عمروعاص به نزد معاويه آمد و گفت : در ميسره سپاه على بن ابى طالب عليه السلام اقوام و بستگان من از قبيله ربيعه حضور دارند، اگر رخصت دهى نزد آنان روم ، تا شايد در بين آنان شك برانگيزم تا به سوى تو برگردند و سپاه على عليه السلام را ترك كنند.
معاويه گفت : اى عمروعاص كار از اين حرفها گذشته كه بتوان با مكر و حيله كارى كرد من مصلحت نمى دانم و ليكن تو هر گونه دوست دارى عمل كن .
عمروعاص بر استر خويش نشست ، به ميسره سپاه على عليه السلام نزديك شد و گفت : اى خويشاوندان مادرم ! من عمروعاص هستم ، يكى از شما نزد من بيايد تا با او سخن بگويم .
مردى از عبدالقيس به نام عقيل بن شويره بيرون آمد.
عمروعاص پرسيد، كيستى ؟
گفت : مردى از عبدالقيس كه در جنگ جمل سعادت خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام را داشتم و امروز در صفين هستم و امروز من با ديروز من هيچ فرقى نكرده است . اما تو اى شيخ قريش ، شرم ندارى از خداى تعالى نمى ترسى كه معاويه را بر على بن ابى طالب عليه السلام ترجيح دادى و دين خود را به امارت مصر فروختى ، چرا كمر خدمت به يارى معاويه طليق (79)بستى و بر ضد سرور و سادات مهاجرين و انصار، على بن ابى طالب عليه السلام جنگ راه انداختى . گيرم امارت مصر به تو رسيد، از فرعون مصر بالاتر نخواهى شد.
عمروعاص از نصيحت او مى خنديد، تا آخر گفت :
اى عقيل ، مرد ديگرى را بگو بيايد تا با او سخن بگويم .
عقيل گفت : اى عمروعاص ! هر كس در اين لشكر باشد در عداوت و كينه نسبت به تو معاويه مثل من است و تو را بر متابعت همدستى را معاويه ملامت خواهد كرد.
پس به سوى ياران خويش برگشت و مردى از بنى تميم به نام طحل بن الاسود بيرون آمد.
عمروعاص پرسيد اى برادر زاده تو كيستى ؟
گفت : من كسى هستم كه گناه تو را عفو نكند و عذر تو را نپذيرد، بر تو و فرزندانت رحم نكند، اگر در كشتن تو مجال يابد به تو مهلت ندهد.
اى عمرو به خدا سوگند، بر دنياى فانى ، آخرت را رها كرده و به دنيا دنى رو آوردى و به مخالفت و دشمنى با على بن ابى طالب عليه السلام برخاستى حال كه به يقين مى دانى على عليه السلام بر صراط حق و جاده هدايت است و از همه جهت بر معاويه رجحان و برترى دارد.
عمروعاص چون از سخن او نتيجه نگرفت ، مردى از بنى عنزه را طلب كرد.
مرد عنزى چون به نزد عمروعاص آمد، گفت : گمان نكن من در عداوت با تو از دو رفيق قبلى ام كمترم ، به خدا سوگند غرض من از آمدن به نزد تو جز ملامت كردن تو چيز ديگر نيست .
عمروعاص گفت : پس سخن گفتن با تو فايده اى ندارد بهتر است مردى از قبيله بنى هضيم را نزد من بفرستى .
مرد عنزى بازگشت و يكى از مردان بنى هضيم نزد او آمد. اتفاقا اين شخص يكى از دايى هاى عمروعاص بود. هضيمى گفت : اى عمرو! اگر سخنى دارى بگو تا بشنوم .
عمروعاص گفت : شفقت و حميت باعث شد تا نزد شما بيايم ؛ جنگ صفين كه بين على بن ابى طالب عليه السلام و معاويه به محاربت و قتال و كشتار كشيد، عرب قرها اين جنگ و كشتار را يادآورى و قبيله ما را شماتت مى كند و هيچ گاه روزگار اين خنگ را فراموش نمى كند بهتر است شما على بن ابى طالب عليه السلام و اصحابش را ترك كنيد و باعث سرشكستگى ما نشويد، عمروعاص از اين سخنان بيهوده بسيار گفت و ره تدبيرى كه مى دانست از مكر و حيله به كار بست .
مرد هضيمى گفت : اى دشمن خدا! بدون هيچ موجب و علتى ، على ابن ابى طالب عليه السلام را كه داراى انواع فضيلت است رها كنيم و به خدمت فاسقى بى دين كه راه ضلالت از هدايت را نمى شناسد بياييم ! آيا ما را احمق و بى عقل به حساب مى آورى ! دور شو، لعنت رسول خدا بر تو باد.
عمروعاص دندان طمع از آنان بر كنده و نوميد و خاسر به نزد معاويه برگشت .
خطبه اميرالمومنين بر اصحاب خود
در آن هنگام عمروعاص با افراد قبيله ربيعه در حال سخن بود، اميرالمؤ منين على عليه السلام در ميان افراد خويش ايستاد و فرمود:
اى ياران و دوستان و اى هواداران من ، امروز آوازه شجاعت و دليرى شما در ميان همه قبايل به گوش خاص و عام رسيده است . به بركت نام خداى تعالى به پيش رويد، وقار و سكينه را شعار خويش سازيد، زهد و صلاح را زينت رفتار و سكنات خود قرار دهيد و از خير و نيكى غافل نباشيد.
بدانيد با ابتر ابن ابتر و ابن آكلة الاكباد و وليد بن عقبه مى جنگيد، من ايشان يا به دين حق و اره هدايت مى خوانم آنان مرا به خوردن حرام و پرستيدن اصنام (80) دعوت مى كنند. اينان جماعتى فاسق و فاجرند، كه بندگان خدا را از راه خدعه در گرداب فتنه انداختند با شعار دروغ و سخن بهتان اهل شام را به جنگ ما آوردند، با جديت مى خواهند انوار شريعت محمدى صلى الله عليه و آله را فرونشانند و ميان امت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله تفرقه انداختند. والله متم نوره و لو كره الكافرون .
سپس دست ها را به طرف آسمان بالا برد و اين دعا را خواند:
اللهم اقلل حدهم وشتت كلمتهم ، فانه لا يذل من واليت و لا يعز من عاديت .
آمادگى لشكر على عليه السلام براى پيكار
لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام آماده قتال و جدال با اهل بغى و كفر شده روى به ميدان آوردند دو لشكر به يكديگر نزديك شدند.
مبارزى از اهل شام به نام غرار بن ادهم بيرون آمده ، بين دو صف جولان مى داد و مبارز مى خواست ، گفته شد در لشكر شام ، سوارى از او شجاع تر و قوى تر نبود و لشكر على عليه السلام چون او را مى شناختند لذا كسى به مبارزه او بيرون نرفت .
غرار در اثناى جست و خيز و جولان چشمش به سوارى از اصحاب اميرالمومنين افتاد.
پرسيد: اين سوار كيست ؟
گفتند: عباس بن ربيعة هاشمى .
غرار با غرور و نخوت گفت ، آيا رغبت به مبارزه دارى ؟
عباس گفت : چرا رغبت ندارم ! من دنبال تو مى گشتم . از اسب فرود آى تا پياده جنگ كنيم .
هر دو از اسب فرود آمده ، آماده نبرد شدند، دو لشكر دست از جنگ كشيده تا مبارزه آنان را نظاره كنند و آن دو با شمشير به يكديگر حمله كردند.
چون هر دو زره داشتند شمشير كارگر نبود، اميرالمومنين عليه السلام از دور نگاه مى كرد ولى يار خود را نمى شناخت ، عباس در اثناى شمشير زنى ، چشمش به زره غرار كه خللى داشت افتاد فرصت را غنميت شمرده شمشير از آن ناحيه وارد كرد و غرار را به دو نيم كرد. آواز تكبير اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام بلند شد.
على عليه السلام پرسيد اين مبارز از كدام قبيله است كه ما را مسرور گردانيد.
گفتند: از قبيله بنى هاشم و نام او عباس بن ربيعه است .
اميرالمومنين او را صدا زد و گفت : اى عباس ! عباس گفت لبيك يا اميرالمومنين . حضرت فرمود: اى عباس ! مگر نگفتم تو و عبيدالله بن عباس بدون اجازه من به ميدان حرب وارد نشويد.
عباس گفت : يا على ! آيا درست است دشمن مرا به مبارزه بخواند و اجابت نكنم ؟!
اميرالمومنين فرمود: بلى ! اطاعت امام تو واجب تر از اجابت خصم توست .
سپس على عليه السلام ، دست را به آسمان بلند كرد و گفت : خدايا! عمل امروز عباس را ذخيره آخرتش قرار ده .
معاويه گفت آن مبارز كه غرار را كشت چه كسى بود؟
گفتند: عباس بن ربيعه بن حارث هاشمى .
معاويه گفت : هر كسى از لشكر من بتواند انتقام غرار را بگيرد از مال دنيا آنقدر به او مى دهم كه تا آخر عمر محتاج نشود.
دو نفر از بنى لخم گفتند: يا امير! ما آمادگى داريم . با او به مبارزه بپردازيم :
پس آن دو مرد به ميدان جنگ آمده و عباس بن ربيعه را به مبارزه خواندند.
عباس بن ربيعه گفت : مرا سيد و امامى است ، بى اجازه او كارى انجام نمى دهم . پس به خدمت اميرالمومنين رسيد و اجازه جنگ خواست .
آن حضرت فرمود: والله آرزوى معاويه آن است كه از بنى هاشم احدى زنده نماند. پس گفت : اى عباس نزديك من بيا، چون عباس پيش آمد.
حضرت فرمود: اى عباس ، سلام خود را بيرون كن تا سلام مرا بپوشى و اسب مرا بردار. آن گاه اميرالمؤ منين على عليه السلام سلام عباس را پوشيده ، بر اسب او نشست و در مقابل آن دو مرد شامى ايستاد مثل اين كه عباس بن ربيعه وارد ميدان شده است .
آن دو او را نشناختند و گفتند: آيا از سيد و امام خويش اذن گرفتى على عليه السلام كه نمى خواست دروغ گفته باشد، فرمود:
اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا... (81)
يكى از آن دو بر اميرالمومنين حمله كرد، آن حضرت شمشير بر كمر او زد و او را دو نيم كرد و هر نيمى به يك طرف افتاد.
دومى جمله كرد، حضرت او را نيز به خاك مذلت انداخت و به رفيقش ملحق كرد. سپس به موضع و جايگاه خويش برگشت ، به عباس گفت : هرگاه تو را به مبارزه خواندند مرا خبر كن . معاويه فهميد كه قتل آن دو نفر از لخميان به دست تواناى اميرالمؤ منين على عليه السلام ، انجام گرفته است به همين سبب تاءسف مى خورد و خويشتن را ملامت مى كرد.
حماسه ياران على عليه السلام
سپس دو لشكر بر يكديگر حمله كردند، آن روز پرچم به دست قيس بن مكشوح بود و گفت : اى قبيله بجيله ! علم را از دست من بگيريد و به دست ديگرى بدهيد، گفتند: چرا چنين كنيم .؟
گفت : امروز تا كلاه و رزه را از سر معاويه بر ندارم ، برنمى گردم .
پس قيس رجزى خواند و حمله كرد تا به معاويه رسيد.
معاويه فرياد زد: اين كيست كه خود را به من رسانده او را دور كنيد.
معاويه غلامى داشت رومى حمله كرد و دست قيس را قطع كرد، قيس بن مكشوح نيز در آن هنگام ضربتى بر غلام معاويه زد و او را به دوزخ فرستاد، گروهى از ياران معاويه به طور گروهى به قيس بن مكشوح حمله آوردند و او را شهيد كردند. رحمة الله عليه
آن گاه عبدالله بن قلع علم را گرفت و جنگيد تا شهيد شد، بعد برادرش عبدالرحمن بن قلع پرچم را برداشت و قتال كرد تا شهيد شد، سپس عباس بن شريك علم را به دست گرفت و زخمى شد. بلافاصله مسروق بن مسلم پرچم را از او گرفت به ميدان تاخت تا شهيد شد بعد از او صخر بن سمر علم را به ميدان برد و جنگيد تا زخمى شد و بازگشت ، عبدالله بن بزار پرچم را از او گرفت و قتال كرد تا شهيد شد. رحمة الله عليه
عتبة جويريه قدم پيش گذاشت و گفت :
اى مردم ! مى بينيد كه چند نفر از سواران نامدار از اصحاب سيد ابرار اميرالمومنين عليه السلام به شهادت رسيد، مردانه مقامت كنيد و بدانيد دنيا ناپايدار و لذتش زودگذر است ، من عزم كردم ، چنان كنم تا به شهادت برسم ، شما نيز در حمايت اميرالمومنين بكوشيد تا توفيق مجالست و همنشينى با انبيا و صديقين و شهدا و صالحين و بيابيد.
عتبة به ميدان آمد، دو برادر به نام عوف و عبيدالله به دنبال او بيرون آمدند، سه نفرى به لشكر شام حمله كردند و از خود آثار و شجاعت و مردانگى ظاهر كردند، آنان به اندازه اى كه از لشكر على عليه السلام در آن روز كشته شدند از سواران شام كشتند، تا تا عاقبت هر سه برادر شهيد شدند. رحمة الله عليه
پس لشكر اميرالمومنين على عليه السلام بر اصحاب معاويه حمله كردند، آتش جنگ ميان آنان برافروخته شد و غبارى غليظ برخاست لشكر معاويه از شمشير مبارزان على عليه السلام رو به هزيمت نهادند. حجر بن عدى و معقل بن قيس رياحى در ميان گرد و غبار رجز مى خواندند و چنان دلاورى از خود نشان دادند كه لشكر معاويه را به تعجب واداشتند، در اين روز شمشير نامداران اميرالمومنين به خون ياران معاويه رنگين شد.
چاره انديشى معاويه
با فرا رسيدن شب دو لشكر به موضع خود برگشتند، در آن شب خستگان و مجروحين دو طرف از شدت جراحات آه و ناله سردادند، معاويه با ديدن كشته هاى خويش و شنيدن ناله هاى مجروحان به عمروعاص گفت : اين جنگ ، مبارزان ما را هلاك كرده و به كام مرگ كشيده است ، گمان مى كنم به دست آوردن عراق منجر به هلاكت تمامى اهل شام شود و تا شام خراب نشود، ولايت عراق به دست ما نخواهد آمد، مى دانى كه عبدالله بن عباس رياست و سيادت ياران على بن ابى طالب عليه السلام را دارد هر چه مصلحت بيند و به على عليه السلام پيشنهاد كند، على عليه السلام از راءى نظر او نمى گذرد، اگر حيله و مكرى فراهم كنى و عبدالله بن عباس را بفريبى تا از على عليه السلام بخواهد كه از اين جنگ دست بردارد تا لشكريان ما كه از جنگ خسته و درمانده شدند. جان سالم بدر برند. عمروعاص گفت : عبدالله بن عباس مرد زيركى است و فريب او كار آسانى نيست .!
معاويه گفت : زيانى ندارد، نامه اى لطيف با الفاظ و عبارتى فريبنده بنويس تا ببينيم چگونه جوابى مى دهد.؟
نامه نگارى معاويه و عمروعاص براى مماطله و استراحت
عمروعاص نامه اى به عبدالله بن عباس به اين مضمون نوشت :
بزرگوارى ، سيادت و سرورى تو بر همه معلوم است و در همه عرب بعد از پسر عم تو على بن ابى طالب عليه السلام كسى از تو عالم تر، كريم تر، فاضل تر و ملايم تر نيست ، ما نخستين كسانى نيستيم كه در جنگ رنج و بلا كشيده ايم و عافيت را از خود دور كرده ايم ، اين جنگ اكثر مبارزان ما و شجاعان شما را بلعيده است ؛ من نمى گويم ، اى كاش جنگ را از سر مى گرفتيم ، بلكه مى گويم كاش ميان ما و شما هرگز منازعه و مخاصمه رخ نمى داد، تا اين همه عرب كشته شوند اين جنگ خيلى طولانى شد، اگر بر اين منوال ادامه يابد از ما و شما كسى باقى نمى ماند، از سر نصيحت مى گويم ، بهتر است قتال را پايان دهيم .
سپس چاپلوسانه جند بيت نوشت ، نامه را به معاويه داد، چون معاويه مطالعه كرد آن را پسنديد و گفت : بايد به نزد ابن عباس فرستاده شود.
عبدالله بن عباس نامه را خوانده سپس به نزد اميرالمومنين آورد تا مضمون آن آگاه شود، اميرالمومنين عليه السلام نامه را خواند و خنديد.
بعد فرمود: قاتل الله ابن النابغه ، اين است مكارى عمروعاص !، چه چيز او را به طمع انداخت تا بتواند تا را بفريبد. جواب نامه او را آن گونه كه مصلحت مى دانى بنويس و بفرست .
عبدالله بن عباس يار صديق اميرالمؤ منين على عليه السلام جواب نامه را به اين مضمون نوشت . (82)
اى عمروعاص ! من در بين عرب هيچ كسى را بى حياتر و مكارتر از تو نديدم ، به كمك و نصرت معاويه آمدى و دين را به دنيا فروختى و به طمع امارت ، مردم شام را به ظلمت و فتنه انداختى ، چون به مقصد خويش نرسيدى ، حيله اى ديگر پيش گرفتى اول دنيا را بزرگ شمردى و با معاويه معامله دين به دنيا كردى ؛ سپس اظهار زهد و تقوا نمودى و گفتى مرا به دنيا حاجتى نيست ، تا مردم را بفريبى ، اگر راست مى گويى و فريفته دنيا و امارت مصر نشدى ، دست از متابعت و موافقت معاويه بردار و به خدمت اهل بيت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله دراءى و اميرالمؤ منين على عليه السلام را اطاعت كن ، اما آنچه از احوال اهل عراق و اهل شام نوشتى ، اهل عراق با على بن ابى طالب عليه السلام بيعت كردند چون او بهترين آنان بود و اهل شام با معاويه بيت كردند در حالى كه آنان بهتر از معاويه بودند و بدان من و تو نيز يكسان نيستيم ، به سبب اين كه من براى رضاى خدا در خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام به جنگ آمدم ؛ اما تو براى رضاى معاويه و به دست آوردن مصر با مهاجر و انصار و مسلمين مى جنگى . اى عمرو از خدا بترس و به خدا باز گرد. والسلام
به برادرش فضل بن عبدالله گفت تا شعرى در جواب او بُسرايد. فضل شعر را سروده ، عبدالله شعر را همراه نامه به خدمت اميرالمومنين عليه السلام تقديم كرد تا نظر دهد.
آن حضرت پسنديد و فرمود:
احسنت بر تو! اگر عمرو اين شعر و نامه را بخواند دم فرو مى بندد و اگر عقل داشته باشد ديگر نامه اى نمى نويسد.
وقتى نامه و شعر به دست عمروعاص رسيد آن را بر معاويه خواند و گفت : به اين سخنان تند نياز نداشتم ، هرگاه با پسران عبدالمطلب بيازماييم مغلوب مى شويم .
معاويه گفت : راست مى گويى ، اما بى شك فردا على بن ابى طالب عليه السلام جنگ را آغاز مى كند، اگر چنين كند كار بر ما دشوار مى شود. من نامه اى به عبدالله عباس مى نويسم و او را به نامه خواندن و جواب نوشتن مشغول مى كنم تا فردا جنگ را آغاز نكند اگر جواب ندهد نامه اى به على بن ابى طالب عليه السلام مى نويسم و او را به نامه نوشتن و نامه خواندن مشغول مى كنم ، اگر جواب ندهد، نامه نگارى را ترك و با تمام قوا آماده جنگ مى شوم تا كار به پايان برسد.
عمرو گفت : غرض و قصد تو با على بن ابى طالب عليه السلام فرق مى كند، تو مثل او نيستى ، تو براى رياست و امارت مى جنگى و على عليه السلام براى رضايت خدا، تو براى بقا تلاش مى كنى و او براى فناءلله شمشير مى زند اگر او پيروز شود اهل شام از خوف و هراسى ندارند اما اهل عراق از تو بيمناك اند گمان مى كنم مى خواهى على بن ابى طالب عليه السلام را بفريبى ، ولى هرگز نمى توانى خدعه كنى و او را فريب دهى ! پس معاويه به عبدالله بن عباس نامه اى به اين مضمون نوشت :
نظرات شما عزیزان: