بُسر بن ارطاة با اين انگيزه به ميدان آمد و به صورت ناشناس و بدون اين كه سخنى بگويد در ميدان جولانى داد.
وقتى اميرالمومنين عليه السلام ديد سوارى در ميدان جولان مى دهد، چنان با سرعت به او حمله كرد كه بُسر از اسب به قفا افتاد. اميرالمومنين عليه السلام ببه او نزديك شد تا او را از دم شمشير بگذراند، بُسر كه بر پشت افتاده بود و بر پايش شلوارى نبود، دو پاى خود را بلند كرد به طورى كه عورت او نمايان شد، اميرالمومنين عليه السلام بلافاصله صورت خود را برگرداند تا چشمش به عورت او نيفتد، بُسر فرصت را غنيمت شمرد و از جا برخاست تا بگريزد اما در آن هنگام كلاه خود از سرش افتاد، ياران على عليه السلام او را شناختند و آواز دادند، يا اميرالمومنين ! او بُسر بن ارطاة است .
حضرت فرمود: بگذاريد برود؛ معاويه به اين كار بُسر لايق تر است .
معاويه از آن حالت بُسر مى خنديد و مى گفت :
اى بُسر اين كارها سهل است ، بايد جان سالم به در برد. اگر عورت برهنه شود باكى نيست مبارزان من چنين اند، ديروز عمروعاص با كشف عورت جان خود را از دست على بن ابى طالب عليه السلام نجات داد و امروز تو!
يكى از اهالى عراق فرياد زد: اى اهل شام ! شرم و حيا داشته باشيد، اين چه رسم بى غيرتى است كه شما درآورده ايد، مردان در ميدان جنگ ، خصم را با شمشير و نيزه از پاى در مى آورند اما شما با كشف عورت ، خود را نجات مى دهيد. و از ميدان مى گريزيد؟! اين عمروعاص بود كه نخستين بار شما را با كشف عورت تعليم داد.
بُسر بن ارطاة كه قبلا از عمل عمروعاص مى خنديد، اين بار عمروعاص بر كشف عورت بُسر مى خنديد، آنان هرگاه يكديگر را مى ديدند به عمل زشت خود مى خنديدند. بُسر بن ارطاة پس از اين واقعه در هر نبردى كه على بن ابى طالب عليه السلام را مى ديد، خود را از شرم به كنار مى كشيد تا با اميرالمومنين عليه السلام رو به رو نشود.
پس از فصحات بُسر، لاحق غلام بُسر، دوست داشت مثل اربابش در آن عمل زشت مشهور باشد، لذا به ميدان آمده ، رجز خواند و جولان داد، مالك اشتر نخعى او را ديد بلافاصله به او حمله كرد و نيزه اى بر سينه او زد، از اسب افتاد و در خاك خون غلتيط تا جان داد.
حمله شديد لشكريان على عليه السلام
جماعتى از سران لشكر اميرالمومنين مثل مالك اشتر نخعى ، اشعث بن قيس ، عدى بن حاتم طائى ، عمروبن حمق ، سليمان بن صرد خزاعى و حارثة بن قدامة السعدى هر كدام با هزار مرد از اهالى عراق و حجاز به لشكر شام حمله كردند و آنان را از جاى كنده ، عقب راندند، و جمعيتى انبوه از آنان را كشتند تا اين كه شب بين دو طرف فاصله انداخت .
گله معاويه با سران قريش
جمعى از سران لشكر خود را كه از قريش بودند، در دل شب فرا خواند و گفت : در اين چند روز جنگ حالات شما را مطالعه كردم تعجب مى كنم كه چرا يك نفر از شما سخنى در تشويق اهالى شام براى جنگيدن نكرده و خود نيز شجاعتى از خود نشان نداده است !
وليد بن عتبه گفت : اى معاويه ، آيا از من هم شكوه و شكايتى دارى ؟
معاويه گفت : در اين چند روز نديدم كه مبارز نامدارى از شما در ميدان جنگ پا نهد و سر بلند برگردد، بلكه همه مقهور و مغلوب باز گشته ايد، عمروعاص كه ادعاى عقل ، زيركى و شجاعت مى كند از مقابل على عليه السلام با حالتى برهنه گريخت . بُسر بن ارطاة هم كه به دنبال شهرت و قهرمانى بود، با كشف عورت خود فرار كرد. آيا با اين پهلوانى و شجاعت مى خواهيد خلافت را زا على بن ابى طالب عليه السلام بگيريد؟!
نگرانى معاويه از انصار
اميرالمومنين عليه السلام در بامداد، لشكر خويش را منظم كرده ، عده اى از انصار را با پرچم به پيش فرستاد، معاويه به لشكريان خود گفت : آيا اينها را مى شناسيد كه پرچم به دست ، جلو آمده اند؟
گفتند: آنان را مى شناسيم ، طايفه اى از انصارند.
معاويه ، نعمان بن بشير و مسلمة بن مخله كه از انصار و از قبيله اوس و خزرج بودند، فرا خواند و گفت : من تاكى بنگرم كه اوس و خزرج از لشكرى على بيرون آيند، شمشير بر گردن حمايل كرده ، مبارز طلب كنند و ياران مرا بكشند، من سراغ هر يك از سواران نامدار اهل شام را مى گيرم ، مى گويند فلان انصارى او را هلاك كرده است ، تا كى از قوم شما در رنج باشم ؟
كاش شما هم جنگ را ترك مى كرديد و از لشكر من بيرون مى رفتيد و به خرما خوردن مشغول مى شديد.
نعمان بن بشير از سخن او به خشم آمد و گفت :
اى معاويه ! انصار را بر جنگ آورى ملامت نكن كه عادت و طبيعت آنان در جاهليت و اسلام در جنگ ها چنين بوده است .
انواع مردانگى را در خدمت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله از خودشان داده اند؛ اما خوردن خرما و طفيشل اگر تو مزه آن زا مى چشيدى در خوردن از ما سبقت مى گرفتى .
قيس بن سعيد بن عباده كه در خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام و از انصار بود وقتى اين حكايت را شنيد، شعرى سرود؛ در آن شعر معايب معاويه را بر شمرد و آن را برايش فرستاد.
معاويه چون شعر قيس بن سعد را خواند رنجيده خاطر شد و كسى را به نزد جماعتى از بزرگان و اعيان انصار كه در خدمت اميرالمؤ منين عليه السلام بودند فرستاد و از قيس بن سعد شكايت كرد.
عده اى از افراد معروف انصار به قيس گفتند: اگر چه معاويه دشمن ماست از ما عيب نمى گيرد و به ما ناسزا نمى گويد تو نيز او را هجو نگو و معايب او را مشمار.
قيس بن سعد گفت : تا زنده ام او را لعن مى كنم و دشنام مى دهم و عيب او را ياد آور مى شوم .
در همين زمان لشكر معاويه به حركت در آمدند و گروه كثيرى از آنان به سوى لشكر اميرالمومنين عليه السلام روان شدند، قيس پنداشت كه معاويه در ميان آنان است ، بر اسبى نشست و خود را در ميان لشكر معاويه انداخت ، به سوارى كه شبيه معاويه بود شمشيرى زد و او را از اسب به زير انداخت و كشت و حال آن كه او معاويه نبود.
بر سوار ديگرى نظر انداخت ، گمان كرد معاويه است ، بر او تاخت و او را از پاى در آورد. اما باز هم او معاويه نبود. بر سومى حمله كرد و او را در خون خود غلتاند، بدين ترتيب چندين سوار نامدار معاويه را كست .
معاويه فرياد زد: اى اهل شام ! اين سوار شير ضرغام است ، هرگاه او را ديديد در مقابلش نايستيد.
قيس چون دانست معاويه در ميان آنان نيست به جايگاه خود بازگشت .
مقابله به مثل على عليه السلام
مردى از لشكر معاويه به نام مخارق بن عبدالرحمن كه سوارى نامدار مبارزى شجاع بود بيرون آمد و ميان دو صف ايستاد و مبارز طلب كرد.
مؤ من بن عبيد مرادى از لشكر اميرالمومنين پيش آمد و جنگ را با نيزه آغاز كردند. آخر الامر مؤ من بن عبيد به دست مرد شامى كشته شد. مرد شامى سر او را بريده صورتش را به خاك نهاد و عورت او را برهنه ساخت آن گاه به ميدان بازگشت و جولان داد و مبارز خواست .
مسلم بن عبد ربه ازدى به مقابله با او رفت پس از پيكارى سخت او نيز شهيد شد، مرد شامى با او همان رفتار زشت را كه با مؤ من كرده بود انجام داد.
مجددا مبارز خواست ، تا چهار نفر از ياران اميرالمومنين را كشت و همان رفتار را تكرار كرد.
لشكر اميرالمومنين عليه السلام از ترس شمشير او، و بيم كشف عورت خود از جنگ با او احتراز كردند، اميرالمومنين اين صحنه را ديد و دانست كسى به مبارزه با او رغبت ندارد با صورت پوشيده و ناشناس به ميدان رفت ؛ مرد شامى در حالى كه على عليه السلام را نمى شناخت بر او حمله كرد.
اميرالمومنين او را با شمشير به دو نيم كرد. آن گاه از اسب پياده شد و سر او را بريده بر خاك انداخت به گونه اى كه چهره اش به آسمان باشد؛ ولى عورت او را برهنه نكرد سپس به ميدان آمد و مبارز خواست ، مردى از لشكر معاويه بيرون آمد، حضرت او را كشت و سرش را بريد و بر خاك نهاد؛ پيوسته هماورد طلب كرد، تا هفت يا هشت نفر از شجاعان لشكر معاويه را به خاك هلاكت انداخت .
جان سالم به در بردن غلام معاويه
لشكر معاويه چون آن هيبت و صلابت را ديدند، ديگر كسى جرئت نمى كرد تا به ميدان جنگ بيايد، معاويه غلامى داشت به نام حرب كه سوارى نامدار بود، به او گفت :
اى حرب ! به ميدان برو و كار اين سوار را تمام كن ، مى بينى چندين سوار نامدار مرا كشت .
حرب گفت : اى امير! اين سوار را چنان مى بينم . اگر تمام لشكر تو به مبارزه او روند، همه را از پاى درآورد، اگر بخواهى به مبارزه او مى روم ولى يقين دارم كشت مى شوم اگر مرا نزد خود نگه دارى و به جنگ اين شير خشمناك نفرستى شايد روز به كار آيم .
معاويه گفت : نه والله ، مايل نيستم تو را به چنگال مرگ بفرستم ، پس درنگ كن تا ديگرى به مبارزه او رود.
حرب توقف كرد و اميرالمؤ منين على عليه السلام همچنان جولان مى داد، و هيچ كسى زا جراءت نبود تا به جنگ او رود. وقتى على عليه السلام ديد كسى از لشكر معاويه به جنگ او نمى آيد كلاه خود را از سر برداشت و گفت : منم ابو الحسن .
حرب به معاويه گفت : اى امير! مادر و پدرم فدايت ، فراست مرا ديدى كه گفتم : اين قهرمانى نامدار است ، و همه لشكر تو را مى تواند بكشد.
مقابله به مثل دوباره على عليه السلام
سپس مبارزى از شجاعان اهل شام به نام كريب بن صباح پا در ميدان گذاشت و ميان دو صف ايستاد و مبارز خواست .
مترفع بن الوضاح خولانى از لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام به سوى او آمد، مرد شامى او را كشت ، دوباره مبارز خواست .
شرحبيل بن طارق از لشكر على عليه السلام بيرون آمد. مرد شامى او را نيز از پاى در آورد، حارث بن حاج الحكمى به مبارزه مرد شامى آمد و كشته شد، عباد بن مسروق همدانى به ميدان رفت ، مرد شامى او را نيز كشت سپس از اسب فرود آمد و آن كشتگان را روى يكديگر انداخت ، آن گاه دوباره هماورد خواست .
اميرالمؤ منين على عليه السلام كه ناظر مبارزه او بود به ياران خود فرمود:
او سوارى چابك و مبارزى پر جرئت است ، آن گاه خود به جنگ او رفت و در برابرش ايستاد و از او پرسيد، كيستى ؟
گفت : مرا كريب بن صباح گويند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: اى كريب از خدا بترس و بر باطل اصرار منماى . من تو را به كتاب خدا و سنت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله دعوت مى كنم تا در دو جهان رستگار شوى .
اى كريب من تو را مردى دلير مى بينم و دريغ دارم كه بر باطل هلاك شوى . كريب گفت : تو كيستى ؟
گفت : على بن ابى طالبم .
كريب گفت : از اين سخن بسيار شنيده ام كه فايده اى در آن نيست ، اگر راست مى گويى بيا نزديك تا ضرب شمشير مرا ببينى .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: بار ديگر تو را نصيحت مى كنم ، براى معاويه خويشتن را در آتش جهنم مينداز.
كريب گفت : نزديك تر بيا تا بدانى نيك بخت و بدبخت كيست ، پس با شمشير به اميرالمؤ منين على عليه السلام حمله كرد، آن حضرت شمشير او را دفع كرد بلافاصله با يك ضربت ذوالفقار سر او را از تن جدا كرد. آن گاه در ميدان ايستاد و مبارز خواست .
حارث بن وداع الحميرى از لشكر معاويه بيرون آمد، على عليه السلام او را كشت ، مطاع بن مطب بيرون آمد، اميرالمؤ منين عليه السلام او را هم از پاى درآورد، همچنان ادامه داد تا چهار نفر از مبارزان شام را بكشت ، پس از اسب فرود آمد و آنان را روى همديگر انداخت و اين آيه قرآن را تلاوت كرد:
فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم وتقوا الله واعملوا ان الله مع المتقين (75)
سپس اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود:
اى معاويه ! بيا در ميدان و ساعتى با هم نبرد كنيم ، تا تكليف تو را معين كنيم اين همه اهل شام را فداى ضلالت و رياست طلبى خويش مساز.
معاويه گفت : به مبارزه تو حاجتى نيست ، تو الان چهر نفر از مبارزان مرا كه هر يك به گرگ عرب معروف بودند كشتى ، به آن قناعت كن .
عاقبت مردى از لشكر معاويه به نام عروة بن داود دمشقى فرياد مستانه برآورد و گفت : اى پسر ابو طالب ! اگر معاويه از پيكار، كراهت دارد من تو را به مبارزه مى خوانم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام بيرون آمد تا با او مبارزه كند، اما اصحاب گفتند: يا على عليه السلام او رد حد تو نيست ، ما او را خاموش مى كنيم .
آن حضرت فرمود: حق با شماست ، او كفو من نيست ، اما چون مرا به مبارزه خواسته است ، او را سزاى نيكو مى دهم . پس على عليه السلام به سوى او رفت . آن مرد با سرعت به اميرالمؤ منين على عليه السلام حمله كرد،اما على عليه السلام او را فرصت نداده چنان با شمشير بر گردنش زد كه سرش مانند گويى در ميدان افتاد. آن گاه على عليه السلام فرمود:
اى عروة آنچه الان مى بينى به قوم خويش خبر بده ، به خداى كه محمد صلى الله عليه و آله ره به هدايت و راستى معبوث فرمود، به آتش دوزخ افتادى و پشيمان شدى ولى پشيمانى سودى برايت ندارد.
بعد از كشته شدن عروة ، اهل شام به يكديگر مى گفتند: بعد از مردن عروة لعنت بر زندگانى باد، افسوس كه در بين همه اهل شام نظير نداشت .
در آن هنگام اميرالمؤ منين على عليه السلام به مالك اشتر فرمود: اگر مى توانى اصبح بن ضرار كه شبگرد لشكر معاويه است ، زنده دستگير كن و به نزد من بياور، اشتر نخعى هم شبانه در كمين او نشسته دستگيرش كرد و بلافاصله وى را به خدمت اميرالمومنين عليه السلام آورد، اصبح بن ضرار شاعرى بليغ و فصيح بود، شعرى براى مالك اشتر سروده بود كه مالك را خوش آمده بود.
به اميرالمومنين عليه السلام گفت : يا على ! او را نكش چون اشعارى بليغ مى سرايد، حضرت فرمود: او را به تو واگذار مى كنم ، ولى اى مالك ! اگر اسيرى از لشكر معاويه دستگير كردى ، نكش ، چون آنان اهل قبله هستند، و اسير مسلمان را كشتن جايز نيست . اشتر نخعى هم او را دلجويى كرد و آنچه از او گرفته بود به او پس داد و سرانجام رهايش كرد.
مذمت معاويه از ياران خويش
روز ديگر معاويه ، مروان بن حكم ، وليد بن عقبه ، عبدالله بن عامر و طلحة الطلحات را به حضور فرا خواند، و به آنان گفت :
كار ما با على بن ابى طالب عليه السلام بسيار عجيب است ، هيچ كسى از ما نيست كه از على بن ابى طالب كينه داشته باشد.
همان طور كه مى دانيد او برادر و دايى مرا در يك روز به قتل رساند و در قتل جدم نيز شركت داشت .
اما تو اى وليد! پدرت را در جنگ بدر كشت .
و تو اى طلحه ! خون برادرت را در جنگ احد بر زمين ريخت و پدرت را در جنگ جمل كشت و برادرانت را يتيم كرد.
اما عبدالله بن عامر هم بى نصيب نيست ، پدرش را اسير گرفته و اموالش را به غارت داد.
ولى از اين نظر نصيب مروان بيشتر بود زيرا كه پسر عمش عثمان بن عفان را كشت و ظلمى صريع بر آن خاندان خلافت و امارت روا داشته است ، وليكن شما با اين همه ظلم كه از او ديده ايد، همچنان بى حركت و بى رمق در جاى خويش نشسته ايد، و هيچ اقدامى از خود نشان نمى دهيد.
مروان گفت : اى معاويه ! آنچه از استيلاى على بن ابى طالب عليه السلام و رنجهايى كه از دست او كشيديم براى ما روشن است ، اما از ما چه كارى توقع دارى تا به فرمان تا انجام دهيم ؟
معاويه گفت : مى خواهم در جنگ جدى باشيد و همگان نيزه و سنان برداريد و به اتفاق بر على عليه السلام حمله كنيد، شايد عالم و آدم از ظلم و عدوان و جور و طغيان او خلاص شوند.
مروان گفت : اى معاويه ! پس معلوم شد، از ما خسته شده اى و نمى خواهى زنده باشيم ، چون مى خواهى ما را به چنگ شير حجاز سپارى . بعد از مروان ، وليد بن عقبه گفت ، چرا خودت با كينه اى كه نسبت به او در دل دارى و مى گويى برادر و خال و جد تو را كشته است ، به مصاف على بن ابى طالب عليه السلام نمى روى ؟ اگر تو سلاح برگيرى و به ميدان روى ، من و وليد و طلحه و عبدالله بن عامر نيز تو را همراهى مى كنيم ، و هر نوع تلاش و سعى ممكن باشد انجام مى دهيم . اما تو از با على عليه السلام گريزانى ؛ زيرا دو بار تو را به مبارزه خواند و اما مانند روباهى كه شيرى ببيند گريختى .
اعيان و سرداران و شجاعان سپاه تو از ترس على بن ابى طالب عليه السلام قدم در ميدان نمى گذارند، وزير تو عمروعاص كه بر مردانگى و فرزانگى خود فخر مى كند، وقتى برق شمشير على عليه السلام را ديد از ترس جان ، عورت را برهنه كرد تا بتواند بگريزد. و جان خود را نجات دهد، تو و عمروعاص جرئت مقابله با على عليه السلام را نداريد از ما چهار نفر چه كارى ساخته است ! گيرم هر چهار نفر شمشير برگيريم و ترك جان بگوييم و بر او حمله كنيم ، با يك ضربت ذوالفقار هر چهار نفر ما را فرارى مى دهد يا از پاى در مى آورد.
عمروعاص از سخن او به خشم آمد و گفت :
هرگز گمان نمى كردم ، اگر از پيش على بن ابى طالب عليه السلام بگريزم و جان خود را از ذوالفقار او حفظ كنم ، كسى مرا سرزنش كند؛ چون عقل حكم مى كند جان را به هر مكر و حيله اى بايد حفظ كرد.
سپس رو به وليد بن عقبه كرد و گفت : اى وليد! تو كه لاف شجاعت مى زنى اگر راست مى گويى ، ميدان برو و در جاى بايست كه على بن ابى طالب عليه السلام كلام تو را بشنود و تو را ببيند، چنانچه تو صولت و هيبت او را بنگرى و جان سالم به در برى آن گاه مرا ملامت كن .
شدت مبارزه
معاويه مشغول مجادله و گفت و گو با آن جماعت بود كه لشكرها به حركت در آمدند، اميرالمؤ منين على عليه السلام علم را به دست هاشم بن عتبة بن ابى وقاص (76) داد و فرمود:
اى هاشم ! به جنگ دشمن قرآن حزب شيطان برو.
هاشم زرهى فراخ پوشيد و دستارى بر پيشانى بست و در ميدان قتال آمد و مبارز خواست .
جوانى از لشكر معاويه بيرون آمد در حالى كه اميرالمؤ منين عليه السلام را دشنام و ناسزا مى گفت .
هاشم گفت : از خدا بترس و على عليه السلام را دشنام نده ، زيرا بازگشت تو به سوى خداست او تو و كلام تو بازخواست خواهد شد.
مرد شامى گفت : چگونه شما را دشنام نگويم در حالى كه به من گفته اند تو و امير تو عليه السلام نماز نمى گذاريد.
هاشم گفت : اين چه سخنى است كه مى گويى ، در بين ما احدى نيست كه نماز را طرفه العينى به تاءخير اندازد. اما گفتار تو درباره اميرالمؤ منين على عليه السلام كه نماز نمى گزارد، همه مهاجر و انصار مى دانند نخستين مردى كه همراه رسول خدا نماز را به جماعت خواند او بود، به خدا سوگند على بن ابى طالب عليه السلام فقيه ترين مردم در دين ، و مقرب ترين كس به رسول الله صلى الله عليه و آله و حافظ قرآن ، عالم به حدود الله است . زينهار از سخن اين شقاوت پيشگان فريب نخورى و به سبب دوستى معاويه خويشتن را در ورطه ضلالت و هلاكت نيندازى .
مرد شامى گفت : عجب نصيحتى در دين برايم آوردى ، اگر توبه كنم و از ميان لشكر معاويه بيرون روم ، آيا توبه من قبول است ؟
هاشم گفت : بلى ، توبه تو قبول شود. هو يقبل التوبة عن عباده مرد شامى اسب را تازيانه زد و به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، و همراه آن حضرت تا پايان جنگ باقى ماند.
هاشم علم به دست گرفته جولان داد و مبارز خواست ، چون كسى به نبرد او رغبت نكرد، اسب تاخت و به لشكر معاويه حمله كرد.
نظرات شما عزیزان: