خدايا فقط تو را مي خواهم.....باور کرده ام
که فقط تويي سنگ صبور حرف هايم
مي ترسم از اينکه بگم دوسش دارم...اون
نمي دونه که با دل من چه کرده...نمي
دونه که دلي رو اسير خودش کرده
هنوز در باورم نيست که دل به اون دادم و
اون شده همه هستي ام
روز هاي اول آشنايي را بياد مياورم آمدنش
زيبا بود ...آنقدر زيبا حرف مي زد که به
راحتي دل به او باختم و او شد اولين
عشقم در زندگي
بارالها گويي تو تمام زيبايي هاي عالم را د
ر چهره و کلام او نهاده بودي
واين گونه مرا اسير او کردي و دل کندن از
او شد برايم محال و داشتنش بزرگترين
ارزويم در زندگي
حالا که عاشقش شدم تو بگو چه کنم که
تنهايم نگذارد....خدايا امشب به تو مي
گويم چون تو تنها مونس تنهايي هايم
هستي..
چگونه بگويم بدون او مي ميرم....او رفته و
در باورم نيست نبودنش...
خود خوب مي دانم او مرا کودکي فرض کرد
که نمي داند عشق چيست و براي
عاشقي حرمتي قائل نمي باشد
مرا به بازي گرفت يا شايد....نمي دانم.....دگر هيچ نمي داني.. اعتراف مي کنم نفسم به بودن او وابسته است
بعد رفتن او دگر اين نفس را هم نمي خواهم....حال تو بگو چه کنم ؟
بار خدايا دوست دارم مرا بفهمد حتي براي يه لحظه
بیا تا قصه نیمه تمام عشق را با شیرینی به پایان برسانیم
برگرد تا قصه من و تو پایانش تلخ و غم انگیز نباشد
دلم برای لحظه های دیدار با تو تنگ شده
چه عاشقانه نگاهم می کردی و حرف می زدی
چرا رفتی از کنارم؟
تو رفتی و من تنهای تنها در این دنیای بی محبت
با چند خاطره ماندم
برگرد تا دوباره آن خاطره های شیرین باهم بودن تکرار شود
دلم بد جور برای تو برای حرف هایت تنگ
صدای خنده هایت تنگ شده
با آمدنت من را دوباره زنده کن
واحساس را دوباره در وجودم شعله ور کن
تا عاشقانه تر از همیشه از تو آن عشق پاکت بنویسم
چطور بگم که دلتنگ توام تویی که مونس
چطور بگم که باغ دلم به غم نشسته واز
s
چطور بگم که وجود تو... گرمای صدای
نظرات شما عزیزان: