انسان براى امور جنسى مى خواهد. و در واقع گفت : مايه عيش آدمى زير شكم است . ديد او خيلى بالا برده ، دو سه وجب پائينتر آورد.
جبر زمان به آن مفهومى كه توده اى هاى دنيا مى گويند غير از آن مفهوم عام فلسفى است كه ما اول عرض كرديم . مى گويند همه كارها را انسان تحت تاءثير علل اقتصادى انجام مى دهد. امر اقتصادى را اصل مى دانند، به قول خودشان زير بنا مى دانند. مى گويند انسان يك موجود اقتصادى است ، همه چيز را به خاطر هدفهاى اقتصادى و تحت تاءثير علل اقتصادى انجام مى دهد. يعنى هر حادثه اى كه در دنياى بشريت رخ مى دهد ريشه اصليش اقتصاد است . جبر زمان كه اينها مى گويند يعنى جبر اقتصادى ، جبرى كه ناشى از علل اقتصادى است . مقصودشان از جبر زمان . اولا جبر اجتماع است كه حوادث اجتماعى در يك وقت معين ضرورت دارند، و ثانيا عللى است كه اين ضرورتهاى وقتى را ايجاد مى كنند آن علل ، علل اقتصادى است . پس تمام حوادث تاريخ را با علل اقتصادى توجيه مى كنند. مثلا اگر شما بگوئيد چرا اسكندر به ايران حمله كرد و ايران را فتح نمود، آنها جز يك علت برايش ذكر نمى كنند كه همان علت اقتصادى است . باز اگر بگوئيد چطور شد كه عيسى (ع ) يا اسلام در آن زمان معين ظهور كرد؟ مى گويند اين حرف ، ريشه اقتصادى دارد، عوامل اقتصادى ايجاب مى كرد كه عيسى در آن تاريخ ظهور كند و اسلام در آن تاريخ . اگر بگوئيد (رنسانس ) يعنى تجديد حيات علمى و ادبى كه در دنيا پيدا شد، علتش چه بود؟ مى گويند علت اين را هم شما بايد در عوامل اقتصادى پيدا بكنيد. علل اقتصادى يگانه عامل و عامل منحصر پيدايش اين جريانها است .
پس جبر زمان (كه اين كلمه را توده اى ها به دهان ديگران انداخته اند) به معناى اينكه تمام مقدرات بشر را اقتصاد تعيين مى كند، حرف درستى نيست ، عرض كردم به دليل اينكه آن تفسيرى كه آنها درباره انسان كرده اند، غلط از آب درآمده است و ديگر امروز شما در ميان فيلسوفهاى آزاد فكر دنيا ولو مادى مسلك باشند، نمى توانيد كسى را پيدا بكنيد كه انسان را ماشين اقتصادى بداند فيلسوف معروف انگليسى (برتراند راسل ) يك آدم مادى مسلك و ضد مذهب است ، نه به خدا اعتقاد دارد و نه به هيچ مذهبى و اتفاقا از جنبه هاى مسلكى اجتماعى ، سوسياليست است و تمايلش به كمونيستها خيلى زياد است ، ولى در عين حال اين فلسفه را نمى پذيرد. مى گويد اين حرف غلط است . همانطور كه عرض كردم اگر همينقدر ثابت بشود كه تمام حوادث دنيا را علل اقتصادى به وجود نياورده است ، جبر زمان به اين مفهوم غلط است . براى مثال مغول به ايران حمله كرد. حمله مغول ممكن است ريشه اقتصادى داشته باشد اما آيا واقعا ريشه اقتصادى داشته است ؟ تاريخ خلاف اين را نشان مى دهد. بشر غريزه ديگرى دارد به نام غريزه برترى طلبى . بشر همانطور كه تحت تاءثير علل اقتصادى هست تحت تاءثير شخصيت پرستى خودش هم هست تاريخ اينطور مى گويد: مغولها در وهله اول قصد حمله به ايران را نداشتند. البته چنگيز به آنها سر و صورتى داده بود و نيروئى پيدا كرده بودند. چند تا از تجار اينها مى آيند به ايران و به دربار سلطان مى روند اموال اينها را مى گيرند. به آنها برمى خورد. كسانى را مى فرستند پيش سلطان كه چرا اموال تجار ما را توقيف كرده ايد؟ توضيح مى خواهند. ماءمورين رسمى آنها را مى كشند در صورتى كه در هيچ جاى دنيا معمول نبوده است كه دشمن ، رسولها و ماءمور ابلاغ ها را بكشد. وقتى كه اين خبر به مغولها رسيد آتش گرفتند يعنى به شخصيتشان لطمه وارد شد، احساس تحقير كردند، عصبانى شدند يعنى آن حس شخصيت پرستى و مقام پرستى كه در هر فردى هست و محرك است ، تحريك شد يكدفعه مثل سيل هجوم آوردند. تازه اينها نرفتند به علت كار بدى كه كرده بودند از مغول معذرت بخواهند. جنگيدند. معلوم است ، نتيجه همين مى شود كه شد.
اعراب به ايران حمله كردند. چرا؟ علت اقتصادى داشته است ؟ نه ، تاريخ خلاف اين را مى گويد. تاريخ مى گويد جنگ اينها جنگ عقيده بود، جنبه عقيدتى داشت . خودشان مى گفتند بايد بت پرستى در دنيا نباشد ولى مذاهب ديگر كه مذاهب خداپرستى است آزاد باشد، مردمى كه در زير بار حكومتهاى خودشان مجبور هستند، آنها هم بايد آزاد باشند. گفت ما آمده ايم كه :
(لنخرج عباد الله من عبادة الناس الى عبادة الله )
آمده ايم بندگان خدا را از بندگى افراد بشر آزاد بكنيم ، همه را بنده خدا بكنيم . اين جنگ ريشه عقيدتى داشت .
به هر حال اين موضوع به اين صورت قابل قبول نيست . حالا از اينجا وارد آن مطلبى كه خودمان مى خواستيم روى آن بحث كنيم مى شويم :
از نظر كسانى كه تاريخ را اينطور مادى تفسير مى كنند، عدالت مفهومى ندارد. شما اگر كلمات خود ماركس و ماركسيستهاى واقعى را بخوانيد مى بينيد اينها با اينكه به قول خودشان طرفدار كارگرند اما هرگز دم از عدالت نمى زنند. مى گويند اشتراكيت اما نه به دليل اينكه اشتراكيت موافق با عدالت است . كسانى را كه طرفدار عدالت هستند از طريق اشتراكيت ، تخطئه مى كنند و آنها را سوسياليستهاى خيالى مى نامند. معتقد به سوسياليزمى هستند كه منشاءش عدالت نيست بلكه منشاءش جبر زمان است ، يعنى اوضاع اقتصادى جبرا جامعه را سوسياليستى بكند. مى گويند بشر اوليه به اشتراك زندگى مى كرده و بعد تحت تاءثير علل اقتصادى افرادى پيدا شدند كه توانستند عده اى را دور خود جمع بكنند و فئوداليسم به وجود آمد، بعد فرزند ديگرى به وجود آمد كه همين سرمايه دارى باشد. مى گويند سرمايه دارى در اثر تكامل ابزار توليد اساسا نمى تواند باقى بماند و تبديل مى شود به اشتراكيت . و لهذا مى گويند اشتراكيت را از طريق علمى جستجو بكنيد يعنى از طريق جبر زمان ، نه اينكه عدالت آن را ايجاب مى كند.
ما اكنون نمى خواهيم وارد اين بحث بشويم ولى حرف اينها از دو جنبه غلط است . يكى از اين نظر كه مى گويند تكامل ابزار توليد اجبارا بشر را به سوى سوسياليزم مى كشد. اينطور نيست . الان در دنيا راه حل هائى پيدا شده كه سرمايه دارى تا اندازه اى خودش را حفظ بكند و در عين حال جلوى آن اشتراكيت را كه مى گويند جبرا خواهد آمد، بگيرد. و ديگر از آن نظر كه راجع به عدالت است . اصلا اينها طبق تفسيرى كه از بشر مى كنند، منكر موضوع عدالت هستند. براى بشر وجدانى قائل نيستند. و لهذا مى گويند دنبال اشتراكى كه ريشه اش عدالت باشد نبايد رفت ، آن تخيل است . ما مى گوئيم اينطور نيست . از نظر ما عدالت حكم اعتدال مزاج را دارد. حرف ما اين است كه اجتماع كه از افرادى تشكيل شده است ، در واقع از افرادى مركب شده است . يك شب كه راجع به اصالت فرد و اصالت اجتماع بحث مى كرديم عرض شد اجتماع تنها تاءليف از افراد نيست ، بلكه تركيب شده از افراد است . همانگونه كه هر تركيب زنده اى يك حالت اعتدال دارد و يك حالت انحراف ، و در حالت انحراف ، بيمارى آن تركيب است و اگر خيلى انحراف داشته باشد، موت او است ، و در حالت اعتدال بقا و حيات او است ، تركيب اجتماع نيز فى حد ذاته حالت اعتدالى دارد كه اگر اجتماع به آن وضع معتدل تركيب شده باشد، باقى مى ماند، و اگر انحرافى از اين اعتدال پديد آيد و كم و زيادى بشود، همان حرف سعدى است :
او روى چهار طبع سركش گفته ، شما روى يك چيز ديگر بگوئيد. مثلا بدن انسان مجموعا احتياج به يك سلسله مواد دارد، مواد آلى و غيرآلى . احتياج دارد به يك سلسله سلولها كه در خون انسان بايد باشد. بدن يك فرمولى دارد. به زمان هم ارتباطى ندارد. در دو هزار سال قبل فرمول بدن همين بوده است ، فرمول امروزش هم همين است . سلامت بدن به اين است كه اين فرمول بايد ثابت باشد. يعنى وقتى كه خون شخص را تجزيه مى كنند، اين فرمول بايد محفوظ باشد. كلسيم بدن بايد به همان مقدار لازم باشد.
اگر نباشد بدن مريض است .
عدالت براى اجتماع حكم همان اعتدال براى مزاج را دارد. البته اعتدال هم يك حد معينى ندارد و به اصطلاح عرض عريض دارد يعنى در وسط نوسان دارد. اگر درست در وسط باشد، اعتدال كامل است . هر چه به اين طرف يا آن طرف برود، اعتدال كمتر مى شود و به جائى مى رسد كه ديگر مردن است . اما اين وسطها هر طور باشد زندگى است هر چه اعتدال كاملتر باشد سلامت بيشتر است . در تركيب اجتماع هم همينطور است .
ما معتقديم كه زمان تكامل پيدا مى كند ولى به سوى عدالت و اعتدال . خودش مى رود نه اينكه علل اقتصادى دنيا را عوض مى كند. علل اقتصادى يكى از علل مؤ ثر در كار بشر است . يعنى در زندگى بشر عوامل زيادى بايد وجود داشته باشد، يكى از آنها علل اقتصادى است . اين عوامل هم بايد به يك نسبت معين وجود داشته باشد. اگر آن نسبت محفوظ باشد جامعه ، سالم است و اگر نباشد، جامعه بيمار است .
اگر چه امشب عرايضم تمام نشد ولى ديگر خسته شده ام و همين جا آن را خاتمه مى دهم .
خدايا عاقبت امر ما را ختم به خير كن .
نظرات شما عزیزان: