خريت با شنيدن صداى معقل از صف بيرون آمد و گفت منم خريت ، چه مى خواهى ؟ (119)معقل گفت : چرا بر اميرالمؤ منين على عليه السلام ياغى شدى و مردم را به بيزارى و برائت از او ترغيب مى كنى ؟ و حال اين كه تو بهترين و صميمى ترين دوستان او بودى و على عليه السلام انواع لطف ها در حق تو مى كرد.
خريت گفت : چرا على عليه السلام در كارى كه در اختيار او بود حكميت انتخاب كرد.
معقل گفت : واى بر تو! آيا مسلمان هستى ، من سر اين مسئله با تو بگويم .
خريت گفت : بلى مسلمانم ، اگر حجتى دارى بيان كن .
معقل گفت : اگر به مراسم حج روى و در حرم صيدى را بكشى كه خداوند نهى فرموده و از على بن ابى طالب عليه السلام حكم آن مسئله را بپرسى و او بر اساس شريعت نبوى جواب گويد آيا به فتواى او راضى مى شوى ؟
خريت گفت : آن فتوى را از على عليه السلام مى پذيرم و يقين دارم كه حكم خدا را بيان كرده است چون از رسول خدا شنيدم فرمود، على فقيه ترين و عالم ترين در بين شماست .
معقل گفت : چگونه او را اعلم الناس وافقه الناس مى دانى اما حكم او را منكر مى شوى !
خريت گفت : هيچ آفريده اى را نمى شناسم كه حق او حكم دادن باشد.
معقل : اى خريت ! لجاجت نكن ، چون تو بر همه علوم آگاه نيستى و حال اين كه على بن ابى طالب عليه السلام عالم ترين ماست ، ما به دستورات و احكام او راضى . مطلع هستيم ؟ از خدا بترس و بين مسلمانان اختلاف و تفرقه ايجاد نكن همان گونه كه قبلا از معتمدين على عليه السلام بودى اكنون هم از موافقين او باش و هر چه گويد مخالفت نكن .
خريت : هرگز راضى نمى شوم ، بين من و على بن ابى طالب عليه السلام فقط شمشير حاكم است .
سپس به معقل بن قيس و يارانش حمله كرد، دو لشكر به هم در آميختند.
چون قصد معقل بن قيس كشتن خريت بن راشد بود، به او حمله كرد و شمشيرى بر سرش زد و بر زمين انداخت و او را كشت .
حملات اهل كوفه بر اهل اهواز از بنى ناجيه بيشتر شد، بسيارى كشته و عده اى متوارى و جمعى اسير شدند، معقل اسيران و سر خريت را برداشت به سوى كوفه حركت كرد تا نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد و آنچه اتفاق افتاد بيان كرد.
فصل هفتم فتنه خوارج و جنگ نهروان
خوارج و عزم جنگ با على عليه السلام
در اثناى زمانى كه اميرالمؤ منين على عليه السلام در كوفه منتظر انقضاى مدت قرارداد حكميت بود، تا مجددا به جنگ با معاويه اقدام كند؛ طايفه اى عباد و نساك از خواص اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام به تعداد چهار هزار نفر با هم متفق و متحد شده از كوفه بيرون رفتند و حزب تشكيل دادند.
آنان با شعار لا حكم الا لله و لا طاعة لمن عصى به مخالفت با اميرالمؤ منين على عليه السلام برخاستند.
اى طايفه با تبليغات فراوان توانستند كه هشت هزار نفر ديگر را همفكر خود كنند و لشكر دوازده هزار نفرى فراهم آورند، در موضع حروراء (120) اردو زدند و فردى به نام عبدالله بن كواء را امير خود قرار ساختند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام عبدالله بن عباس را به سوى آنان فرستاد تا بپرسد چه مى گويند و چه مى خواهند! براى كدام مقصود اجتماع كردند!
عبدالله بن عباس نزد آنان رفت ، چون او را ديدند با آواز بلند گفتند: واى بر تو اى ابن عباس ! آيا تو هم مثل اميرت على بن ابى طالب عليه السلام كافر شدى ؟
عبدالله گفت : يكى از شما كه عالم تر است نزد من آيد تا با هم سخن بگوييم . عتاب بن اعور ثعلمى به سوى عبدالله آمد و دو مقابلش ايستاد، و هر چه مى گفت از قرآن مى گفت و گويا همه قرآن را حفظ كرده ، و بر معانى آن واقف بود، سخنهاى بسيارى گفت بن عباس همچنان ساكت و خاموش ماند.
عبدالله بن عباس سر برداشت و گفت :
آنچه خواستى گفتى ، اگر چه بر معانى قرآن واقفى ! ولى به اشتباه افتادى و از راه راست منحرف شدى ، حال گوش كن تا ضرب المثلى بزنم . اى عتاب ! بگو بدانم سراى اسلام از آن كيست و هر چه كسى آن را بنا كرده است .
عتاب گفت : دار اسلام از آن خداست كه به دست انبيا و پيروان انبيا بنا شده است ، جماعتى به انبيا مؤ من و طايفه اى كافر شدند تا خداى بزرگ ، خاتم الانبياء محمد مصطفى صلى الله عليه و آله را براى آبادى آن سرا فرستاد.
عبدالله گفت : آيا محمد مصطفى صلى الله عليه و آله پايه هاى اين امارت را محكم كرد و حدود آن را معين فرمود يا خير؟
عتاب : بلى حدود آن را معين و عمارت آن را محكم كرد، به طورى كه تا قيامت بر جاى بماند.
عبدالله آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله رحلت كرد يا در ميان ماست .؟
عتاب رحلت كرد.
عبدالله : راست گفتى ، بدان كه محمد مصطفى صلى الله عليه و آله سراى اسلام را محكم كرده ، و اميرالمؤ منين على عليه السلام را وصى خويش قرار داده تا اين سراى آباد، خراب و ويران نشود.
شما از حق بر نگرديد و با او مخالفت نكنيد و خود را به هلاكت نيندازيد.
عبدالله بن عباس نصيحت هاى بسيارى كرد و پندهاى فراوان گفت ، اما او قانع نشد و گفت شما چرا حكميت عمروعاص را پذيرفتيد و چرا اكنون به جنگ بر نمى خيزيد؟
عبدالله گفت : ما پيمان بستيم تا يك سال با هم جنگ نكنيم و اينك منتظريم تا مدت پيمان منقضى شود و على بن ابى طالب عليه السلام كسى نيست كه از حقى كه خداوند برايش قرار داده است ، عقب نشيند.
خوارج فرياد برآوردند و گفتند: هيهات اى ابن عباس ! ما امروز ولايت و بيعت على بن ابى طالب عليه السلام را نمى پذيريم ، برو و به على بن ابى طالب عليه السلام بگو تا نزد ما آيد، احتجاج كنيم و كلام او را بشنويم تا چند مى گويد، شايد از جنگ منصرف شويم .
عبدالله بن عباس به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام آمد و آنچه واقع شد به عرض رسانيد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام به همراهى يكصد نفر از نخبگان خويش به حروراء به ديدار آنان رفت از آن طرف عبدالله بن كواء با يكصد نفر از خواص در برابر آن حضرت آمد.
على عليه السلام فرمود: اى ابن كواء سخن بسيار است ، اما بگو تا بدانم يارانت چه مى گويند و از من چه مى خواهند؟
عبدالله بن كوا گفت : اگر نزديك تر بيايم از شمشير تو در امان هستم ؟
على عليه السلام فرمود: در امانى .
عبدالله بن كوا با ده نفر از خويشان و اصحاب خود اميرالمؤ منين على عليه السلام آمدند على عليه السلام سخن آغاز كرد و جنگ با معاويه را يادآور شد و آنچه از ماجراى جنگ با معاويه و بالا بردن قرآن بر نيزه ها و كيفيت انتخاب حكمين بود بيان كرد. سپس گفت :
واى بر تو اى ابن كوا! روزى كه اهل شام قرآن بالاى نيزه كردند آيا نگفتم اين خدعه و نيرنگ معاويه و عمروعاص است .
آيا نگفتم آنان در جنگ شكست خورده و درمانده شدند، بگذاريد تا جنگ را تمام كنيم ، شما گفتند چون ما را به كتاب خدا دعوت كردند، بايد آنان را اجابت كرد و مرا تهديد كرديد، يا تو را مى كشيم يا تحويل معاويه مى دهيم .
بعد از اين كه دست از پيكار كشيديم و پيشنهاد اهل شام را قبول كرديم خواستم پسر عم خود عبدالله بن عباس را كه مردى زيرك و عالم و با وفا! بود حكم و نماينده خويش قرار دهم ؛ اما جماعتى را شما قبول نكردند و هيچ كس غير از ابوموسى را نپذيرفتند و من با اكراه به حكميت ابوموسى راضى شدم .
سپس در جلو چشمان شما از حكمين تعهد گرفتم از ابتدا تا انتها به كتاب خدا و سنت قطعى محمد مصطفى صلى الله عليه و آله عمل كنند و حال اين كه دو نفر حكمين بر خلاف تعهد ديديد چه كردند آيا اين چنين نبوده است ؟ (121)
عبدالله بن كوا گفت : بلى چنين است . پس چون مى دانى حكمين بر خلاف مصلحت مسلمين و مخالف كتاب الله و مكر و خدعه عمل كردند چرا با معاويه نمى جنگى ؟
اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت :
منتظر پايان يافتن مدت پيمان حكميت و در انديشه جمع آورى اعوان و انصار هستم . چون فراهم شود از حق امامت و ولايت خويش دفاع مى كنم . عبدالله بن كوا و ده نفر از همراهان با شنيدن سخنان اميرالمؤ منين على عليه السلام از كرده خود پشيمان شده ، اسب را پيش راندند و به حضرت ملحق شدند و به همراه على عليه السلام به كوفه مراجعت كردند.
با مراجعت عبدالله بن كوا كه امير و فرمانده خوارج بود. جمع آنان متفرق شده و شعار ((لا حكم الا لله و لا طاعة لمن عصى )) سر دادند.
اجتماع خوارج در نهروان
بعد از عبدالله بن كوا خوارج عبدالله بن وهب راسبى و حرقوص بن زهير را امير خويش قرار دادند و به سوى نهروان حركت كردند در بين راه مردى از اصحاب على عليه السلام با ديدن لشكر خوارج خود را پنهان كرد او را گرفتند و پرسيدند: كيستى ؟
گفت : عبدالله بن خباب بن الارت از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله هستم . گفتند:
روايتى از مصطفى صلى الله عليه و آله بگوى .
گفت ، رسول خدا فرمود: بعد از من فتنه اى بر پا مى شود. در زمان فتنه ، قاعد از قائم و قائم از ماشى و ماشى از ساعى بهتر و عاقل تر است و مقتول شدن مناسب تر از قاتل بودن است .
سخنان او خوارج را ناخوش آمد و يكى از آنان ضربه شمشير بر سرش زد و او را كشت آنان همچنين وارد منزل او شدند، زد و فرزند او را نيز كشتند و از آنجا به حركت ادامه دادند، تا با دوازده هزار نفر سواره و پياده به نهروان رسيدند.
وقتى خبر خوارج آنان به اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد آن حضرت به مسجد كوفه رفت و اين خطبه را ايراد فرمود:
بسم الله الرحمن الرحيم ، ايها الناس ، ان الله عز و جل و بعث محمدا نذيرا للعالمين ، وامنيا على التنزيل و شهيدا على هذه الامة بالتحريم و التحليل ، و انتم يا مشعر العرب اذ ذاك فى شر دار و على شر دين يبتون على حجارة خشن و حيات صمم و شوك مهرب فى البلاد...
و بعد فقد علمتم ما كان من هولاء القوم من الاقدام و الجراءة على سفك الدماء و هم قوم فساق مراق و عماة حفاة ، يريدون فراقى و شقاقى ، و فيهم من قد عضه بالامس السلاح ووجد اءلم الجراح ؛ مجذوا رحمكم الله و خذوا آلة الحرب ، فانى سائر اليهم ان شاء الله و لا قوة الا بالله . (122)
از منبر فرود آمد در حالى كه فقط عده اى قليل فرمان او را اجابت كردند. لذا آن جناب با خاطرى آزرده به منزل خود رفت ، بعد از آن خطبه اى ديگر ايراد فرمود.
خطبه دوم براى توبيخ مردم كوفه
روز ديگر على عليه السلام بر منبر رفت و فرمود:
ايتها الفئة المجتمعة ابدانهم و المتفرقة اديانهم انه والله ما عزت دعوة من دعاكم و لا استراح من قاساكم . كلامك يوهن الصم الصلاب ، و فعلكم يطمع فيه عدوكم ، انا ادعوكم الى اءمر فيه صلاحكم والذب عن حريمكم و ... (123)
آن گاه با چشمى اشكبار از منبر فرود آمد، و غمناك به منزل رفت . در آن هنگام ، جماعتى از اشراف و اصحاب رسيدند و عرض كردند:
ما را به جنگ با دشمنانت گسيل دار؛ به هر جانب فرمان دهى اطاعت مى كنيم . يكى از اصحاب گفت :
يا اميرالمؤ منين ! مردم از تعلل و عقب نشستن پشيمان شده ، به جانب شما ميل پيدا كرده اند، اگر خطبه اى بخوانيد و آنان را با ديگر به مساعدت خويش بخوانيد همراهى مى كنند.
روز ديگر اميرالمؤ منين على عليه السلام با فرزندان و اصحاب خاص وارد مسجد شد و بر منبر نشست و خطبه اى خواند.
ايها الناس ، الا ترون الى اطرافكم قد انتقضت والى بلادكم تغزى و انتم ذوو عدد جم وشوكة شديدة ؟ فما بالكم اليوم لله ابوكم من اين توتون و من اين تسحرون و اءنى توفكون ، انتبهوا رحمكم الله و ابنهوا نائمكم و تجردوا لحرب عدوكم .. (124)
چون خطبه آن حضرت به پايان رسيد، چهار هزار نفر اجتماع كرده ، آماده جنگ با گروه مارقين شدند كه عدى بن حاتم در پيش روى آنان با صداى بلند شعرهاى حماسى مى خواند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام با سواران خويش به جانب نهروان رهسپار شد و در دو فرسخى نهروان فرود آمد.
آن گاه نامه اى به سران خوارج به اين مضمون نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم . از عبدالله اميرالمؤ منين و اجير مسلمين و برادر رسول الله و پسر عم مصطفى صلى الله عليه و آله به عبدالله بن وهب و حرقوص بن زهير از فرقه مارقين .
به من خبر رسيد، در نهروان جمع شده و بر ضد من طغيان و شورش كرده ايد قبل زا اين ، پدر شما دو نفر هم چنين كرده بود. اگر بصيرت و فقاهت در دين و يقين به شريعت داشتيد هرگز به مخالفت بر نمى خاستيد، بدانيد سخن بسيار است و گوش شنوا اندك .
شما جماعت خوارج نسبت به گمراهى و ضلالت و بى دينى به من مى دهيد و بر من شوريده و ياغى شده ايد.
بعد از اين كه با ميل و رغبت با من بيعت كرده بوديد اكنون نقص عهد و پيمان كرده ايد و بر گمراهى خويش اصرار مى ورزيد، و دوستان مرا به قتل مى رسانيد.
عبدالله بن خباب ارت را بدون جرم گناه كشته و اهل اعيال او را قتل عام كرده ايد، او از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بود قاتلين او و زن و فرزندانش را به من واگذاريد تا قصاص كنم ، به سبب جهالت و گمراهى خود را به هلاكت نيندازيد، اگر قاتلين عبدالله بن خباب را تحويل من ندهيد به خدا سوگند شما را رها نمى كنم و به يارى و استعانت خداى بزرگ شما را مجازاتى سخت مى نمايم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام نامه را به عبدالله بن ابى عقب داد تا نزد خوارج رود.
عبدالله نامه را در نهروان به عبدالله به وهب و حروقص بن زهير كه در كنار آب نهروان نشسته بودند داد.
ما بين فرستاده على عليه السلام و سران خوارج مناظره طولانى در مسائل مختلف انجام شد در پايان ، نامه اى بدين مضمون در جواب اميرالمؤ منين نوشتند.
اى على عليه السلام تو از حق بازگشتى ، به گمراهى گراييدى ، بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله ، در امت او هيچ كسى از تو عثمان شقى تر نيست قاتل عبدالله بن خباب را از ما خواستى ، بدان كه همه ما، قاتل او هستيم ، در پايان ما را به جنگ تهديد كردى ، بيا نزديك تر، ما با عزمى استوار آماده پيكار با تو هستيم .
نامه را مهر كرده به فرستاده اميرالمؤ منين عليه السلام دادند، عبدالله بن ابى عقب نامه را به خدمت على عليه السلام آورد و آنچه بين او و آن قوم گفته و شنيده شد بيان داشت .
حركت على عليه السلام به جانب نهروان
اميرالمؤ منين عليه السلام چون از تسليم و اطاعت آنان ماءيوس شد، با سواران خويش به جانب نهروان حركت كرد، به نزديكى نهروان رسيد، سوارى از جانب نهروان مى آمد، على عليه السلام پرسيد: از خوارج چه خبر دارى ؟ گفت : آن جماعت چون شنيدند با لشكرى قوى به سوى آنان مى آيى از نهروان عبور كرده ، گريختند.
اميرالمؤ منين فرمود: آيا آنان را ديدى از نهروان عبور كردند.
گفت : آرى ديدم .
اميرالمؤ منين فرمود: نه اين چنين نيست ، به خدايى كه محمد مصطفى صلى الله عليه و آله را فرستاد، اين جماعت از نهروان عبور نمى كنند، غير از ده نفر، همه كشته و هلاك مى شوند و از اصحاب من هم كمتر از ده نفر شهيد مى شوند. اين عهدى معهود و قضاى مكتوب است .
اميرالمؤ منين در نهروان فرود آمد، در حالى كه خوارج شمشير كشيده و در مقابل لشكر على عليه السلام ايستادند و شعار لا حمك الا لله مى دادند.
على عليه السلام فرمود: من هم منتظر حكم الله هستم ، سپس لشكر خويش را صف آرائى كرد. بار ديگر عبدالله بن عباس را فرمود تا در ميان دو صف بايستد و از آنان بخواهد چه مى گويند و چه مى خواهند؟
عبدالله بن عباس به نزد لشكر آنان ايستاد و گفت :
اى قوم ! چرا با على بن ابى طالب عليه السلام دشمنى مى كنيد و به جنگ او برخاسته ايد، چرا در بين اصحاب آن حضرت اختلاف و تفرقه به پا كرديد . گفتند: اى ابن عباس ! چرا حله يمانى و لاس لطيف به تن كردى ما براى جنگ آمديم و لباس رزم پوشيديم .
عبدالله گفت : لباس را فرو گذاريد و علت مخالفت و مخاصمت با اميرالمؤ منين على عليه السلام را بيان كنيد.
گفتند: على بن ابى طالب عليه السلام را بگو بيايد تا شرح حال بگوييم .
اميرالمؤ منين عليه السلام سخنان آن جماعت را شنيده بر اسب نشسته در مقابل آنان ايستاد و سلامى گفت .
نظرات شما عزیزان: